نقدی بر سکوت روشنفکری سالم
روشنفکریِ آگاه و دردمند با خود و اطرافش، چه میکند؟ سکوت میکند و به عزلت میرود یا سخن میگوید و رشتۀ بد بافته شده را پنبه؟ این نوشته در ستایش روشنفکری بیدار و فعّال است و علیه روشنفکری خاموش و منفعل.
باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» - میثم امیری
این روزها بعضاً فیلمهایی روی پرده رفته است که چنان از هم پاشیده و ناهمدل با مردم کشور است که آدمی تعجّب میکند که چرا به جز چند منتقدِ سرحال و هوشیار، باقی ساکتند و چیزی نمیگویند و حتّی از حیثیّتِ روشنفکریِ شرافتمندانه و عزتمدانهشان دفاع نمیکنند؛ از ایران سخنی نمیگویند؛ اگر هدف باشد که از این جماعت نمونهای آورد، باید یاد کرد از شمیمِ بهار؛ یکی از خوشقلمترین و باهوشترین منتقدهای نیم قرنِ قبل. او ضدِّ جریانِ مافیایی روشنفکریِ وقت قلم زد و بعد -؟- از آن سکوت کرد؛ سکوت پشتِ سکوت.
آخرین نقدهایی که از شمیمِ بهار درآمده، از 40 سال هم عبور کرده است. شمیمِ بهار در آن نقدها، منهای برخی عبارتهای با زمان پیش نیامده، درخشان قلم زده است و به ویژه در نقدِ مستندِ «فروغ، خانه سیاه است،» بهترین نقدنویس زمان جلوه کرد. با این حال، چهار دهه است که چیزی بیرون نداده است؛ نه از خودش، نه از بیژنِ الهیِ کاردرست که از اداهای روشنفکریِ وقت هم دور بوده است.
اصلِ حرفم دربارۀ سکوت، پراکندگی، و بیعملی روشنفکریِ کمی درستتر و سالمتر است. ممکن است شمیمِ بهار هزاران چیز نوشته باشد و هزار موضع در پستو گرفته باشد و حتّی در کتابی، یدِ بیضاء کرده باشد؛ ولی ساکت بود در برابرِ انقلابِ بزرگِ مردمِ ایران و جنگِ مردانهشان و این همه «قیامتِ کبری». شاید بخواهد این سکوت را «زمان»ی جبران کند. ولی امروز، با اصل گرفتنِ آن چه تا به حال نشر داده و به دست ما رسانده، شمیمِ بهار ساکت، منفعل، شگفتزده و خجول در برابر ایران و وضعیّتش تصویر شده است؛ سینما و ادبیات تنها وجهی از این وضعیّتند.
شمیمِ بهار معنای زمان را ندانسته است و قدرش را. روشنفکریاش، زمانِ واقعی نفهمیده است و زمان به معنای تن در زمانه سپردن را به درستی درک نکرده است و آلودگی از این همه دامنهای ناپاک ستردن. سکوت چه دردی را دوا میکند اگر روزی روزگاری کشوری نباشد و ایرانی و فرهنگی؟ این سکوت، لالمآنی نیست؟ حرف نزدن قرار بوده و هست که چه دردی را دوا کند؟ دردی را از کجا؟ وطن؟! از کدام وطن؟ اگر وطنی در کار نباشد چه؟ روشنفکرِ بیوطن، روشنفکر نیست، خانهبهدوش است و هرجایی؛ صدای خوبی هم داشته باشد، دورهگرد است. گذشته از این، چه تضمینی هست یا بود که شمیمِ بهار باشد وقتی سکته قلبی، بیماریِ شایع، برای دستِ تقدیرِ خدا بودن کافی است؛ بگذریم که دستِ تقدیر خدا میتواند آزمونی سخت گزنده باشد؛ گزندگیِ ظالمانی که میتوانند قلبی را سکته دهند و آبرویی ببرند تا جایی که پایی روی مین میرود، بلکه بیخیال شوند. البته ظالمان با ساکتان کاری ندارند؛ آقای شمیمِ بهار از این بابت، خیالش تخت باشد.
آنکه میفهمد و فهمش در گردابِ روشنفکری تازه زبان آموختۀ سالهای دهۀ 40 و 50 چشمباز و فهمیده است، بارِ بیشتری بر دوشش است. بارِ بیشتر فهمش است و مسئولیّت بیشترش، فردیتِ درستترش است. این تعهد بیش از آنکه اجتماعی باشد، فردی است. فردی، نه شخصی. این مسئولیّت فردی، حتّی در قبالِ خودِ فرد -یعنی سرِ آگاه و دلِ دردمند- به هیچ کنشی نرسیده است؛ این درد دارد. مثلِ هیچکنشگری است که تنها پذیرای اتّفاقهاست و چون اتّفاق، گاهی موجودِ سرکشی است، پذیرای تعرّضها و تجاوزها. آن کنشگری که میفهمد، ولی سکوت میکند و دل به آب نمیسپرد، همان شبلی است که کلوخ میاندازد، نه سنگ. ولی کلوخش، منصورِ بر دار را آزردهخاطر میکند. چه آن که او در دریای فردیّت درست ولی شمیمِ ناگرفتۀ ایرانیِ معاصر، در برابرِ گوهرهای تابناکی چون مرتضی آوینی، هیچ نکرده و هیچ نگفته و تنها سکوت کرده؛ که چه؟ روزِ مبادا چیزی بگوید و منتشر کند؟ روزِ مبادا، همین حال است. اگر روزِ مبادا، حال نیست، سرِ حضرتش را درد نیاورم و روشنفکریاش را.
مگر قرار نیست منتقد، باید سرخوش باشد و سواد به تلاطمِ اجتماع محک بزند؟ منتقد باید مثلِ قالیِ ایرانی، هر چه بیشتر پاخورده، درخشندهتر شده باشد و به میدان آمده باشد؛ به میدان آمدنی. ولی -متأسفانه- شمیم بهار به خفا، پناهندهتر و به تاریکی خوگرفتهتر شده است، اگر نگوییم از آتشِ پوشالیِ روشنفکران و مار و اژدهای قلّابیشان هراسیده است؛ با این که عصای واقعی در دستانش خودنمایی میکرد.
شمیمِ بهار، از پستو به در آید، زمانۀ دلبری مردها را درنیافته از دنیا نرود.
از معمّای شمیمِ بهار بگذریم، ایران، با این استواری باید خودبسنده شده باشد و خودکفا و ریشهداونیده؛ میوههایی از این تنۀ تناور نوبر است؛ شاخۀ نیمهخشیکدۀ شمیمِ بهار را هم بهاری دیگر، به اقتضایِ طبعِ اصلاحگرش، هرس خواهد کرد و -از آن مهمتر- مردان هستند هنوز؛ سرزنده.
انتهای پیام/