روایت خدمات صادقانه آیت‌الله شهید شاه‌آبادی؛ پدری مهربان برای مردم

زمان انقلاب بسیار تلاش می‌کرد و نسبت به رزمندگان حسّاس بود و در مقابل آنها احساس شرم و مسئولیت می‌کرد به‌طوری که آدم متحیّر می‌شد. در شبانه‌روز فقط یکی دو ساعت می‌خوابید. هنگامی که در زندان بود نیز مثل یک پدر مهربان با تمام زندانی‌ها رفتار می‌کرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی، در سال 1309 در قم به دنیا آمد. دروس خارج فقه و اصول را از محضر آیات عظام: امام خمینی، بروجردی، گلپایگانی و اراکی تحصیل کرد. در سن 27سالگی در سال 1336 جهت تشکیل خانواده تصمیم به ازدواج گرفته و با خانواده آیت‌الله العظمی میرزای شیرازی وصلت کرد. فعالیت سیاسی وی پس از کودتای ننگین 28 مرداد 1332 شروع شد. چندین مرحله توسط مأموران طاغوت دستگیر شد که از این میان 5 بار اسیر زندان‌های مخوف رژیم گشته و 1 بار هم تبعید شد. اداره بیت امام هنگام استقبال از امام، نقش ویژه شهید بود که بسیار حساس و قابل توجه است. ابلاغ و اعلام فرمان امام مبنی بر لغو حکومت نظامی در 21 بهمن 1357 به مردم نقش دیگر شهید بود که به‌همراه شهید مطهری، اقدام کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آیت‌الله شاه‌آبادی در آغاز دوره اول مجلس شورای اسلامی به‌عنوان کاندیدای مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و دیگر گروه‌های اسلامی بود که با رأی بالای مردم تهران به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و طی 4 سال خدمت در این سنگر، اثرات عمیقی از خود به جای گذاشت. ایشان در کمیسیون قضایی، یک عضو صاحب‌نظر فعال بود و در دوره دوم کسب 1.5 برابر بیشتر رأی به نمایندگی مجلس انتخاب شد و همین دلیل بر افزایش محبوبیت او در بین مردم بود.

نمایندگی امام در بنیاد مستضعفان از سال 1359 و همکاری با اوقاف و امور خیریه از فعالیت‌های قابل توجه جانبی دیگر آیت‌الله شاه‌آبادی بود. در طول مدت دفاع و جنگ تحمیلی در فرصت‌های به دست آمده در جمع رزمندگان اسلام و در کنار آنان در جبهه‌ها حضور می‌یافت. بالاخره در واپسین مرحله‌ای که آیت‌الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می‌کرد، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر انفجار و اصابت ترکش در ششم اردیبهشت ماه سال 63 در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت به شهادت رسید.

همسر او روایت‌های بسیاری از توجه شهید به حال مردم و رسیدگی به امورات آنها دارد که در ادامه برخی از آنها نقل شده است:

اهمیت بیش از حد به رسیدگی به وضع مردم:

زمان انقلاب بسیار تلاش می‌کرد و نسبت به رزمندگان حسّاس بود و در مقابل آنها احساس شرم و مسئولیت می‌کرد که آدم متحیّر می‌شد. ایشان در شبانه‌روز یکی دو ساعت می‌خوابید. در حالی که در منزل بی‌سیم دائماً روشن بود یا تلفنً حتما می‌بایست دم دست باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. گاهی مثلاً می‌خواستیم با هم غذا بخوریم اما تلفن اجازه نمی‌داد، یک بند زنگ می‌زد،‌ یک بار پشتی را جلوی پریز گذاشتم که دیده نشود و به بچه‌ها گفتم: «شما بروید کنار آقا جان بنشینید و سیم تلفن را خیلی آرام بکشید تا آقا جان دو لقمه غذا بخورد.» پیگیر شد که چرا تلفن دیگر زنگ نزده. در ابتدا فکر کرد خراب شده اما بعد متوجه شد که قضیه چیست. در آن زمان ایشان خیلی فعالیت می‌کردند و من می‌خواستم کاری کنم که ایشان فعالیتش را کمتر کند.

خدمتی بزرگ و صادقانه

در همین طبقۀ اوّل می‌خواستند برای خانم‌ها کلاس برگزار کنند. چون هرکاری کردند جایی را پیدا نمی‌کردند، هزینه هم به آن صورت نداشتند کسی هم خانه‌اش را در اختیار نمی‌گذاشت، به من می‌گفت: «اجازه می‌دهید اینجا در اختیار ما باشد، مجلس خانه‌ای می‌دهد که شما آنجا راحت باشید.» ما وقتی از آنجا رفتیم آقا سعید طبقۀ بالا بود و پایین را برای برگزاری کلاس گذاشتند و بعد از مدتی آقا سعید هم طبقۀ بالا را خالی کرد و جای دیگری رفت. درس تحریرالوسیله مربوط به خانم‌ها بود. این کلاس را شب‌ها گذاشته بودند و من را هم با خودشان می‌آوردند.

پدری مهربان برای زندانی‌ها

هنگامی که ایشان در زندان بود مثل یک پدر مهربان به تمام زندانی‌ها سحری می‌داد و بعداً به همه چای می‌داد یعنی اصلاً غذاخوردنش معلوم نبود. این نوع برخورد ایشان حتی آن کسانی را هم که روزه نمی‌گرفتند جذب می‌کرد و آنها روزه‌گیر می‌شدند. همۀ زندانی‌ها ناراحت بودند که از خانواده‌هایشان جدا هستند ولی ایشان همه را شارژ می‌کرد.

تنها شبی که زود به خانه آمد

از آنجایی که ایشان خیلی احترام برای من قائل بود و همیشه به بچه‌ها سفارش می‌کرد که "مواظب مادر باشید و سروصدا نکنید چون اعصابش ناراحت است." من هم از این مسئله سوء استفاده می‌کردم و می‌گفتم: «آقا، شما که ساعت 12 به بعد به منزل می‌آیید، من اعصابم ناراحت می‌شود و صدای ماشین در خانه می‌پیچد و من بیدار می‌شوم و دیگر خوابم نمی‌برد بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 هستید همان‌جا باشید چون صبح هم می‌خواهید زود بروید، پس دیگر منزل آمدن و این‌همه سروصدا کردن برای چیست؟» ایشان گفت: «پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟» گفتم: «اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان‌جا که بودید، باشید.» و ایشان گفت: «شما راضی می‌شوید ساعت 12 بیایم» گفتم: «بله.» شب بعد درست ساعت 12 آمد و پیش خودم گفتم: «چه خوب که حرفم را گوش داد. اگر می‌دانستم زودتر می‌گفتم» و خیلی خوشحال شدم اما شب بعد ایشان به جبهه رفت و دیگر برنگشت، بعداً آقای دکتر منافی گفت:‌ «ما آن شب تعجب کردیم که چرا حاج آقا ساعت 12 به منزل می‌روند و گفتیم "حاج آقا، خیلی عجیبه، هر شب ساعت 2 و 3 به منزل می‌رفتید چرا امشب زود می‌روید؟" گفت "اگر امشب دیرتر از 12 شب به خانه بروم حاج خانم دیگر من را به منزل راه نمی‌دهد، به‌خاطر همین امشب زود می‌روم."»، و تنها همان یک شب بود که زود به خانه آمد و بعد به جبهه رفت و دیگر برنگشت.

حلال مشکلات

شبها بعد از نماز در مسجد می‌نشست، جوان‌ها دورش جمع می‌شدند و هرکس مشکلی داشت مطرح می‌کرد. یادم هست آقای انواری ساعت یک نیمه‌شب زنگ می‌زد و می‌گفت :«حاج آقا، نیست؟» من می‌گفتم: «مسجد هستند» و ایشان (با حالت مزاح) می‌گفت: «حاج خانم، مسجد کجا بود، معلوم نیست ایشان کجاست؟! این موقع شب که مسجد نیستند؟» و من یک شماره می‌دادم و می‌گفتم: «زنگ بزنید ببینید آنجا هستند یا نیستند!» و به‌شوخی می‌گفتند: «ایشان زن دیگری دارد، پیش زنش می‌رود و شما نمی‌دانید!» من هم به‌شوخی می‌گفتم: «زنگ بزنید ببینید آقا آنجا هستند یا نه؟!».

انتهای پیام/*