می‌خواستم بازیگر باشم «صداپیشه» شدم/ طنز خارجی‌ها لوس است

«محمدرضا علیمردانی» این‌روزها نام و چهره و صدای شناخته شده‌ای است، کسی که عشق بازیگری داشته، اما بازی‌هایی که با صدایش انجام می‌داده، او را به سمت صداپیشگی کشانده است.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، صداها را در ذهنم مرور می‌کنم؛ «شِرِک»، «کارخانه هیولاها»، «عصر یخبندان 1»، «خرس برادر»، «رئیس مزرعه» وَ ...وَ ...! می‌ایستم و به‌ نظرم می‌رسد همان شرک و سالیوان و عصر یخبندان کافی است تا مرا به دنیای دوست‌داشتنی انیمیشن‌هایی که با آن‌ها زندگی کرده‌ام، ببرد. اصلاً همان «عصر یخبندان» کافی است که به خاطر صداهای‌شان سه ماه تمام هرشب مرا پای تلویزیون می‌نشاند تا درگیر شیرین‌کاری‌های «سید»، «مَندی» و «دیه‌گو» بشوم. آن‌روزها جذابیت چیزی که می‌شنیدم برایم اهمیت بیشتری داشت و شاید تا سال‌ها بعد دنبال این موضوع نرفتم که صاحب این صداهای خاطره‌انگیز کیست. اما از خوبی روزگار «صدا» خودش را نشان داد، در قالب تصویر و انیمیشن‌های کوتاهی که در شبکه‌های اجتماعی و تلویزیون پخش می‌شد.

محمدرضا علیمردانی متولد سال 55 است، از سالهای 75 و 76 روی صحنه تئاتر رفته و در تلویزیون حضور داشته، اما از روی که «بائو» پایتختی‌ها شد، شاید چهره‌اش بیشتر از قبل دیده شد. از چند سال قبل هم صدا و نامش را در انیمیشن‌های «حیات‌وحش»، «انقراض» و مجموعه‌ شیرین «دیرین‌دیرین» دیده و شنیده‌ایم، او که همیشه مشغول کار است، به تازگی مجموعه انیمیشن‌های «پندانه» را حاضر کرده، از همان‌هایی که همه صداهایش را خودش می‌گوید. گپ و گفت با علیمردانی با بقیه فرق می‌کرد، هرچه هم حرف‌هایش را با توضیح بنویسیم، باز هم حق مطلب ادا نمی‌شود. علیمردانی با صدایش بازی می‌کند، بالا و پایین می‌رود، صداهایی را می‌سازد که فقط باید شنید و نمی‌توان توصیف کرد. پس فقط می‌توان گفت کاش در مصاحبه دو ساعته ما با این بازیگر، خواننده و صداپیشه پر انرژی حضور داشتید تا خودتان از نزدیک با صدا و روحیه گرم او آشنا شوید.

در ادامه گفت‌وگوی مجله مهر با «وی» را می‌خوانید:

 

شما چند سال قبل در برنامه «ماه عسل» حضور پیدا کرده بودید، داستان چه بود؟

تا از قبل برنامه ماه عسل دوست نداشتم قصه زندگی‌ام را کسی بداند. احساس می‌کردم این ضعف است که وقتی من الان صداپیشه‌ هستم، قبلا صدای خوبی نداشته‌ام. بزرگترین غصه من در کودکی این بود که چرا برای حرف زدن ابزار ندارم تا جایی که اطرافیانم ترجیح می‌دهند مرا نشنوند. صدای من به خاطر بیماری ارثی لارنژیت ناهنجار بود، من خیلی کوچک بودم که برای دندانم به دندانپزشکی رفته بودم که همان دندانپزشک بیماری من را تشخیص داد و به مادرم گفت: به نظر من تارهای صوتی بچه ایراد اساسی دارد. بعد از آن دکتر رفتن‌های من شروع شد که همه پزشک‌ها هم می‌گفتند این یک نقص مادرزاد است و هیچ راه درمانی ندارد.

یک کودک که شاید صدای خوبی ندارد، اما در نقش دیگران بازی کردن را دوست دارد!

از همان سن کودکی شیطنت‌هایی در سَرَم بود که آن موقع دقیق نمی‌دانستم، بعدها که بزرگ شدم فهمیدم گرایش به بازیگری است. یعنی خیلی دوست داشتم «رُل» بازی کنم و در نقش این و آن فرو بروم، دوست داشتم عده‌ای بنشینند و نمایش مرا تماشا کنند؛ ولی صدا یکی از ابزارهای این کار را نداشتم. هر راهی را امتحان کردم، وقتی دکتر جواب نداد، دنبال طب سنتی رفتم، حتی حکیم جواب نداد، به هر راهی متوسل شدم؛ اما کسی مرا امیدوار نکرد. دیگر داشتم باور می‌کردم که این مشکل درست‌شدنی نیست. وقتی تا ته ناامیدی رفتم، فهمیدم گریه زاری جواب نمی‌دهد.

ناامیدی یا اراده؟

نمی‌دانم اسم آن ناامیدی است یا اراده اما من به بن‌بست رسیدم و تازه در آن بن‌بست فکر کردم که باید کاری انجام دهم و اتفاقا این راه بن‌بست نیست و حداقل می‌توان برگشت. اینجا بود که از ناامیدی برگشتم. سعی کردم بقیه کارهایی که می‌توانم انجام بدهم را ببینم. به اینکه در شنا کسی به من نمی‌رسد یا اینکه دوچرخه‌سواری‌ام خوب است و می‌توانم ورزش‌های رزمی انجام بدهم. اینجا بود که به خودم گفتم این ظرفیت را که از همه بیشتر دوست داری، نداری. مهم نیست که نداری. حالا باید فکر کرد که با این صدا (اینجا صدایش را خش دار می‌کند.) چه کار می‌توان کرد و چه جور می‌توان ارتباط برقرار کرد؟ بعد فکر کردم چه کار می‌توان کرد؟ مثلا یک بار پدرم در آشپزخانه آب‌هویج می‌گرفت. دیدم می‌توانم صدای دستگاه را تقلید کنم و با خودم گفتم اگر زبان کوچکم را هم بتوانم تکان دهم، صدایش به آن شبیه می‌شود، همین صدا را تمرین می‌کردم و تلاش می‌کردم با دهانم برای آن بُعد ایجاد کنم که شبیه تر بشود. اینجا بود که گفتم ایول! هر کسی نمی‌تواند با سوت صدای جیرجیرک دربیاورد یا با ته حلقش صدای آبمیوه‌گیری دربیاورد. این بازی عملا به من مزه می‌داد. شما وقتی نتوانی درست حرف بزنی و صدای ناهنجاری داشته باشی، چیزهای دیگری برای خود پیدا می‌کنی. من حالا یک عالمه سروصدا برای خودم دارم. یعنی گاهی وقت‌ها در یک انیمیشن تمامی صداها خودم هستم. یعنی هم گفت‌وگوها هم افکت‌ها هم صدای پرندگان و موسیقی و ماشین و همه چی (با خنده) این صداها را از آن موقع دارم.

تیتراژ پندانه را هم که من دیده‌ام خودتان کامل گفته‌اید و بعد این‌ها در کنار هم قرار گرفته‌اند، یعنی بازی‌های آن زمان باعث ساخته شدن این تیتراژها شده است.

دقیقا. این بازی‌ها از آن زمان هست و باقی‌مانده، من هنوز این کار را دوست دارم و انجام می‌دهم.

یعنی هر صدایی را می‌توانید تقلید کنید؟

نه هر صدایی. صدایی که دوستش داشته باشم و فکر کنم می‌توانم با گلویم آن را تکرار کنم.

خب بعد از این‌ها روند درمان جالبی داشتید، سکوت کردید و ...

باید برای‌تان تعریف کنم و جالب است با این که در جاهای دیگر هم گفته‌ام، اما حرف‌های عجیبی در این باره به وجود آمده است. شاید باورتان نشود یک‌بار کسی به من گفت برای درمان صدایت واقعاً 6 ماه در غار زندگی کرده‌ای؟ که من گفتم اصلاً نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا به وجود آمده‌اند و این چه مدلی از چهل‌کلاغ شدن است! من 5 ماه و 21 روز دوره ابتدایی خود درمانی‌ام بوده است. در این مدت و به طور کلی شرط آغازین دوره سکوت کامل بود، سکوت یک ماهه‌ که دوران سختی بود و حتی به خاطر آن از مدرسه اخراج شدم. اما رعایت کردم.

پدر و مادرتان خیلی نگران بودند، درست است؟

خیلی زیاد. به هر حال من در یک خانواده سنتی که سختگیری‌های خاص خودش را داشت به دنیا آمدم. در آن دوران هم من راه‌های مختلفی را امتحان کرده بودم، اما به نتیجه‌ای نرسیده بودم و با خودم فکر کردم هر کاری کنم از چیزی که هست، بدتر نمی‌شود. شاید باورتان نشود پیش دکتر نباتی هم رفتم که به نبات دعا می‌خواند و می‌گفت این را بخوری حالت خوب می‌شود و من هم باورهای مذهبی داشتم و این کارها را انجام می‌دادم. اما نتیجه نگرفتم. اینجا شرایطی بود که من کاملاً ناامید شده بودم و باور کنید که الکی خودم را امیدوار کردم. رازی را به شما بگویم «الکی الکی راستکی می‌شود» مانند اینکه قانون دنیا به این شکل است. وقتی شما تصمیمی می‌گیری که اساساً شکل دیگری فکر کنی و تصمیم می‌گیری که چیزی را که تا آن لحظه به آن عادت داشتی، کنار بگذاری و بگویی چه شکل دیگری می‌توان همه چیز را دید و سعی کنی مدل دیگر را پیدا کنی، بعد از آن است که متوجه تغییر در همه چیز می‌شوی، برای همین است که می‌گویم «الکی الکی راستکی‌می‌شود»، وقتی به خودم گفتم باید حالََت از داشتن این‌هایی که داری خوب باشد، اوضاع تغییر کرد.

یعنی چطور شد؟

یک بار که پیش همان دکتر نباتی رفته بودم، وقتی داشتم برمی‌گشتم در میدان تجریش، جلوی یک مغازه ایستادم که تابلوهای نقاشی زیادی داشت و از دیدن آن‌ها کلی لذت می‌بردم، در همین حال بودم که متوجه شدم نقاش آن‌ها در مغازه نشسته و واقعاً تعجب کردم! چون نه دست داشت و نه پا! دمر روی تخت دراز کشیده بود و با دهان نقاشی می‌کرد. در آن لحظه من هم می‌خندیدم و هم گریه می‌کردم. این اتفاق یک جرقه و نشانه بود. همان موقع به خودم گفتم وقتی دکترها می‌گویند راه درمانی برای چیزی وجود ندارد، حتماً در پزشکی نیست و علم هنوز به آن دست پیدا نکرده، اما معنی‌اش این نیست که قطعاً راهی نیست. به این قضیه مؤمن شدم. گفتم حتماً راهی وجود دارد و اگر بخواهی حتماً پیدا می‌کنی! اگر نه چطور فردی که دست و پا ندارد، به این موضوع پی می‌برد که هنرمند است و می‌تواند با دهانش نقاشی کند. این موضوع جرقه امیدی برای من بود.

 

جرقه‌ای که زندگی‌تان را تغییر داد، درست است؟

دقیقا. توی همین اوضاع معلمی داشتیم که هم معلم خوش‌نویسی بود و هم قرآن. این معلم تنها کسی بود که رابطه خوبی با من داشت و می‌دید بابت این موضوع ناراحت هستم، به من گفت که بیا تجوید یادت بدهم. می‌گفت مهم نیست که نمی‌توانی راحت حرف بزنی، خط یاد بگیر. خودش حُجره‌ای داشت که خط می‌نوشت و پارچه‌نویسی می‌کرد. من هم همان‌جا می‌رفتم و مشق می‌گرفتم. در حجره‌اش کتابخانه‌ای داشت که خیلی هم بزرگ نبود، اما کتاب‌های قدیمی و جدید داشت. کتاب‌های قدیمی‌اش خیلی قدیمی بودند و هر لحظه فکر می‌کردی می‌ریزند و خرد می‌شوند. یک‌بار یکی از کتاب‌ها را به من نشان داد و گفت این کتاب زندگی‌نامه‌های مختلفی را شامل می‌شود که بخوانی بد نیست. من کتاب را باز کردم و با زندگی‌نامه یک قاری مصری روبرو شدم که خیلی معروف بوده، اما در گذشته از صدای بد رنج می‌برده است، در آن لحظه اصلاً نمی‌دانستم بیماری او چه بوده است و حتی تشابهی با بیماری من دارد یا نه. اما خواندم و برایم جالب بود بدانم او چه کاری کرده که به نتیجه رسیده و پنج ماه و 21 روز را هم از او یاد گرفتم. یک روش سنتی مصری که باعث بهبود حنجره این قاری شده بود و بعدها او یک فرد معروف و بزرگی از نظر صدا شد.

پس به راهی رسیدید که تا به حال کسی نگفته بود که امتحان کنید؟

بله، دقیقاً. راهی بود که نه جایی شنیده بودم و نه خوانده بودم. اما شاید باورتان نشود که وقتی این روش را شروع کردم حال خوبی نسبت به کاری که انجام می‌دادم داشتم. جالب است بگویم که بعد از این دوران وقتی پیش متخصص خودم رفته بودم معاینات را انجام داد، همان طوری که روی صندلی نشسته بودم و دهانم باز بود، دکتر با تعجب کنار پنجره ایستاده بود و گفت که تو هنوز تورم ناهنجار را در حنجره‌ات داری، اما دیگر خبری از پیچیدگی قبلی که میان تارهای صوتی بود، نیست. این در علم نمی‌گنجد که درست شود، این بهبود پذیر نیست، تو با نقص به دنیا آمده‌ای! و من نمی‌فهمم تو چطور بهبود پیدا کردی. حتی وقتی پرسید چه کاری انجام دادی، ترسیدم بگویم و به جایش گفتم که تئاتر بیان کار می‌کنم. خندید! و گفت از مطب برو بیرون.

خوشحال بودید یا ناراحت؟

در آن لحظه نمی‌دانستم چه احساسی باید داشته باشم. اما به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود و بعد از مراقبت‌هایی که لازم بود انجام بدهم دیدم که صدای آزادتری دارم و با صرف انرژی کمتری می‌توانم صدای بهتری تولید کنم، اما باز هم اختلال‌هایی را احساس می‌کردم.

چه کردید؟

این اخلال‌ها باعث شد که به سراغ علم بروم و ببینم چه می‌گوید. تمام کتاب‌های بهداشت صوت و اختلال‌ها را خواندم. حتی در آن دوران متخصصی بود که در آمریکا درس خوانده بود و طبابت می‌کرد و وقتی حرف‌های من را شنید، می‌گفت همه این تجربه‌هایی که داری خودش یک کتاب است. اما من باور نداشتم و می‌گفتم اگر بخواهم کاری هم کنم، باید سنم بالاتر برود که اطلاعات بیشتری هم در این زمینه‌ها بدست آورده باشم، چون خودم هم نمی‌دانستم چطور این روش نتیجه مثبت روی من داشته است.

چندسالتان بود؟

از 14- 15 سالگی روند درمان شروع شد و چند سال طول کشید که در این مدت صدای من رو به بهبود می‌رفت. در چند سال بعد از آن بخش‌های مختلف این درمان را کشف می‌کردم و هربار به پیشرفت تازه‌ای دست می‌یافتم. می‌دانید متوجه شدم خوراک، بوها و گرد و غبار روی حنجره مؤثر هستند و بعد فهمیدم که هم لارنژیت دارم و هم سینوزیت، به همین دلیل مراقبت‌های ویژه‌ای لازم بود که هر دوی این‌ها در امان باشند.

بالاخره فهمیدید چطور این اتفاق افتاد و حنجره شما بهبود پیدا کرد؟

در تحلیل‌هایی که برخی از پزشک‌ها انجام دادند، به این نتیجه رسیدند که این عضو از بدن من مانند این است که دوباره متولد شده است.

پس دورانی که از آن استفاده نکرده بودید، استراحت می‌کرده؟

بله، آغاز روند از همان‌جا بوده و بعد از استراحتی که هیچ وقت نداشته، روند بهبود و درمان را شروع کرده است.

بالاخره بیماری قاری مصری را پیدا کردید؟

نه، هنوز هم نمی‌دانم. و جالب است بدانید همین روشی که من انجام دادم و به نتیجه رسیدم، ممکن بود به قیمت از دست دادن کل صدایم تمام شود و حتی خطرناک باشد، البته این درباره تمرین‌های بعد از سکوت است. چون بعدها که فهمیدم که اگر نوع اختلالم متفاوت بود، نتیجه دیگری می‌گرفتم.

شنیده‌ایم که بعضی‌ها با شما تماس می‌گیرند و روش درمانی می‌خواهند، درست است؟

بله زیاد هستند، ولی به همین دلیلی که گفتم و تفاوت در نوع اختلال‌ها کار خطرناکی است که بدون شناخت کسی این روش درمانی را انجام دهد. اما شاید برای‌تان عجیب باشد اما من از همان رمضان 92 که در برنامه «ماه عسل» حاضر شدم، هنوز مریض‌هایی دارم که به سراغم می‌آیند. از همه جای ایران می‌آیند، حتی روزهای اول مثل مطب پشت در کلاس‌ها در آموزشگاه می‌نشستند و وقت می‌گرفتند.

 

چه عجیب! بعد چه می‌کردید؟

واقعیت این است که من به دلیل تجربه بیماری که داشتم، اطلاعات زیادی هم بدست آورده بودم و از همین رو برخی چیزها را تشخیص می‌دادم. کسانی که پیش من می‌آمدند آن‌هایی بودند که با دکتر به نتیجه‌ای که باید نرسیده بودند، البته میان‌شان کسانی هم بودند که حرف دکتر را به شکلی که باید گوش نمی‌کردند و دستورات را انجام نمی‌دادند. خیلی‌ها می‌خواستند زودتر به نتیجه برسند و دستورالعمل‌های دکتر که برای 6 ماه بود را انجام نمی‌دادند و احساس می‌کردند بی‌نتیجه است، من هم به آن‌ها می‌گفتم باید همین راه‌ها را در این مدت بروی و راه دیگری وجود ندارد. من 60 درصد از بیماری‌ها را کشف کردم و توانستم راه درمانی درستی به آن‌ها بگویم. اما 40 درصد هم بودند که اصلاً نمی‌دانستم باید چه کاری کنم و نمی‌شناختم. البته من آن‌هایی را در میان 60 درصد در نظر می‌گیرم که حرف گوش‌کن بودند و تمام راه‌های پزشکی را درست و مو به مو انجام داده بودند.

الان هم هست؟

هست، ولی خیلی کم شده. روزهای اولی خیلی زیاد بود. می‌دانید به خودم می‌گفتم محمدرضا یادت هست روزهایی که نمی‌توانستی حرف بزنی و ناراحت بودی؟ دلت می‌خواست کسی کمکت کند و راهی جلوی پایت بگذارد، حالا درد و رنج این مردم را من کشیده‌ام و درک می‌کنم.

تئاتر هم کار می‌کردید...

من از 15 سالگی با هادی کاظمی و مجید آقا کریمی تئاتر رفتیم. مجید هم باعث شد من بروم. چون خودش می‌رفت می‌دید و خیلی دوست دارم، من را همراه خودش برد، کانون فرهنگی تربیتی حُر در میدان راه‌آهن. آن‌جا ثبت نام کردیم که سیدجواد هاشمی مسئول بود و دیدن این آدم‌ها که آن زمان در تلویزیون بودند، برایم خیلی جالب بود.

چه دوست‌هایی داشتید!

بله، من دوست خوبی داشتم و دارم. دوست‌هایی که هیچ‌وقت مرا مسخره نکردند، زمانی‌که دیگران مرا مسخره می‌کردند، این دوست‌ها کنار من بودند، البته الان اصلاً ناراحت نیستم از دست آن افراد، اما وقتی بچه بودم در ذهنم می‌مانده است.

آن‌جا تئاتر را شروع کردید...

بله، فضای خوبی بود و من در جایی قرار گرفته بودم که از حضور در آن لذت می‌بردم و می‌توانستم آکادمیک چیزی که دوست داشتم را یاد بگیرم، این مصادف شد با زمانی که دنبال راه درمانی برای صدایم هم بودم، چون آن‌جا بود که متوجه شدم چقدر ابزار مهمی است و به آن نیاز دارم. البته دل‌خوشی‌هایی هم در همین‌جا پیدا کرده بودم، اینکه پانتومیم صدا لازم نداشت و می‌توانستم با حرکت بدن حرف بزنم و مفهومی را منتقل کنم، البته سیر نمی‌شدم و دلم می‌خواست بتوانم دیالوگ بگویم، صدایم در سالن تئاتر بپیچد و این موضوع بدل به حسرت شده بود.

اولین کار حرفه‌ای تئاترتان چه بود؟

سال 74-75 اولین بار در تئاتر شهر به شکل حرفه‌ای روی صحنه رفتم. با اینکه قبل از آن اجراهای دانشجویی و جشنواره‌ای داشتم، اما کار حرفه‌ای فرق می‌کرد. شارمین میمندی‌نژاد نویسنده و کارگردان همان کار بود و ما در آن حضور داشتیم، خیلی آدم بزرگی است و مانند او ندیدم، خودش را وقف کمک به دیگرانی می‌کرد که کسی به فکرشان نبود، شاید باورتان نشود درست زمانی که تئاتر تمرین می‌کردیم و وسط کارها بودیم، ناگهان می‌رفت و وقتی پیگیری می‌کردیم می‌فهمیدیم چون فلان شهر زلزله آمده، به کمک آن‌ها رفته است، می‌گفت من نمی‌توانم وقتی هم‌وطن‌ها و هم‌نوع‌های من کمک نیاز دارند، این‌جا باشم و تئاتر تمرین کنم. اولین کار حرفه‌ای تقریباً همه ما در آن گروه بود.

 

کار تصویری چطور؟

همان سال‌ها بود که نخستین تجربه کار تصویری را هم داشتم. کاری بود آقای فرخ‌نژاد کارگردان بود و رامبد جوان هم در آن حضور داشت، البته با ظاهری خیلی متفاوت که هم مو داشت و هم ریش بلند. اما این کار پخش نشد! 10-15 قسمت ضبط کردیم، 2 قسمت هم پخش شد، اما مابقی دیگر پخش نشد و هرگز هم نفهمیدیم که چه اتفاقی برایش افتاد.

پس اولین بار که شما در یک تصویری حضور پیدا کردید و تصویرتان پخش شد، کدام بود؟

اولین باری که تصویر من از تلویزیون پخش شد، 76/1/1 بود، نوروز 76 که کار در زمستان سال 75 ضبط شده بود، داریوش کاردان مجری و کارگردان آن بود و به جز من، هادی کاظمی، شهاب عباسی، حمید گودرزی، بیژن بنفشه‌خواه، حسین رفیعی، علی سلیمانی و مجید آقاکریمی هم حضور داشتند. «جنگ نوروز 76» اولین جایی بود که من، هادی، شهاب و حمید در تلویزیون دیده می‌شدیم. بعد از این دیگر روند برنامه‌های تلویزیونی شروع شد و ما هم کار می‌کردیم.

گویندگی از کجا شروع شد؟ لیست بالابلندی از صداپیشگی شما وجود دارد و با اطمینان می‌توان گفت صدای شما در بسیاری از انیمیشن‌های هیجان‌انگیز دوران نوجوانی نسل ما حضور پررنگ داشته است.

دوبله به شکلی که در میان مردم دیده شود، سال 80 بود. اما به هر حال نام خودمان روی کارها نبود و سفارش کننده‌ای بود که انیمیشن خارجی سفارش می‌داد و ما هم کار می‌کردیم و انجام دادن این کار برای‌مان خیلی جالب بود و بازخورد خوبی هم در جامعه می‌گرفتیم و همین موضوع انگیزه‌ای می‌شد که کار را بهتر و بیشتر انجام دهیم.

مثل این بود که برای تان «نام» مهم نبوده و فقط به این فکر می‌کردید همین که از انجام این کار لذت می‌برم کافی است.

دقیقا! شب بیداری‌ها، صدا ساختن‌ها، تکرار کردن و مرور کردن‌ها برای ما جالب بود و اینکه می‌دیدیم مردم هم از کار راضی هستند، حال ما را خوب می‌کرد، خیلی جالب بود که خود من به مغازه‌های سر می‌زدم و بازخوردها را از نزدیک می‌دیدم، باورتان نمی‌شود وقتی از مغازه‌دار می‌پرسیدم کار چه کسانی است، می‌گفت ایران نیستند! دبی کار می‌کنند می‌فرستند ایران! حتی خاطره‌ای دارم که یک‌بار رفته بودم مغازه خیلی بزرگی در یکی از مجتمع‌های تجاری، از صاحب مغازه پرسیدم این دوبلورها دبی هستند، شما خبری دارید؟ نگاهی به من انداخت و گفت، نه، دبی چیه؟ این حرف‌ها را راه انداخته‌اند، دبی نیستند، من آمارشان را دارم و خودم ارتباط دارم! خیلی خوشحال شدم، فکر کردم الان همه ما را می‌شناسد و فقط با قیافه‌مان آشنا نیست و بعد گفتم خب کجا هستند؟ که گفت از ایتالیا کار می‌کنند!! واقعاً خندیدم و برایم جالب بود که این‌همه شایعه‌های مختلف در این زمینه به وجود آمده بود.

اولین انیمیشینی که صداپیشه بودید و دیده شد، کدام بوده است؟

فکر می‌کنم پیترپن بود، البته همزمان روی انیمیشن سفیدبرفی قدیمی کار می‌کردیم و دقیق یادم نیست کدام یک را زودتر تمام کردیم.

چند نفری یک کار را دوبله می‌کردید؟

(با انگشتانش می‌شمارد) به زور شاید 10 نفر می‌شدیم. البته آدم‌های زیادی می‌آمدند و ما می‌شنیدیمشان، بعضی می‌ماندند و بعضی نه.

با این تعداد، هرکس جای چند شخصیت صحبت می‌کرد؟

بله، همه را خودمان می‌گفتیم. برای مثال انیمیشن «کارخانه هیولاها» را خود من جای سالیوان صحبت کردم، غول برفی و دستیار رندال را هم خودم گفتم. مجید آقاکریمی به جز رندال که شخصیت اصلی بود، کلی خورده‌ریزها هم بود که جای آن‌ها صحبت کرد و باور کنید اگر نبود این انیمیشن اصلاً جمع نمی‌شد.

 

خودتان فکر می‌کردید این انیمشین‌ها تا این سطح دیده شود؟

حس می‌کردم کار جالبی است! چون به هر حال در زمان کار خودمان لذت می‌بردیم، اما این ترس هم وجود داشت که مورد توجه قرار نگیرند. ولی همه کاری که می‌توانستیم را انجام دادیم و در عین اینکه به موضع امانت‌دار می‌ماندیم، ایرانی حرف می‌زدیم و شوخی‌های ایرانی داشتیم. در حقیقت موج نویی بودیم که همه تلاشمان را می‌کردیم شبیه به قدیمی‌ها نباشیم، چون معتقد بودیم آن‌ها سال‌هاست که راکد هستند و شاید باورتان نشود حتی در نحوه دوبله گفتن هم تغییر ایجاد کردیم، وقتی دیدیم در دیگر کشورها دوبله تک نفره انجام می‌دهد، ما هم همین‌کار را انجام دادیم و فهمیدیم این‌طور تمرکز دوبلور بیشتر می‌شود و در عین حال توانایی‌هایش در پاس دادن دیالوگ به کسی که حضور ندارد را هم یاد می‌گیرد. این روش با اینکه کار سختی بود اما کیفیت خیلی بالایی داشت. این در حالی است که در ایران و پیش از ما دوبله همزمان انجام می‌شد و همه دوبلورها در یک اتاق کنار هم می‌نشستند و پشت سر هم اجرا می‌کردند.

به جز این‌ها علاوه بر اینکه انیمیشن ترجمه می‌کردید، بومی هم می‌شد و ما با لهجه‌های مختلفی روبرو بودیم!

مثلاً در انیمیشن اصلی می‌دیدیم کارگردان برای یکی از شخصیت‌ها لهجه مکزیکی یا ساحل عاجی تعریف کرده است، با خودمان فکر می‌کردیم به جز ایرانی شدن باید لهجه را هم برگردانیم و دنبال دلیل کارگردان برای این کار می‌گشتیم، بعد مشابه آن را در لهجه‌های خودمان پیدا می‌کردیم. اگر این کار را نمی‌کردیم غیرامانت‌دارانه بود و کارگردان یک اثر حتماً به دلایلی که برای خودش مهم بوده و به ویژگی‌های شخصیتی کاراکترش می‌خورده، لهجه‌ را قرار داده، به همین دلیل نمی‌شد این کار را نکنیم.

شوخی‌های کلامی هم هست، بعضی از آن‌ها اصلاً برای ما خنده‌دار نیستند.

بله، اصلاً خارجی‌ها در شوخی‌های دیالوگی خیلی لوس هستند! شاید برای خودشان بامزه باشد، چون به ضرب‌المثل یا موضوعی ربط پیدا کند، اما همان‌چیز اصلاً جذابیتی برای ما ندارد، من اگر بتوانم مشابه همان شوخی را در ادبیات و فرهنگ خودمان پیدا کنم، هنر کرده‌ام و اگر هم نبود، بتوانم ایجاد کنم، توانسته‌ام موفق ظاهر شوم. در غیر این صورت خواندن ترجمه تنها خیلی کار خاصی نیست.

تازگی‌ها انیمیشنی دوبله کردید؟

مدت‌هاست انیمیشن خارجی دوبله نمی‌کنم و خودخواسته به سمت دوبله تولیدات داخلی رفتم و وقتی ایده‌های خوبی در داخل کشور داریم که تنها نیاز به صدایی برای دیده شدن دارد، چرا کار نکنم؟

«دیرین‌دیرین» از همین تولیدات خوب داخل بود، چطور شروع شد؟

از سال 93 «دیرین‌دیرین» شد. اما قبل از آن انیمیشن‌های «حیات‌وحش» را کار کرده بودیم و اصلاً خبری از «دیرین‌دیرین» نبود! بعد از پروژه حیات‌وحش و حیوانات آن‌ها، ما می‌خواستیم با دیرینیان خودمان کار کنیم و دیرین در دیرین چطور بوده و مسائل امروز را بیان کنیم، از همین‌جا بود که اسم «دیرین‌دیرین» هم متولد شد. داستان‌ها از دوران انسان نخستین شروع شد و با کسب تجربیات کاراکترها تغییر کرد تا به تعدادی شخصیت ثابت رسیدیم و حالا باز هم در فکر این هستیم که کاراکتر جدید خلق کنیم.

 

پس «دیرین‌دیرین» همچنان ادامه دارد؟

بله، همچنان کار می‌کنیم.

خلق کاراکتر چطور اتفاق می‌افتد؟

همه «دیرین‌دیرین» را خودم می‌گویم و علی درخشی هم شخصیت‌ها را بر اساس صداهایی که از من می‌شناسد، خلق می‌کند! البته گاهی کاراکترهایی هم بوده که معلوم نیست برای کدام صدای من است و علی می‌گوید خودت برایش بساز!

تازگی انیمیشن‌های کوتاه «پندانه» را هم می‌بینیم، داستان آن‌ها چیست و از کجا شروع شد؟

مهدی صفی‌یاری می‌خواست انیمیشنی بسازد مانند تام و جری و برنامه‌های مشابه که دیالوگ ندارد و در هر قسمت درباره یک موضوع اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی حرف بزند. هدف «پندانه» این است که بتواند درباره موضوعات مختلف پند بدهد، بدون این که مستقیم‌گویی داشته باشد و این‌کار در قالب شوخی اتفاق بیفتد. بعد از اینکه چند قسمتی حاضر بود و می‌خواستند موسیقی و افکت به آن اضافه کنند، دیدند آن چیزی نشده که دنبالش بودند و وقتی کسی آن را می‌بیند، درباره اتفاقات آن سؤال می‌پرسد. در این زمان آقای صفی‌یاری با من صحبت کرد و توضیح داد که هدف چه بوده و حالا به چه چیزی رسیده‌اند، اما بدون دیالوگ کامل نیست. من هم که انیمیشن‌ها را دیدم، متوجه نمی‌شدم چه اتفاقی در آن‌ها می‌افتد، به همین دلیل مشغول کار شدیم تا برای آن‌ها نریشن بگذاریم. البته به این شکل نهایی که امروز رسیدیم طول کشید، چون در ابتدا دیالوگ‌ها را معمولی گفتیم، اما احساس می‌کردیم چیزی که باید باشد نیست! به همین دلیل به سمتی رفتیم که دیالوگ کامل نگوییم و فقط کدهایی را به مخاطب بدهیم که متوجه قضیه‌ای که اتفاق می‌افتد باشد. با نامفهوم‌گویی که لهجه داشته باشد به این چیزی که الان هست رسیدم. اما هنوز دارم در آن راه می‌روم و جا دارد تا به فضای ثابتی برسد.

پس پندانه شامل پندهای کوچکی است.

پندانه قرار نیست روایت داستان‌های زیادی داشته باشد، می‌خواهد در قسمت‌های کوتاه تلنگرهایی را به آدم‌ها بزند و همه این‌ها هم در فضایی طنز اتفاق بیفتد. همه ما آدم‌هایی را در اطرافمان داریم که شبیه به بعضی از شخصیت‌های پندانه هستند. پندانه پند می‌دهد، دنبال قصه آن‌چنانی هم نباشد، اما با نمک برخی رفتارها را نقد کند تا به کسی برنخورد.

به نظرتان کدام‌یک از این انیمیشن‌ها قوی‌تر است؟

خودم فکر می‌کنم پندانه قوی‌تر است. دیرین‌دیرین به اندازه کافی دیده شده و پندانه هنوز به اوج نرسیده، شاید به نظر برسد که ضعف قصه دارد ولی خیلی هم نیازمند قصه نیست، برش و قسمتی از زندگی است که با درشت‌نمایی و اغراق نکته‌ای را به تصویر بکشد.

برش‌هایی که می‌خواهند حرف‌های فرهنگی بزنند.

بله، «دیرین‌دیرین» و «پندانه» وضعیت مشابهی دارند. همین الان اسپانسرهایی که برای دیرین‌دیرین می‌آیند یا به محیط زیست و سلامت مربوط می‌شود یا در زمینه‌های فناوری هستند. حساب‌کتاب دارد و به دنبال آموزش دادن است، آموزش به جامعه‌ای که باید پیش از این‌ها بعضی چیزها را یاد می‌گرفته اما نگرفته و حالا در قالب فضای کمدی و طنز نکته‌هایی را به او گوشزد می‌کنیم.

 

محمدرضا علیمردانی چند صدا دارد؟

نمی‌دانم!

محمدرضا علیمردانی در چند سال آینده با توجه به فعالیت‌هایی که در حوزه‌های مختلف داشته، بیشتر با کدام‌شان شناخته می‌شود؟

امیدوارم بازیگری باشد.

الان چطور است؟

صداپیشگی این روزها در من پررنگ‌تر شده، چیزی که اولویت من نبود و حتی آخر بوده است! اول بازیگری، دوم خوانندگی و سوم صداپیشگی. اما به نظر می‌رسد شرایط به صورت برعکس پیش می‌رود. با این حال امیدوارم مرداب نشوم و همیشه در حال حرکت باشم. چون شناخته شدن و معروف شدن خیلی سخت نیست، اما نگه داشتن آن و حرکت در جهت تعالی آن کار سختی است. سخت است ولی می‌شود. به نظرم آدم یا نباید کار کند یا اگر خواست کاری کند، باید آن را درست انجام دهد، یک بار که بیشتر به دنیای نمی‌آییم، پس باید تمامیت خود را در کاری بگذاریم. نمی‌خواهیم زود مطرح شویم و عجله‌ای نداریم، من قدم برمی‌دارم و هدف تعیین می‌کنم، اگر برسم که بهتر اما اگر نرسیدم حتماً حکمتی هست که نباید برسم.

انتهای پیام/