روایت هولناک ۵۴ ساعت جدال با سرمای مرگبار «آرارات»
شب قبل از حرکت ۳ نفر انصراف دادند و به این ترتیب چهارشنبه ۲۱ بهمن ماه سال گذشته ساعت ۴ صبح، تیم ۷ نفره ما به سمت مرز بازرگان حرکت کرد و ساعت ۹ صبح به مرز «علی کندی» روستای مبدأ صعود رسیدیم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، میگویند مرگ هزار چهره و هزار ترفند دارد و هربار به رنگی و به لباسی سراغ قربانیان خود می آید. گاه لباسی سیاه بر تن می کند، گاه سفید و گاهی هم سرخ و... اگر چنین باشد، مرگ بی گمان در مواجهه با «رقیه» تن پوشی سفید و از جنس برف داشته؛ عفریتی که 54 ساعت تمام با پنجه های سرد و یخی گلوی رقیه را می فشرده و زندگی اش را طلب می کرده است. بیش از دو روز سرتاسر بیم و امید، که لحظه به لحظه اش میان مرگ و زندگی دست به دست میشده؛ لحظهای در تملک بیم و لحظهای دیگر در استیلای امید... اما دست آخر این رقیه بود که جانانه جنگید و کوتاه نیامد و توانست در نهایت به ریش مرگ بخندد. باید تجربه کرده باشی و آشنا باشی با کوهستان و برف و یخ و کولاک تا بفهمی که «رقیه فلاح»، دختر کوهنورد تبریزی، چه تجربهای را از سر گذرانده است؛ وقتی تک و تنها با جسمی خردشده و تحلیل رفته در میان برفها گم شده بود... بگذارید روایت آن تجربه هولناک و تکان دهنده را از زبان خودش بشنویم.
در اعماق ناباوری
هشتم بهمن ماه سال گذشته تیمی از کوهنوردان آذربایجانی قصد صعود به قله آرارات در کشور ترکیه را داشتند. این «کوه بانو» ی تبریزی ایران هم به دلیل شرکت در کلاسهای پیشرفته و تجربه قبلی صعود به قله آرارات، به پیشنهاد یکی از اعضای تیم برای همراهی 9 نفر دیگر پاسخ مثبت میدهد.
رقیه فلاح شروع این سفر را این گونه توصیف میکند: شب قبل از حرکت 3 نفر انصراف دادند و به این ترتیب چهارشنبه 21 بهمن ماه سال گذشته ساعت 4 صبح، تیم 7 نفره ما به سمت مرز بازرگان حرکت کرد و ساعت 9 صبح به مرز «علی کندی» روستای مبدأ صعود رسیدیم. حوالی ظهر برف سنگینی باریدن گرفت. کولهها را برداشتیم و در میان حجم برف که تا بالای زانو میرسید به سمت علی کندی حرکت کردیم و مسیر را با استراحتهای کوتاه تا کمپ اول آرارات در ارتفاع 3251 متر، در هوایی تقریباً مه آلود و سرد پی گرفتیم. ساعت 6 عصرکمپ اول را بر پا کردیم و به تهیه آب برای چای، غذا و آب مورد نیاز برای مسیر صعود پرداختیم. دمای هوا در شب به منفی 35 درجه رسید. ساعت یک بامداد خوابیدیم و من تا ساعت 5 و کمی زودتر از زنگ زدن ساعتها بسیار راحت خوابیدم و به همین خاطر سرحال بودم و ساعت 7 صبح کمپ یک را به سمت قله ترک کردیم.
رقیه ادامه داد: در این دوره بهدلیل بارشهای مکرر، میزان برف، چندین برابر سالهای قبل بود. افراد بلند قد تیم گاهی تا بالای زانو در برف فرو میرفتند و با توجه به اینکه من در مقایسه با دیگران کوتاه قدتر بودم تا کمر در برف فرو میرفتم. پس از استراحتهای کوتاه به ارتفاع 4611 رسیدیم. شیب مسیر تند بود و هوا هم رفته رفته سرد و سردتر میشد. من تنها بانوی تیم بودم و در تمام مسیر بهعنوان نفر دوم یا سوم حرکت میکردم و برف کوبی را مردان گروه بر عهده گرفته بودند. دو نفر از اعضای گروه بهدلیل احساس سرمازدگی از ادامه مسیر انصراف دادند و به من هم پیشنهاد برگشت دادند اما از آنجا که حالم خوب بود، میخواستم چند متر باقی مانده تا قله را نیز طی کنم.
ساعت از 30/ 18گذشته و 67 متر تا قله مانده بود. از آنجا که هوا سرد بود و امکان داشت برای خارج کردن دستکش هایم و بستن کرامپون وقت تلف شود چون من قبل تر در سال 85، به قله صعود کرده بودم، به همنوردانم گفتم، نزدیک گل کلمیها که باد کمتری میوزد منتظر میمانم تا شما بسرعت تا قله بروید و بازگردید. جلوی گل کلمیها ایستادم، به باتومم تکیه داده بودم و به قله نگاه میکردم. گاهی قدم میزدم و نرمش می کردم تا در اثر ایستادن، بدنم دچار سرمازدگی نشود. هر چقدر منتظر ماندم خبری از همراهانم نشد. غروب خورشید نزدیک و نگرانی من بیشتر میشد. چشم از قله برنمی داشتم، حدود یک ساعت و نیم از رفتن همنوردانم گذشته بود.
به همین خاطر به سمت قله راه افتادم و پای گنبد یخچالی منتهی به قله هر چه فریاد کشیدم و سوت زدم جوابی نشنیدم. هوا تاریک شده بود و من با ناباوری به سمت پایین حرکت و سعی کردم با سوت و فریاد، هم تیمی هایم را پیدا کنم که در همین اثنا یک پایم کمی لرزید و خود را روی یخچال سبز یافتم . از شدت ناراحتی به مسیر توجه نکرده بودم و و از راه اصلی منحرف شده بودم. با نیرو و سرعت زیاد کرامپون هایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت راه اصلی و مسیر صعودمان بازگشتم. نور چراغ پیشانی اعضای تیم را در مسیری که دید داشتم جستوجو کردم اما آن پایینها مه بود و چیزی دیده نمیشد.
هیاهوی بیم و امید
در کشاکش با خودم بودم که پایین بروم یا اینکه همان جا بمانم. ساعت به هشت شب نزدیک میشد که بالاخره تصمیم گرفتم با توجه به تاریکی هوا و احتمال سقوط و گم کردن راه، شب را همان جا بمانم.
کوه بانو فلاح که در دفتر خاطرات ذهنش نابترین لحظههای بیم و امید را ثبت کرده است، ادامه داد: در همان لحظات به خاطرم آمد، درست زیر قله و در جهت جنوب شرقی، در نقطهای برف زیادی جمع شده بود و میتوانستم با درست کردن یک غار برفی، شب را در آنجا به صبح برسانم و سپس به سمت کمپ و همنوردانم بازگردم. با کلنگ نزدیک به نیم متر را کندم تا اینکه به یخ رسیدم و دیگر نمیتوانستم کار را ادامه دهم. درمانده شده بودم و با اینکه فکر چگونه دوام آوردن تا صبح، صبر و قرارم را ربوده بود تصمیم گرفتم به سمت قله بروم تا هم زمانم سپری شود و هم با ایجاد تحرک در بدنم مانع یخ زدگیام بشوم. کنار میله قله ایستادم و با غم و اندوه بسیار به قله سلام کردم. ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد که اگر فقط 21 دقیقه در همین نقطه بنشینم تمام رنجهایی که در انتظارم است پایان میگیرد. (چرا که شایع است سکون و بی حرکتی 21دقیقهای در چنین شرایطی به معنای مرگ کوه نورد است.)
کوه بانو در ادامه روایت خود آن لحظههای بیتکرار را چنین توصیف میکند: اما به یکباره احساس غریبی در من بیدار شد و خداوند را نزدیکتر از هر زمانی به خود احساس کردم. دوست داشتنش را هزار برابر بیشتر متوجه میشدم، وعده دیدار من و خالقم همان جا بود. برای لحظاتی تنهایی و سرمای قله از یادم رفته بود که دیدم ناگهان شدت باد دو برابر و هوا بشدت ابری شد. برف هم شروع به باریدن کرد و درجه دما بشدت پایین آمده و به حدود منفی 60 درجه رسیده بود. قدم میزدم و هر از چند گاهی به این موضوع فکر میکردم که یخ زدن در کوهستان برای من که عاشق کوه هستم، مرگ ایده آلی است، اما تداعی چهره مادرم که بعد از پدر مرحومم چشم به راهم بود، امیدم برای زنده ماندن را شدت میبخشید.
عینکم از دو طرف یخ زده بود و دیگر به کارم نمیآمد. همین باعث شد که مژه هایم یخ بزنند. هرازگاهی یخ مژه هایم را میشکستم تا موجب سنگینی چشمها و به خواب رفتنم نشود. انگشتان دست راستم کم کم بیحس میشدند، اما به هر جان کندنی بود، تا روشنای صبح دوام آوردم. با طلوع آفتاب سعی کردم همه چیز را فراموش کنم و با هزار امید عزم پایین رفتن کردم. به گمانم اطرافم را مه پوشانده بود، اما کمی که دقیقتر شدم فهمیدم دید چشم هایم کم شده و تاریکی شب مانع شده بود تا متوجه شوم که با چشم راست چیزی نمیبینم و چشم چپم نیز کم سو شده بود. با همان وضعیت به سمت پایین حرکت کردم و بعد از سه ساعت متوجه شدم روی یک پرتگاه قرار دارم و هر آن احتمال سقوطم وجود دارد. با چنگ و دندان به سمت چپ تراورس کردم با این گمان که توانستهام به مسیر اصلی و به سمت مسیر کمپ بازگردم، در حالی که اشتباه میکردم. دیدم کمتر و کمتر میشد، دست راستم هیچ حسی نداشت و همه این اتفاقها باعث میشد دستکش هایم بدون اینکه متوجه شوم از دستم بیفتند و قادر به پیدا کردنشان نباشم.
فلاح که در این بخش از روایت نفس در سینهاش حبس شده بود، افزود: حوالی عصر از دور چیزی شبیه به تراکتوری که نزدیک کمپ بود، دیدم و گمان کردم به کمپ رسیده ام، اما بازهم اشتباه دیده بودم. تا تاریک شدن هوا به مسیری که نمیدانستم کجاست ادامه دادم تا اینکه از دور نورهای پراکندهای را دیدم، به گمان اینکه به دهکدهای نزدیک میشوم هر چه پیشتر میرفتم کمتر به مقصود میرسیدم. باز هم مغلوب دید مختصر چشم هایم شده بودم ولی با وجود اینکه خستگی دمار از روزگارم در آورده بود نمینشستم تا راه نجاتی پیدا کنم. در همین هنگام داشتم از روی یک یال رد میشدم که پایم سر خورد و بند حمایل باتوم از دستم که هیچ حسی نداشت رها شد و با سرعت زیادی سقوط کردم.
چند متری به پایین دره مانده بود که توانستم با کمک کلنگ ترمز بگیرم. دقایقی در همان حال بودم. باورش سخت است اما در آن لحظات ناگهان صدای پر امید پدرم (که مهمترین مشوق من برای کوهنوردی بود) در گوشم پیچید. امید دوبارهای در وجودم تزریق شد و به هر جان کندنی بود از دره بالا آمدم. خارج شدن از تلههای برفی انرژیام را گرفته بود و از پنج جفت دستکشی که به همراه داشتم تنها سه لنگه و یک جفت پوش گورتکس برایم باقی مانده بود. اما تا صبح زیر نور مهتاب راه میرفتم و در پیچ و تاب دره ها و تپهها بدون اینکه بتوانم چشمهایم را کامل باز نگه دارم خطاب به خدای خودم میگفتم، میخواهم زنده بمانم و زندگی کنم. اما تا حد مرگ خستهام و اگر مشیت ات این است که کارم را تمام کنی، این کار را بکن!
زمزمه زندگی
نزدیک ظهر آفتاب به داخل دره تابید و کمی گرم شدم. دستکش هایم را درآورده بودم تا دست هایم نیز گرم شود اما انگشتانم از شدت سرما خم شده و از کار افتاده بودند، به طوری که از تلههای برفی با کمک آرنج هایم بیرون میآمدم. به درهای صعب العبور رسیدم و تنها راهی که داشتم بالا رفتن از شیب تندی بود که سراسر سنگ و یخ بود. بسیاری از ابزارهایم را از دست داده بودم ولی چارهای نداشتم. لباسهای اضافی را که از همان شب قله به تن داشتم در آوردم و با زحمت زیاد و به کمک دستانی که هیچ حسی نداشتند داخل کوله پشتی جا دادم و با هر مشقتی بود با کمک آرنج هایم حدود 50 متر را بالا رفتم.رقیه فلاح که رنگ امید در تارهای صوتیاش به فریاد در آمده بود، گفت: از شدت تشنگی مشغول خوردن برف بودم که با صدایی به خودم آمدم. صدای ملخ هلی کوپتر بود.
سرم را به سمت آسمان گرفتم ولی چیزی نمیدیدم. از شدت گرسنگی، تشنگی و خستگی دچار توهمهای پی در پی میشدم. به مسیری که نمیدانستم به کجا ختم میشود ادامه دادم. نزدیک به دو ساعت گذشت که با صدای فریاد «فلاح »به خودم آمدم. از فرط شادی جیغ کشیدم. فردی داشت به سمت من میدوید و اسمم را فریاد میزد. اما همین که به من رسید افتاد و در میان برفها حل شد! بار دیگر توهم! و یک بار دیگر معلق میان امید و نامیدی.
دیگر نایی نداشتم که به یک باره صدای همنوردهایم مرا به خود آورد. باور م نمی شد. اما انگار این بار توهم نبود. تعدادی از همنوردانم و کوهنوردان ترکیه بعد از 54 ساعت رد مرا پیدا کرده بودند و بالاخره لحظههای طاقت فرسا و فراموش نشدنیام به پایان رسید.
رهایی از زمهریر آرارات
پس از گذشت 54 ساعت پر التهاب، کوه بانوی تبریزی به بیمارستان مرزی کوچکی منتقل و آب درمانیاش آغاز میشود. البته به دلیل امکانات ضعیف بیمارستان مرزی واقع در شهر «دو بایازید »تصمیم به انتقال وی به یکی از بیمارستانهای مجهز شهر تبریز گرفته میشود و پس از مشخص شدن پاسخ آزمایشهای اولیه از طریق آمبولانس به مرز ایران رسیدند.
رقیه فلاح در ادامه یادآور شد: یک مشکل دیگر وجود داشت، تمام مدارکم در برف و کولاک ارتفاعات آرارات گم شده بود و اجازه خروجم از مرز را نمیدادند. تا اینکه به دلیل وخامت اوضاع فرمانده مرزبانی پس از طی مراحل متعدد، اجازه خروج را صادر کرد و با آمبولانسی به سمت تبریز روان شدیم. در تمام این مدت دست و پاهایم داخل ظرف آبی با دمای 41 درجه قرار داشت. چیزی به یاد ندارم تا اینکه ساعت 6 صبح فردا چهره بهت زده مادرم را بالای سر خود دیدم. سر به سجده گذاشته بود و میگفت خدا را شکر که از آن جهنم سرد زنده بازگشتهای. از روز سوم هم درد دستها و پاهایم شروع شد و رفته رفته تا روز پنجم شدت گرفت، اما به تناسب از درد چشم هایم کاسته میشد و دیدشان برمی گشت.فلاح با ابراز تأسف از اینکه در سطح کشور پزشک متخصص سرمازدگی نداریم، .
اضافه کرد: به چند متخصص ارتوپد مراجعه کردم و همه آنها در نخستین جمله «آمپوته کردن» (قطع عضو) تمام انگشتانم را تشخیص میدادند در حالی که من امید زیادی به باقی ماندن بخشی از انگشتانم داشتم. 13 روز گذشت تا اینکه دکتر شربیانلو پس از معاینه با بیان این جمله که «وکیلی قابل اعتماد بین خدا و انگشتانم خواهد بود» به من اطمینان داد تا حد امکان نکروزها را بردارد. به این ترتیب همزمان با روز تولدم یعنی دوازدهم اسفند ماه سال گذشته در یکی از بیمارستانهای شهر تبریز بستری شدم و طی 15 روز، تحت چهار عمل جراحی قرار گرفتم و قسمتهایی از تمام انگشتان دست ها و پای راست و پنجه پای چپم که دچار قانقاریای کامل شده بودند، به ناچار قطع شد.
فتح قله باور
روزها و شبهای بسیار سخت و طولانیتر از صدها شب یلدا، با یادآوری لحظههای سراسر فراز و نشیب آرارات بر کوه بانو فلاح گذشت. به گفته خودش پس از چند عمل جراحی دیگر و کرفت انگشتان دست و پا توسط پوستی که از ناحیه ران پا برداشته شده بود، انگشتان دست و پاهایش را از دست داد ولی اراده و عزم پولادینش برای بازگشتن به دامان طبیعت از قبل هم افزونتر شد.«اکنون که عشق به طبیعت در وجودم نهادینه شده، کولهام را به دوش میگیرم و بزودی زود به دیدار قلهها و دیوارهها میروم.»
منبع: ایران
انتهای پیام/