پهلوانان میمیرند؛ اما لطفی نه
آنچه میخوانید حاصل روایتی است از دیدار با محمدرضا لطفی هنرمندی که در موسیقی ایران هرگز نمیمیرد.
خبرگزاری تسنیم - یاسر شیخی یگانه
در یک روز خردادی در سال 1392 که هوای تهران دیگر نشانی از بهار نداشت و گرمای تابستان و خورشیدِ سوزانش بر شهر چیره شده بود، باید راس ساعت 11 در مکتبخانه میرزاعبدالله حاضر میشدیم. از یک هفته پیش پرسشها را در چند صفحه و چند موضوع مشخص کرده بودم. هر خبرنگاری میداند که برای گفتوگو با یکی از بهترینهای موسیقی ایران باید با دستِ پر رفت.
شنیده و البته گاهی از طریقفیلمها و یا در نشستهای خبری دیده بودم که اهل سخن گفتن و بحث کردن است. خوب میدانستم از اندک هنرمندانی است که تنها به نوازندگی بسنده نکرده است. در حرفهایش هم تاکید میکرد که نوازنده نباید به سازش خلاصه شود که اگر سازش را از او گرفتند دیگر چیزی برای ارائه نداشته باشد. تاکید داشت که نوازنده باید جامعهشناس باشد.
یکی از استادانم در دانشگاه که ارتباطات درس میداد وقتی فهمید قرارِ گفتوگو با چنین هنرمندی دارم، تاکیدش این بود که، سعی کن اسیرِ اُبُهتش نشوی و پرسشهایت را جسورانه مطرح کن. استادمان میگفت نگذار نگاهش از بالا به پایین باشد، خودت را بالا بکش تا برایت وقت بگذارد و پرسشهایت را جواب دهد.
به هر روی من به عنوان خبرنگار و امیر امیری با دوربین عکاسیش، راس ساعت در مکتبخانه میرزاعبدالله بودیم. تا گلویی با آب یخ تازه کردیم و کمی آرشیو آلبومها را بررسی کردیم؛ در باز شد و مردی با قدی بلند و سفید پوش وارد شد. محاسن و موهای بلند و سفیدش اُبُهتی قلندرانه به او داده بود. با گرمی به ما خوشآمد گفت و ما را به اتاقِ کارش دعوت کرد.
میزی بود و چند صندلی در روبهرویش. روی میزش شلوغ بود. بالای صندلیش با خطی خوش نوشتهای به دیوار نقش بسته بود: «غم این خفتهی چند خواب در چشم ترم میشکند». پایین تابلو عکسی از «شیدا» بود. پنجرههای بزرگ با کرکرههای قدیمی راهی برای ورود نور بود. چند ساز در گوشهی دفتر به دیوار نقش بسته بودند. در میان صحبتهایش به یکی از سازها اشاره کرد و گفت: این ساز قدمتی بیش از صد سال دارد.
تصورش هم دشورا بود؛ سازی که خودش بیش از 100 سال قدمت دارد و ضخمههای محمدرضا لطفی را هم تجربه کرده، چقدر قیمت دارد!
به محض آغاز گفتوگو سیگارِ «مارلبورو»یش را روشن کرد و به صندلی لم داد. یاد حرف استادم افتادم. باید نخستین پرسش را قدرتمندانه مطرح میکردم. نخستین پرسش در گفتوگوها خیلی موثر است. همان پرسشی را مطرح کردم که یک هفته برایش تحقیق کرده بودم.
هر چه گفتوگو به پیش میرفت، دستهای لطفی به میز نزدیکتر و از حالت لمیدگیاش بر روی صندلی کمتر میشد. سیگارها یکی پس از دیگری روشن و خاموش میشد و لطفی با تمام وجودش درباره مسائل مختلف موسیقی برایمان توضیح میداد.
از روز قبل منشیاش تاکید کرده بود که تنها 45 دقیقه برای گفتوگو فرصت دارید. پس از حدود یک ساعت که از حرفهایمان گذشته بود گوشی تلفنِ دفترش زنگ زد. منشی بود و به او یادآوری کرد که ساعت کلاستان فرارسیده است.
کلاس را یک ربع به تاخیر انداخت. یک ربع گذشت. باز هم تلفن زنگ زد و باز هم یک ربع به تاخیر انداختنِ کلاس. این روند ادامه داشت تا این که حدود 2 ساعت پای پرسشهایم ایستاد و پاسخ داد. شاید اگر حضور شاگردان در جلوی درِ اتاقش نبود چند ساعت دیگر هم گفتوگویمان ادامه داشت. در پایانِ حرفهایش تاکید کرد که قرار دیگری هم با هم داشته باشیم تا ادامهی پرسشهایم را پاسخ دهد. قراری که هرگز میسر نشد.
بعد از آن لطفی به سراغ شاگردانش رفت تا درس را آغاز کند.
آن روز محمدرضا لطفی آهنگساز و نوازندهی تار و سهتار، حرفهایی زد که هنوز طنین صدایش در گوشم هست. لطفی انتقاد میکرد و با صراحت حرف میزد اما دلسوزی و خیرخواهی در حرفهایش موج میزد.
خطاب به همنسلان خودش میگفت، باید با هم قد و قوارهی خودتان کار کنید. برای تاکید بر این حرف از پهلوانان مثال آورد؛ «پهلوان باید با پهلوان کشتی بگیرد». همان جا بود که تیتری به ذهنم رسد «پهلوانان میمیرند». این درست حرف لطفی بود. میخواست بگوید که اگر پهلوانی با هم قد و قواره خودش واردِ گود نشود، مرگش فرا میرسد و دیگر دوران عوجی نخواهد داشت.
با شفافیت کامل میگفت که دوست دارد با علیزاده و شجریان کار کند. از فلان خواننده که قدر خود را ندانسته و ادای «معین» را در آورده دلخور بود و میگفت او قدر خودش را ندانسته است.
به هر روی امروز 12 اردیبهشت 1395 است و از آن دیدار 3 سال گذشته است و دیگر محمدرضا لطفی در میان ما نیست. فرصت دیدار و گفتوگو با قلندر موسیقی ایران تنها یک بار دست داد و دیگر تکرار نشد.
اکنون لطفی از میان ما رفته است اما این پهلوان موسیقی ایرانی هرگز نمیمیرد و راهش و مکتبش در موسیقی ایرانی همچنان ادامه دارد.
متن مصاحبه مذکور را از اینجا بخوانید.
انتهای پیام/