از دلدادگی برای امام حسین (ع) در کوچه‌های زرقان تا شهادت در خیابان‌های شیراز


در تاریخ انقلاب و دفاع مقدس حبیب بن مظاهرهایی هستند که جان خود را فدا کردند تا انقلاب بماند، شهید اسماعیل موذنی، شهید شاعر دوران انقلاب اسلامی یکی از آنان است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از شیراز، « تقاطع خیابان پستچی و معدل مطابق معمول دیگر روزها شلوغ است و بین سربازان و نیروهای مردمی که به هوای عوض کردن اوضاع جامعه به خیابان‌ها ریخته‌اند، درگیری پیش آمده است. سربازان رژیم شاهنشاهی با لگد به شهدا می‌زنند.

اسماعیل موذنی 57 ساله که عبایی بر دوش دارد و شب کلاهی بر سر، به سربازان اعتراض می‌کند که چرا به اجساد شهدا بی‌احترامی می‌کنند. سربازان با قنداق تفنگ سرش را مجروح می‌کنند و به جرم اینکه در راهپیمایی‌ها پیشاپیش مردم بوده است با سرنیزه سینه و گردنش را زخمی می‌کنند».

اینها روایتی است از زبان غلامعلی موذنی، فرزند شهید اسماعیل موذنی که با وجود اینکه خود گرد پیری بر سرش نشسته اما به خوبی آن دوران را به خاطر دارد و به نقل خاطرات پدر شهیدش می‌پردازد.

سکانس اول – شهادت

قرار بود غلامعلی 20 ساله به فیروزآباد برود اما به دلیل بسته بودن راه باز می‌گردد و از زبان صاحب‌کارش متوجه زخمی و شهید شدن پدر می‌شود. سراسمیه به خانه می‌رود اما خانه خالی ست و هیچ چیز در خانه نیست گویی دزد به خانه زده است.

پس از پرس‌وجو متوجه می‌شود که آشنایانی که در راهپیمایی بودند متوجه درگیری سربازان با پدر شدند و به همین دلیل برای اینکه خانه و خانواده اسماعیل موذنی را از شر ساواک نجات دهند، خانه را خالی کردند.

"همسر و فرزندان شهید موذنی"

مادر و دیگر بچه‌ها به زرقان رفتند و حالا غلامعلی و محمد هستند که باید جنازه پدر را به برای تشییع و تدفین به زرقان ببرند اما کار به این سادگی‌ها نیست. جنازه اسماعیل موذنی و دیگر شهدا را به بیمارستان فاتحی‌نژاد بردند و دو ماشین ارتش هم برای حمل جنازه‌ها آماده است.

ساعت 4 بعدازظهر است و غلامعلی و محمد تنها 4 ساعت تا زمان حکومت نظامی فرصت دارند تا به هر صورت که شده جنازه پدر را به زرقان ببرند. رئیس بیمارستان آشناست اما بیرون آوردن جنازه آن هم مقابل چشمان ارتشی‌ها کار ساده‌ای نیست.

با ترفندی جنازه را در صندوق عقب ماشین رئیس بیمارستان می‌گذارند و با این بهانه جنازه را به بیرون از بیمارستان منتقل می‌کنند اما هنوز یک مشکل باقی است، جواز دفن. رئیس بیمارستان در برگه فوت اسماعیل موذنی علت مرگ را سکته قلبی می‌نویسد و غلامعلی و محمد را راهی می‌کند.

عقربه‌های ساعت 15 دقیقه به 8 شب را نشان می‌دهد که غلامعلی و محمد به پلیس راه شیراز می‌رسند، ابتدا به آنها اجازه خروج از شهر داده نمی‌شود. ترس ناشی از پیداکردن جنازه پدر در ماشین سبب می‌شود که غلامعلی و محمد با خواهش از مامور پلیس راه بخواهند که اجازه خروج به آنها بدهند.

اندکی از ساعت 8 گذشته است که غلامعلی و محمد همراه با جنازه پدر به زرقان می‌رسند. فردا تشییع پدر است و باید خانواده را آماده کرد.

سکانس دوم – تعزیه‌خوانی و ولایتمداری

اسماعیل موذنی شاعر، مداح و تعزیه‌خوان است. با وجود فقر مادی اما هر ساله تعزیه‌خوان‌ها در خانه وی مهمان هستند. همسرش که روزهای بهار 95 دیگر رقمی برایش نمانده و حافظه‌اش رفته رفته تحلیل می‌رود، پذیرایی از تعزیه‌خوانهای امام حسین (ع) را برای خود افتخار می‌داند. 

غلامعلی 58 ساله از روزی می‌گوید که پدر برای همیشه تعزیه‌خوانی را کنار گذاشت و تنها به برپایی مجالس روضه اکتفا کرد.

«یک روز در حین اجرای تعزیه در حسینیه حیدری زرقان رئیس پاسگاه آمد و گفت: در پایان تعزیه باید برای سلامتی خاندان سلطنت دعا کنید. پدر من گفت: «من نوکر امام حسین(ع) هستم و این کار را انجام نمی‌دهم.»

تعزیه تمام شد و رئیس پاسگاه به دلیل تمرد پدر سیلی بر گوش وی زد که عمامه از سرش افتاد و پس از آن بود که پدرم عزاداری را به مجالس روضه منحصر کرد». 

اما فرزندان را به اجرای تعزیه و تعزیه‌خوانی تشویق می‌کرد. محمد که اکنون 63 سال سن دارد، می‌گوید: «از کودکی دست من را می‌گرفت و به مسجد می‌برد. ماه رمضان مناجات به من داده بود، در مسجد مناجات می‌خواندم.  تعزیه می‌خواندم و در نقش طفلان صحرای کربلا بازی می‌کردم. نخستین باری که تعزیه خواندم یک تومان به عنوان تشویق به من داد».

شهید موذنی علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشته و به طرق مختلف در سفرهای شهرستانی خود که برای تبلیغ دین می‌رفت، رساله و اندیشه‌های ایشان را تبلیغ می‌کرده است.

محمد خاطره‌ای از 10 سالگی خود به یاد دارد و می‌گوید: «وقتی 10 ساله بودم با پدرم کتاب‌های مذهبی را به شهر خفر جهرم برده بودیم. در آنجا پدر برای کاری رفت و من بر سر بساط کتاب‌ها بودم که یک نفر آمد و گفت: این‌ها کتاب‌های حاج آقا (امام خمینی) است و در صورتی که از شهربانی بفهمد، دستگیر می‌شوید. پدرم که آمد جریان را تعریف کردم پدرم گفت: ما باید از حاج آقا جانبداری و حمایت کنیم.»

سکانس آخر- بی‌مهری مسئولان نسبت به چاپ دیوان فاضل

اسماعیل موذنی در شعر فاضل تخلص می‌کرد، پس از شهادت به خواست بنیاد شهید، غلامعلی و محمد، دست نوشته‌های پدر را به تهران می‌برند. علامه جعفری شعرها را می‌بیند و تائید می‌کند اما از همان سال 58 تا همین یکی دو سال اخیر، چاپ دیوان شعر این شهید دست به دست می‌شود تا اینکه فرزندان شهید با هزینه شخصی اقدام به چاپ کتاب اشعار پدر می‌کنند.

انتهای پیام/