حاشیههایی ویژه و خواندنی از کاروان سرزمین برادری: «شیعه پاس داد؛ سنی گل زد»
حاجآقابراتی پیشنهاد داده بود که یکی از راهحلهای عملیاتی وحدت، تشکیل تیم فوتبال شیعه و سنی است: «با پاسکاری شیعه و سنی میشود گل زد». تیتر یکی از سایتهای خبری برای گل «سردار آزمون» به قطر هم این بود: «شیعه پاس داد، سنی گل زد».
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سال گذشته کاروان سرزمین برادری به سه نقطه کشور سفر کرد. در ادامه برای یادآوری اتفاقات مثبت این کاروان حاشیههایی از این سفر منتشر میشود.
اولِ بسمالله
«آتش بدون دود نمیشود، جوانْ بدون گناه» ـ یک مثل قدیمی ترکمنی
ـ نادر ابراهیمی در سرلوحۀ کتاب «آتش بدون دود»
*
سفری به ترکمنصحرای ایران
«بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم/ همسایهایم و خانۀ هم را ندیدهایم»
این شعر را دکتر غلامرضا امامی در مینیبوسی که میهمانان را از فرودگاه گرگان به محل اسکان میبرد، خواند. پیشدرآمدی بر سفری که برخی از میهمانانش، هریک به دلیلی، نتوانستهاند بیایند.
*
نان بشکن!
تکیه به فرهنگ قومی و منطقهای، راه حل اساسی برای مسئلۀ تهاجم فرهنگی است. قومیتها و آداب و رسومشان را نهتنها باید به رسمیت شناخت، که باید بهمثابۀ راهبرد فرهنگی تقویتشان کرد. سفره انداختن و پذیرایی از میهمان در هر موقع از روز، از رسوم منطقهای شمالیهاست که هنوز در مناطق کمترشهریشده رواج دارد.
در بدو ورود، از میهمانان با «شیرینی» محلی خانگی پذیرایی شد. استاد مصطفی رحماندوست میگوید: تاجیکها در استقبال از میهمانها «نان و نمک» تعارف میکنند و میگویند: نان بشکن. در مدرسۀ علمیۀ قبا هم برای میهمانان سفره انداختند و با نان و پنیر و چای در پیالههای قدیمی (و بعد هم میوه) پذیرایی کردند. سادگی و فقر محترم و صمیمی آخوندها و طلبههای مدرسۀ علمیۀ قبا به دل مینشست.
*
شاعرِ صد دانه یاقوت...
در مدرسه علمیه قبا، میهمانان را حاجآقا براتی معرفی کرد. نوبت به استاد رحماندوست که رسید، نام ایشان و جملۀ «شاعرِ شعر معروف صد دانه یاقوت...» رمز شناسایی بود. چهرۀ طلاب مدرسه شکفته شد وقتی چهرۀ محجوب و سربهزیرِ رحماندوست را هنگام معرفیاش میدیدند. حاجآقا براتی هم خوشذوقی کرد و آخر شعر را به جمع حاضر ربط داد:
صد دانه یاقوت دسته به دسته/ با نظم و ترتیب «اینجا» نشسته.
*
دو عالم دین؛ دو محور وحدت
استاد رحماندوست، بسیار جذب آخوند «عابدیکُر» شده است. میگوید بسیار نورانی است. میگوید کاش میشد نمازی را به ایشان اقتدا کنیم. دربارۀ آیتالله نورمفیدی هم بعد از دیدار با ایشان همین نظر را پیدا میکند. میگفت قبل از دیدار فکر میکرده از این دیدارهای رسمی است که بهدرد نمیخورد و کل برنامه را از مردمیبودن میاندازد.
حریف طلبهها نمی شویم!
در میان اعضای کاروان، دوروبر امیر حاجرضایی از همه شلوغتر است. در دیدار اعضای کاروان با آخوند «عابدیکُر»، بعد از مراسم چند طلبه (سنی) که اهل فوتبال هم بودند، دور حاجرضایی جمع شدند و عکس میگرفتند و دربارۀ فوتبال سؤال میکردند و نظر میدادند. یکی از طلبهها نظر حاجرضایی را دربارۀ گل سردار آزمون به قطر پرسید. میگفت خداداد عزیزی گفته آن گل شانسی بوده. حاجرضایی هم گفت: نه، کاملاً تکنیکی بود. یکی دیگر از طلبهها از حاجرضایی خواست (بخوانید رجز خواند) تیم کاروان با تیم طلبههای مدرسۀ علمیۀ قبا مسابقه بدهند. حاجرضایی گفت ما در هیچ زمینهای حریف طلبهها نمیشویم! صدای انفجار خندۀ آن جمع زیر سقف مدرسۀ علمیۀ قبا، آهنگ خوش وحدتی است که کاروان برایش به راه افتاده است.
*
شیعه پاس داد، سنی گل زد
سرشلوغی حاجرضایی به چشم همه اعضای کاروان هم آمده. بیرون از مدرسۀ قبا، وقتی که کاروان عازم دفتر آیتالله نورمفیدی بود، حاج آقای نواب به حاج رضایی درباره ظرفیت ورزش برای کارهای فرهنگی گفت. حاج رضایی در جواب گفت اصلا فوتبال نماد وحدت است؛ و بعد آرسنال را مثال زد که از 9 ملیت فوتبال بازی میکنند؛ همه هم برای یک هدف: پیروزی. حاجآقا براتی هم در همین راستا پیشنهاد داد که یکی از راهحلهای عملیاتی وحدت، تشکیل تیم فوتبال شیعه و سنی است: «با پاسکاری شیعه و سنی میشود گل زد.» تیتر یکی از سایتهای خبری برای گل «سردار آزمون» به قطر را هم حاجآقا براتی پیشنهاد داده بود: «شیعه پاس داد، سنی گل زد».
*
اینگونه است که آتش جنگ و دشمنی درمیگیرد
آیتالله نورمفیدی در دیدار با اعضای کاروان، خاطرهای از اوایل انقلاب تعریف میکند: شبی بعد از نماز مغرب و عشا در مسجدی که سابقاً در آن نماز میخوانده، نشسته بوده که عدهای از روستاییان، سراسیمه وارد میشوند و میخواهند که به آنها اسلحه بدهند، تا از خودشان دربرابر ترکمنهایی که خودشان (روستاییان) میگفتند قصد دارند آن شب به آنها حمله کنند، دفاع کنند. او آرامشان میکند و میگوید به خانههایتان بروید؛ اگر اتفاقی افتاد، با من (آقای نورمفیدی رو به اعضای کاروان میگوید بعضی چیزها در قدرت ما نیست و خدا به دل آدمها میاندازد). آن شب اتفاقی نمیافتد و شبهای دیگر هم.
بعدها که آقای نورمفیدی، آخوند ترکمنی را که در آن روستای ترکمننشینِ همسایه بوده، میبیند، معلوم میشود که همان شب، روستاییان ترکمن هم همان خواسته را به همان بهانه، از عالِمشان داشتهاند. آقای نورمفیدی میگوید از آنور آنها را تحریک میکنند و از اینور اینها را؛ تیر اول را هم خودشان در میکنند! اینگونه است که آتش جنگ و دشمنی درمیگیرد.
*
درخواست هوشمندانه
دکتر «غلامرضا امامی» از بستگان امام موسی صدر است و از همرزمان آیتالله طالقانی هم بوده است. دکتر امامی در دیدار با آیتالله نورمفیدی از ایشان میخواهد که تجربیات خود در عرصۀ وحدت را مکتوب کنند: «چه اینکه خودتان بنویسید و چه اینکه مصاحبه کنید. حاضرم هرکاری که از دستم بربیاید برای این کار انجام بدهم؛ حتی حاضرم هفتهای یک بار به اینجا بیایم و این خاطرات و تجربیات را ثبت کنم.» دکتر امامی در انتها، چند کتاب و نوشتۀ خود را بههمراه دو بیت به آیتالله نورمفیدی تقدیم میکند:
ما پنج برادریم که از یک پشتیم/ در قبضۀ روزگار پنج انگشتیم
چون فرد شویم بر جهانها عَلَمیم/ چون جمع شویم بر دهانها مشتیم
*
به من چه که شما بزرگ شدهاید!
مصطفی رحماندوست سخنانش در دانشگاه گلستان را با شعر کودکانهای آغاز میکند. خودش میگوید «بسم الله الرحمن الرحیمِ کودکانه». رحماندوست خطاب به حضار که جمعی از دانشگاهیان و فرهیختگان شیعه و سنی هستند، میگوید: «من آمدهام همۀ شما را به کودکی دعوت کنم؛ به دل کودکانه. دنیایی که در آن هیچ کینه و نفرت و فرقی نیست. من فقط بلدم شعرهای کودکانه بگویم؛ به من چه که شما بزرگ شدهاید!»
*
ترکمنستانیها و فضای امنیتی
شب دوم در میهمانسرای کارخانه نئوپان گنبد هستیم. مدیران این کارخانه، الحق که میزبانانی فرهیختهاند. میهمانها در لابی میهمانسرا جمع شدهاند و مدیرعامل و مدیر روابط عمومی و شخص دیگری از گنبدیها، آمدهاند به رسم میهماننوازی. در فرصت قبل از شام، گپوگفتی شکل میگیرد. مدیر روابط عمومی، ترکمن است و بقیه هم که ترکمن نیستند، خاطراتی از سفر به ترکمنستان دارند. همه متفقالقولند که وضعیت امنیتی شدیدی بر این همسایۀ شمالی حاکم است. استاد رحماندوست از سفرش به ترکمنستان برای شرکت (یا داوری؟) در همایشی میگوید که در آن، یکی را به اسم مترجم همراه او میکنند و او هم برای ساعتی «قال»ش میگذارد! دوباره که برمیگردد و «مترجمِ همراه» را میبیند، بیچاره عرقریز و مضطرب میگوید: «چرا با من چنین کردی؟ من یک مأمور سادهام...» و بعد زار میزند. فشار حکومت چنین خوفی به جانش انداخته بود.
یکی دیگر از گنبدیها میگفت که در سفری به ترکمنستان، داخل ماشین با گوشیِ همراهش از خیابان و مردم فیلم میگرفته. مأموری او را در این وضعیت میبیند. ماشین را نگه میدارد و راننده را توبیخ میکند که هیچ، گوشی این بندۀ خدا را میگیرد و همۀ فیلمها، «حتی فیلمهای شخصی» را حذف میکند. همو میگفت که ترکمنهای آنجا بسیار متعجبند که چطور در ایران که حکومتی «فارس» و «شیعه» بر سر کار است، ترکمنهای ایرانی مراودات و مناسبات و فعالیتهایشان را با زبان خودشان انجام میدهند.
*
یک گوکَلانی
استاد رحماندوست، صبح دومین روز اقامت در گنبد، گفت هیچوقت پشت سر کسی تا این اندازه از خوبیهایش نگفته بودم! منظورش مدیرعامل و مدیر روابط عمومی کارخانه نئوپان گنبد بود. آقای مدیرعامل، انسانی فرهنگی، اهل مطالعه و دستبهقلم است؛ شاعر هم هست و کتابهای زیادی نوشته است. مدیر روابط عمومی هم انسانی فرهنگی است. روز آخر وقتی اتفاقی فهمیدم نام خانوادگیاش «گوکلان» است، یاد «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی افتادم. به خودش گفتم. گفت از قبیلۀ گوکلان است و بازیگر نقش «گالان اوجا» از قبیلۀ گوکلان، عموی او بوده ست.
«گالان اوجا» سرور جنگجویان [قبیلۀ] یموت بود: شاعر و وحشی؛ یکهتاز و بیپروا؛ سرسخت و کینهجو...
*
مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوشِ سازم؛
مرا به کینۀ کهنهام بشناس و به صدای داغ تفنگم؛
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداختهام؛
مرا به نامم بنام:
گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا...»
(آتش بدون دود؛ نادر ابراهیمی)
آقای گوکلان، مدیر روابط عمومی کارخانه نئوپان گنبد، میگفت دربهدر دنبال فیلم «آتش بدون دود» میگردد. میگفت همهجا را گشته و پیدا نکرده. میگفت «پیداکردن آن فیلم، برای فرهنگ منطقه بسیار مهم است». استاد رحماندوست حق داشت که پشت سر چنین مدیرانی آنقدر خوب بگوید! از بس مدیر «فرهنگی» ندیدهایم، نئوپانسازی و فرهنگ در ذهنمان بیربط مینماید.
*
ترکمنهای ایرانی
نادر ابراهیمی در ’آتش بدون دود‘ مینویسد:
«یموت و گوکلان، دو قبیلۀ بزرگ ترکمناند؛ بزرگترین قبایل ترکمن، و شاید ریشهدارترینشان در این خاک. و آنها، به روایات بسیار و به اعتبار مدارک تاریخی، پیش از حضور اسلام نیز در اینجا ساکن بودهاند ـ و بهحق، ایرانیاند...
و هیچ رابطهای میان ترکمنهای ایرانی و حملۀ مغولها نیست. و ایشان، بازماندۀ آن حملۀ غمآورِ سوزنده نیستند ـ که اگر بودند هم، از پسِ صدها سال زیستن در این خاک، کاشتن، درو کردن، و درآمیختن با تاریخ این سرزمین، هیچ نبودند مگر جزئی از اجزای یک ملت بزرگ ـ که ماییم...»
*
هنر آموز...
عیادت از بیماران گنبدی یکی از برنامههای کاروان سرزمین برادری بود و چقدر خوب بود. بهدور باشد، اما خودتان را تصور کنید که بر روی تخت بیمارستان دراز کشیدهاید و با درد بیماری و دردِ تبعید، تبعید به بیمارستان بهخاطر بیماری، دستبهگریبانید. ناگهان در باز میشود و آقایی مهربان، با چهرهای دوستداشتنی، با شاخه گلی در دست، وارد میشود و با مهربانیاش، باری از رنج را از دوشتان برمیدارد. این به کنار، وقتی میگویند او شاعرِ شعرهای دوستداشتنی و ماندگارِ کودکیتان است؛ شاعرِ «صد دانه یاقوت دستهبهدسته/ با نظم و ترتیب یکجا نشسته»؛ چگونه میشوید؟ حیرت و شادی و شرمی که ناگهان به صورت دخترکان و پسرکان گنبدی میدود، چیز عجیبی نیست. وضعیت همۀ ماست، اگر در چنان موقعیتی قرار بگیریم. حالا ادامۀ این حیرت و شادی را در خیال دختران و پسران گنبدی تخیل کنید. گفتهاند: هنر آموز کز هنرمندی/ درگشایی کنی نه دربندی.
استاد رحماندوست کودکانی را که بیمار نبودند، اما بههمراه بزرگترهایشان به عیادت بیمار آمده بودند، فراموش نمیکرد؛ همچنین همراهان بیماران را.
*
حضور در نمازهای جمعه و میت اهل سنت
حضور کاروان سرزمین برادری در نماز جمعۀ اهل سنت در گنبد، تجربۀ نابی بود. نمیدانم از کسانی که بهدنبال تألیف قلوب هستند، هستید یا نه. اگر نیستید که از دایرۀ مخاطبان این نوشتهها خارجید. اما اگر هستید، چه کاری را در این سطح پیدا میکنید؟ اضافه کنید شرکت در نماز میت دو نفر از درگذشتگان اهل سنت را که بعد از نماز جمعه اقامه شد.
بعد از نماز، علمای اهل سنت ردیف ایستادند و مردم هم صف کشیدند و به نوبت با همۀ علما دست دادند. اعضای کاروان سرزمین برادری هم در همین صف ایستادند و مردم با آنها هم دست میدادند. تنها کسی که مردم میشناختند، امیر حاجرضایی بود که جایی در انتهای صف ایستاده بود. سرعت عبور مردم در آن انتهای صف ناگهان کم میشد. کلاً تجربۀ حضور یک فوتبالی در چنین حرکتی، تجربۀ متفاوتی بود.
*
عکاسِ وحدتی
وقتی جماعت کاروان سرزمین برادری در نماز جمعۀ اهل سنت شرکت کرده بود، او آن جلو اینور و آنور میرفت و «عکس وحدتی» میگرفت. اهل سنت عبورکردن از جلوی نمازگزار را تنها در حالتهای مشخصی جایز میدانند؛ مثلاً اینکه عبور، بین نمازگزار و ستره فاصله نیاندازد. ستره چیزی است که نمازگزار جلوی خود قرار میدهد و طناب، صندلی، عصا یا چیزهای دیگر است. هرچه هست، برای خودش نکتهای است.
*
رضایت استاد
سفر استاد رحماندوست، یک روز زودتر به اتمام رسید. در فرودگاه گرگان، وقتی نظر استاد را دربارۀ کاروان پرسیدم، رضایت کلی داشت و میگفت که بچههای امت واحده در رسیدن به اهدافشان«توفیق نسبی» داشتهاند. دو نقد هم داشت که یکی «حضور پررنگ عکاسان و فیلمبرداران» بود که «مردمیبودن» کار را در ذهن میزبانان تحتالشعاع میگرفت؛ و دیگری «فشردگی برنامهها». دوست داشت با دو عالم «نورانی» که روز اول حضور در استان به دیدنشان رفتیم (آخوند عابدیکر و آیتالله نورمفیدی؛ یکی سنی و دیگری شیعه)، بیشتر بنشیند و گفتوگو کند و «نمازی را پشت سر آنها» بخواند. دوست داشت با بچهها، در مدرسه یا جایی دیگر، دمخور شود. با بیماران بیمارستان گنبد، کمی بیشتر گپ بزند. با کارگران کارخانۀ نئوپان بیشتر آشنا شود. میگفت اگر بهجای سه روز، «مثلاً پنج روز» در این استان میماندیم، این فشردگی نبود و بهتر بود. به هر تقدیر، روز سوم حضور در استان گلستان، بدون استاد رحماندوست گذشت و جالب است که صبح روز سوم، به دو دبیرستان پسرانه رفتیم!
*
شهرت در خدمتِ وحدت
در دیدار با دانشآموزان دبیرستان مختومقلی فراغی که در کنار «میل گنبد» (مقبرۀ قابوسبن وشمگیر) قرار دارد، امیر حاجرضایی هم بود. کلاس علوم درحال برگزاری بود که با هماهنگی مسئولان مدرسه، قطع شد و میهمانان وارد شدند. با ورود امیر حاجرضایی کلاس منفجر شد. بچهها با زبان ترکمنی و فارسی، با هم پچپچ میکردند. احتمالاً با وجود اینکه همه حاجرضایی را میشناختند، او را به همدیگر معرفی میکردند. شروع صحبت حاجرضایی در کلاس، اینگونه بود:
سلام به دوستانی که قرمز را دوست دارند؛ سلام به دوستانی که آبی را دوست دارند.
*
«آزمون»های این مملکت
احساس میکنم امیر حاجرضایی در جمع دانشآموزان کلاس تجربیِ دبیرستان مختومقلی فراغی، دو کار برجسته کرد: یکی هویتدهی و دیگری امیددهی. و این دو را نه با زبان خشک و رسمی که کمتر اثر میکند، بلکه با زبان شوخی و خنده و بازی گفت و البته زبان حماسیِ خاصی که خودش دارد و در ربط فوتبال (یا ورزش) با فرهنگ یافته است.
اساساً این دیدار در آن کلاس کوچکِ انباشته از دانشآموز، با شور و شوقی که به راه افتاده بود و شوخیها و قهقهههای پرتعداد بچهها و با کاربلدیِ حجرضایی، یکی از برنامههای برجستۀ کاروان بود. اثرگذاری بر مردم، خصوصاً جوانان و نوجوانان، هدف آسان و زودیاب و در دسترسی برای برنامههای فستفودیِ اینچنینی نیست. در مدرسۀ مختومقلی فراغی، با فرصتشناسی و بهرهگیری از شهرتِ ورزش، این اتفاق افتاد.
حاجرضایی از فرصتهایش خوب استفاده کرد. در گنبد، برای هویتدهیِ منطقهای و ملی، «سردار آزمون» بزرگترین فرصت او بود و البته «فرهاد قائمی». یکی از جملات حاجرضایی این بود: «شما ’آزمون‘های این مملکتید...» سردار آزمون، دانشآموز همین مدرسۀ مختومقلی فراغی بوده است.
*
ایکاش...
کاش ورزشکاران و ورزشیهایی که برای حضور در کاروان بهسراغشان رفتند و آنها بههردلیلی نیامدند، در فرصتهای دیگر، از شهرتشان برای همدلی و مهربانی استفاده کنند. یاد جهانپهلوان تختی بهخیر.
*
زندگی را از دریچۀ نگاه خودت ببین!
دکتر غلامرضا امامی در جمع دانشآموزان «تیزهوش» گنبدی از ادبیات و بیمرزیِ آن گفت. او تلاش کرد میل تجربهکردنِ بیواسطۀ زندگی و بزرگی را در دانشآموزان بارور کند. امامی گفت: «در بازدید از مسجد ایاصوفیه در استانبول که قبلاً کلیسا بوده، یک توریست را دیده که مدام دوربینش را تنظیم میکرده و از زوایای مختلف عکس میگرفته است. به او میگوید چقدر تلاش میکنی عکس بگیری، درحالیکه بهترین عکسها از این مکان وجود دارد. توریست عکاس گفته: «میخواهم با نگاه خودم از اینجا عکس بگیرم.»
دکتر امامی یکی از توپهایی را که برای هدیه به دانشآموزان گنبدی تهیه شده بود، به پیشنهاد خود بچهها، به آقای کریمی که در گنبد همراه کاروان شده بود تقدیم کرد. آقای کریمی معلم تاریخ بچهها و از مفاخر گنبدیهاست. او هم توپ را به مدرسه هدیه کرد.
*
مقاومت فرهنگی قومیتها
در بازدید کاروان سرزمین برادری از «میل گنبد» (برجی تمام آجری که یادبود مقبرۀ قابوسبن وشمگیر، از امیران سلسلۀ زیاری و متوفی به سال 403 ه.ق است) و موزۀ فرش ترکمن، خانمی ترکمن راهنما بود و توضیحات مربوطبه این دو مکان را به میهمانان میداد. نکتۀ بارز، پوشش این خانم بود. مانتویی تنگ با روسریای شُل؛ چیزی که در فضای سنتی ترکمنها جایی ندارد و در این یکی دو روز هم نمونهاش را ندیدهایم.
زنان ترکمن در دورههای سِنی مختلف، پوشش خاصی دارند که وجه مشخصۀ ظاهریشان است. لباسی یکدست و بلند، با رنگها و نقشهای خاص، با چارقدی بزرگ و منقش به نقوش هنرمندانه که پوشش مناسبِ مسلمانی را هم فراهم میکند. این پوشش، در مقایسه با سایر مدلهای پوشش زنان در منطقه، ماندگارتر عمل کرده است. یعنی حتی به پوشش زنان روستایی این خطه هم که نگاه میکنیم، درمییابیم که زودتر در برابر یورش مانتو و روسری و اشکال دیگری از پوشش که امروزه رواج دارند، سپر انداختهاند. پوششهایی که هم نشانی از سنت قومی ندارند و هم رعایت حدود اسلامی را کمتر ارج مینهند. این تنها یک نمونه است برای تأیید این معنا که تقویت وجوه مثبت، زیبا و معنادار قومیت، کمک به حفظ فرهنگ تاریخی و اسلامی ماست. رسوم قومی و محلی ما، منهای آنجاهایی که مایۀ تفرقهاند و مانع دینداری، عموماً نشان از دیانت و اهمیتدادن به آن دارند. بنابراین، بر ماست که فرهنگهای خوب محلی و قومی، ازقبیل پوششها را دریابیم.
در حین بازدید از میل گنبد که شبیه چاهی واژگون و روبهبالاست، صدای اذان ظهر بلند شد. از فضای تاریک و چاهگون برج بیرون آمدم و به صدای مؤذن گوش دادم. از دو مسجد در دو سوی برج، اذان میگفتند. از این سو صدای اذان مسجد اهل سنت روان بود و از آن سو، صدای اذان مسجد شیعیان.
*
بوسۀ فرزند شهید، بر دستان مادرِ شهیدی دیگر
اعضای کاروان به دیدار خانوادۀ دو شهید اهل سنت، شهیدان محمد و حاجمحمد قربانی میرود. مادر شهید، با سنی حدود 70 سال، فارسی را دستوپاشکسته میدانست و نمیتوانست به فارسی حرف بزند. لاجرم نوهاش، دختر یکی از دو شهیدِ خانواده، ترجمه میکند. میگوید برای فرستادن بچۀ اول به جبهه بیتابی نکرده. وقتی بچۀ دوم را روانه میکرد، آن اولی شهید شده بود. این بار هم جوانش را اگرچه کمی سختتر و بغضکرده، اما با شجاعت بدرقه میکند. میگوید «هرچه قسمت باشد، همان میشود.»
وقتی به این مادر، داود کریمی، فرزند سردار شهید عباس کریمی را معرفی میکنند، انگار که داغش تازه باشد، متبرکانه به بازوی داود دست میکشد و با همان زبان ترکمنی، دلداریاش میدهد. داود خم میشود و دستهای مادر را میبوسد. مادر هم فرزندش را در آغوش میگیرد.
*
ختم کلام
ما به وحدت نیازمندیم؛ همچنانکه به آب و عشق.
ـ نادر ابراهیمی در «آتش بدون دود»
انتهای پیام/