همه سیزده سالگی یک اسیر در قاب یک کتاب/ ۹ سال زندگی مهدی طحانیان پشت درهای بسته عراق
«همه سیزده سالگیام» نوشته گلستان جعفریان دربردارنده خاطرات مهدی طحانیان از دوران اسارت به زودی از سوی انتشارات سوره مهر منتشر میشود. نویسنده در این اثر تلاش دارد تا ضمن نشان دادن تحولات فکری یک آزاده، زندگی آن لحظه او را به تصویر بکشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا»، بسیاری از ما مهدی طحانیان را با آن ماجرای معروف مصاحبه نکردن با خبرنگار زن بیحجاب میشناسیم. رزمنده 13 سالهای که در عین نوجوانی، بزرگ شده بود؛ جنگ همه را بزرگتر کرده بود.
گلستان جعفریان در کتاب «همه سیزده سالگی ام» در 18 فصل به خاطرات طحانیان از زمان قبل از اعزام به جبهه تا دوران اسارت و بعد آزادی پرداخته است. نویسنده در این اثر تلاش کرده تا طحانیان 13 ساله را به تصویر بکشد. در ابتدای این کتاب مشکلات این نوجوان قبل از اعزام به جبهه بیان شده است و بخش دیگر نیز به روایت مشکلاتی میپردازد که در اسارتگاهها برای او ایجاد میشود و نیروهای رژیم بعث قصد استفاده تبلیغاتی از او را دارند. نویسنده تلاش دارد تا روایتی دستنخورده و بکر از دوران اسارت طحانیان ارائه دهد؛ بیکم و کاست، با بیان احساسات همان لحظه راوی و بدون تحلیلهای فعلی او. جعفریان که در حوزه ادبیات اسارتگاهی فعالیت دارد، قصد دارد تا با نگارش چنین کتابی ضمن نشان دادن تحولات روحی و فکری یک اسیر، زندگی آن لحظه او را به تصویر بکشد؛ با همه تردیدها، ترسها و بدون توجه به وضعیت فعلی او.
در مقدمه این کتاب می خوانیم: «سیزده ساله بود که به میدان نبرد رفت و در حالی که هنوز چند روزی به آزادی خرمشهر مانده بود، در همان سیزده سالگی به اسارت عراقیها درآمد. این نوجوان اردستانی 9 سال از بهترین سالهای زندگیاش را در اردوگاههای مختلف عراق گذراند و روزهایی که هنوز خیلی زود بود، شانههای نحیف او بار رنج خُردکننده مبارزه را به دوش کشید.
به خاطر جثه کوچکش کمسنتر از سیزده سال به نظر میرسید. عراقیها با شعار «ایرانیها بچهها را به زور به جنگ میآورند»، از اسرای کمسن استفاده تبلیغاتی میکردند. تصمیم او برای ایستادگی در برابر سوءاستفاده عراقیها بیش از سن و سال یک سیزده ساله بود. اینک نگارش خاطرات نُه سال اسارت نوجوان سیزده ساله، کوچکسالترین اسیر ایرانی که در میدان نبرد به اسارت درآمده، به پایان رسیده است. او که نُه سال از ایام زندگیاش را هر لحظه در آمادهباش زندگی کرد، با ایستادگی در مقابل شکنجههای جسمی و روحی مداوم عراقیها طی طریق و سلوکش در راه دین و کشورش را با قدرت ادامه داد، اکنون در چهل و پنج سالگی با نگارش خاطراتش این راه را به پایان رسانده است».
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
نزدیکی غروب بود. رسیده بودم به خط آتش اصلی عراقیها. هر چه نگاه میکردم نمیتوانستم انتهای دشت را ببینم. حالا آتش عراقیها به کنار، از سمت خودمان هم آتش تهیه شروع شده بود. از هر دو طرف گلوله میریخت روی سرم و گیر کرده بودم این وسط. نیروهای خودی حدس زده بودند عدهای از عقبنشینی شب قبل جا ماندهاند و احتمالاً این وسط گیر افتادهاند. مطمئن بودم شب حمله میکنند. باید خودم را به جانپناهی میرساندم و منتظر میماندم. چون غروب نزدیک بود، عراقیها داشتند آمادة پاکسازی میشدند. آنها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریختهاند کسی زنده نمانده یا اگر مانده یارای مقاومت ندارد.
آنقدر شدت انفجارها روی گوشم تأثیر گذاشته بود که خیلی از صداهای اطراف را نمیشنیدم، فقط صداهای نزدیک و مهیب یکدفعه توجهم را جلب میکرد که سریع خودم را میانداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم ولی ستون تانکها از سمت چپم و خاکریز عراقیها در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقیها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، میآیند؛ باید جانپناهی پیدا میکردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را رساندم آنجا. از دیدن بتن ستونمانندی به ارتفاع نیم متر تعجب کردم. وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتادهاند. وضعشان وخیم بود. یکی که جوان نوزده بیست سالهای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافة قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافتهای جداشده هنوز خونریزی داشت. خونها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصهام گرفت.
نفر دوم که کنار این جوان بود، قفسة سینهاش سوراخسوراخ بود. انگار رگبار خورده بود. سوراخهای عمیقی در سینهاش بود که با هر ضربان قلبش از این سوراخها خون بیرون میزد. خونها هم روی هم لخته شده و مثل قندیل از سوراخهای گلوله آویزان بود و تا روی زمین امتداد داشت. روی زمین نشسته بود و کمی به جلو خم شده بود و به این صحنه نگاه میکرد.
نفر سوم که از تکاوران لشکر 21 حمزه بود، بلندقد و درشتهیکل و خیلی ورزیده بود. گلولههای زیادی به جفت پاهایش خورده بود. از شدت خونریزی آنقدر خون در شلوارش لخته و انباشته شده بود که انگار شلوارش را باد کردهاند.
وقتی آن دو مجروح چشمشان به من افتاد اصرارکردند: «ما را بُکُش برادر! به ما تیر خلاص بزن! راحتمان کن، نگذار بیشتر از این عذاب بکشیم، به خدا ثواب میکنی! دیگر امیدی به زنده بودن ما نیست فقط داریم زجر میکشیم!» احساس میکردم در معرکة پیچیدهای گیر افتادهام. آن بیرون عراقیها بودند و در این نیمچه گودال دو نفر که یک بند میخواستند بُکشمشان. آنقدر شدت تیراندازی شدید بود که این دیوار بتونی سوراخسوراخ شده بود و مدام به آن تیر میخورد. تلنباری از مرمیهای سربی فشنگ زیر دیوار جمع شده بود.
اینجا تنها مکان امنی بود که باید میماندم. با شروع آتش تهیه نیروهای خودی، چیزی طول نکشید که آتش توپخانه و خمپارههای عراقیها خاموش شد. دلیلش این بود که عراقیها منطقه را زیر آتش داشتند ولی از سمت ما بیشتر سعی میشد مواضع عراقیها کوبیده شود. آرام از گودال سرک کشیدم ببینم چه خبر است؟ چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند. از دور پیدا بود دارند تیر خلاص میزنند و میآیند جلو. معلوم بود عراقیها برای حفظ جان نیروهای خودشان، که در دشت پهن شده بودند، گلولهباران را متوقف کردهاند. با وجود آتش تهیه شدید نیروهای خودی، عراقیها از ترس اینکه شب بشود و نتوانند کار پاکسازی را یکسره کنند با همین شرایط وارد دشت شدند.
تکاور ارتشی پرسید: «آن طرف چه خبر است؟»
گفتم: «عراقیها دارند پاکسازی میکنند اما هنوز از ما دور هستند.»
دو نفر دیگر، زمین را چنگ میزدند و ضجههای جانکاهی از ته دل میکشیدند. نمیدانستم چه کار کنم. نمیدانستم در چنین وضعیتی کُشتن جایز است یا نه؟ ولی اگر هم میشد امکان نداشت به آنها که مثل برادرم بودند شلیک کنم. لحظاتی به همین منوال گذشت. چند ستون عراقی در منطقه پخش بود. یک ستون آنها به فاصلة یک متر از همدیگر و در حالی که مرتب به سمت شهدا و هر کس که روی زمین افتاده بود شلیک میکردند تا نزدیک محل استقرار ما آمدند، اما توجهشان به طرف ما جلب نشد. به مجروحان دلداری دادم گفتم: «شب حتماً ایران حمله میکند و نجات پیدا میکنیم.» دوباره با احتیاط سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل خواندم که عراقیها سمت ما نیایند. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه دیدم یک ستون از عراقیها به سمت ما آمدند. ناخودآگاه رفتم سمت سه مجروح و گفتم: «تو رو خدا یواشتر ناله کنید. عراقیها دارند میان سمت ما!»
اما مجروحها توجهی به حرفم نداشتند و مرتب ناله میکردند. با وضعیتی که داشتند به آنها حق میدادم. آنقدر درد میکشیدند که از خداشان بود کسی بیاید و آنها را از این وضعیت خلاص کند.
***
دستپاچه بودم. عراقیها نزدیک و نزدیکتر میشدند. اسیر شدن خودم را بعد از این همه تلاش به چشم میدیدم. یکدفعه آن جوان که از تکاورهای لشکر 21 حمزه بود، گفت: «بخوابانشان روی زمین و دهانهاشان را با چفیه ببند!»
به سرعت چفیهام را درآوردم. میدانستم به وضعیت نشسته عادت کردهاند و با تکان دادنشان زجر زیادتری خواهند کشید چارهای نداشتم. اینطور نشسته هر لحظه ممکن بود به سرشان تیر بخورد. هر دو را روی زمین خواباندم و دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم نگه داشتم. این دو زیر دستم هی تقلا میکردند. از ترس اینکه عراقیها نیایند این سمت به چیزی فکر نمیکردم جز اینکه صدایی از طرف ما به گوششان نرسد. صدای تیر لاینقطع میآمد. اما یکدفعه قطع شد. سرک کشیدم دیدم عراقیها دارند به سمت خاکریز خودشان میروند. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم. یکدفعه به خودم آمدم. گفتم نکند این دو مجروح شهید بشوند! البته جلو بینیهایشان باز بود.
زود چفیه را از دهانشان کشیدم بیرون. احساس کردم مشکل حل شد. عراقیها سمت ما نیامدند و رفتند. همین که چفیه را برداشتم یکی از دو نفر آهی بلند از ته دل کشید که تا آن لحظه ناله به این بلندی از او نشنیدم.
تا صدای نالهاش درآمد، دیدم تیر است که به طرف ما شلیک میشود. خاک دوروبرم زیر و رو میشد. داشتم خودم را برای آبکش شدن آماده میکردم و اشهد بر زبانم جاری بود. طولی نکشید که عراقیها رسیدند بالای سرمان. وقتی سرم را بالا آوردم یکدفعه دیدم صد تا عراقی دور گودال به ما زل زدهاند. صورتهای سیاه و سبیلهای پت و پهنی داشتند. لباسهای سبز تیره تنشان بود. فقط فرمانده آنها لباسش پلنگی بود و یک کلاه سبز یا مشکی به سر داشت. عراقیها را نگاه میکردم و احساس میکردم چیزی که این همه از آن فرار میکردم اتفاق افتاده است؛ اسارت! عراقیها کاری نمیکردند و فقط به من زل زده بودند. شاید از کوچکی من خشکشان زده بود. یکدفعه یکیشان با صدای بلند گفت: «یا الله گوم!» یکی دیگرشان بلند گفت: «یا الله سَلِّم نفسک!» دیگری میگفت: «اِرفَع ایدِک!» من هم که چیزی از این حرفها نمیفهمیدم مانده بودم چه کار کنم؟ یکیشان با اشاره دست گفت بلند شو. وقتی بلند شدم یکی از عراقیها که قد بلند و صورتی سیهچرده داشت روبهرویم ایستاد. تیربار گرینفش را به سمتم گرفت و آنقدر نزدیک آمد که سر آن روی سینهام قرار گرفت. لحظههای بین مرگ و زندگی بود.
فرمانده داشت مرتب با کلت به سر شهدای ما شلیک میکرد. موهای جوگندمیاش تا روی شانهها بلند بود. دو تا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتینهای ارتشی نداشت. پوتینها تا زیر زانوهایش میرسید. از بس پیکر شهدای ما را با پا جابهجا کرده بود از خون بچههای ما رنگین بود. در آن لحظه که آمد بالای سر من و آن سه مجروح نیمهجان ایستاد، اولین تصویری که بر ذهنم آمد شمر بود! چشمهایش مثل کاسه خون بود. در حالی که مرا در کنار خودش نگه داشته بود رفت سراغ مجروحها. آن دو نفر را که با آن وضعیت دید به سربازها گفت: «یالا ارمی ارمی.» سربازها خشابهایشان را روی آن دو مجروح خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر آن تکاور. به سربازها گفت: «بلندش کنید!» سربازها او را بلند کردند. با اشاره فرمانده تکاور را انداختند روی شانههای من. تکاور هیکل درشتی داشت ولی من کوچک بودم. کمرم کاملاً دولا شد. بعد هم گفت حرکت کنیم. با پشت خمیده حرکت کردم. دست و پای تکاور روی زمین کشیده میشد. او اصرار میکرد بگذارمش زمین. من که دیدم چطور سربازها با بیرحمی یکی دو تا خشاب را توی بدن آن دو مجروح خالی کردند، به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. میدانستم اگر او را زمین بگذارم همین بلا را سرش میآورند. همه قوایم را جمع کرده بودم. سعی میکردم هر طور هست تکاور را بِکِشم. او مرتب میگفت: «عزیزم، مهدی جان تو که نمیتونی منو ببری! تو رو خدا منو بزار زمین.»
هنوز چند متر بیشتر نیامده بودم که او یکدفعه خودش را از روی شانههای من انداخت زمین.
جفت پاهاش تیر خورده بود. نمیتوانست راه برود. اما کار عجیبی کرد. یکدفعه کف دستهایش را گذاشت زمین و پاهایش را برد بالا و شروع به راه رفتن کرد! پاهایش در هوا بود و لختههای خون مثل تکههای جگر گوساله از زیر فانوسقهاش میافتاد زمین! مسیر حرکتش پر از تکههای خون لخته شده بود که با هر حرکت از او جدا میشد. دستهای بزرگ و قوی داشت. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند تندتند دنبال ما میآمد. رفتم به سمتش اما او گفت: «نه مهدی خودم بلدم بیایم!» این حرکت او برای فرمانده عراقیها گران آمد. فکر نمیکرد یک مجروح با آن همه خونریزی چنین قدرت روحی و بدنی داشته باشد.
سریع به سمت ما دو نفر دوید مرا هل داد یک طرف و سر سربازان عراقی داد کشید و به عربی دستور داد؛ دستور آتش! یکدفعه چند سرباز عراقی در چشم بههمزدنی خشابهایشان را در تن این تکاور شجاع خالی کردند! چند ثانیه بدن او میان زمین و هوا مثل یک ستون ماند. بعد از آن مانند یک پهلوان به خاک افتاد. دیدن این صحنه آن هم در حال اسارت برایم دردناک بود. فکرش را نمیکردم او را با این وضعیت به شهادت برسانند. با شهادت او تنها شدم.
کتاب «همه سیزده سالگی ام» قرار است تا پایان تابستان سال جاری از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شود.
انتهای پیام/