امام زمان (عج) ایشان را سر راه من قرار دادند/چشمانشان به قدری جاذبه داشت که نمیشد به ایشان نگاه کرد
صفت بارزی که در مرحوم مجتهدی نمود داشت ادب ایشان بود،از وقتی که توفیق همصحبتی با ایشان را پیدا کردم، خندهی دنداننما از ایشان ندیدم حتی افراد خردسال که وارد مجلسشان میشدند تمامقد میایستادند.نسبت به سادات احترام خاصی قائل بود.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم،کمتر کسی است که از کراماتهای شیخ جعفر مجتهدی عارف نشنیده باشد؛ عارفی که سلوک زندگیاش او را به گونهای خاص از دیگران کرده متمایز. دانستن دربارهی شیخ جعفر مجتهدی و سبک زندگی و سلوک او در سالهای عمرش جذاب و شنیدنی است اما اینکه این روزها بتوان کسی را پیدا کرد که بیغرض، صادقانه و مستند دربارهی سلوک معنوی و اخلاقی و رفتاری او حرف بزند، کار سادهای نیست. کار وقتی سختتر میشود که متوجه شوید او هیچوقت ازدواج نکرد تا بتوان با استناد به حرفهای همسر و فرزندانش روایتهایی دقیق از زندگیاش پیدا کرد. با این حال در میان دوستان شیخ جعفر هستند چهرههایی که روایتهایی شفاف و دقیق از او دارند. استاد محمدعلی مجاهدی شاعر آیینی سرشناس کشورمان شاید شناختهترین دوست شیخ جعفر باشد که گفتنیهای زیادی از 32 سال آشنایی با او دارد و بسیاری از آنها را در کتاب دوجلدی «در محضر لاهوتیان» آورده. این گفتوگو در کتابخانهی باصفای خانهی محمدعلی مجاهدی در قم انجام شد که ساختش خود حکایتی دارد که سرنخ آن به شیخ جعفر مجتهدی میرسد.
*نخستین دیدار شما با مرحوم شیخ جعفر مجتهدی چه زمانی بود؟
اولین ملاقاتی که به صورت غیرمترقبه با مرحوم شیخ جعفر مجتهدی داشتم خردادماه 1342 بود که تا آن تاریخ نه نام ایشان را شنیده بودم و نه ایشان را دیده بودم. معمولا آشنایی آقای مجتهدی با افراد براساس آنچه مرسوم است در جلسات شکل نمیگرفت. مخصوصا دیدارهایی که در آنها حامل پیامی بودند یا رهنمودی داشتند یا به قول خودشان دیدارهای حوالهای بود، ناگهانی انجام میشد. سال اول استخدام من در آموزش و پرورش و مدرسهی صنیعالدولهی قم به عنوان معلم بود که بعد از ظهر یکی از روزهای خردادماه هنگام بازگشت به منزل، التهاب و گرمی عجیبی در خودم احساس کردم که سابقه نداشت. تا به منزل رسیدم مادرم با دیدن من گفت مثل اینکه تب داری! صورتت برافروخته است. اصرار کرد که برویم دکتر. گفتم من الان خستهام، استراحتی میکنم و اگر لازم شد میرویم. آن روز حال عادی نداشتم. چون از صبح متوسل به وجود نازنین حضرت ولیعصر(عج) بودم و زبان حالم این بود: «محبت و ارادت ما به خاندان اهل بیت ریشهدار است و از طرفی فضای غیراخلاقیای بر جامعه حاکم است و از طرف دیگر عدهای جوان مانند من میخواهند مسیر شما را طی کنند. دستمان هم که به دامن شما نمیرسد. ضمن اینکه سنخیتی هم با شما ندارم و تقاضای دیدار شما را ندارم ولی این انتظار را دارم که در این دورهی وانفسا یکی از دوستان خودتان را در مسیر من قرار دهید که با او همدم و همنشین شوم و از این غربت نجات پیدا کنم». به اتاقم رفتم و در را از داخل بستم. نمیدانم چه مقدار گذشت ولی در یک حالت خواب و بیداری متوجه شدم که درب اتاق را با مشت میکوبند. تعجب کردم. پیش خودم گفتم لابد چند بار در زدند و چون من در را باز نکردم، نگران شدند و این طور به در مشت میکوبند. بلند شدم و در را باز کردم. دیدم اخوی است. گفت یک آقای عجیب و غریبی آمده دم در و میگوید من با آقا شمسالدین کار دارم. شمسالدین اسمی بود که فقط در خانواده من را به آن صدا میکردند و اسم شناسنامهای من محمدعلی است. ایشان آقای مجتهدی بودند. داخل شدند. یک پیراهن بلند عربی پوشیده بودند و شبکلاه مانندی هم سرشان بود و چشمانشان به قدری جاذبه داشت که نمیشد به ایشان نگاه کرد. زیبایی، جاذبه و ابهت وجودیشان به قدری بود که نمیشد به ایشان مستقیم نگاه کرد.
*آن موقع چند ساله بودید؟
من آن موقع 19 ساله بودم و ایشان حدود 38 ساله بودند. اخوی چای آوردند. آقای مجتهدی به برادرم گفتند اگر ممکن است میخواهیم یک خلوت چند دقیقهای با هم داشته باشیم. به فکر فرو رفتم که این آقا از کجا اسم مرا میداند و آدرس مرا از کجا پیدا کرده! اولین سوالی که از ایشان کردم این بود: «اسم شریف شما چیست؟» گفتند من جعفر هستم. ته لهجه ترکی داشتند و بسیار شیرین صحبت میکردند. بعد سوال کردم که نشانی منزل را از چه کسی گرفتید؟ گفتند آقا جان! ما به بوی عشق آمدیم. پرسیدم کدام عشق؟ نگاه معناداری به من کردند و گفتند همان عشقی که در دل شما نسبت به ساحت مقدس حضرت ولیعصر(عج) زبانه میکشد. شما از حضرت چه خواستید؟ حیرتزده شدم. گفتند من در کوه خضر بودم که حضرت اشاره فرمودند بیایم و این التهاب شما را بگیرم. گفتم من از این التهاب ناراحت نیستم و اتفاقا حال خوشی دارم. گفتند بیشتر از این صلاح نیست بسوزید. خواستند به شما بچشانند که دوستان حضرت چگونه میسوزند. دوسوم چای را که اخوی برایشان آورده بود خوردند و در نهایت ادب و حیا و شرم گفتند اگر این چای را بخورید ممنون میشوم. چای را به عنوان تبرک خوردم و ایشان بلند شدند بروند. گفتم من با شما حرفها دارم. گفتند من تا همین حد بیشتر مأموریت نداشتم. گفتم نفهمیدم به بوی عشق آمدم یعنی چه؟ گفتند هر مأموریتی که از طرف حضرت به من محول میشود، نوری به عنوان هادی جلوی من حرکت میکند و من به دنبال آن میروم. این اولین دیدار من با ایشان بود.
*بعد از این دیدار حال شما چگونه بود؟
بعد از آن آرامشم را از دست دادم. من در یک خانوادهی روحانی تربیت شده بودم و نسبت به اهل بیت(علیهمالسلام) ارادت زائدالوصفی داشتم و این دیدار مثل برقی که به خرمن بزند مرا شعلهور کرد. دیگر یادم رفت که خردادماه است و ماه امتحانات دانشآموزان و من معلم هستم و باید سر کلاس بروم. با دوچرخه به امامزادههای اطراف، اماکن مذهبی و مسجد جمکران میرفتم و از هر کسی میدیدم سراغ ایشان را میگرفتم. این حالت حدود سه ماه طول کشید و من از غذا خوردن افتاده بودم. مادرم هم خیلی نگران حالم بود. حال عادی نداشتم. واقعا فکر میکنم تا مرز جنون یک قدم بیشتر فاصله نداشتم.
*مواجههی دوبارهی شما با مرحوم مجتهدی کجا بود؟
باز آن التهاب به سراغم آمد و متوسل به حضرت شدم و گفتم من گفتم یکی از دوستانتان را در مسیر من قرار دهید ولی نه به این شکل! من دوام این صحبت و دوستی را در نظر داشتم ولی حالا همهی آرامش من از دست رفته بود. وقتی به منزل آمدم مادرم گفت آقای قریشی که یکی از روحانیون متدین و ولایی قم بود و هر سال به حج مشرف میشد و وقتی باز میگشت ولیمه میداد آمد و گفت به شما بگویم آب دستت است زمین بگذار و بیا که من با شما کار فوری دارم. گفتم مادر جان! حتما ایشان از زیارت آمده و سفرهای انداخته، من حال حضور در جمع را ندارم. گفت حالا شما برو و اگر دیدی در منزل باز است و مجلس عمومی است معذرتخواهی کن و برگرد. رفتم و دیدم آثاری از دعوت عمومی نیست و درب خانه بسته است. در زدم و وارد منزل شدم. داخل اتاق که شدم، دیدم جعفر آقا گوشهای نشستهاند. من یک دنیا مطلب برای گفتن داشتم اما در همان نگاه اول مهر سکوت را به لب من زدند. حدود سه ربع ساعت به همین حالت گذشت و ایشان گهگاهی زیر چشمی مرا نگاه میکردند. احساس میکردم اندرون مرا میکاوند. ایشان برای تجدید وضو از جا بلند شدند و من به صاحبخانه که از دوستان قدیمی مرحوم پدرم بود و نسبت به من محبت داشت گفتم حجب و حیا مانع میشود که از ایشان سوال کنم. ایشان به اتاق تشریف آوردند، پرسید کار ما به کجا میکشد.
*منظورتان از این پرسش عاقبت آشناییتان با مرحوم شیخ جعفر بود یا ماجرای دیگری؟
آن موقع مسئلهی عجیبی در زندگی من رخ داده بود که ذهن مرا بدون اینکه خواست من باشد درگیر کرده بود. دخترخانمی دبیرستانی، به من دلبسته شده و مرا رها نمیکرد. مثل سایه مرا تعقیب میکرد. من هم به لحاظ خانوادگی طوری تربیت شده بودم که این مسائل برایم معنی نداشت. همین که احساس میکردم آن خانم مرا تعقیب میکند پاهایم توی هم میرفت و زمین میخوردم. خیلی بابت این موضوع رنج میکشیدم و اینکه از شیخ جعفر آقا بپرسم کار من به کجا میکشد بیشتر از این جهت بود.
*مرحوم شیخ جعفر آقا به پرسش جواب دادند؟
بله، به اتاق که تشریف آوردند آقای قریشی سوالم را از ایشان پرسیدند. ایشان چند لحظهای تأمل کردند و فرمودند آقای مجاهدی! طرف را سوزاندهاید و باید بسوزید. هر عملی عکسالعملی دارد. طرف سه بار تا مرز خودکشی پیش رفته و شما هم بیاطلاع هستید. من آن موقع از این موضوع خبر نداشتم. بعد که تحقیق کردم دیدم همینگونه است. گفتم من متوجه اینها نمیشوم. من به حضرت ولیعصر(عج) متوسل شدم و شما را سر راه من قرار دادند. شما یک توسلی کنید تا کار تمام شود. من خیلی از این موضوع ناراحتم و رنج میکشم. ایشان توسل جانانهای گرفتند که احساس میکردم در و دیوار گریه میکند و فرمودند آقای مجاهدی! فردا کنار طرف خواهید نشست و او با این دیوار برای شما فرقی نخواهد داشت. برای او هم همینگونه خواهد بود. هم او را راحت کردند، هم شما را.
بعد از ظهر روز بعد مادرم گفت قرار است مهمان بیاید. شما بروید از میدان میوه بخرید. سوار اتوبوس شدم تا به سمت میدان مطهری فعلی در قم بروم. من معمولا سرم پایین است. وارد اتوبوس که شدم، دیدم صندلیها پر است و فقط یک صندلی خالی است. رفتم نشستم و بعد از چند لحظه متوجه شدم ناخواسته کنار خانمی نشستهام. یکدفعه نگاهم به او افتاد و دیدم همان دختر خانم است در آن واحد احساس کردم نفرت دنیا را در دل من نسبت به او ریختهاند و از عکسالعمل او که رویش را برگرداند هم فهمیدم همین حالت در او وجود دارد. از روی صندلی بلند شدم و در اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم.
*بعد از این آشنایی ملاقاتهای شما با مرحوم شیخ جعفر مجتهدی در سالهای بعد کجا انجام میشد؟
ایشان منزلی نداشتند و جای خاصی مستقر نبودند. دائم مثل نسیم در حال عبور بودند. روزی هم که به رحمت خدا رفتند جز همان پیراهنی که به تن داشتند چیزی نداشتند. ارتباط من با ایشان حدود 32 سال و تا زمان ارتحالشان ادامه پیدا کرد. ایشان غالبا مشهد، قم و قزوین بودند.
*اوقات و زندگی ایشان چگونه میگذشت؟
ایشان زندگی رازآلود عجیبی داشتند. انسان اگر پنج ساعت کنار ایشان مینشست، اصلا گذشت زمان را احساس نمیکرد و فضا رنگ و حال دیگری به خود میگرفت. زمانی که با ایشان آشنا شدم مجرد بودم و جلساتی با ایشان در قم داشتیم که دوستان دیگر هم بودند. این جلسات از غروب شروع میشد و تا اذان صبح ادامه پیدا میکرد.
*این شبنشینیها چگونه سپری میشد؟
غالبا با توسلاتی همراه بود و غزلیات حافظ و گنجینهی اسرار عمان سامانی، غزلیات وحدت کرمانشاهی و شعرهای حجتالاسلام نیر تبریزی را میخواندیم. فضای جلسات ایشان به گونهای بود که اصلا در آنجایی برای غیبت و تهمت و افترا نبود. تا نماز صبح که مشرف میشدیم حرم حضرت معصومه(س) و نماز را میخواندیم و به خانه برمیگشتیم اصلا نمیفهمیدیم این زمان چطور برای ما طی میشود.
*بعد از ازدواج هم این جلسات و شبنشینیها با همین روند و برنامه ادامه داشت؟
یکی از درسهایی که ایشان به من دادند، همان موقع بود. وقتی موضوع ازدواج من پیش آمد و قطعی شد، آقای مجتهدی مرا خواست. تکیهکلامشان «آقا جان» بود. فرمودند آقا جان! تا دیشب شما زندگی مجردی داشتی و همه عشق و حال بود ولی از امروز مسیر شما مسیر دیگری است و نمیتوانید مسیر گذشته را ادامه دهید و اگر بخواهید ادامه دهید به جای پیشرفت، عقبگرد میکنید. گفتم برای چه؟ گفتند به هر حال شما وقتی ازدواج میکنید سرنوشت یک نفر را با سرنوشت خودتان گره میزنید. باید در تمامی مسائل، در شیرینیها و تلخکامیها با هم سهیم باشید. اینکه شما بیایید و تا اذان صبح اینجا بنشینید و خانمتان را در خانه تنها بگذارید و او احساس تنهایی و غربت بکند، حال او در شما اثر میگذارد و لذت سابق را از این جلسات نخواهید برد. پرسیدم پس این دوستانی که الان به این جلسات میآیند و سن و سالی رد کردهاند و بعضیهایشان نوه دارند چه؟ فرمودند علت درجا زدنشان همین است. من نمیخواهم شما مثل اینها باشید. الان دارم به شما میگویم تا گرفتاری اینها برای شما پیش نیاید. ممکن است این موضوع برای آنها که سالها از زندگی مشترکشان میگذرد، علیالسویه شده باشد و دیگر با هم زندگی نمیکنند و همدیگر را تحمل میکنند. میخواهم به شما بگویم همین عشق و حال جلسه را به خانهتان ببرید، غزل حافظی که میخواهید اینجا بخوانید در خانه با خانمتان بخوانید. این تفسیر عرفانی که میخواهید اینجا بخوانید در خانه با همسرتان بخوانید. ببینید همین لذت به شما دست میدهد یا نه. خانهتان را بهشت کن. مردم خانه را برای خودشان جهنم میکنند و بیرون از خانه را بهشت. اشتباه میکنند. خانهی انسان، خانهی انس است. اگر بیرون از خانه ناراحتی میکشد، وقتی به خانه میآید باید احساس راحتی و آرامش کند. این زندگی است. حرفهای ایشان بزرگترین پیام برای جوانان امروزی است.
*از این حرفهای مرحوم مجتهدی ناراحت نشدید چون به هر حال کمی از فضای انس و نزدیکی به ایشان دور میشدید؟
اول کمی یکه خوردم ولی توضیح که دادند، دیدم کاملا منطقی است و پذیرفتم. بعد از ازدواج هم آن دیدارها و جلسات بود اما نه تا اذان صبح. بیشتر طی روز خدمت ایشان میرسیدم. تا آنجا که توانستم به توصیهی ایشان عمل کردم و خدا را شکر زندگی بسیار خوبی داشتم. من تمام مسائل ریز زندگیام را با آقای مجتهدی در میان میگذاشتم. حتی گاهی خودشان بدون اینکه من بگویم به موضوع ورود پیدا میکردند. منزلی که الان در آن ساکن هستم یک خانهی کلنگی بود که موقع بمباران خیابان صفائیه توسط صدام ترک برداشت و گفتند احتمال آوار شدن آن وجود دارد و باید خراب شود. موضوع را به ایشان گفتم. گفتند خب خراب کنید. گفتم الان به لحاظ مالی هیچ ذخیرهای برای این کار ندارم. گفتند معماری که این کار را میکند سید و ذاکر اباعبدالله(ع) است و بعد هم حوالهای دادند و گفتند هر وقت داشتید این پول را به من برگردانید و زمان برای شما تعیین نمیکنم.
*نظر مرحوم آقای مجتهدی دربارهی اهل خانقاه و صوفیگری و مرید و مرادبازی چه بود؟
ایشان اهل سلسله و خانقاه نبود و چنین رویهای نداشت. البته حکم کلی صادر نمیکردند و میگفتند چه بسا افراد سادهدل و باصفایی که در این خانقاهها هستند و از پشت پرده خبر ندارند و روی صفای باطن کارهایی میکنند. خداوند اینها را هم دست خالی برنمی گرداند ولی آنهایی که میدانند پشت پرده چه خبر است و معرفت را سرمایهی دکانداری قرار میدهند، وای به حالشان! اعتقادی به مرید و مرادبازی نداشتند و میگفتند اینها دام راه است و هر سالکی به رفیق راه نیاز دارد. اگر کسی با این دیدگاه نزد آقای مجتهدی میآمد، ایشان از او دوری میکردند.
*دستورالعمل و ذکر و برنامه به کسی میدادند؟
خودشان اهل ذکر بودند ولی به کسی مستقیم ذکر و دستوری نمیدادند. گاهی توصیههایی میکردند. آن هم در شرایط خاص و برای خود آن شخص. نه اینکه او برود و آن توصیه را برای دیگران هم نسخه کند. خیلیها بعد از ارتحال ایشان ادعا کردند ما شاگرد آقای مجتهدی بودیم. آقای مجتهدی شاگرد نداشتند. دوست و رفیق داشتند. شاگرد به کسی میگویند که سر کلاس و درس استادی حاضر شود. آقای مجتهدی اصلا کلاس و درسی نداشتند. اصلا مجالی برای این کار نداشتند چون الان اینجا بودند و 10 دقیقهی دیگر میخواستند قزوین باشند. چگونه میشود برای چنین شرایطی برنامهریزی کرد؟ اینهایی که ادعا میکنند، دکان باز کردهاند و از نام آقای مجتهدی سوءاستفاده میکنند باید استغفار کرده و از روح بلند ایشان طلب بخشش کنند. بعضی مطالب از قول ایشان گفته میشود که صحیح نیست.
*به هر حال مرحوم شیخ جعفر مجتهدی دارای کرامات و کشف و شهود بودند. هیچ وقت تمایل نداشتند که این مسائل از سوی دوستان ایشان علنی شود؟
ایشان اصلا اهل بازگو کردن این مسائل نبودند. موردی را برای شما میگویم که بسیار جالب است. من بسیار به ایشان علاقهمند شده بودم و هر سال هم توفیق زیارت امام رضا(ع) نصیبم میشد. این ماجرا مربوط به قبل از انقلاب است. معلم بودم و 3 ماه تعطیلی تابستان همراه خانواده به مشهد مشرف میشدم. یک سال اینقدر دلم برای ایشان تنگ شده بود که زیارت حضرت ثامنالحجج(ع) تحتالشعاع این مسئله قرار گرفت. در ذهنم این بود که خدمت آقای مجتهدی بروم. برخلاف همیشه که ابتدا میرفتم پشت پنجرهی فولاد و عرض ادب میکردم پیش ایشان رفتم در را باز نکردند. فردا رفتم در را باز نکردند. پس فردا رفتم در را باز نکردند. بعد گفتند ایشان رفتهاند علیآباد در اطراف مشهد. رفتم آنجا گفتند تا یک ساعت پیش اینجا بودند. رفتهاند فلانجا. این ماجرا دو ماه طول کشید و من برگشتم قم بدون اینکه ایشان را ببینم. دو روز از برگشتنم به قم گذشته بود که یکی از دوستان به سراغم آمد و گفت من دیشب از مشهد آمدم و از طرف آقای مجتهدی پیام آوردهام. شما که میآمدید ما پیش آقای مجتهدی بودیم و ایشان میگفتند باز این آمد! چرا این بار راه را گم کرده و این طور میکند! مگر هر سال که مشرف میشد و ابتدا خدمت حضرت میرسید و از ایشان تقاضای دیدن من را میکرد چه ایرادی داشت؟ مگر من چه کسی هستم که بخواهد از قم راه بیفتد بیاید اینجا مرا ببیند؟! من چه کارهام اینجا؟ من قرار است بت باشم؟ به آقای مجاهدی بگویید دو ماه هم آرامش را از خودت گرفتی هم از ما. دفعهی دیگر خواستی بیایی به همان شیوهی همیشگی بیا. ایشان صاحب این همه کرامات بودند ولی یک کلمهی من از دهان ایشان نشنیدم. همیشه میگفتند حضرت عنایت فرمودند و تمام ضمایرشان به اهل بیت(علهیمالسلام) برمی گشت.
*چه ویژگیهای اخلاقی و رفتاریای در مرحوم آقای مجتهدی خیلی برجسته بود؟
صفت بارزی که در مرحوم آقای مجتهدی نمود داشت ادب ایشان بود. در 32 سالگی که توفیق همصحبتی با ایشان را پیدا کردم، خندهی دنداننما از ایشان ندیدم. حتی افراد خردسال که وارد مجلس ایشان میشدند تمامقد میایستادند و احترام میکردند. نسبت به سادات احترام خاصی قائل بودند. حیا و ادب و شرم ایشان مثالزدنی بود. مستقیم در چشم انسان نگاه نمیکردند. فرض کنید کسی میآمد خدمتشان که یک گرفتاری داشت و راهنمایی میخواست. ایشان میخواستند دستورالعملی به او بدهند، مستقیم نمیگفتند. این طور میگفتند: آقا جان! انشاءالله حالی پیش میآید به مسجد مقدس جمکران مشرف میشوی. در آنجا زیارت جامعهای میخوانی و انشاءالله برطرف میشود. این رفتار ایشان حاکی از ادب و حرمتی بود که برای افراد قائل بودند. این بیت را از قول حاج ملا آقا جان زنجانی میخواندند: «ادب خوب است، ادب خوب است، ادب خوب/ هر آن کس بیادب شد میخورد چوب». برای زائرین کریمهی اهل بیت(س) یا آقا امام رضا(ع) احترام خاصی قائل بودند. بارها میدیدیم جایی رفتهاند و رختخوابی را به دوش کشیدهاند و عرقریزان میآیند تا شب به خانوادهای که زائر امام رضاست سخت نگذرد. یا میرفتند از کوه سنگی که چند کیلومتر آن طرفتر از حرم امام رضا(ع) است گهوارهای پیدا میکردند و به دوش میگرفتند و میآورند. چون بچهی یک زائر شب بدون گهواره خوابش نمیبرد. این رفتارها نشان میداد ایشان ریشه در آب دارند و جای صحبت کردن و موعظه با عمل به انسان مهرورزی و خدمت کردن را نشان میدادند.
*هیچوقت دیدید که بابت موضوعی عصبانی شوند؟
یکی دو بار آن هم در مورد کسانی که مدعی بودند خدمت امام زمان(عج) میرسند. آقای مجتهدی میگفتند اینها شیادند و دروغ میگویند. یکبار یکی از آنها را خدمت آقای مجتهدی بود دیدم. ایشان به او گفتند تو چه سنخیتی با حضرت داری؟ تو در فلان حساب بانکیات این مقدار میلیون پول است و همسایهات دارد از گرسنگی میمیرد! امام زمان برای چه میآید سراغ تو؟ آقای مجتهدی با اینجور افراد اصلا سر سازگاری نداشتند و غیرت ولاییشان اجازه نمیداد. حتی گاهی به طرف میگفتند اگر چیزی داری بیاور وسط. اگر دستت پر است با هم زورآزمایی کنیم. من که ادعایی ندارم ولی میدانم تو دستت خالی است و دروغ میگویی.
مرحوم آقای مجتهدی علاوه بر قرآن، نهجالبلاغه، نهجالفصاحه و صحیفهی سجادیه علاقهی زیادی به دیوان حافظ داشتند و معمولا یک دیوان حافظ کنار دستشان بود. به گنجینهی اسرارعمان سامانی که منظومهای عاشورایی است بسیار علاقه داشتند. محمدعلی مجاهدی تعریف میکند: «سال 1345به من گفتند کاش میشد گنجینهی اسرار عمان احیا شود و از این وضع دربیاید. من آن زمان به چند نسخهای که از این گنجینه جمعآوری کردم پاورقی و حاشیه زدم و آنها را به چاپ رساندم که تا به حال بیش از 50 بار تجدید چاپ شده. علاقهی خاصی هم نسبت به غزلیات وحدت کرمانشاهی داشتند. علاقهی ایشان به وحدت داستانی شنیدنی دارد. آقای مجتهدی یکبار در سفری که از عتبات به ایران باز میگشتند به کرمانشاه میرسند. به خادم پیر مدرسهای که اهل علم در آنجا رفت و آمد داشتند، میگویند من میتوانم امشب اینجا بیتوته کنم؟ خادم میگوید بله و او میرود حجرهای را برای اقامت شیخ جعفر آماده کند. آقای مجتهدی تعریف میکردند از دور دیدم حجرهای دلربایی میکند و جاذبهاش مرا سمت خود میکشاند. به خادم گفتم آنجا را میخواهم. گفت آنجا قابل سکونت نیست و نصف سقفش ریخته. گفتم من همانجا را میخواهم. میگفتند وقتی داخل حجره شدم انگار در و دیوار آن با من حرف میزد. پرسیدم چه کسی اینجا بیتوته داشته، گفت وحدت کرمانشاهی. آقای مجتهدی با شور و حال عجیبی غزلیات وحدت را میخواندند».
به خاطر این نازدانه ما را از خاک برداشتند
توسل مستمر به ذوات مقدسه حضرات معصومین(علیهمالسلام) خصوصا به حضرت اباعبدالله(ع) و به ویژه به حضرت علیاصغر(ع) یکی از ویژگیهای سلوکی مرحوم آقای مجتهدی بود. میفرمودند اگر به من عنایتی شده از ناحیهی حضرت علیاصغر(ع) بوده و به خاطر این نازدانه ما را از خاک برداشتند. مجاهدی میگوید: «اگر میزان عشق و علاقهای را که در دل مرحوم آقای مجتهدی نسبت به امام حسین(ع) وجود داشت بین اهالی یک شهر تقسیم میکردند، همه عاشق آن حضرت میشدند. ایشان اصلا طاقت شنیدن نام امام حسین(ع) را نداشتند. مثلا اگر از ساعت هشت صبح تا هشت شب خدمت ایشان بودیم، افراد متعددی میآمدند و میرفتند و در این بین مثلا 100 ذکر نام امام حسین(ع) به میان میآمد، تاثری که بار اول در ایشان میدیدید با بار آخر هیچ تفاوتی نمیکرد. به معنای واقعی کلمه عاشق امام حسین(ع) بودند».
شیخ جعفر مجتهدی در سال 1303 در خانوادهای متمکن و ولایی در تبریز به دنیا آمدند. پدرش از بازاریان امین و مورد وثوق تبریز بود و دوران تحصیلات ابتدایی را در تبریز گذراند. تحصیلات حوزوی را به شکل مرسوم آن نگذراند ولی کاملا به متون و ادبیات فارسی و عربی اشراف داشت او در سال 1374 پس از چند سکتهی مغزی در بیمارستان امام رضای مشهد در 71 سالگی درگذشت.
منبع:همشهری آیه
انتهای پیام/