اگر حال و حوصله دارید، کمی به دلتنگیهایم گوش کنید
سه کودک و نوجوان نامههایشان در مراسم آفرینگویی خوانده شد، سه نامه با موضوع رابطه کودک عضو کانون و کتاب. این گزارش سعی دارد نگاهان این آیندگان سرزمینمان را بازتاب دهد
باشگاه خبرنگاران تسنیم "پویا" - احسان زیورعالم
امروز، شانزدهم اسفند، از مربیان برتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تقدیر شد. همان جایی که بیشتر هم نسلان من، لذت خواندن یک کتاب یا کشیدن یک نقاشی خاص را درک کردند. کانون همیشه مأمنی بود برای ایام دلتنگی عشاق کتاب. جایی که کتاب قصهها تمام نمیشدند و هر جا که دوست داشتی، پشت آن میزهای کوتاه رنگی و صندلیهای چوپی با پایهها کپل فیلیش، میتوانستی با دهها رنگ مداد، نقشی بر دفتر فیلی بزنی.
نسل دهه شصت دیگر پا به دهه سوم زندگی خود نهاده است و فاصله بسیار با آن جهان کودکانه گرفته است. دیگر قد و قوارهاش مناسب نشستن پشت آم میزها نیست. شاید توجهی نداشته باشیم که در شهرمان چند مرکز کانون وجود دارد. اصلاً کجای شهر مستقر هستند. شاید ندانیم کانون این روزها به شکل سیار در روستاها خدمات ارائه میکند.
آن روزها کتاب ارزان بود. با درآمد اندک بخش عمدهای از مردم، کتابهای اندک کودک با تیراژ بالا سریع به فروش میرفتند. با این حال کانون جایی بود برای یافتن کتابهای از دست رفته و تابستانهای شلوغ و پرهیاهو. در این وانفسا خبر نداریم کودکان دهه هشتاد چه وضعیتی در حوزه کتاب دارند. سمیرا قیومی، یکی از مربیان برتر کانون امروز دو نامه خواند از درد دل کودکان، کودکانی که کتاب خواندن عادت روزانهاشان است؛ ولی سختی خرید یا دسترسی آزارشان میدهد.
دکتر قیومی در صحبتةای خود تاکید کرد: «ما در بخش مکاتبهای آفرینشهای ادبی حافظ سنت قشنگ نامهنویسی هستیم. از آنجایی که در این بخش بیواسطهترین ارتباط را با بچهها داریم، دیشب که گفتند حرفهایی را برای امروز آماده کنم تصمیم گرفتم به سراغ نامههای بچهها بروم و بخشی از حرفهای آنان را از بین نامههاشان انتخاب کنم و برای شما بخوانم تا هم با صدای آنها با شما صحبت کنم و هم فرصتی باشد تا زیباییهای بخش مکاتبهای جلوه کند. من زیاد توضیح نمیدهم، فکر میکنم از خلال نامهها میشود دغدغهها و درددلهایی را شنید که شاید جای شنیدنش نه فقط در خلوت نامه های مربی و اعضا بلکه درست همینجا باشد.»
زمانی که خانم قیومی نامهها را بدون هیچ کم و کاستی مطالعه میکرد فاصله را درک کردم و از کانون درخواست کردم نامهها را در اختیارم قرار دهند تا به شکل کاملاً روشن آنها منتشر شود. این سه نامه را میتواند بخشی از نگاه کودکان کشورمان بدانیم که کتاب حالشان را خوب میکند.
نامه اول:
علیرضا، 13ساله
«دوست عزیزم سلام. امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه. من که همیشه از خواندن نامههای شما انرژی میگیرم. فکر کنم شما از کلمات جادویی استفاده میکنید... همیشه خیلی خوشحال میشوم که نامههایتان میرسد و من میتوانم آن جملات زیبا را بخوانم... نمیدانم شما از کجا جملاتی به این زیبایی، مهربانی و دلگرمکننده میآورید. برای تبریکها خیلی ممنونم. باعث شد از خوشحالی تا نوک گوشهایم سرخ شوم. میدانید وقتی نامهتان به دستم میرسد همه کارهایم را ول میکنم و مشغول خواندن نامه میشوم... روزهای سهشنبه از مربی ادبیمان میپرسم جواب نامهام نیامده و او با خنده میگوید: «هنوز نه!» هر روز منتظر رسیدن نامهتان بودم. راستی همیشه اینطور زیبا مینویسید؟ خوش به حال کسانی که با شما دوست هستند و با شما به گرمی و مهربانی صحبت میکنند. دوست عزیزم، من علاقه زیادی به کتاب دارم از 24 ساعت شاید 16 ساعت کتاب میخوانم. کتابهای مختلفی مثل «اودیسه» هومر، «وروجک» و رمان های کوتاه و بلند. هر کتاب جدیدی که در کانون بیاید سریع انتخابش میکنم و آن را میخوانم. آیا شما کتاب «جام جهانی در جوادیه» را خواندهاید؟ من که خیلی ازش خوشم آمده. ما تو کانون فقط یک نسخه داشتیم اما اون هم گم شد. حالا دارم سعی میکنم تا چند نسخه از اون رو پیدا کنم. من همیشه خیلی دنبال کتابهای قشنگم. شما چطور؟»
نامه دوم:
لیلا، 15ساله
«... تازه اینها هیچی. من در ماه حدود 40000 تومان از پدرم حقوق میگیرم یا پول توجیبی. از این 40000 تومان باید تقریباً 10000 تومان، شاید کمتر و یا بیشتر، پول قبض گوشیام را بدهم. بعد باید همشهری داستان، همشهری جوان، مجلۀ فیلم و روزنامۀ همشهری و گهگاهی هم مجلۀ خطخطی را بگیرم که میشود تقریباً 15000 تومان. میماند چقدر؟ 15000 تومان. از این 15000 تومان تقریباً 5000 تومان پول کتاب میدهم. یعنی درواقع 10000تومان بیشتر توی شکم عزیزم نمیریزم. آخر این انصاف است؟ شما پیشنهادی برای من ندارید؟ نه میتوانم کتاب نخوانم، نه میتوانم مجله نخوانم. پول این مجلهها هم که خدا را شکر ارزان است. تازه خوراکی هم که میخورم یا آدامس است یا لواشک. خدا این روز دختر را نگیرد. داشتم از بیپولی و بیکتابی دق میکردم. اما این روز دختر آمد و 20000 تومان کاسبی کردم. تازه 10000 تومان هم جدا برای کتاب گرفتم. چه حالی دارد! بگذریم اگر حال و حوصله دارید کمی به دلتنگیهایم گوش کنید ...»
نامه سوم
فرزانه، 16ساله
«سلام... حالت چطور است؟ امیدوارم حالت مثل وقتی باشد که توی خیابان هستی، هوا کمکم دارد تاریک میشود، هوا سرد است و مجبوری دستهایت را توی جیب لباست فرو کنی! تا اینجایش شاید زیاد هم حال خوبی به نظر نمیآید ولی وقتی خوب میشود که بتوانی کمی لبوی داغ خوشرنگ از یک گاری کنار خیابان بخری و داغ داغ بخوری! من که خیلی کیف میکنم! اگر حال آدم همیشه مثل آن لحظه باشد، واقعاً که خوب میشود!
راستش شاید پیش خودت فکر کنی که این دختر چطوری رویش شده دوباره نامه بنویسد و اصلاً هم به روی خودش نیاورد که چند وقت حال دوستش را نپرسیده و برایش نامه ننوشته؟
شاید فکر کنی مگر با هم قرار نگذاشته بودیم که دیگر نامههایمان دست یک پستچی خوابالو نیفتد یا لاکپشتی نامه ننویسیم که دلمان برای هم تنگ نشود؟
شاید فکر کنی یادم رفته است که اهلی هم شده بودیم مثل روباه و شازده کوچولو...!
اما راستش را بخواهی یادم هست و هیچ هم این طوری نبوده...! بگذار همه چیز را از اول بگویم! از آنجا که درخت تنبلی توی تنم بزرگ بزرگتر شد و قد کشید و شاخ و برگهایش قاطی فکرهایم شد! آن وقت بود که فکرهایم تنبل شدند و با خودم گفتم: «دیگر نامه ننویسم» توی دلم با تو دوست بودم اما فقط توی دلم...
امروز ولی اتفاقی افتاد که اتفاق خوبی شد برای من! امروز که جشنوارۀ اعضای مکاتبهای بود... و من اولش خجالت کشیدم که بیایم! آخر من دیگر عضو مکاتبهای نبودم... دیگر نامه برایت ننوشته بودم! خوب تصمیم گرفتم که نیایم! اینجاست که میگویند «دوست خوب خیلی به کار آدم میآید!» دوستهایم مجبورم کردند که بیایم... و من هم آمدم... راستش خیلی حسودیام شد... به همۀ اعضای مکاتبهای که توی سالن بودند! از کوچک و بزرگشان... که آنقدر دوست مکاتبهایشان را دوست داشتند و آنقدر تند و تند نامه میدادند و واقعاً عضو مکاتبهای بودند!
درخت تنبلی از آن موقع ... نمیگویم که قطع شد ولی در این مورد فکر کنم که دیگر برگهایش را از فکرهایم کشید بیرون. منظورم «از این مورد» دوستبودن با تو و نامههای بینمان است! این از این! فکر کنم همۀ اتفاقهای درونی و بیرونی را خلاصه برایت گفتم!
میترسم حوصلهات سر برود وگرنه کلی حرف دیگر هم بود... راستی یک چیز خیلی خوب! موقع نامهنوشتن یک سوژه داستان گیر آوردم!»