ویژه نـــامه شهـادت امام حسن عسگری(علیه السلام)

ویژه نامه شهادت امام حسن عسگری(علیه السلام) شامل زندگینامه ، فضایل، تصاویر، احادیث و فایل های صوتی مداحی منتشر می شود.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ، ویژه نامه شهادت امام حسن عسگری(علیه السلام) به شرح ذیل منتشر می شود:

زندگینامه

امام عسکرى، یازدهمین پیشواى شیعیان، در سال 232 ه'. ق چشم به جهان گشود (1). پدرش امام دهم، حضرت هادى - علیه السلام - و مادرش بانوى پارسا و شایسته، «حُدَیثه»، است (2) که برخى، از او بنام «سوسن» یاد کرده‌اند (3). این بانوى گرامى، از زنان نیکو کار و داراى بینش اسلامى بود و در فضیلت او همین بس که پس از شهادت امام حسن عسکرى - علیه السلام - پناهگاه و نقطه اتّکاى شیعیان در آن مقطع زمانى بسیار بحرانى و پر اضطراب بود (4).
از آنجا که پیشواى یازدهم به دستور خلیفه عباسى در «سامّرأ»، در محله «عسکر» سکونت (اجبارى) داشت، به همین جهت «عسکرى» نامیده مى‌شود (5).
از مشهورترین القاب دیگر حضرت، «نقى» و «زکى» (6) وکنیه‌اش «ابو محمد» است. او 22 ساله بود که پدر ارجمندش به شهادت رسید. مدّت امامتش 6 سال و عمر شریفش 28 سال بود، در سال 260 ه' به شهادت رسید و در خانه خود در سامّرأ در کنار مرقد پدرش به خاک سپرده شد (7).

خلفاى معاصر حضرت
امام عسکرى - علیه السلام - در مدت کوتاه امامت خویش با سه نفر از خلفاى عباسى که هر یک از دیگرى ستمگرتر بودند، معاصر بود، این سه تن عبارتند از:
1 - المعتزّ بالله (252 - 255)
2 - المهتدى الله(255 - 256)
3 - المعتمد بالله(256 - 279)
خلفاى عباسى که روز نخست به نام طرفدارى از علویان و به عنوان گرفتن انتقام آنان از بنى امیه قیام کردند، آنچه را که قبلاً به مردم وعده داده بودند، نادیده گرفته و مانند خلفاى بنى امیه و بلکه بدتر از آنان ستمگرى و خود کامگى را آغاز کردند.
براى ارائه کارنامه سیاه خلفاى عباسى که با امام عسکرى - علیه السلام - معاصر بودند، ذیلاً به حوادث دوران حکومت‌و چگونگى زمامدارى آنان را به صورت فشرده اشاره مى‌کنیم:
1 - معتزّ
وى فرزند متوکل عباسى است که پس از برکنارى مستعین در سال 252 زمام امور را به دست گرفت و راه پیشینیان را تعقیب کرد.
پس از قتل متوکل، ترکان بر امور کشور مسلط شدند و به جاى اینکه خلیفه فرمانده آنان باشد، خلیفه را به زیر فرمان خود در آوردند، به گونه‌اى که اگر خلیفه به خواسته‌هاى آنان تن نمى‌داد، نقشه برکنارى یا قتل او را مى‌کشیدند. داستانى که ذیلاً یادآور مى‌شویم گواه این معنا است:
روزى «معتز» گروهى از همفکران و محرمان اسرار خود را در مجلسى گرد آورد سپس ستاره‌شناسى را احضار کردند تا مدت خلافت وى را تعیین کند. در این موقع ظریفى که در مجلس بود، گفت: من بیش از ستاره شناس، از مدت خلافت و عمر او آگاهم. آنگاه نظریه خود رإ؛ ّّل چنین بیان کرد: تا روزى که ترکان هوادار خلیفه هستند و دوام حکومت او را بخواهند، او بر مسند خلافت مستقر خواهد بود و روزى که مورد خشم آنان قرار گیرد و علاقه آنان از او قطع شود، آن روز پایان حکومت او خواهد بود!(8)
قتل معتزّ
بر اثر نفوذ و تسلط ترکان در دربار خلافت، وضع به گونه‌اى بود که خلیفه یک مقام تشریفاتى بیش نبود ورتق وفتق امور عملاً در دست ترکان قرار داشت.
روزى گروهى از ترکان وارد قصر معتز شدند و او را کشان کشان به اتاقى بردند، آنگاه او را با چوب و چماق کتک زده و پیراهنش را سوزاندند و او را در حیاط قصر زیر آفتاب نگه داشتند. آفتاب آن روز به قدرى گرم بود که زمین مانند تنور داغ بود و هیچ کس نمى‌توانست دو پاى خود را بر روز زمین بگذارد و ناچار بود به اصطلاح پا بپا شود. در این موقع ترکان او را از مقام خلافت خلع کردند و گروهى را بر این خلع گوه گرفتند. سپس به منظور قتل خلیفه معزول تصمیم گرفتند او را به یک نفر بسپارند تا در اثر گرسنگى و تشنگى و شکنجه‌هاى فراوان به زندگى او خاتمه دهد. بدین گونه خلیفه را در حالى که نیمه جانى در بدن داشت، در سردابى جا دادند و درب سرداب را با خشت و گچ مسدود کردند و معتز به همان حالت زنده به گور شد!(9)
2 مهتدى
«مهتدى»، دومین خلیفه معاصر امام یازدهم، و چهاردهمین خلیفه عباسى بود که پس از قتل برادرش «معتز» در سال 255 ه' بر مسند خلافت تکیه زد.
مهتدى نیز بسان برادر، استقلالى در کارها نداشت و پیوسته بازیچه دست ترکان دربار عباسى بود. مهتدى، در قیاس با دیگر خلفاى عباسى، فردى معتدل بود، و از نظر اخلاق و رفتار بى شباهت به «عمر بن عبدالعزیز» در میان خلفاى بنى امیه نبود. او گاهى مى‌گفت: در میان خلفاى اموى حداقل یک فرد پاکدامن (عمر بن عبدالعزیز) وجود داشت، براى ما بسیار شرم آور است که در میان خلفاى عباسى کسى شبیه و مانند او نباشد؛ ازینرو او نیز همچون عمر بن عبدالعزیز تا حدودى به شکایات مردم رسیدگى مى‌کرد و در غذا و لباس و امور اقتصادى میانه روى را رعایت مى‌نمود. او پس از رسیدن به خلافت، دربار را از مظاهر تشریفات و اشرافیگرى پاکسازى و بساط میگسارى را جمع کرد. مورخان در این زمینه داد سخن داده او را به این مناسبت ستوده‌اند (10).
البته به نظر مى‌رسد که انگیزه مهتدى در این حرکت، ملاحظات اجتماعى و سیاسى بوده است. او این معنا را درک مى‌کرد که در جامعه اسلامى افرادى به مراتب از او بهتر و آگاهتر و شایسته‌تر وجود دارند و با وجود چنین شخصیتهایى او باید زمام کار مسلمانان را به آنان بسپارد و خود از صحنه سیاست و زمامدارى کنار برود و با این ژستها مى‌خواست پایگاه مردمى پیدا کند، وگرنه شخصى که به قول برخى از مورخان، روزها روزه مى‌گرفت و با نان و سرکه و نمک افطار مى‌کرد (11)، باید آنچنان هوسهاى نفسانى خویش را سرکوب کرده باشد که خلافت را به چیزى نخرد، در صورتى که مى‌بینیم او تا آخرین لحظه عمر و تا روزى که مانندبرادر خود معتز کشته شد، بر مسند خلافت تکیه زده بود. تاریخ از این زمامداران زیاد دیده و بسیار بعید است که این نوع کارها انگیزه الهى داشته باشد. روشنترین گواه بر دنیاطلبى و طغیانگرى مهتدى این است که وى امام عسکرى را به زندان فرستاد و در دوران حکومت او تا شبى که کشته شد امام در زندان به سر مى‌برد و حتى تصمیم داشت امام را به قتل برساند. (12)
3 - معتمد
سومین خلیفه معاصر امام عسکرى - علیه السلام - معتمد عباسى است. چهار سال از دوران امامت حضرت عسکرى - علیه السلام - در دوران حکومت او سپرى شده است.
معتمد در سال 229 متولد شد و در سال 256 به وسیله ترکان به خلافت رسید و در سال 279 در گذشت.
اگر مورخان درباره مهتدى (پسر عموى معتمد) (13) مطالبى تمجیدآمیز نوشته و تا حدى او را ستوده‌اند، در مقابل، در بیان فساد اخلاق معتمد داد سخن داده‌اند و اتفاق نظر دارند که او شیفته عیاشى و خوشگذرانى بود و آنچه براى او مطرح نبود کار و گرفتاریهاى مردم بود. از این جهت مردم نیز از او روى گردان بودند و چشم امید به برادر او «موفق» (طلحه) دوخته بودند زیرا به علت آنکه او بشدت در فساد اخلاق و شهوات غوطه ور شده بود(14)، برادرش «موفق» زمام امور را به دست گرفته بود.
مورخان در باب اقتدار «موفق» در عصر معتمد مى‌نویسند: گرچه زمام خلافت بظاهر در دست «معتمد» بود، اما در واقع گرداننده خلافت «موفق» بود و براى معتمد از خلافت نامى بیش نبود. (15)

اوضاع سیاسى، اجتماعى عصر امام عسکرى (علیه السلام)
چنان که دیدیم، خلفاى عباسى از هر گونه اِعمال فشار و محدودیت نسبت به امامان دریغ نمى‌کردند و این فشارها در عصر امام جواد و امام هادى و امام عسکرى در سامّرأ به اوج خود رسید. شدّت این فشارها به قدرى بود که سه پیشواى بزرگ شیعه که در مرکز حکومت آنها (سامّرأ) مى‌زیستند، با عمر کوتاهى جام شهادت نوشیدند: امام جواد در سن 25 سالگى، امام هادى در سن 41 سالگى و امام عسکرى در سن 28 سالگى که جمعاً 92 سال مى‌شود؛ و این حاکى از شدّت فشارها و صدمات رسیده بر آنها مى‌باشد. ولى در این میان، فشارها و محدودیتهاى زمان امام حسن عسکرى، به دو علّت، از دو پیشواى دیگر بیشتر بود:
1- در زمان امام عسکرى - علیه السلام - شیعه به صورت یک قدرت عظیم در عراق درآمده بود و همه مردم مى‌دانستند که این گروه به خلفاى وقت معترض بوده و حکومت هیچ یک از عباسیان را مشروع و قانونى نمى‌داند، بلکه معتقد است امامت الهى در فرزندان على - علیه السلام - باقى است، و در آن زمان شخصیت ممتاز این خانواده امام حسن عسکرى - علیه السلام - بود. گواه قدرت شیعیان، اعتراف وزیر «معتمد» عباسى، به این موضوع است. توضیح اینکه پس از شهادت حضرت عسکرى، برادرش جعفر «کذّاب» نزد عبید الله رفت و گفت: منصب برادرم را به واگذار، من در برابر آن سالیانه بیست هزار دینار به تو مى‌دهم. وزیر به او پرخاش کرد و گفت: احمق! خلیفه آن قدر به روى کسانى که پدر و برادر تو را امام مى‌دانند، شمشیر کشید تا بلکه بتواند آنان را از این عقیده برگرداند، ولى نتوانست، و با تمام کوششهایى که کرد توفیقى به دست نیاورد، اینک اگر تو در نظر شیعیان امام باشى نیازى به خلیفه و غیر خلیفه ندارى واگر در نظر آنان چنین مقامى نداشته باشى، کوشش ما، در این راه کوچکترین فایده‌اى نخواهد داشت. (16)
2 - خاندان عباسى و پیروان آنان، طبق روایات و اخبار متواتر، مى‌دانستند مهدى موعود که تار و مار کننده کلیه حکومتهاى خود کامه است، از نسل حضرت عسکرى - علیه السلام - خواهد بود، به همین جهت پیوسته مراقب وضع زندگى او بودند تا بلکه بتوانند فرزند او را به چنگ آورده و نابود کنند (همچون تلاش بیهوده فرعونیان براى نابودى موسى!) چنانکه در جریان شهادت امام توضیح خواهیم داد.
به دلائل یاد شده در بالا، فشار و اختناق در مورد پیشواى یازدهم فوق العاده شدید بود و از هر طرف او را تحت کنترل و نظارت داشتند. حکومت عباسى به قدرى از نفوذ و موقعیت مهم اجتماعى امام نگران بود که امام را ناگزیر کرده بود هر هفته روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در دربار حاضر شود.(17)(18)
دربار عباسى به قدرى وحشت داشت که به این مقدار کفایت نکرد، بلکه «معتز» امام را بازداشت و زندانى کرد (19) و حتى به «سعید حاجب» دستور داد امام را به سمت کوفه حرکت داده و در راه او را به قتل برساند، ولى پس از سه روز، ترکان، خودِ او را به هلاکت رساندند(20)/
پس از او «مهتدى» نیز امام را بازداشت و زندانى کرد و تصمیم به قتل حضرت داشت که خداوند مهلت نداد و ترکان بر ضدّ او شوریدند و وى را به قتل رساندند (21).

تدابیر امنیتى امام عسکرى (علیه السلام)
علاوه بر آنچه گفتیم، اسناد و شواهد دیگرى در دست است که از یک سو عمق شیطنت و وسعت نقشه‌هاى خائنانه دربار عباسى در مورد امام و یارانش را نشان مى‌دهد، و از سوى دیگر هشیارى و تدابیر امنیتى امام را بخوبى جلوه گر مى‌سازد که از آن جمله چند مورد یاد شده در زیر را مى‌تون نام برد:
1 - «ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى» (22) مى‌گوید: ما چند نفر در زندان بودیم که «امام عسکرى» و برادرش «جعفر» را وارد زندان کردند. براى عرض ادب و خدمت، به سوى حضرت شتافتیم و گرد ایشان جمع شدیم. در زندان، مردى «جمحى» (خ ل: عجمى) بود و ادعا مى‌کرد که از علویان است. امام متوجه حضور وى شد و گفت: اگر در جمع شما فردى که از شما نیست نمى‌بود، مى‌گفتم کى آزاد مى‌شوید. آنگاه به مرد «جمحى» اشاره کرد که بیرون رود، و او بیرون رفت. سپس فرمودند: این مرد از شما نیست، از او بر حذر باشید، او گزارشى از آنچه گفته‌اید براى خلیفه تهیه کرده که هم اکنون در میان لباسهاى اوست. یکى از حاضران او تفتیش کرد و گزارش را که در لاى لباس پنهان کرده بود، کشف کرد، مطالب مهم و خطرناکى درباره ما نوشته بود.(23)
این حادثه نشان مى‌دهد که حتى در زندان هم براى کنترل امام و شیعیان، مأمور مخفى گماشته بودند.
2 - یکى از یاران امام بنام «احمد بن اسحاق» مى‌گوید: به حضور امام رسیدم و از او درخواست کردم که چیزى بنویسد و من خط او ببینم تا اگر نامه‌اى از او رسید، خطش را بشناسم (و دشمن نتواند بنام امام نامه جعل کند) امام فرمودند: خط من، گاهى با قلم باریک و گاهى با قلم پهن است، اگر چنین تفاوتى مشاهده کردى نگران نباش...(24)
3- یکى از یاران امام مى‌گوید: ما گروهى بودیم که وارد سامرّأ شدیم و مترصد روزى بودیم که امام از منزل خارج شود تا بتوانیم او را در کوچه و خیابان ببینیم. در این هنگام نامه‌اى به این مضمون از طرف امام به ما رسید: هیچ کدام بر من سلام نکنید، هیچ کس از شما به سوى من اشاره نکند، زیرا براى شما خطر جانى دارد! (25)
4- «عبدالعزیز بلخى» مى‌گوید: روزى در خیابان منتهى به بازار گوسفند فروشها نشسته بودم. ناگهان امام حسن عسکرى را دیدم که به سوى دروازه شهر حرکت مى‌کرد. در دلم گفتم: خوب است فریاد کنم که: مردم! این حجت خدا است، او را بشناسید. ولى با خود گفتم در این صورت مرا مى‌کشند! امام وقتى به کنار من رسید و من به او نگریستم، انگشت سبابه را بر دهان گذاشت و اشاره کرد که سکوت! من بسرعت پیش رفتم و بوسه بر پاهاى او زدم. فرمودند: مواظب باش، اگر فاش کنى، هلاک مى‌شوى! شب آن روز به حضور امام رسیدم. فرمودند: باید رازدارى کنید وگرنه کشته مى‌شوید، خود را به خطر نیندازید. (26)
5- در زمان امام عسکرى - علیه السلام - شخصى از علویان به عزم کسب و کار از سامرّأ بیرون آمده و به سوى بلاد جبل (قسمتهاى کوهستانى غرب ایران تا همدان و قزوین) رفت. شخصى از دوستداران امام از مردم «حلوان» (پل ذهاب) به او برخورد کرد و پرسید:
- از کجا آمده‌اى؟
- از سامرّأ.
- آیا فلان محله و فلان کوچه را مى‌شناسى؟
- آرى.
- از حسن بن على خبرى دارى؟
- نه.
- براى چه به جبل آمده‌اى؟
- براى کسب و کار.
- من پنجاه دینار دارم، آن را بگیر و با هم به سامرّأ برویم و مرا به خانه حسن بن على (عسکرى) برسان. علوى پذیرفت و او را به خانه امام برد...(27)
این ماجرا بخوبى نشان مى‌دهد که به واسطه کنترل بسیار شدید حکومت، دسترسى به امام تا چه حدّ دشوار بوده است.
از طرف دیگر، مبلغى که مرد حلوانى - در برابر راهنمایى او به خانه حضرت - به شخص علوى پرداخت، نشانه اهمیّت دیدار با امام در آن روزگا است ،زیرا پنجاه دینار در آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است، چه، ارزش یک دینار در آن زمان را برخى از دانشمندان، معادل یک شتر دانسته‌اند (28)، بنابر این پنجاه دینار از نظر قدرت خرید در آن زمان، مثل این بوده است که کسى در زمان ما، قیمت پنجاه شتر را بپردازد!
ابعاد هفتگانه فعالیت امام عسکرى (علیه السلام)
امام عسکرى، با وجود همه این فشارها و کنترلها و مراقبتهاى بى وقفه حکومت عباسى، یک سلسله فعالیتهاى سیاسى و اجتماعى و علمى در جهت حفظ اسلام و مبارزه با افکار ضد اسلامى انجام مى‌داد که مى‌توان آنها را بدین گونه خلاصه کرد:
1 - کوششهاى علمى در دفاع از آیین اسلام و ردّ اشکالها و شبهات مخالفان، و نیز تبیین اندیشه صحیح اسلامى،
2 - ایجاد شبکه ارتباطى با شیعیان مناطق مختلف از طریق نمایندگان و اعزام پیکها و ارسال پیامها،
3 - فعالیتهاى سرّى سیاسى بر رغم تمامى کنترلها و مراقبتهاى حکومت عباسى،
4 - حمایت و پشتیبانى مالى از شیعیان، بویژه یاران خاص خود،
5 - تقویت و توجیه سیاسى رجال و عناصر مهم شیعه در برابر مشکلات،
6 - استفاده گسترده از آگاهى غیبى براى جلب منکران امامت و دلگرمى شیعیان،
7 - آماده سازى شیعیان براى دوران غیبت فرزند خود امام دوازدهم/

اینک هر کدام از این فعالیتها، را جداگانه توضیح مى‌دهیم:
1 - کوششهاى علمى‌
گرچه امام عسکرى به حکم شرائط نامساعد و محدودیت بسیار شدیدى که حکومت عباسى برقرار کرده بود، موفق به گسترش دانش دامنه دار خود در سطح کل جامعه نشد، اما در عین حال، با همان فشار و خفقان شاگردانى تربیت کرد که هر کدام به سهم خود در نشر و گسترش معارف اسلام و رفع شبهات دشمنان نقش مؤثرى داشتند/
«شیخ طوسى» - ره - تعداد شاگردان حضرت را متجاوز از صد نفر ثبت کرده است(29) که در میان آنان چهره‌هاى روشن، شخیتهاى برجسته و مردان وارسته‌اى مانند: احمد بن اسحاق اشعرى قمى، ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى، عبدالله بن جعفر حمیرى، ابو عمرو عثمان بن سعید عَمرى، على بن جعفر و محمد بن حسن صفّار به چشم مى‌خورند که شرح خدمات و کوشهاى آنان در این کتاب نمى‌گنجد و زندگینامه پر افتخار و آموزنده آنان را مى‌توان در کتب رجال خواند/
علاوه بر تربیت این شاگردان، گاهى چنان مشکلات و تنگناهایى براى مسلمانان پیش مى‌آمد که جز حضرت عسکرى کسى از عهده حل آنها بر نمى‌آمد. امام در این گونه مواقع، در پرتو علم امامت، با یک تدبیر فوق العاده، بن بست را مى‌شکست و مشکل را حل مى‌کرد. براى این مطلب مى‌توان دو نمونه ذکر کرد:
الف - اشتباه فیلسوف!
«ابن شهر آشوب» مى‌نویسد: «اسحاق کِندى» که از فلاسفه اسلام و عرب به شمار مى‌رفت و در عراق اقامت داشت(30)، کتابى تألیف نمود به نام «تناقضهاى قرآن»! او مدتهاى زیادى در منزل نشسته و گوشه نشینى اختیار کرده و خود را به نگارش آن کتاب مشغول ساخته بود. روزى یکى از شاگردان او به محضر امام عسکرى - علیه السلام شرفیاب شد. هنگامى که چشم حضرت به او افتاد، فرمودند:
آیا در میان شما مردى رشید وجود ندارد که گفته‌هاى استادتان «کندى» را پاسخ گوید؟ شاگرد عرض کرد: ما همگى از شاگردان او هستیم و نمى‌توانیم به اشتباه استاد اعتراض کنیم. امام فرمودند: اگر مطالبى به شما تلقین و تفهیم شود مى‌توانید آن را براى استاد نقل کنید؟
شاگرد گفت: آرى، امام فرمود:
از اینجا که برگشتى به حضور استاد برو و با او به گرمى و محبت رفتار نما و سعى کن با او انس و الفت پیدا کنى. هنگامى که کاملاً انس و آشنایى به عمل آمد، به او بگو: مسئله‌اى براى من پیش آمده است که غیر از شما کسى شایستگى پاسخ آن را ندارد و آن مسئله این است که: آیا ممکن است گوینده قرآن از گفتار خود معانى اى غیر از آنچه شما حدس مى‌زنید اراده کرده باشد؟
او در پاسخ خواهد گفت: بلى، ممکن است چنین منظورى داشته باشد. در این هنگام بگو شما چه مى‌دانید، شاید گوینده قرآن معانى دیگرى غیر از آنچه شما حدس مى‌زنید، اراده کرده باشد و شما الفاظ او را در غیر معناى خود به کار برده‌اید؟ امام در اینجا اضافه کرد: او آدم باهوشى است، طرح این نکته کافى است که او را متوجه اشتباه خود کند/
شاگرد به حضور استاد رسید و طبق دستور امام رفتار نمود تا آنکه زمینه براى طرح مطلب مساعد گردید. سپس سؤال امام را به این نحو مطرح ساخت:
آیا ممکن است گوینده‌اى سخنى بگوید و از آن مطلبى اراده کند که به ذهن خواننده نیاید؟ و به دیگر سخن: مقصود گوینده چیزى باشد مغایر با آنچه در ذهن مخاطب است؟ فیلسوف عراقى با کمال دقت به سؤال شاگرد گوش داد و گفت: سؤال خود را تکرار کن. شاگرد سؤال را تکرار نمود. استاد تأملى کرد و گفت: آرى، هیچ بعید نیست امکان دارد که چیزى در ذهن گوینده سخن باشد که به ذهن مخاطب نیاید و شنونده از ظاهر کلام گوینده چیزى بفهمد که وى خلاف آن را اراده کرده باشد/
استاد که مى‌دانست شاگرد او چنین سؤالى را از پیش خود نمى‌تواند مطرح نماید و در حدّ اندیشه او نیست، رو به شاگرد کرد و گفت: تو را قسم مى‌دهم که حقیقت را به من بگویى، چنین سؤالى از کجا به فکر تو خطور کرد؟
شاگرد: چه ایرادى دارد که چنین سؤالى به ذهن خود من آمده باشد؟استاد: نه، تو هنوز زود است که به چنین مسائلى رسیده باشى، به من بگو این سؤال را از کجا یاد گرفته‌اى؟
شاگرد: حقیقت این است که، «ابو محمد» (امام حسن عسکرى - علیه السلام -) مرا با این سؤال آشنا نمود/
استاد: اکنون واقع امر را گفتى. سپس افزود: چنین سؤالهایى تنها زیبنده این خاندان است (آنان هستند که مى‌توانند حقیقت را آشکار سازند)(31)/
آنگاه استاد با درک واقعیت و توجه به اشتباه خود، دستور داد آتشى روشن کردند و آنچه را که به عقیده خود درباره «تناقضهاى قرآن» نوشته بود تماماً سوزاند!(32)
ب - مشت راهب باز مى‌شود!
یک سال در سامرّأ قحطى سختى پیش آمد. «معتمد»، خلیفه وقت، فرمان داد مردم به نماز استسقأ (طلب باران‌9 بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلاّ رفتند و دست به دعا بر داشتند، ولى باران نیامد. روز چهارم «جاثِلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى‌کرد بارانى درشت فرو مى‌بارید. روز بعد نیز جاثلیق همان کار را کرد و آنقدر باران آمد که دیگر مردم تقاضاى باران نداشتند، و همین امر موجب شگفت مردم و نیز شک و تردید و تمایل به مسیحیت در میان بسیارى از مسلمانان شد. این وضع بر خلیفه ناگوار آمد و ناگزیر امام را که زندانى بود، به دربار خواست و گفت: امت جدت را دریاب که گمراه شدند!
امام فرمودند: از جاثلیق و راهبان بخواه که فردا سه شنبه به صحرا بروند/
خلیفه گفت: مردم دیگر باران نمى‌خواهند، چون به قدر کافى باران آمده است، بنابراین به صحرا رفتن چه فایده‌اى دارد؟
امام فرمودند: براى آنکه ان شأ الله تعالى شک و شبهه را برطرف سازم/
خلیفه فرمان داد پیشواى مسیحیان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسکرى - علیه السلام - نیز در میان جمعیت عظیمى از مردم به صحرا آمد. آنگاه مسیحیان و راهبان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند. آسمان ابرى شد و باران آمد. امام فرمان دست راهب معینى را بگیرند و آنچه در میان انگشتان اوست بیرون آوردند. در میان انگشتان او استخوان سیاه فامى از استخوانهاى آدمى یافتند. امام استخوان را گرفت، در پارچه‌اى پیچید و به راهب فرمودند: اینک طلب باران کن! راهب این بار نیز دست به آسمان برداشت، اما بعکس ابر کنار رفت و خوشید نمایان شد! مردم شگفت زده شدند. خلیفه از امام پرسید:
این استخوان چیست ؟
امام فرمودند: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است که از قبور برخى پیامبران برداشته‌اند و استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمى‌گردد جز آنکه باران نازل مى‌شود. خلیفه امام را تحسین کرد. استخوان را آزمودند، دیدند همان طور است که امام مى‌فرماید/
این حادثه باعث شد که امام از زندان آزاد شود و احترام او در افکار عمومى بالا رود. در این هنگام امام از فرصت استفاده کرده و آزادى یاران خود را که با آن حضرت در زندان بودند، از خلیفه خواست و او نیز خواسته حضرت را به جا آورد(33)

2- ایجاد شبکه ارتباطى با شیعیان‌
در زمان امام عسکرى - علیه السلام - تشیع در مناطق مختلف و شهرهاى متعددى گسترش و شیعیان در نقاط فراوانى تمرکز یافته بودند. شهرها و مناطقى مانند: کوفه، بغداد، نیشابور، قم، آبه (آوه)، مدائن، خراسان، یمن رى آذربایجان، سامّرأ، جرجان و بصره از پایگاههاى شیعیان به شمار مى‌رفتند. در میان این مناطق، به دلائلى، سامرّأ، کوفه بغداد قم و نیشابور از اهمیت ویژهاى برخوردار بود(34)/
گستردگى و پراکندگى مراکز تجمع شیعیان، وجود سازمان ارتباطى منظمى را ایجاب مى‌کرد تا پیوند شیعیان را با حوزه امامت از یک سو، و ارتباط آنان را با همدیگر از سوى دوم برقرار سازد، و از این رهگذر، آنان را از نظر دینى و سیاسى رهبرى و سازماندهى کند/
این نیاز، از زمان امام نهم احساس مى‌شد و چنانکه در سیره آن حضرت و امام دهم توضیح دادیم، شبکه ارتباطى وکالت و نصب نمایندگان در مناطق گوناگون، به منظور برقرارى چنین سیستمى، از آن زمان به مورد اجرا گذاشته مى‌شد.
این برنامه در زمان امام عسکرى - علیه السلام - نیز تعقیب گردید: به گواهى اسناد و شواهد تاریخى، امام عسکرى - علیه السلام - نمایندگانى از میان چهره‌هاى درخشان و شخصیتهاى برجسته شیعیان، برگزیده، در مناطق متعدد منصوب کرده و با آنان در ارتباط بود و از این طریق پیروان تشیع را در همه مناطق زیر نظر داشت. از میان این نمایندگان، مى‌توان از «ابراهیم بن عبده»، نماینده امام در «نیشابور»، یاد کرد/
امام طى نامه مفصلى خطاب به «اسحاق بن اسماعیل» و شیعیان نیشابور، پس از توضیح نقش امامت در هدایت امت اسلامى، تشریح ضرورت و اهمیت پیروى از امامان و هشدار از سرپیچى از فرمان امام نوشت:
«... اى اسحاق! تو فرستاده من نزد ابراهیم بن عبده هستى تا وى به آنچه من در نامه‌اى که توسط محمد موسى نیشابورى فرستاده‌ام عمل کند. تو و همه کسانى که در شهر تو هستند موظفید بر اساس نامه مزبور عمل کنید/
ابراهیم بن عبده این نامه مرا براى همه بخواند تا جاى سؤال و ابهامى باقى نماند... درود و رحمت فراوان خدا بر ابراهیم بن عبده و بر تو و همه پیروان ما باد! همه کسانى که از پیروان من و از مردم شهر تواند و این نامه را بخوانند و کسانى که در آن ناحیه از حق منحرف نشده‌اند، باید حقوق مالى ما را به ابراهیم بن عبده بپردازند و او نیز باید آن را به «رازى»(35) یا به کسى که وى معرفى مى‌کند، تحویل بدهد، و این دستور من است..»(36)/
از این نامه، علاوه بر موضوع جمع آورى وجوه مالى شیعیان که اهمیت بسزایى در تقویت و تحکیم وضع اقتصادى جبهه تشیع داشت، استفاده مى‌شود که نمایندگان امام داراى سلسله مراتبى بودند و حوزه فعالیت هر کدام از آنان مشخص بود و وجوه جمع آورى شده مى‌بایست در نهایت به دست وکیل اصلى برسد و او به امام برساند/
امام، گویا براى تقویت و تثبیت موقعیت ابراهیم بن عبده و نیز براى روشن ساختن شعاع حوزه فعالیت او، طى نامه‌اى به «عبدالله بن حَمدِویه بیهقى» چنین نوشت:
«من ابراهیم بن عبده را براى دریافت حقوق مالى آن سامان و ناحیه شما منصوب کردم و او را وکیل امین و مورد اعتماد خویش نزد پیروان خود قرار دادم. تقوا در پیش گیرید و مراقب باشید و وجوه مالى واجب را بپردازید که هیچ کس در ترک یا تأخیر پرداخت آن معذور نیست...»(37)
گویا برخى از شیعیان در مورد اصالت خط و نامه امام درباره ابراهیم ایجاد شبهه و تردید کرده احتمال داده بودند که مجعول باشد، از اینرو امام طى نامه جداگانه‌اى نوشت:
«نامه اى که درباره وکالت ابراهیم از ناحیه من - جهت دریافت حقوق مالى مربوط به من از شیعیان آن منطقه - رسیده، به خط خود من است...»(38)
یکى دیگر از نمایندگان امام «احمد بن اسحاق بن عبدالله قمى اشعرى»، از یاران خاص امام و از شخصیتهاى بزرگ شیعى در قم، بود.
بعضى از دانشمندان علم رجال، از او به عنوان رابط بین قمیها و امام و از جمله اصحاب خاص آن حضرت یاد کرده‌اند(39). اما دانشمندان دیگر، او را وکیل و نماینده امام دانسته‌اند(40). از روایتى در «بحار الأنوار» استفاده مى‌شود که او نماینده امام در موقوفات قم بوده است(41)/
«محمد بن جریر طبرى» مى‌نویسد: احمد بن اسحاق قمى اشعرى، استاد شیخ صدوق، نماینده امام ابو محمد عسکرى بود. وقتى که آن حضرت درگذشت، وکالت حضرت صاحب الزمان را به عهده گرفت. از طرف حضرت نامه هایى خطاب به او صادر مى‌شد، و او وجوه و حقوق مالى قم و اطراف آن را گرد آورى نموده و به امام مى‌رساند(42). احمد بن اسحاق صدو شصت کیسه طلا و نقره را که از شیعیان قم گرفته بود، به امام تسلیم کرد(43) و این، حجم چشمگیر و جوه جمع آورى شده را نشان مى‌دهد/
«ابراهیم بن مهزیار» اهوازى، یکى دیگر از وکلاى امام بود. اموالى از بیت المال نزد او جمع آورى شده بود و موفق نشده بود به حضرت عسکرى تحویل دهد. پس از شهادت امام، هنگامى که ابراهیم بیمار شد، به فرزندش محمد وصیت کرد که آن اموال را به محضر حضرت صاحب الزمان برساند. او نیز این مأموریت را انجام داد و به جاى پدرش به نمایندگى امام دوازدهم منصوب گردید(44)/
در رأس سلسله مراتب وکلاى امام، «محمد بن عثمان عَمرى» قرار داشت که وکلاى دیگر، به وسیله او با امام در ارتباط بودند. آنان نوعاً اموال و وجوه جمع آورى شده را به وى تحویل مى‌دادند و او به محضر امام مى‌رساند(45)

پیک ها و نامه ها
علاوه بر شبکه ارتباطى وکالت، امام از طریق اعزام پیکها نیز با شیعیان و پیروان خود ارتباط برقرار مى‌ساخت و از این رهگذر مشکلات آنان را برطرف مى‌کرد. در این زمینه، به عنوان نمونه، مى‌توان از فعالیتهاى «ابوالأدیان»، یکى از نزدیکترین یاران امام یاد کرد(46). او نامه‌ها و پیامهاى امام را به پیروان آن حضرت مى‌رساند، و متقابلاً نامه‌ها، و سؤالها، مشکلات، خمس و دیگر وجوه ارسالى شیعیان را دریافت نموده و در سامرّأ به محضرامام عسکرى مى‌رساند. آخرین مأموریت او را که در روزهاى آخر حیات امام عسکرى رخ داد، در بخش جریان شهادت آن حضرت توضیح خواهیم داد/
گذشته از پیکها، امام از طریق مکاتبه نیز باشیعیان ارتباط برقرار مى‌ساخت و از این رهگذر آنان را زیر چتر هدایت خویش قرار مى‌داد. نامه‌اى که امام به «ابن بابویه» نوشته - و در بخش تقویت و توجیه سیاسى عناصر مهم شیعه از آن یاد خواهیم کرد - نمونه‌اى از این نامه‌ها است(47). از این گذشته، امام دو نامه به شیعیان قم و آبه (آوه) نوشته است که متن آنها در کتابهاى ما مضبوط است(48). نامه‌هاى دیکرى نیز به مناسبتهاى دیگر از امام در دست است(49) بر اساس روایتى، امام عسکرى بامداد روز هشتم ربیع الأول سال 260 ه'، اندکى پیش از رحلت، نامه‌هاى فراوانى به مردم مدینه نوشت(50)

 

فضایل و کرامات

1- نفوذ معنوى
ثقة الاسلام کلینى در کافى و شیخ مفید در ارشاد نقل مى‌کند: از حسین بن محمد اشعرى و محمد بن یحیى و دیگران که گویند: احمد بن عبیدالله بن خاقان (وزیر معتمد عباسى) و کیل املاک و مستغلات خلیفه در قم و عامل اخذ مالیات از آنها بود، او در عداوت اهل بیت علیهم السلام بسیار شدید بود.
روزى در مجلس او سخن از علویان و اهل بیت و مذهب آنها به میان آمد، احمد گفت: من کسى از علویان را در سیرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا ندیدم، رجال خانواده‌اش و بنى‌هاشم او را برهمه مقدم مى‌داشتند، و میان فرماندهان خلیفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبیدالله بن خاقان وزیر اعظم خلیفه) ایستاده بودم که دربانها گفتند: ابن الرضا مى‌خواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهید تشریف بیاورند، من تعجب کردم که دربانها چطور توانستند پیش پدرم کسى را با کنیه یاد کنند. فقط خلیفه یا ولیعهد خلیفه یا کسى را که خلیفه کنیه مى‌داد، پیش پدرم با کنیه یاد مى‌کردند.
در آن موقع دیدم مردى گندمگون، زیبا قامت، زیبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هیبت وارد شد، پدرم چون او را دید برخاست و به طرف او رفت، من ندیده بودم که پدرم به استقبال کسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسید دست به گردن او انداخت، صورت و سینه او را بوسید و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانید و خود در کنار او نشست و به او رو کرد و با او سخن مى‌گفت و گاهى مى‌گفت: فدایت شوم، من غرق تعجب بودم.
در این بین دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خلیفه) آمد، قرار بر این بود چون موفق نزد پدرم مى‌آمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مى‌ایستادند، موفق از میان آنها مى‌آمد و مى‌رفت، پدرم همانطور با او صحبت مى‌کرد تا غلامان خاص موفق دیده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو کند، اگر مى‌خواهید تشریف ببرید مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببرید تا امیر (موفق) او رإ؛ ک‌ک نبیند، بعد پدرم با او معانقه کرد و چهره او را بوسید و او رفت.
من به دربانان گفتم: واى بر شما! این کیست که پدرم با او با چنین احترامى برخورد کرد؟ گفتند: این مردى از علویان است که حسن بن على معروف به ابن الرضا مى‌باشد. تعجب من زیادتر شد، آن روز همه‌اش در فکر او و کار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مى‌نشست و درباره جلسات و کارها و مطالبى که باید به محضر خلیفه برسد بررسى مى‌کرد.
چون از کارش فارغ شد، من رفتم و پیش رویش نشستم، گفت: احمد! کارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مى‌خواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد کى بود که دیروز آن هم اجلال و اکرام و تبجیل از ایشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى‌کردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از کمى سکوت اضافه کرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، کسى از بنى هاشم جز او شایسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صیانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نیکو و صلاح بر دیگران مقدم است، و اگر پدر او را مى‌دیدى، مى‌دیدى که مردى جلیل، بزرگوار، نیکو کار و فاضل است .
این سخنان بر اضطراب و تفکر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پیوسته از حالات او مى‌پرسیدم و از کارش جستجو مى‌کردم ولى از هر که از بنى هاشم، فرماندهان، نویسندگان، قضات، فقهاء و دیگر مردم سؤال مى‌کردم، مى‌دیدم که در نزد همه در نهایت تجلیل و تعظیم و مقام بلند و تعریف نیکو و مقدّم بر خانواده و دیگران است و همه‌ى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زیرا دوست و دشمن درباره او نیکو گفته و ثنا مى‌کردند.
بعضى از حاضران از اشعریها به او گفتند: اى ابابکر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر کیست که از او سؤال شود ویا با او یک جا گفته شود؟ جعفر آشکارا گناه مى‌کرد، بى حیاء و شرابخوار بود، کمتر کسى را مانند او دیده‌ام که پرده خویش را بدرد، احمق و خمار و کم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پیش سلطان آمد که تعجب کردم و فکر نمى‌کردم که چنین کند.
چون ابن الرضا مریض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد که او مریض است، بعد بلافاصله به خانه خلیفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خلیفه از جمله نحریر (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت که در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زیر نظر بگیرند و به چند نفر پزشک گفت که شب و روز از او دیدار کنند... جریان این طور بود که او چند روز از ربیع الاول گذشته در سال دویست و شصت از دنیا رفت، سامراء یکپارچه ضجه شد، همه مى‌گفتند: «ابن الرضا از دنیا رفت»... پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار کن، در عوض هر سال بیست هزار دینار به تو مى‌دهم، پدرم او را طرد کرد و گفت: احمق! خلیفه شمشیر و تازیانه‌اش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش کرد که آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شیعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود که سلطان و غیر سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خلیفه به امامت نخواهى رسید، پدرم او را تحقیر کرد و گفت اجازه ندهند که نزد او بیاید... رجوع شود به کافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفید: ص 318 حالات امام عسکرى (علیه السلام) ،کمال الدین صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسکرى (علیه السلام)، شیخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبیدالله بن خاقان و نیز نجاشى در ترجمه وى به این مجلس اشاره فرموده‌اند.
2- خبر از حضرت مهدى موعود صلوات الله علیه‌
ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مى‌کند: خدمت امام حسن (علیه السلام) رسیدم، مى‌خواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پیش از سؤال من فرمود:
«یا احمد بن اسحاق ان الله تبارک و تعالى لم یخل الارض منذ خلق آدم علیه السلام و لا یخلیها الى ان تقوم الساعة من حجت الله على خلقه به یدفع البلاء عن اهل الارض و به ینزل الغیث و به یخرج برکات الارض».
گفتم: یابن رسول الله! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟ آن حضرت بسرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانه‌اش پسرى بود، گویى جمال مبارکش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: یا احمد بن اسحاق! اگر پیش خدا و امامان محترم نبودى این پسرم را به تو نشان نمى‌دادم، او همنام و هم کینه رسول خداست، زمین را پر از عدل و داد مى‌کند چنان که از ظلم و جور پر شده باشد.
یا احمد بن اصحاق! مَثل او در این امت مَثل خضر (علیه السلام) و مثل ذوالقرنین است، به خدا قسم او را غیبتى خواهد بود که فقط کسى از هلاکت نجات مى‌یابد که خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجیل فرجش موفق فرماید.
گفتم: مولاى من! آیا علامتى هست که قلب من مطمئن باشد؟ در این وقت آن کودک با زبان عربى فصیح فرمود: «انا بقیّةُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عین یا احمد بن اسحاق».
احمد بن اسحاق گوید: شاد و خرامان از خانه امام (علیه السلام) بیرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض کردم یابن رسول الله (ص)! شادیم بیش از حد گردید در مقابل منتى که بر من نهادید، این که فرمودید: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنین است یعنى چه؟ فرمود: طول غیبت.
گفتم: غیبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدایم قسم تا جایى که اکثرى از این امر برگردند و در امامت او نماند مگر کسى که خدا براى ولایت ما از او عهد گرفته باشد و ایمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأیید کرده باشد.
«یا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غیبٌ من غیب اِللّه فخذما آتیتک و اکتمه و کن من الشاکرین تکن معنا غدا فى علیین» 1.
3- مخلوق بودن قرآن‌
ثقه جلیل القدر، داوود بن قاسم ابو هاشم جعفرى که زمان پنج امام را درک کرده است مى‌گوید: به خاطرم خطور کرد که آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟ امام عسکرى (علیه السلام) فرمود: «یا ابا هاشم الله خالق کل شى و ما سواه مخلوق» 2.
خدا خالق هر چیز است، غیر خدا مخلوق خداست، و در نقل دیگرى آمده که گوید: در پیش خودم گفتم: اى کاش مى‌دانستم ابو محمد عسکرى درباره قرآن چه مى‌گوید: آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟
امام رو کرد به من و فرمود: آیا به تو نرسیده آنچه از ابى عبدالله (علیه السلام) نقل شده که فرمود: چون قل هو الله احد نازل شد، خداوند براى آن چهار هزار بال آفرید، به هر گروهى از ملائکه که مى‌گذشت به او خشوع مى‌کردند، نسبت پروردگار تبارک و تعالى این است .3
ناگفته نماند: مسأله خلق قرآن یکى از پر جنجالترین مسائل در میان اهل سنت بود که در زمان عباسیان دست سیاست نیز درباره آن بازى کرد و فریادها به آسمان رفت، عده‌اى مى‌گفتند: قرآن کلام خداست، متکلم بودن خدا،مانند خود خدا قدیم است و قرآن نیز قدیم است و مخلوق نیست و سخن شاعر:
ان الکلام لفى الفواد و انما
جعل اللسان على الفواد دلیلاً
در همین زمینه است. ولى عده‌اى به حادث و مخلوق بودن قرآن قائل بودند، که رأى اهل بیت علیهم السلام نیز همان است .
4- در بهشت
باز همان ثقه جلیل القدر فرموده: شنیدم امام عسکرى صلوت الله علیه مى‌فرمود: «ان فى الجنة باباً یقال له المعروف لا یدخله الا اهل المعروف» در بهشت درى هست که نامش معروف است از آن در داخل بهشت نمى‌شود مگر اهل نیکى در دنیا. من در نفس خودم خدا را شکر کردم و شاد شدم که براى رفع حاجتهاى مردم خودم را به زحمت مى‌انداختم.
امام به من نگاه کرد و فرمود: آرى، یا ابا هاشم! به کار خودت ادامه بده، اهل احسان در دنیا اهل احسان در آخرتند، خدا تو را از آنها قرار دهد و رحمتت کند.4
5- تفسیر آیه
از ابو هاشم روایت شده که گوید: از حضرت عسکرى صلوات الله علیه از آیه «ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات بادن الله» سؤال کردم.5
فرمود: هر سه گروه از آل محمداند(ص)، ظالم به نفس از آنها کسى است که بامام معتقد نیست، مقتصد کسى است که عارف به امام باشد، سابق به خیرات خود امام است. من پیش خود درباره مکرمتى که به آل محمد (ص) داده شده فکر مى‌کردم: گریه‌ام گرفت .
امام به من نگاه کرد و فرمود: عظمت شأن آل محمد بزرگتر از آن است که به نظرت آمده، خدا را حمد کن که تو را به ولایت آنها معتقد و متمسک کرده است. روز قیامت با آنها خوانده خواهى شد وفتى که هر جمعیت با امامش خوانده مى‌شود، تو بر خیرى.6
6- خبر غیبى
ثقة الاسلام کلینى و شیخ مفید نقل مى‌کنند از اسماعیل بن محمد که گوید: در راه ابو محمد عسکرى نشستم، چون از آنجا گذر کرد به او از فقر شکایت کرده و قسم خوردم که نه درهمى دارم و نه زیادتر از آن. نه طعام صبح دارم و نه شب. امام (علیه السلام) فرمود: به خدا دروغ قسم مى‌خورى. با آن که دویست دینار دفن کرده‌اى!! ولى این حرف من بدان معنى نیست که به تو چیزى ندهم، اى غلام! هر چه دارى به او بده، غلامش صد دینار به من داد.
بعد فرمود: تو از پولى که دفن کرداى در وقت حاجت محروم خواهى شد. امام (علیه السلام) راست فرمود، من آنچه امام داده بود خرج کردم، به مخارج احتیاج شدیدى پیدا کردم، درهاى روزى براى من بسته شد. دفینه را بیرون آوردم، چیزى نیافتم، بعد معلوم شد که پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را برداشته و فرار کرده است. دیگر چیزى از آنها به دست من نرسید.
7- سه نادره‌
على بن محمد بن زیاد گوید: به محضر أبى احمد بن عبدالله وارد شدم، نامه امام حسن عسکرى (علیه السلام) را پیش رویش دیدم که نوشته بود: من از خدا انتقام این طاغى (مستعین عباسى) را خواستم، خدا او را بعد از سه روز خواهد گرفت: «انى نازلت‌الله فى هذا الطاغى یعنى المستعین و هو اخذه بعد ثلاث».
چون روز سوم رسید، مستعین از خلافت خلع شد و آخر کارش به آن جا رسید که کشته شد.7نگارنده گوید: به واسطه شورش که بر علیه آن خبیث به وجود آمد، خودش از خلافت خلع و با خانواده‌اش به «واسط» رفت، معتز عباسى سعید بن صالح را فرستاد تا سر مستعین را بریده پیش معتز آورد.
ابوهاشم جعفرى گوید: شنیدم امام عسکرى صلوات الله علیه مى‌فرمود: از گناهانى که بخشوده نمى‌شود، سخن شخص است که بگوید: اى کاش جز به این گناه مؤاخذه نشوم: «من الذّبوب التى لا تغفر قول الرجل لَیتنى‌ لا اواخذ الاّ بهذا» من به خودم گفتم: این بسیار دقیق است سزاوار است که انسان از خودش و از کارش همه چیز را بررسى کند.
امام (علیه السلام) فرمود: راست گفتى یا ابا هاشم! ملازم باش به آنچه ضمیرت به نظر آورد چون شرک آوردن خفى‌تر است از حرکت مورچه ریز در روى سنگ صاف در شب ظلمانى و از حرکت مورچه ریز بر روى پلاس سیاه: «فقال یا ابا هاشم صدقت فالزما حدثت به نفسک فان الا شراک فى الناس اخفى من دبیب الذر على الصفا، فى اللیلة الظلماء و من دبیب الذر على المسح الاسود» 8.
ابو هاشم جعفرى گوید: فهفکى از امام عسکرى صلوات الله علیه پرسید: چرا زن مسکین و ضعیف از ارث یک سهم مى‌برد و مرد دو سهم؟ فرمود: چون براى زن جهاد و نفقه (مخارج خانه) و دیه بر عاقله نیست، اینها بر عهده مردان است .
من در پیش خود گفتم: نقل شده که ابن أبى العوجاء این سؤال را از امام صادق (علیه السلام) کرده بود و امام همین جواب را داده بودند... امام رو کرد به من و فرمود: آرى این سؤال ابن أبى العوجاء است، و جواب از ما یکى است وقتى که مسأله یکى باشد، پاسخ جارى شده براى آخر ما آنچه است که جارى شده براى اول ما، اول و آخرما در علم و کار یکى است، رسول خدا و امیرالمؤمنین بر ما فضیلت دارند«فاقبل على فقال: نعم هذه مسالة ابن ابى العوجاء والجواب منا واحد اذا کان المسالة واحدا، جرى لا خرنا ما جرى لا ولنا و اولنا و آخرنا فى العلم و الامر سواء ولرسول الله و امیرالمؤمنین فضلهما» 9.
8- امام در زندان
یکى از نوادگان حضرت کاظم (علیه السلام) به نام محمد بن اسماعیل گوید: گروهى از بنى عباس و چند نفر دیگر از منحرفین به نزد صالح بن وصیف، رئیس شرطه سامراء آمده و گفتند: ابو محمد عسکرى را که زندان کرده‌اى بر او سخت‌گیر و نگذار که در استراحت باشد.
صالح گفت: مى‌خواهید چه بکنم، دو نفر که در نظرم از همه شریرتر بودند، بر او مأمور کرده بودم، چنان اهل عبادت و نماز شده‌اند که خارج از حد است. آنگاه گفت: آن دو را آوردند، گفت: واى بر شما! جریان شما درباره این مرد چیست؟! گفتند: چه بگوییم در خصوص مردى که در روز، روزه است و همه شب را مشغول به عبادت حق!! با کسى سخن نمى‌گوید، به غیر عبادت مشغول نمى‌شود.
چون به او نگاه مى‌کنیم بندبند شانه‌هایمان به لزوه مى‌افتد و چنان مجذوب مى‌شویم که قدرت از دست ما مى‌رود، چون بنى عباس این را شنیدند ذلیلانه بر گشتند. 10
9- خبر از وفات فضل بن شاذان‌
شیخ کشى در رجال خود از محمد بن ابراهیم وراق سمرقندى نقل کرده گوید: بقصد حج از وطن خویش بیرون شدم، خواستم قبل از حج به زیارت مردى از اصحاب برسم، او معروف به صدق و صلاح و ورع و خیر بود، نامش بورق و در «بوشنجان» از روستاهاى هرات سکونت داشت.
چون به زیارت او رسیدم، صحبت از فضل بن شاذان نیشابورى به میان آمد، بورق گفت: او مبتلا به «بطن» شدید11 بود بطورى که در یک شب صد تا صد و پنجاه دفعه به قضاى حاجت مى‌رفت، من سالى به حج رفته به خدمت محمد بن عیساى عبیدى رسیدم، او را شیخ فاضلى یافتم... عده‌اى نیز با او بودند ولى همه را محزون و غمگین دیدم.
گفتم: جریان چیست؟ گفتند: ابو محمد عسکرى (علیه السلام) را زندان کرده‌اند من به حج رفتم، پس از اتمام مراسم حج باز به خدمت محمد بن عیسى رسیدم، دیدم شادمان است، گفتم: خبر چیست؟ گفت: امام (علیه السلام) از زندان آزاد شده‌اند.
بعد من به سامرآء آمدم و کتاب «یوم و لیلة» را با خود داشتم، به خدمت امام (علیه السلام) رسیدم و کتاب را به ایشان نشان داده و گفتم: فدایت شوم اگر صلاح بدانى، به آن نگاهى کرده و اظهار نظر فرمایى، امام (علیه السلام) همه آن را ورق زد و فرمود: این صحیح است، شایسته است عمل شود، گفتم: فضل بن شاذان بشدت مریض است، مى‌گویند: شما نسبت به ایشان خشم گرفته‌اید، چون گفته: وصى ابراهیم از وصى محمد (ص) بهتر است، ولى او چنین چیزى نگفته، بلکه به او دروغ بسته‌اند.
امام صلوات الله علیه فرمود: آرى به او دروغ بسته‌اند، خدا به فضل رحمت کند، خدا به فضل رحمت کند«رحم الله الفضل، رحم الله الفضل». بورق گوید: چون از سامرآء برگشتم دیدم فضل بن شاذان در همان ایام که امام به او رحمت فرستاد از دنیا رفته بود. 12
ناگفته نماند کتاب «یوم ولیله» تألیف یونس بن عبدالرحمان مولى آل یقطین است، کشى در رجال خود از احمد بن ابى خلف نقل مى‌کند گوید: مریض بودم، ابوجعفر جواد (علیه السلام) به عیادت من آمد، کتاب یوم و لیله را در بالاى سر من دید، آن را تا آخر ورق زد و مى‌فرمود: «رحم الله یونس، رحم الله یونس، رحم الله یونس» 13
و نیز از ابو هاشم جعفرى نقل کرده گوید: کتاب یوم و لیله یونس را محضر امام عسکرى (علیه السلام) بردم، به آن نگاه کرد و ورق زد، بعد فرمود «هذا دینى و دین آبائى حقا» 14 نجاشى در رجال خویش نقل کرده که آن حضرت از ابوهاشم پرسید: این کتاب تصنیف کیست؟ جواب داد: تصنیف یونس آل یقطین، فرمود: «اعطاه الله بکل حرف نورا فى الجنة».
10- نواده حبابه والبیّه‌
حبابه والبیه زنى بود که در کوفه به خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین! خدا تو را رحمت کند، دلیل امامت چیست؟ امام سنگى را نشان داد و فرمود: آن سنگ 15 را پیش من آور، زن سنگ را پیش امام آورد، حضرت مهر خودش را به سنگ زد (اثر مهر در سنگ آشکار شد). بعد فرمود: یا حبابه! وقتى که یک نفر ادعاى امامت کرد و توانست ماند من این سنگ را مهر کند بدان او امام مفترض الطاعة است.
این زن تا زمان امام رضا (علیه السلام) زنده ماند، با معجزه امام سجاد (علیه السلام) جوانى به او بازگشت و سنگ را تا مهر امام ثامن (علیه السلام) رسانید، 16 آنگاه فرزندان وى در زمان امامان دیگر این کار ادامه دادند.
ثقه جلیل‌القدر داود بن قاسم جعفرى گوید: نزد امام حسن عسکرى (علیه السلام) بودم که به امام گفتند: مردى از اهل یمن اجازه ورود مى‌خواهد، امام اجازه فرمود، دیدم مردى بلند قامت و قوى بازو داخل شد، به امام سلام ولایت داد، حضرت جواب داده و امر به نشستن کرد.
او در نزد من و چسبیده به من نشست، من به خود گفتم: اى کاش مى‌دانستم این شخص کیست؟ امام (علیه السلام) فرمود: این از فرزندان آن زنى است که پدران من سنگى که او داشت مهر کرده‌اند، و اثر مهرشان در آن نقش شده است، آن را آورده است تا من نیز مهر کنم. بعد فرمود: سنگ را بیاور، او سنگ را بیرون آورد، دیدم جایى از آن صاف است و مهر نخورده .
ابو محمد عسکرى (علیه السلام) آن را گرفت، مهر خویش بیرون آورد و آن را مهر کرد، گویى الان نقش مهر را مى‌بینم که «الحسن بن على» بود، من به مرد یمانى گفتم: تا به حال امام را دیده بودى؟ گفت: نه واللّه ولى مدتى بود که به دیدارش شایق بودم، گویى الساعه جوانى که او را ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برخیز به محضر امام برو، من وارد خدمتش شدم.
سپس مرد یمانى برخاست و مى‌گفت: «رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت ذریة بعضها من بعض اشهد بالله ان حقک الواجب کوجوب حق امیرالمؤمنین والائمة من بعده صلوات الله علیهم اجمعین»آنگاه رفت و دیگر او را ندیدم.
ابو هشام گوید: از او پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: نام من مهجع پسر صلت پسر عقبه، پسر سمعان، پسر غانم، پسر ام غانم و آن زن اعرابیه یمنى صاحب سنگى است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن مهر زد و فرزندانش مهر زدند تا زمان امام أبى الحسن رضا (علیه السلام). 17 مجلسى رحمة الله آن را در بحار: ج 50 ص 302 از ابوهاشم از اعلام الورى نقل کرده و اشعار ابوهاشم را نیز درباره آن آورده است .
11- کار عیسى بن مریم (علیه السلام)
ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گوید: به امام حسن عسکرى صلوات الله علیه گفتم: چیزى بنویسید تا من خط شما را بشناسم، وقتى که نامه‌اى آمد بدانم که شما مرقوم فرموده‌اید. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: یا احمد! خط با درشتى و کوچکى قلم فرق مى‌کند، در خط من بودن شک نکن.
آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن کرد، به فکرم آمد که قلم امام را به عنوان تبرک از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مى‌کرد و قلم را با دستمال دوات پاک مى‌فرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگیر یا احمد! گفتم: فدایت شوم عارضه‌اى پیش آمده که مرا غمگین کرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم میسر نشد و رحلت فرمود. گفت: یا احمد! آن چیست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبیاء بر پشت مى‌خوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شیاطین بر رویشان: «نوم الانبیاء على اقفیتهم و نوم المومنین على ایمانهم و نوم المنافقین على شمائلهم و نوم الشیاطین على وجوههم».
فرمود: چنین است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مى‌کنم که بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمى‌برد، امام (علیه السلام) مقدارى ساکت شد، بعد فرمود: یا احمد! جلو بیا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زیر لباست داخل کن، داخل کردم، آن حضرت دست خویش را از زیر لباس بیرون آورد و زیر لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه کشید.
احمد بن اسحاق مى‌گوید: از روزى که امام این کار را کرد، دیگر نمى‌توانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم
نمى‌برد. 18
نگارنده گوید: این نظیر جریان حضرت عیسى (علیه السلام) که با دست کشیدن، کور مادرزادى را شفا مى‌داد و آدم مبروص را صحت مى‌بخشید و مردگان را زنده مى‌کرد. خداوند از زبان عیسى مى‌فرماید: «و أبرى الاکمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پیامبران و امامان (علیه السلام) در ولایت تکوینى همه از یک افاضه مدد گرفته‌اند.
12- یک ارشاد بخصوص
ابوالقاسم کوفى در کتاب تبدیل مى‌نویسد: اسحاق کندى در زمان خود فیلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن کتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) کرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنویسد. روزى یکى از شاگردان او محضر امام حسن عسکرى (علیه السلام) آمد.
امام فرمود:آیا در میان شما مرد رشید و کاملى نیست تا استادتان را از نوشتن چنین کتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه مى‌توانیم به او در چنین کار یا غیر آن اعتراضى بکنیم.
امام (علیه السلام) فرمود: آیا مى‌توانى آنچه را که من مى‌گویم به او بگویى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پیش او برو و با او انس برقرار کن، چون با او خصوصیت پیدا کردى، بگو: براى من مسأله‌اى پیش آمده که مى‌خواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوینده این قرآن بیاید و بگوید: غرض من آن نیست که تو فکر کرده‌اى، آیا جایز است که چنین باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جایز است، زیرا او آدمى است چون بشنود مى‌فهمد. و چون چنین جواب داد، بگو: از کجا مى‌دانى شاید غرض گوینده قرآن غیر از آن است که تو گمان مى‌کنى. در این صورت معانى را در جایى مى‌نهى که گوینده، آن را اراده نکرده است .
آن شخص پیش اسحاق کندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پیدا کرد. و آن سؤال را از وى کرد، اسحاق پیش خود فکر کرد، دید چنین چیزى جایز است، گفت: تو را به خدا قسم مى‌دهم این سؤال را از کجا دانسته‌اى؟ گفت: سؤالى است که به ذهنم رسید و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنین فکرى نتواند، بگو ببینم از کى یاد گرفته‌اى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسکرى مرا به این کار امر کرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه این سؤال جز از بیت او خارج نمى‌شود، آنگاه آتشى آماده کرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاکستر نمود.19
13- تشریف بردن آن حضرت به گرگان‌
جعفر بن شریف گرگانى گوید: سالى که به حج مى‌رفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسکرى (علیه السلام) رسیدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال کرده بودند خواستم از امام بپرسم که آن را به کجا تحویل دهم، حضرت پیش از سؤال من، فرمودند: آنچه آورده‌اى به خادم من، مبارک تحویل بده، این کار را کردم.
بعد گفتم: شیعیان شما در گرگان به محضرتان سلام مى‌رسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مى‌گردى، روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو که در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدایت و رشاد، بدان که خدا تو را و یاران تو را در این مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانواده‌ات باز خواهى گشت. براى پسرت شریف پسرى به دنیا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد کرد و از شیعیان ما خواهد بود.
گفتم: یابن رسول الله! ابراهیم بن اسماعیل جرجانى مردى است از شیعیان شما، به دوستان شما بسیار کمک مى‌کند، در هر سال بیشتر از صد هزار درهم در این باره خرج مى‌نماید و او یکى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خیر بدهد، گناهانش را بیامرزد و به او پسر کامل الخلقه‌اى عطا فرماید، به او بگو: حسن بن على مى‌گوید: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز آنطور که امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به دیدار من آمدند، به من تهنیت مى‌گفتند. به آنها گفتم که: امام صلوات الله علیه وعده کرده در آخر امروز به گرگان تشریف بیاورد، آنچه لازم دارید بخواهید و مسائل و حوائجتان را در نظربگیرید.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم که در یک حالت بى خبرى بودیم ناگاه دیدیم که امام تشریف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پیش از ما به ما سلام کردند، ما از آن حضرت استقبال کرده، دست مبارکش را بوسیدیم.
امام صلوات الله علیه فرمودند: من به جعفر بن شریف وعده کردم که در آخر این روز به این جا آیم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اینجا آمدم تا با شما تجدید عهد نمایم و الان به وعده خود عمل کرده‌ام، مسائل و حوائج خویش را بگویید.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم، جابر یک ماه است که چشمش بینایى خود را از دست داده است، دعا کنید که خداوند بینیاى او را باز گرداند. امام (علیه السلام) فرمود: او را پیش من آورید، حضرت دست مبارکش را بر چشم او کشید، در دم بینایى خویش را باز یافت، بعد یکى پس از دیگرى آمده از حوائج خویش سؤال مى‌کردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خیر کرد و همان روز برگشت.20
نگارنده گوید: آمدن امام (علیه السلام) به گرگان نظیر جریان على بن خالد و جریان آمدن تخت ملکه سباء به محضر سلیمان است که در حالات امام جواد (علیه السلام) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظیر کار عیسى بن مریم (علیه السلام) است که خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاکمه والابرص و أُحى الموتى‌ بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غیب از علوم خدایى است که در اختیار آنان علیهم السلام بود.

14- جریان فصد
یکى از پزشگان نصارى به نام بطریق که بیشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مى‌گوید: من شاگرد دکتر «بختیشوع» پزشک مخصوص متوکّل بودم، او براى کارهاى مخصوص مرا مأموریت مى‌داد، روزى حسن بن على بن محمد عسکرى به او سفارش کرد که بهترین شاگردانش را پیش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگیرد، او مرا براى این کار برگزید و گفت: ابن الرضا از من خواسته که کسى را براى فصد (رگ زدن) پیش او بفرستم.
تو برو و بدان که او در این روز داناترین کس زیر آسمان است، حذر کن از این که بر خلاف دستور او کارى کنى. من خدمت او رسیدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى که وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست که براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر کردند من رگ اکحل امام را فصد کردم، 21مرتب خون مى‌آمد تا طشت پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من رگ را بستم، خون قطع گردید، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زیادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز کن، رگ را باز کردم، خون شروع به آمدن کرد تا طشت مزبور باز پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانید، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر کردند فرمود: خون را باز کن، من رگ را باز کردم، این دفعه خونى مانند شیر سفید آمد، تا طشت پر گردید، فرمود: خون را قطع کن، رگ را بستم، امام دست خویش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دینار داد و فرمود: این را بگیر و از کمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آیا سفارشى ندارید؟ فرمود: آرى، آنان که از «دیر عاقول» با تو رفاقت خواهند کرد، با آنها خوب رفیق باش.
من پیش «بختیشوع» برگشته، جریان را باز گفتم، گفت :حکماء اتفاق دارند که در بدن انسان بیشتر از هفت امناء خون نمى‌شود، 22 این که تو مى‌گویى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجیب است، عجیب‌تر از آن، جریان شیر است، استادم به فکر رفت .
آنگاه سه روز مرتب کتابها را مطالعه مى‌کردیم تا براى این واقعه نظیرى پیدا نماییم، ولى چیزى پیدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانیت داناتر به طب کسى نماند مگر راهبى در «دیر عاقول»، آنگاه براى او نامه‌اى نوشت و جریان را گزارش کرد.
من نامه را به دیر عاقول بردم و آن راهب را صدا کردم، از بالاى دیر سر بلند کرد و گفت: تو کیستى؟ گفتم: شاگرد بختیشوع. گفت: نامه‌اى آورده‌اى؟ گفتم: آرى. زنبیلى از پشت بام با طنابى پایین فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا کشید چون نامه را خواند، فى الفور پایین آمد و گفت: آیا تو این فصد را انجام داده‌اى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسیدیم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى کجا بروى، آیا به خانه استادم یا به خانه آن کس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتیم، پیش از اذان به آن جا رسیدیم.
غلام سیاه پوستى در را باز کرد و گفت: کدام یک ازشما راهب دیر عاقول هستید؟ راهب جواب داد: من هستم فدایت شوم، گفت: پیاده شو. بعد آن خادم به من گفت: این قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گردید، ناگاه دیدم که راهب خارج شد و لباس رهبانیت را انداخته و لباس سفیدى پوشیده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اکنون مرا پیش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختیشوع بردم، استادم با دیدن او یه سویش دوید، و گفت: چه عاملى تو را از دین خودت بیرون کرد؟
گفت: مسیح را پیدا کرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسیح را پیدا کردى؟! گفت: نه، بلکه نظیر او را پیدا کردم، این کار را در جهان جز مسیح کسى انجام نداده است!!! این مانند آیات و براهین مسیح است.
نگارنده گوید: این واقعه را علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل کرده است، مرحوم ثقة الاسلام کلینى آن را بطور اختصار در کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مى‌کند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحکیه عن هذا الرجل فعله المسیح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله علیه در مرآت العقول در شرح حدیث کافى، حدیث خرائج را که در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گوید:» و الظاهر اتحاد الواقعة و یحتمل التعدد». ناگفته نماند این واقعه از مصادیق ولایت تکوینى است که خداوند در اختیار اهل بیت علیهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله علیه مأموریت داشت با این واقعه آن راهب را مسلمان نماید.
15- احسان عالى‌
محمد بن على بن ابراهیم گوید: کار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برویم محضر ابو محمد حسن عسکرى، گویند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنایى دارى؟ گفت: نه، او را نمى‌شناسم و تا به حال او را ندیده‌ام.
در راه که براى دیدن او مى‌رفتیم پدرم گفت: اى کاش پانصد درهم به من مى‌داد، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى کاش مى‌فرمود به من سیصد درهم مى‌دادند، با صد درهم الاغى مى‌خریدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در این صورت به طرف قزوین و همدان براى کار مى‌رفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسیدیم غلامى بیرون آمد و ما را با نام صدا کرد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسیده و سلام عرض کردیم، فرمود: یا على! چه چپز سبب شده که تا این وقت از ملاقات ما تأخیر کرده‌اى؟! گفتم: یا سیدى! مقید بودم که در این حال تنگدستى محضر شما آیم.
و چون از خدمت ایشان بیرون آمدیم غلامش آمد و به پدرم کیسه‌اى داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد کیسه دیگرى به من داد و گفت: این سیصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوین...) و به طرف «سورا» 23سفر کن.
ابن کردى، راوى حدیث مى‌گوید: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزویج کرد و در یک روز چهار هزار دینار به خانه‌اش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفیّه بود، به او گفتم: آیا دلیلى روشنتر از این به امامت او مى‌خواهى؟! گفت: راست مى‌گویى ولى ما در کارى و در گروهى هستیم که به آن عادت کرده‌ایم.24
و نگارنده گوید: واى به حال او! خدا هدایتش کرده ولى هدایت خدایى را نپذیرفته است «و ما یغنى الایات و النذر عن قوم لا یومنون».
16- امام حسن عسکرى (علیه السلام) و أبوالادیان‌
ابوالادیان گوید: من از خدمتگزاران امام حسن عسکرى (علیه السلام) بودم و نامه‌هاى آن حضرت را به شهرها مى‌بردم، در بیمارى که امام با آن از دنیا رفت به خدمتش رسیدم، حضرت نامه‌هایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مى‌برى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم که داخل شهر شدى خواهى دید که ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشته‌اند.
گفتم: مولاى من! اگر چنین شود، امام بعد از شما کیست؟ فرمود: هر که جواب نامه‌هاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که خبر دهد به آنچه در همیان (کمربند) است، او امام بعد از من است .
هیبت و عظمت امام مانع شد که بگویم: آنچه در همیان است یعنى چه؟ من نامه‌هاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، دیدم همان طور که فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و دیدم برادرش جعفر (جعفر کذاب) در کنار خانه آن حضرت نشسته و شیعه در اطراف او، به وى تسلیت و به امامتش تبریک مى‌گویند!!!
من از این جریان یکه خورده و در پیش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جریان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود دیده بودم که جعفر شراب مى‌خورد و قمار بازى مى‌کرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریک گفتم. ولى از من چیزى نپرسید.
در این هنگام عقید خادم بیرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را کفن کردند براى نماز بیایید، 25 جعفر داخل خانه شد، شیعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پیشاپیش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمدیم حسن بن على صلوات الله علیه را کفن کرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تکبیر نماز را بگویید، ناگاه طفیل گندمگون و سیاه موى که دندانهاى پیشینش تا حدى از همه فاصله داشت بیرون آمد و لباس جعفر را گرفته و کنار کشید.
و گفت: عمو! کنار شو، من سزاروارترم که بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى که قیافه‌اش متغیر شده بود کنار رفت، آن کودک بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در کنار قبر پدرش امام هادى دفن کردند.
بعد همان کودک رو کرد به من که: اى مرد بصرى! جواب نامه‌هاى را که با تواست بده، من جواب نامه‌هاى را داده و پیش خود گفتم: این دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامه‌ها)، فقط همیان ماند. آنگاه پیش جعفر آمدم که صدایش بلند بود، حاجز وشّاء که حاضر بود به جعفر گفت: آن کودک کى بود؟!! مى‌خواست با این سؤال جعفر را مجاب کند، جعفر گفت: والله تا به حال او را ندیده و نشناخته‌ام.
در آن جا نشسته بودیم که گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسکرى (علیه السلام) پرسیدند، چون دانستند که امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشینش کیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام کرده تسلیت و تهنیت گفتند، و گفتند: نامه‌ها و پول آورده‌ایم، بفرمایید: نامه‌ها را کدام کسان نوشته‌اند و پول چقدر است، جعفر از این سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى که گرد جامه‌هاى خود را پاک مى‌کرد، گفت: اینها از ما مى‌خواهند که علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از خانه بیرون آمد و گفت: نامه‌ها از فلان کس و فلان کس است و در همیان هزار دینار هست که ده تا از آنها را آب طلا داده‌اند. آنها نامه‌ها و همیان را داده و به خادم گفتند:
هر که تو را براى گرفتن همیان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خلیفه عباسى آمد و این جریان را به وى گفت، معتمد مأموران خویش را فرستاد، خادمه صیقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن کودک کجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با این کار امر آن کودک (صاحب الامر) را پنهان دارد.
صیقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بین عبیدالله بن یحیى بن خاقان ناگهان از دنیا رفت و صاحب زنج در بصره قیام کرد، این جریان اوضاع را آشفته نمود، صیقل از موقعیت استفاده کرده از خانه قاضى بیرون آمد وو الحمد لله رب العالمین لا شریک له .26

پى‌نوشتها:
1- کمال الدین: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روایت دیگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (علیه السلام) آورده است .
2- رعد: 39.
3- بحار: ج 50 ص 257.
4- کافى: ج 2 ص 469 کتاب الدعاء.
5- مناقب: ج 4 ص 436.
6- بحار: ج 50 ص 254.
7- مناقب آل ابى طالب: ج 4 ص 431.
8- فاطر: 32.
9- بحار: ج 50 ص 259.
10- کافى: ج 1 ص 509 ارشاد: ص 323.
11- مناقب: ج 4 ص 439.
12- مناقب: ج 4 ص 437.
13- کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابو محمد الحسن بن على، ارشاد مفید ص 324.
14- بطن مرضى است که انسان از آمدن غائط جلوگیرى نتواند و ذره ذره بیرون مى‌آید.
15- رجال کشى: ص 451 فضل بن شاذان‌
16- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
17- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
18- عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ کوچکى است .
19- اصول کافى: ج 1 ص 346 باب ما یفصل به بین دعوى المحق و المبطل، کمال الدین: ص 536 باب 49.
20- کافى: ج 1 ص 347 باب مایفصل به بین دعوى المحق و المبطل، غیبت شیخ: ص 122.
21- اصول کافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسکرى (علیه السلام).
22- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.
23- بحار الانوار: ج 50 ص 263 از مختار الخرائج.
24- اکحل رگ معروف است در بازوى انسان که بیشتر آنرا فصد مى‌کنند.
25- امناء جمع مناء پیمانه‌اى است که با آن روغن را پیمانه مى‌کنند.
26- سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.
27- ارشاد مفید: ص 320 و کافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسکرى (علیه السلام).
28- در حالات مهدى موعود (علیه السلام) خواهد آمد که تجهیز و غسل حضرت عسکرى (علیه السلام) توسط عثمان بن سعید رضوان الله علیه بوده است .
29- کمال الدین صدوق: ج 2 ص 475، باب ذکر من شاهد القائم (علیه السلام).

10 حدیث از امام حسن عسگری (علیه السلام)

1- پرهیز از جدال و شوخى
«لا تُمارِ فَیَذْهَبَ بَهاؤُکَ وَ لا تُمازِحْ فَیُجْتَرَأَ عَلَیْکَ.»:
جدال مکن که ارزشت مىرود و شوخى مکن که بر تو دلیر شوند.
(تحف العقول ص 486)

2- تواضع در نشستن
«مَنْ رَضِىَ بِدُونِ الشَّرَفِ مِنَ الَْمجْلِسِ لَمْ یَزَلِ اللّهُ وَ مَلائِکَتُهُ یُصَلُّونَ عَلَیْهِ حَتّى یَقُومَ.»:
هر که به پایین نشستن در مجلس خشنود باشد، پیوسته خدا و فرشته ها بر او رحمت فرستند تا برخیزد.

3- هلاکت در ریاست و افشاگرى
«دَعْ مَنْ ذَهَبَ یَمینًا وَ شِمالاً، فَإِنَّ الرّاعِىَ یَجْمَعُ غَنَمَهُ جَمْعَها بِأَهْوَنِ سَعْى وَ إِیّاکَ وَ الاِْذاعَةَ وَ طَلَبَ الرِّیاسَةِ، فَإِنَّهُما یَدْعُوانِ إِلَى الْهَلَکَةِ.»:
آن که را به راست و چپ رود واگذار! به راستى چوپان، گوسفندانش را به کمتر تلاشى گِرد آوَرَد. مبادا اسرار را فاش کرده و سخن پراکنى کنى و در پىریاست باشى، زیرا این دو، آدمى را به هلاکت مىکشانند.

4- گناهى که بخشوده نشود
«مِنَ الذُّنُوبِ الَّتى لا تُغْفَرُ : لَیْتَنى لا أُؤاخَذُ إِلاّ بِهذا. ثُمَّ قالَ: أَلاِْشْراکُ فِى النّاسِ أَخْفى مِنْ دَبیبِ الَّنمْلِ عَلَى الْمَسْحِ الاَْسْوَدِ فِى اللَّیْلَةِ الْمُظْلِمَةِ.»:
از جمله گنـاهانى کـه آمرزیده نشود ایـن است که [آدمى ] بگوید: اى کاش مرا به غیر از این گناه مؤاخذه نکنند. سپس فرمود: شرک در میان مردم از جنبش مورچه بر روپوش سیاه در شب تار نهانتر است.

5- نزدیکتر به اسم اعظم
«بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ أَقْرَبُ إِلَى اسْمِ اللّهِ الاَْعْظَمِ مِنْ سَوادِ الْعَیْنِ إِلى بَیاضِها.»:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» به اسم اعظم خدا، از سیاهى چشم به سفیدىاش نزدیکتر است.

6- دوستى نیکان و دشمنى بدان
«حُبُّ الاَْبْرارِ لِلاَْبْرارِ ثَوابٌ لِلاَْبْرارِ، وَ حُبُّ الْفُجّارِ لِلاَْبْرارِ فَضیلَةٌ لِلاَْبْرارِ، وَ بُغْضُ الْفُجّارِ لِلاَْبْرارِ زَیْنٌ لِلاَْبْرارِ، وَ بُغْضُ الاَْبْرارِ لِلْفُجّارِ خِزْىٌ عَلَى الْفُجّارِ.»:
دوستى نیکان به نیکان، ثوابست براى نیکان. و دوستى بدان به نیکان، فضیلت است براى نیکان. و دشمنى بدان با نیکان، زینت است براى نیکان. و دشمنى نیکان با بدان، رسوایى است براى بدان.

7- سلام نشانه تواضع
«مِنَ التَّواضُعِ أَلسَّلامُ عَلى کُلِّ مَنْ تَمُرُّ بِهِ، وَ الْجُلُوسُ دُونَ شَرَفِ الَْمجْلِسِ.»:
از جمله تواضع و فروتنى، سلام کردن بر هر کسى است که بر او مىگذرى، و نشستن در پایین مجلس است.

8- خنده بیجا
«مِنَ الْجَهْلِ أَلضِّحْکُ مِنْ غَیْرِ عَجَب.»:
خنده بیجا از نادانى است.

9- همسایه بد
«مِنَ الْفَواقِرِ الَّتى تَقْصِمُ الظَّهْرَ جارٌ إِنْ رَأى حَسَنَةً أَطْفَأَها وَ إِنْ رَأى سَیِّئَةً أَفْشاها.»:
از بلاهاى کمرشکن، همسایه اى است که اگر کردار خوبى را بیند نهانش سازد و اگر کردار بدى را بیند آشکارش نماید.

10- پلیدى خشم
«أَلْغَضَبُ مِفْتاحُ کُلِّ شَرٍّ.»:
خشم و غضب، کلید هر گونه شرّ و بدى است.

فایل های صوتی مداحی شهادت امام حسن عسگری(علیه السلام) با نوای حاج محمدرضا طاهری

 

 

انتهای پیام/