بخشهای خواندنی کتاب «لحظههای انقلاب»
بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد. کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل میتوانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ، تاکنون کتابهای متعددی در ارتباط با تاریخ انقلاب اسلامی و مسائل پیرامون آن منتشر شده است که ما نیز به بخشی از آنها پرداختهایم. اما کتابی که در این شماره میخواهیم به آن بپردازیم، یکی از دقیقترین و بهترین کتابهایی است که به تشریح آخرین ماههای مانده به پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته است. «لحظههای انقلاب» نوشته محمود گلابدرهای همین اثر است. کتابی 456 صفحهای که از زبان نویسنده آن که به عنوان شاهدی عینی در بسیاری از اتفاقات پیش آمده در واپسین روزهای حکومت رژیم پهلوی حضور داشته است، به شرح این وقایع پرداخته است.
قلم روان و تسلط نویسنده بر گنجینهای غنی از واژگان باعث شده تا «لحظههای انقلاب» علاوه بر ثبت بسیاری از رویدادهای مهم تاریخ این کشور، به عنوان یک اثر شاخص ادبی نیز به شمار آید. اثری که در سطر به سطر آن میتوان ردپای توانایی نویسنده چیره دستی را دید که به دور از جانبداری و تعصب به توصیف هرآنچه که دیده پرداخته است تا «لحظههای انقلاب»، تبدیل به نمونهای مشابه به کتاب مهم «تاریخ بیهقی» در روزگار ما بشود.
شیوه نگارش کتاب گزارش نویسی است که با تلفیق روایت و قصه سعی کرد تا به مدلی جدید در گزاشنویسی (البته در زمان خودش) دست پیدا کند. البته این شیوه باعث نشده تا حالت مستندگونه اثر از بین برود و درواقع بزرگترین نقطه قوت این کتاب، نزدیک بودن آن به واقعیات است. هرچند که نوشتن در روزهای پر از التهاب آن دوران و همراهی و همگامی با حرکت اجتماعی بزرگ مردم برای ثبت این لحظات کاری بسیار سخت بوده است و نگارش مستند و دقیق وقایع در چنین شرایطی از عهده هر نویسندهای برنمیآمد.
لحظههای انقلاب از معدود کتابهای نگارش شده در ارتباط با تاریخ انقلاب اسلامی است که در آن از هیچ تصویری استفاده نشده است و در عوض آن نویسنده سعی کرده تا خود همه آن چیزی که مشاهده کرده، به خوبی توصیف کند تا نمایی کامل و بدون نقص از آنچه که اتفاق افتاده پیش چشم مخاطبش ترسیم کند.
شاید به همین خاطر باشد که شهید دکتر مفتح در ارتباط با این کتاب گفته بود: «با مطالعه مختصری از قسمتهای کتاب «لحظههای انقلاب»، محتوا را غنی، عبارات را جالب و زیبا یافتم. نویسنده سعی کرده تا آنجا که خود ناظر عینی حوادث بوده، وقایع انقلاب را نقل کند. در قسمتهایی که دیدم، امانت و صداقت نویسنده متجلی بود.»
«لحظههای انقلاب» تاکنون ده بار تجدید چاپ شده است و پس از تعطیلی انتشارات «عصر داستان» از سوی دفتر نشر معارف با کاهش قیمت به 7هزار تومان، روانه بازار نشر شد.
با هم بخشهایی از این کتاب خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: ماجرای هشدار طرفداران شریعتمداری به انقلابیون
شبهای ماه رمضان کمکم حرفها داشت. ولی هنوز آنچنان برنده و کوبنده نشده بود. اما شبی «غفاری» [منظور آیت الله غفاری روحانی مبارز با رژیم پهلوی] میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند، دیدم نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن، با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردنها و چُرت زدنها و بعد، گریستن و دعا کردنها و ندبه و استغاثه کردنها و ذلیل و خوار و زبون، تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر، تن به تسلیم و رضا دادن و راضی بودنهای سابق، فرق دارد. زدم به آب، این سیل خروشان، همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمیکردم. ناگهان خروشی افتاد توی موج خلق و از جا کنده شدند و در یک آن، صدا پیچید و نعره شد و صداها یک صدا شد و غرید: «تنها ره سعادت... ایمان، جهاد، شهادت».
و موج به طرف میدان ژاله به حرکت درآمد و نیم ساعت بعد، سد رگبار کلوله از روبرو و آتش گُرگرفته بنزین و نفت که قبلاً ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
همان شب شهیدان متلاشی شده و تیرخوردههای از حال رفته، دست به دست، با احترام چون لالههای سرخ، نشسته روی دست و سر و کول، به خانهها برده شدند.
اغلب مساجد، بسته شده بود. دمِ در حسینیه ارشاد و تا توی کوچه و تا دم در مسجد قبا، تانک ایستاده بود. هر شب، همان یک گُله جا، دهها سرباز و افسر بودند و کامیونهای پر از سرباز، آماده کنار خیابان پارک کرده بودند.
صبح زود خودم را رساندم به تپه قیطریه. نمیشد پایین رفت. تیراندازی میکردند. سرخیابان زرگنده، یکی تیر خورده بود. زنها زار میزدند. خون راه افتاده بود. ما بلندش کردیم. گذاشتیمش توی ماشین. ماشین رفت و من افتادم توی دسته. وسط خیابان جمع شدیم. نمیشد شعار داد. به دوروبر نگاه کردیم. اول تکتک و بعد با هم گفتیم: «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن.»
دو دسته شدیم. هر دو با هم شعار میدادیم و میرفتیم. سرمیرداماد که رسیدیم، راه بسته بود. جلو، کامیون کامیون سرباز بود. ما تا چشممان به سربازها افتاد، با خشم مشتها را گره کردیم و «برادر ارتشی، چرا برادرکشی»گویان، پیچیدیم به طرف میدان محسنی. مردم عصبانی شده بودند. ناگهان طلبه کوتاه قد دوید و چسبید به طلبهای که در جلوی دسته در حال شعار دادن بود و گفت: «امروز دستور تیر دادن، آقای شریعتمداری [منظور کاظم شریعمتداری از روحانیون آن دوران که بعدها به خاطر دست داشتن در توطئه برای حمله به امام خمینی(ره) برای همیشه به انزوا رفت.] گفتند تظاهرات نکنید. میزنند.» تندتند گفت و خودش دوید. طلبه ما هم پشت سرش دوید و یکی دو تا از بچهها دویدند؛ ولی دسته از جا جُم نخورد. من هر دوشان را دیدم که فرورفتند توی در گاراژی.
پرده دوم: خونینترین شب انقلاب
شب که شد رفتیم سر بام. خواهرم میترسید. خانه لب خیابان بود. نمیشد «الله اکبر» گفت. نمیشد «لااله الا الله» گفت. باید ساکت و خاموش، سینهکش دیوار، کز میکردیم. خواهرم قسم و آیه خورد که ساکت باشیم. دیروز که اول محرم بود و امروز، رفته بود سرچشمه. حرف که میزد، عضلات صورتش میلرزید. از خون میگفت، از نعشها میگفت، از کفن پوشها میگفت، از خونینترین شب انقلاب میگفت. میگفت، چهارصدپانصد نفر کشته شدهاند.
چقدر دلم میخواهد داد بزنم، ولی نمیشود. ارتش توی میدان است. ما سربازها را میبینیم. صدای «یا حسین، یا شهید» میآید و بیوقفه شلیک تیر به گوش میرسد. باران حالا تندتر شده. حالا ساعت نزدیک دوازده است. از آن دورها، صدا دل سیاه شب را میشکافد و موج میزند و میآید: «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود.» و پشت سرآن«الله اکبر» و «یا حسین» اوج میگیرد.
باران حالا تندتر شده. تکبیرها هم بلندتر شده. انگار مردم لج کردهاند. با این که ساعت نزدیک یک است، هنوز صدا قطع نشده. سربازها، اما بیوقفه شلیک میکنند. دولا دولا از شکاف خرپشته میخزیم تو. تیو حیاط هم نمیشود شعار داد. در خانه به خیابان باز میشود. همگی میآییم تو. همگی خیس شدهایم. خواهرم از خمینی میگوید که رفته بود زیارت و چادرش را به عبایش مالیده بود. از نجف میگوید، از حرم میگوید، از ساعت نُه شب و از آن گُله جایی میگوید، که همیشه خمینی میآمده، همان کنج حرم میایستاده و زیارت میکرده و میرفته. از تنهایی خمینی میگوید. از مردم میگوید که همه میرفتند و پشت سرش نماز میخواندند. از رفتن شاه به زندان خمینی میگوید. از پانزده سال پیش و قرآن خواندن خمینی و پرسیدن شاه و جواب دادن خمینی که من حسینی هستم و آنها حسنی و شاه نفهمیده و بعد، باریش گفتهاند که منظور خمینی این بوده که من با تو جنگ میکنم و صلح نمیکنم و شاه باز به زندان رفته و گفته «بیست میلیون تومان میدهم تو برو، ول کن.» و خمینی گفته: «من چهل و پنج میلیون تومان میدهم تو برو، ول کن.» و شاه گفته: «تو چهل و پنج تومان هم نداری، از کجا چهل و پنج میلیون تومان میآوری؟» و خمینی گفته: «مگر نمیگویی ایران سیمیلیون جمعیت دارد؟» و شاه گفته «خب» و خمینی گفته: «به هر یک بگویم پانزده ریال بده، میشود چهل و پنج میلیون تومان.» و شاه خندیده و حرف بدی زده و از زندان بیرون آمده ولی آقا سرش را هم از روی قرآن بلند نکرده است.
پرده سوم: زنان انقلابی
صبح تک و تنها راهی شدم. مادرم ترسش ریخته بود. گفت: «واجبه. صبر کن منم یکی دو قدم تو تظاهرات بیام.» برنامه باز سر خیابان شمیران، توی میدان تجریش بود. دویدم. دسته دسته زن و مرد و بچه راه افتاده بودند. امروز روز عاشورای حسین بود. امروز مردم ترسشان ریخته بود. ماشین و بلندگو حاضر و آماده بود. دو دسته بودند. شعار جدید بود:
این زمان، پایان مدتها ذلت است
مرگ بر پهلوی، شعار ملت است
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
و دسته دوم، بعد از «مرگ بر شاه» با همان آهنگ میخواند:
از سلطنت تو را سرنگون میکنیم
کاخ ظلم و ستم واژگون میکنیم
هفده شهریور باشد گواه ما
و با هم:
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
دستهها، شوروحال داشت. امروز از همین ساعت هفت، از اینجا شروع شده بود و معلوم بود چه خواهد شد. آرام، با خیال راحت، میخواندند:
کار شاه تمام است
خمینی امام است
استقلال و آزادی
جمهوری اسلامی
آخرین کلام است
آخرین کلام است
بال در آورده بودم. داد میزدم. آرام نداشتم. دلم میخواست همهجا باشم. زنها هم زیاد بودند. صدای زنها حالا توی خیابان پیچید. بلند و کشیده با هم میخواندند. این زنها، این زنها که تا دیروز آنهایی که در خانه بودند و با حجاب بودند و صدایشان را نباید مرد نامحرم میشنید، با این روسریبه سرها و شلوار به پاها که تا دیروز، گوگوش، مویش را بلند میکرد، میرفتند گیس مصنوعی میخریدند و به مویشان سنجاق میکردند و گوگوش، در پی طلاق از بهروز وثوقی مویش را کوتاه میکرد، میریختند توی آرایشگاهها و موهایشان را گوگوشی میزدند و زنی در لندن و در پاریس دامنش را بالا میکشید، اینها هم بالا میکشیدند و پایین میکشید، اینها هم پایین میکشیدند، حالا گَلِ هم شدهاند و در هم فرورفتهاند و با هم، بلند و کشیده میخوانند:
ای شاه خائن، آواره کردی
خاک وطن را ویرانه کردی
کشتی جوانان وطن...
و منتظر میمانند تا مردها بگویند:
«االه اکبر»...
و باز میگفتند:
کردی هزار در کفن
و باز منتظر میمانند تا مردها بگویند:
«االه اکبر»
و یک صدا و بلندتر میگفتند:
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
و بلند، مشتهای پیچیده در دستکش یا پنهان شده زیرچادر سیاه را با چادر، بالا میآوردند و یک باره نعره میزدند: مرگ بر شاه.
باور کردنی نبود. حالا دیگر ارتش و توپ و تانک و سربازها مهم نبودند. شعارها همچنان ادامه داشت و سربازها با چشمان گریان میدیدند و بعضیهاشان اشک میریختند. سالهای سال و به خصوص بعد از صفویه، همین مردم با همین شکل و در همین روز و همین وقت و ساعت، با دست خودشان خاک به سر خودشان میریختند و حالا با همین شکل میخواهند خاک که نه، سنگ و آهن و آتش بر سر دشمنانشان بریزند. آیا این همان فرهنگی نبود که سالها دست نخورده مانده بود و برای مبارزه در جهت مردم، هیچ استفادهای در هیچ زمینهای ازش نمیشد؟
پرده چهارم: شاه رفت!
امروز 26 دی است. خیابان دانشگاه مملو از جمعیت است. میدان پر شده. تا توی دانشکده جمعیت موج میزند. تانکه توی میدان حالا زیر دستوپای جمعیت بودند. ناگهان چو افتاد: «شاه رفت.» و در یک آن، شعار شد: «شاه در رفت.» یکباره ولوله شد. خروشی به پا شد. مردم ریختند روی تانکها و کامیونها و میرقصیدند. تفنگها افتاده بود دست مردم. من مثل کفتر غریبی، از جمعیت جدا شدم و پریدم تو ماشین. پسر شانزده هفده سالهای هم آمد تو. در خیالم میدیدم که بچهها، دستهجمعی دارند به طرف کاخ میروند. ماشین میرفت. به سرعت میرفت. مردم سرشان را بیرون میآوردند و داد میزدند: «شاه فرار کرد.»
بدون اینکه به حرف هم گوش کنیم، حرف میزدیم: «شاه رفت. خمینی میاد. کجا رفت؟ رفت مصر. به درک! رفت مصر؟ انورسادات [رئیس جمهور مصر در آن زمان] بدبخت شد. چریکهای فلسطینی. شاه رد رفت. فرار کرد. رفت.»
پسری که پشت من آمده بود، دست کرد تو جیبش و سه تا عکس بیرون آورد. دو تا عکس آقا بود و یکی هم عکس یک شهید که گفت برادر بزرگترش است و روز سوم محرم شهید شده است.
توی میدان شهیاد، پسر پرید پایین. یکی از عکسهای آقا را به من داد، یکی را هم به راننده و عکس برادرش را هم گذاشت توی جیبش و رفت. کمی این طرفتر، من هم پیاده شدم و افتادم توی سیل ماشین و مردم.
مردم مثل پروانه بالبال میزدند، هورا میکشیدند؛ میرقصیدند، جستوخیز میکردند، یکدیگر را ماچ میکردند، دست میدادند؛ تبریک میگفتند؛ هلهله میکردند و میدویدند و میچرخیدند و بپربپر میکردند. در دست اکثر مردم پول بود: دو تومانی، پنج تومانی و حتی هزار تومانی و پولها سوراخ بود. عکس شاه را کنده بودند و بالا گرفته بودند و میخندیدند و به هم نشان میدادند. بعضیها به جای عکس شاه، عکس خمینی را روی پولها چسبانده بودند.
حرفها، شعارها و گفتهها اما مشخص نبود. اینوری میگفت: مُرد. این طرف فریاد میزد: سقوط کرد، افتاد، سقط شد، سوخت. دسته ده بیست تایی دَم میدادند و میگفتند: «مَمَد دربه در شد.» و دسته پشت سری جواب میداد: «ساواک، بیپدر شد.» یکی میرقصید و دیگری دست میزد. شعارها تندتند عوض میشد. یکی داد میزد: «شاه فراری شده.» و این دسته جواب میداد: «سوار گاری شده.»
همه به سمت مجسمه روانه شده بودند. جای سوزن انداختن نبود. مردم دورتادور میدان هوار میکشیدند و میگفتند: «مجسمه پایین بیاد، مجسمه پایین بیاد.»
سرچهارراه پهلوی، لودری داشت به طرف مجسمه میآمد. روی چنگک خاکبردارش و به میلهها و در و سقفش، آدم مثل خوشه انگور آویزان بود. به طرف مجسمه میرفت. بوق میزد و مردم را میشکافت و میرفت. فقط چرخهای سیاهش معلوم بود. من در این فکر بودم که خدا کند زودتر این مجسمه را پایین بکشد و در نهایت هم همینطور شد.
منبع: مجله مهر
انتهای پیام/