حکایتی جالب از وفاداری شهید/ پیمانی که شهید با معشوق خود بسته بود
شهید«حمیدرضا ثابتی» در وصیتنامهاش نوشت « خدایا تو خودت میدانی که من عاشقت هستم، ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم، کاش امروز شهید و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم» او هم به خدا و هم به همرزمانش بسیار وفادار بود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» در راستای تجلیل از خانوادههای معظم شهدای قرآنی و آشنایی با زندگینامه و سبک زندگی آنها، نمایندگان جامعه قرآنی کشور در دوازدهمین دیدار خود طی سال جاری، به دیدار خانواده شهید قرآنی «حمیدرضا ثابتی» رفتند.
شهید حمیدرضا ثابتی در اواخر تابستان سال 1347 در خانوادهای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در دامان پرمهر خانواده سپریکرد و آنگاه که به سن قانونی رسید جهت کسب علم عازم مدرسه شد و سالهای تحصیل را با موفقیت یکی پس از دیگری پشت سر نهاد. 10 ساله بود که نهضت مقدس ملت ایران به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و با همت امت سلحشور اسلام در ایران به پیروزی رسید. با ایجاد موقعیت جدید توانست با مبانی و اعتقادات شرعی بیشتر آشنا شود و با آموختن قرآن کریم و شرکت در مجامع مذهبی پایههای فکری و عقیدتی خود را مستحکم و در راه دفاع از آرمانهای الهی ساخته و پرداخته شد.
با شروع تجاوز صدام به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران او نیز همانند دیگر فرزندان اسلام و انقلاب برای دفاع مقدس از مرزهای میهن اسلامی در فکر چاره بود. با پیوستن به بسیج مستضعفین در پایگاه مقاومت شهید عسگری به آموزش نظامی پرداخت. سرانجام در پاسخ به دعوت رهبر انقلاب در میان بدرقه مردم عازم جبهههاینبرد حق علیه باطل شد و پس از شرکت در عملیاتهای گوناگون در تاریخ 64/11/27 بر اثر اصابت ترکش به شهادت نائل شد.
در این دیدار مادر شهید حمیدرضا ثابتی گفت: حمیدرضا پسر بزرگ خانواده بود و از 14 سالگی علاقه زیادی به رفتن جبهه داشت و من راضی به رفتن به جبههاش نبودم؛ چون برای بزرگ شدن حمیدرضا سختیهای زیادی را تحمل کرده بودم. حمیدرضا اصلا اهل غیبت نبود و هر کسی که غیبت میکرد سریع آن مکان را ترک میکرد. پسری بسیار خونگرم و سادهزیست بود و به صله رحم بسیار اهمیت میداد و همه از او راضی بودند. از کودکی قرآن را یاد گرفته بود و مدام قرآن میخواند و نماز و روزهاش هم به وقت بود. زمانی که از جبهه به خانه میآمد برایش لحاف و پتو پهن میکردیم اما او روی زمین میخوابید و میگفت: الان رزمندگان در جبهه روی زمین سفت میخوابند و من نمیتوانم روی لحاف نرم بخوابم.
یک روز از مدرسه آمد و نامهای به من داد و گفت: مادر این را امضا کن و من چون سواد نداشتم آن را امضا کردم و بعد خیلی خوش حال شد. گفت این نامه اعزام به جبهه از طرف مدرسه بود. من به حمیدرضا گفتم من راضی نیستم بروی و اگر در جبهه مجروح شوی من نمی توانم از تو نگهداری کنم؛ اما گفت من فکر آنجایش را کردم و اصلا نگران نباش. من هم با رضایت او را راهی کردم و سرانجام حمیدرضا در سن 17 سالگی در 27 بهمن سال 64 در عملیات والفجر8 در جزیره فاو به شهادت رسید.
شهید حمیدرضا ثابتی در بخشی از وصیت نامه خود نوشته است «بار الها، معبودا، معشوقا، مولایم، پروردگارم ای کسی که از هر کسی به من نزدیکتری. ای کسی که هستی و نیستی و حیات و ممات در دست توست, راز دلم را فقط به تو میگویم و بس، تو خودت میدانی که بزرگترین آرزوی من چیست. خدایان مرا ببخش، از گناهان من در گذر تو کریم و رحیم هستی. خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر سر پیمان خویش هستیم و همچنان استوار میمانیم.
خداوندا بارالها، معبودا، تو خودت میدانی که من عاشق تو هستم و برای رسیدن به تو خیلی رنج کشیدهام. نمیدانم که آیا من لایق شهادت هستم یا لیاقت این کار را ندارم. خدایا میدانی که چه میکشم، پنداریکه چون شمع ذوب میشوم اما از مردن نمیهراسیم! ما میترسیم بعد از ما ایمانمان را سر ببرند.چه میشد که امروز شهید و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم. آری همه یاران سوی مرگ رفتند، در حالیکه نگران فردا بودند.
پدر و مادر مهربان و بزرگوارم و خواهران و برادران و خویشاوندان عزیز در شهادت من گریه نکنید و نگذارید که دل دشمن از شیون و زاری شما شاد شود. مرگ هر انسان با دیگری فرق دارد یکی برای خدا جانش را میدهد و یکی جانش را برای لهو و لعب میدهد. پدر و مادر عزیزم اگر من در راه خدا کشته شدم این افتخاری برای شما است برای اینکه تمام ما امانتهایی هستیم که خدا به شما میسپارد و چه بهتر که شما این امانتتان را مستقیما به خدا بدهید. راهی که من میروم از مدتها پیش آن را شناخته و این راه همان راه سرورمان امام حسین(ع) مظلوم است و به خود نیز میبالم که چنین راهی را انتخاب کردم».
انتهای پیام/