ماجرای کسی که به مرحوم قاضی شک داشت

مرحوم قاضی اشاره‌ای به مار کرده و فرمود: مُت باذنِ الله! «بمیر به اذن خدا!» مار فورا در جای خود خشک شد. مرحوم قاضی بدون آنکه اعتنایی کند شروع کرد به دنبال صحبت که با هم داشتیم و سپس برخاستیم رفتیم داخل مسجد...

به گزارش خبرگزاری تسنیم، علامه طهرانی می فرماید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما از یکی از بزرگان علمی و مدرسین نجف اشرف نقل کردند که او می‌گفت: من درباره مرحوم استاد العلماء العاملین و قدوه اهل الحق و الیقین و السید الاعظم و السندالافخم و طود اسرار رب العالمین آقا حاج میرزا علی آقا قاضی طباطبائی و مطالبی که از ایشان احیانا نقل می‌شد و احوالاتی که به گوش می‌رسید در شک بودم.


با خود می گفتم آیا این مطلبی که اینها دارند درست است یا نه؟ این شاگردانی که تربیت می‌کنند و دارای چنین و چنان از حالات و ملکات و کمالاتی می‌گردند راست است یا تخیل؟


مدتها با خود در این موضوع حدیث نفس می‌کردم و کسی هم از نیت من خبری نداشت. تا یک روز رفتم برای مسجد کوفه برای نماز و عبادت و به جای آوردن بعضی از اعمالی که برای آن مسجد وارد شده است. مرحوم قاضی به مسجد کوفه زیاد می‌رفتند و برای عبادت در آنجا حجره خاصی داشتند، و زیاد به این مسجد و مسجد سهله علاقه‌مند بودند و بسیاری از شبها را به عبادت و بیداری در آنها به روز می‌آوردند.

می‌گوید: در بیرون مسجد به مرحوم قاضی برخورد کردم و سلام کردیم و احوالپرسی از یکدیگر نمودیم و قدری با یکدیگر سخن گفتیم تا رسیدیم پشت مسجد. در این حال، در پای آن دیوارهای بلندی که دیوارهای مسجد را تشکیل می‌دهد در طرف قبله در خارج مسجد در بیابان هر دو با هم روی زمین نشستیم تا قدری رفع خستگی کرده و سپس به مسجد برویم.


با هم گرم صحبت شدیم و مرحوم قاضی از اسرار و آیات الهیه برای ما داستانها بیان می‌فرمود و از مقام اجلال و عظمت توحید وقدم گذاردن در این راه، و در اینکه یگانه هدف خلقت انسان است مطالبی را بیان می نمود و شواهدی اقامه می‌نمود.


من در دل خود با خود حدیث نفس کرده و گفتم: که واقعاً، در شک و شبهه هستیم و نمی‌دانیم چه خبر است؟ اگر عمر ما به همین متوال بگذرد وای بر ما؛ اگر حقیقتی باشد به ما نرسد وای بر ما! و از طرفی هم نمی‌دانیم که واقعا راست است تا دنبال کنیم.


در این حالت مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. چون در آن نواحی مار بسیار است و غالبا مردم آنها را می‌بینند ولی تا به حال شنیده نشده است که کسی را گزیده باشند. همین که مار در مقابل ما رسید و من فی‌الجمله وحشتی کردم، مرحوم قاضی اشاره‌ای به مار کرده و فرمود: مُت باذنِ الله! «بمیر به اذن خدا!» مار فورا در جای خود خشک شد.

مرحوم قاضی بدون آنکه اعتنایی کند شروع کرد به دنبال صحبت که با هم داشتیم و سپس برخاستیم رفتیم داخل مسجد؛ مرحوم قاضی اول دو رکعت نماز در میان مسجد گزارده و پس از آن به حجره خود رفتند و من هم مقداری از اعمال مسجد را به جا می‌آوردم و در نظر داشتم که بعد از به جا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت کنم.


در بین اعمال ناگاه به خاطرم گذشت که آیا این کاری که این مرد کرد واقعیت داشت یا چشم‌بندی بود مانند سحری که ساحران می‌کنند؟ خوب است بروم ببینم مار مرده است یا زنده شده و فرار کرده است؟!


این خاطره سخت به من فشار می‌آورد تا اعمالی که در نظر داشتم به اتمام رسانیدم و فورا آمدم بیرون مسجد در همان محلی که با مرحوم قاضی نشسته بودیم، دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پازدم به آن دیدم ابداً حرکتی ندارد.


بسیار منقلب و شرمنده شدم برگشتم به مسجد که چند رکعتی دیگر نمازگزارم، نتوانستم؛ و این فکر مرا گرفته بود که واقعاً اگر این مسائل حقّ است، پس چرا ما ابداً بدانها توجهی نداریم.


مرحوم قاضی مدتی در حجره خود بود و به عبادت مشغول، بعد که بیرون آمد و از مسجد خارج شد برای نجف، من نیز خارج شدم. در مسجد کوفه باز به هم برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی به من زد و فرمود: «خوب آقا جان! امتحان هم کردی، امتحان هم کردی؟»

کتاب اسوه عارفان – ص 67
انتهای پیام/