اولین شب بر بستر امام
پرستارها منبع الهام داستانهایی هستند که برای ما و شما ناشناخته است. جهانی مملو از غم و شادی، هراس و آرامش و خاطرات با رفتنشان جان میدهند. این نوشتار تلاشی است برای جان بخشیدن به خاطرات یک پرستار.
به تازگی وارد پنجمین سال حضورم در جماران شده بودم. هوای اردیبهشتی و عطر و بوی باغهای جماران، دیگر خبری از صدای آژیرهای ممتد و رنگی نبود. موشکبارانها و مخاطراتش به پایان رسیده بود. زندگی به روال خود بازگشته بود؛ اما همه چیز تحت الشعاع رویدادهای گذشته بود و مهمتر از آن، آنچه در جماران میگذشت.
توجه عموم به جماران بود. نگرانی و هراس، دل مردم را به درد میآورد. همه میخواستند بدانند در جماران چه خبر است. هر لحظه دلهره مختص به خود داشت. طبقه دوم، مأمن پرآشوب من بود. نشسته پشت میز مانیتورینگ و نگاه به ریتم قلب آقا. زنگ خطر نواخته شد. دیگر آبدیده شده بودم. خونسردی خودم را حفظ کردم و پلهها را به سرعت و ریتم منظم پایین آمدم. راهرو را بدون خطایی و کج و تاب راه رفتنی پیمودم و بر سر بالین آقا قرار گرفتم. خواستم سلام کنم که مثل همیشه پیشدستی کرد و گفت «سلام.»
بار دیگر خجل شدم از کاهلیم. آقا همیشه پیشرو در سلام بود و هفتاد ثوابش را برای خود ذخیره آخرت میکرد و سهم ما همان یک ثواب بود.
آقا از درد سینه خفیفی شکوه میکرد. پزشکی خبر کردم تا معاینه کند. دکتر گفت:«آقا جون مشکل جزیی هست.»
آقا روی تخت نیمخیز شد و کمی خود را بالا کشید. پشتی پشت سرش را سرپا کردم تا بتواند تیکه دهد. دستش را با دست راست گرفتم و دست چپم را به دور کمرش حلقه کردم. آرام به عقب کشاندم تا راحت دکتر را ببیند. با خونسردی نگاهی به دکتر انداخت و آرام گفت:«هر چیزی یه آخری داره. این هم آخرش هست.»
عارفی مرا کنار کشید. عارفی تیز بود. در گوشم، جوری که کسی شک نکند به من گفت شب را تا صبح در اتاق کشیک دهم. در پوستم نمیگنجیدم. نزدیکی برای چند ساعت. این غنیمتی بود که برای هر کسی در جماران فراهم نمیشد. اگرچه رنجوری آقا دلم را به درد میآورد؛ ولی در این دیار چند خانهای و این خلوتی، حضور در کنار آقا نعمتی بود.
قرار شد هراز از گاهی نیتروگلیسرین تزریق شود. نیتروگلیسرین را انفیزیون میکردم تا میکروست آن را کنترل کند. آن شب من بودم و آقا. سید احمد هم اتاق را ترک کرد تا خلوتمان خلوت باشد.
درد شب به سراغش آمده بود و خوابش را مختل کرده بود. با خلوت شدن اتاق از من خواست چراغ را خاموش کنم و تنهایش بگذارم. دلم هُری فروریخت. ترسیدم از دستم ناراحت شده باشد. با مکث و تپق گفتم:«آقا جون واسه کنترل دارو، دکتر دستور دادن خدمتتون باشم.»
اشارهای به صندلی کرد و گفت:«نمیخوای کل شب رو سرپا باشی. بشین.»
با عجله صندلی را جابهجا کردم و کنار تخت جاسازی کردم. روی صندلی نشستم و میکروست را کنترل کردم. آرام دستم را فشار داد و گفت:«3:45 بیدارم کن.»
با چشم و سر و لبخندی که تا امروز دلم را آرام میکند، قول دادم نمازش از زمان مدنظر تخطی نکند. چراغ را خاموش کردم و روی صندلی آرام گرفتم. پلک از پلک برنمیداشتم.
چندی بعد عارفی به سراغم آمد. عارفی گفته بود آقا استراحت مطلق داشته باشد. به زبان بیزبانی، بیدارش نکنم. اما آقای انصاری مخالف بود. میگفت هر چه آقا میخواهد همان باشد. باید سروقت بیدارش کنیم. تعارض، اضطراب میآورد. روی صندلی بودم به این فکر میکردم کدام مهمتر است. بیدار نکردنی که آقا را دلخور میکند یا بیدار کردنی که به صلاح نیست. من قول داده بودم. به همه؛ ولی کدام قول شرافتمندانهتر بود؟ کدامیک درست بود؟ کدامیک به خیر نزدیک بود؟
در همین اندیشه کذایی به سرمیبردم که آقا سر موعد بیدار شد. آرام پرسید: «ساعت چنده؟»
صدایش بویی از خواب نمیداد. شاید آقا کل شب را با من شبزندهداری کرده بود. خواب برایش مرهم نبود. خواب فقط میتوانست اسیرش کند. او مرد روزهای سخت بود، مرد نخوابیدنها و جنگیدنها.
دستپاچه شدم. ساعت کاسیو چراغ قوهداری داشتم. سریع دکمه چراغ را فشردم تا نور زرد با سبزی شاخصهای ساعت ترکیب شوند. شبنماها پرنور شدند و عقربهها نمایان. از فرط دستپاچگی ساعت را اشتباهی خواندم. آقا امر کرد چراغ را روشن کنم. به سرعت چراغ روشن شد. ولی او با طمانینه ساعت جیبیش را بیرون آورد. زنجیر ساعت از جیبش آویزان شد. با ضربه نرمی به دکمه روی ساعت، درش گشوده شد و با تمرکزی خاصی به عقربهها نگریست. در اندیشه چیزی بود. فکر میکرد. به چه چیز؟ نمیدانم.
با شیرینی لحن خود ساعت را به من گوشزد کرد. لبخندی زد. میفهمید چه حسی دارم. یخم باز شد. سردی هوای شب اردیبهشتی، ظهر تیرماه شد. عذرخواهی کردم. پیشدستی کردم. گفت آقای انصاری را صدا بزنم.
چند دقیقه طول نکشید. انصاری و من کنار تخت بودیم. انصاری لنگ و تنگ آب به دست کمک میکرد آقا وضو بگیرد. نمیگذاشت قطره آبی روی ملافه بریزد. نرم و آهسته آب بر جوارحش میریخت تا مبادا لطافت حرکاتش بشکند. نماز را روی تخت خواند. میشد فهمید لذت نماز ایستاده برایش به چه میزانی است. تخت اسیرش کرده بود. قرآن خواند و روی تخت نشسته بود. لحظات تلخ و شیرینی بود.
از آقا خواستم بعد از نماز بخوابند. چیزی نگفت و پذیرفت. آقا خسته بود.
ساعت 7:30. دیگر آفتاب درخشان و تابان بر پیکره خانه مستقر شده بود. انوار الهی از روزنههای اتاق به قصد احوالپرسی ورود کرده بودند. حاج عیسی را به دستور آقا صدا زدم. حاج عیسی با سینی صبحانه حضوری گرم به هم رساند. نان سنگک، پنیر، چند حبه گردو؛ قوت قالب صبحانه بیشتر ایرانیان. از من پرسید گردو برایش مشکلی ایجاد نمیکند. با لبخند گفتم اشکالی ندارد، میل کنید. شک داشت. گفتم بگذارید از دکتر عارفی بپرسم. من پرستار بودم و عارفی متخصص. در همین اثنا صدای عارفی پشت در شنیده میشد. عارفی مشغول صحبت با اعضای دفتر بود. در را گشودم و سریه میان حرفشان پریدم که آقا میخواهند گردو نوشجان کنند، دستور چیست. عارفی وارد اتاق شد و مصاحبانش را ترک گفت. همانند تمام پزشکانی خبرهای که میشناختم، محکم و با جدیت گفت: «اشکالی نداره. میل کنید.»
شب به پایان رسیده بود. بحران از سر گذشته بود. درد قلب آرام گرفته بود. آقا شاد بود آن روز. صبحانه با میلش را خورد و روزش را به قصد قربت خدا سپری میکرد و من یک شب پیشش بودم. من یک شب را با امامم گذراندم. و فقط من بودم که میدانستم من چه احساسی داشتم. احساس یک روز اردیبهشتی در سال 1368.
انتهای پیام/