شهید ابراهیم هادی یک تنه در کانال کمیل

روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. اینها همه مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم "آقا ابراهیم الان کجاست؟" گفت " تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، علی نصرالله می گوید: بچه های اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه می کردم. نزدیک غروب شد. به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید. بلاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم "ازکجا می آیید؟" حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه رو به او دادم. دیگر هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند از بچه های کمیل هستند. با اضطراب پرسیدم "بقیه بچه ها چی شدن؟" درحالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت "فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه" هول شده بود. دوباره و باتعجب پرسیدم "این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟" باهمان بی رمقی اش جواب داد "زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشته بود. عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی میزد و یک طرف تیربار شلیک میکرد" یکی از اون سه نفر پرید توی حرفش و گفت "همه شهدا رو ته کانال میچید آذوقه و آب رو پخش میکرد به مجروح ها می رسید. اصلا این پسر خستگی نداشت" گفتم "مگه فرمانده ها و معاون های دو تا گردان شهید نشدن پس از کی داری حرف میزنی؟" گفت "یه جوونی بود که نمی شناختیمش، موهاش این جوری بود... لباسش اون جوری و چفیه داشت..." روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. اینها همه مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم "آقا ابراهیم الان کجاست؟" گفت " تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت تا می تونیم سریع بلند بشین و تا کانال رو زیر و رو نکردند فرار کنین" یکی از اون سه نفر هم گفت " من دیدم که زدنش. با همون انفجار اول افتاد روی زمین"


بی اختیار بدنم سست شد... اشک از چشمانم جاری شد... شانه هایم مرتب تکان می خورد... دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم... سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم... تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد... از گود زورخانه تا گیلان غرب و... بوی شدید باروت و صداهای انفجار همه با هم آمیخته شده بود. رفتم لب خاکریز و می خواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت "چیکار میکنی؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمی گرده. نگاه کن چه آتیشی دارن میریزن"


آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردن. همه بچه ها حال و روز مرا داشتن. خیلی ها رفقایشان را جاگذاشته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران درحال پخش بود که می گفت "ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان... کو شهیدانتان... صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی از زرمنده ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد و گفت " همه داغدار ابراهیم هستیم. ب خدا اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم. هیچکس نمیدونه که ابراهیم چه انسان بزرگی بود" روز بعد همه بچه های لشگر را به مرخصی فرستادند. ما هم آمدیم تهران ولی هیچکس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما زمزمه مفقود شدنش همجا پیچیده.ا

کتاب سلام بر ابراهیم – ص 211
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی

انتهای پیام/