یک مادر، دو معلول و دنیایی عشق
مادر مهربان تفتی علاوه بر فرزند معلول خود، ۱۵ سال است که مسئولیت فرزند معلول دیگری را هم برعهده دارد. بزرگ کردن یک فرزند معلول فلج مغزی به خودی خود کاری است بزرگ، چه رسد به این که مضاعفش کنی و جرعهای از محبتت هم کم نشود!
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، از اهالی « تفت» که سراغش را بگیری، بلافاصله خانه اش را نشانت می دهند. تفتی ها مهربانترین مادر شهر را خوب می شناسند؛ بانوی 72 ساله ای که زندگی اش را وقف دو فرزند معلول فلج مغزی کرده است. آنها را عاشقانه دوست دارد و معتقد است که برکت زندگی اش و هر چه دارد و ندارد از همین دو پسر است. اما از ظاهر قضایا که بگذریم، داستان زندگی «ثریا خردمند» پر از ناگفته هاست. او بعد از 15 سال نگهداری از فرزند معلول خود، تصمیم بزرگی گرفت. می خواست چشمه مهر مادری اش، علاوه بر حسین (علی محمد) خودش، نوجوان دیگری را هم که بی شباهت به پسرش نبود، سیراب کند. او هم فلج مغزی بود و پدر و مادر تنی اش، عاجز از نگهداری اش، او را در دو سالگی به بهزیستی سپرده بودند. حالا سعید 15 سال است که عضو این خانواده است؛ و ثریا درست مثل حسین، او را در این سال ها تروخشک کرده و مادرش بوده...
سعید و حسین، در آستانه 30 سالگی، همچنان هر شب با لالاییهای مادرشان سر بر بالین میگذارند و با نوازش دانه های تسبیح لاجوردی جانماز مادر و صدای گرمش، صبحشان را آغاز میکنند. برای این دو، زمان متوقف است، هرچند مادر، همان مادر است و لالاییهایش همان لالایی ها... هر روز با نگاه مهربان مادر و بوی صمیمی اوچشم باز میکنند و دستهای پرمهرش را با همه وجود لمس میکنند.
هم پدر بوده ام، هم مادر
وقتی دفتر زندگیاش را باز میکند و شروع میکند به ورق زدن، میتوان تحمل سختی و رنج سالیان را در تک تک برگهایش دید. بزرگ کردن یک فرزند معلول فلج مغزی به خودی خود کاری است بزرگ، چه رسد به این که مضاعفش کنی و جرعهای از محبتت هم کم نشود!
ثریا در جوانی و پس از سالها تحمل دوری همسر، سرانجام او را از دست داد و حالا باید برای فرزندانش هم مادر میبود و هم پدر. وقتی احمد آقا(همسرش) رفت، حسین یک سال داشت. حسین معلول کامل بود ومادر، تنها دلخوشیاش این بود که احمد در کنارش است و با کمک او میتواند حسین را تر و خشک کند. مادر که 72 بهار را پشت سر گذاشته زندگیاش را وقف پرستاری از حسین و سعید کرده است.اما نقطه عطف زندگیاش زمانی بود که 15 سال پیش بزرگترین تصمیم زندگیاش را گرفت و با اصرار فراوان سرپرستی سعید را برعهده گرفت.
از او میخواهیم تا از زندگیاش بگوید: «در همین تفت به دنیا آمده ام. آن سالها دخترها خیلی زود ازدواج میکردند و زمانی که پسرعمهام به خواستگاریام آمد طولی نکشید که عروسیمان سر گرفت و زیر یک سقف رفتیم. البته زندگی ما با بسیاری از مردم تفاوت داشت. شوهرم از کودکی همراه خانوادهاش به هندوستان مهاجرت کرده بود و هر چند سال یک بار به ایران میآمدند. احمد در فروشگاهی در بمبئی کار میکرد. بعد از ازدواج میخواست مرا هم به هند ببرد اما مادرم مخالفت کرد و گفت، دخترم نمیتواند در یک کشور غریب زندگی کند. مادر همیشه نگران من بود و به همین دلیل اجازه نداد و احمد به تنهایی به بمبئی بازگشت. روزها و هفتهها و ماهها لحظه شماری میکردم تا او برگردد. احمد هر 6 ماه یک بار به ایران میآمد و یک ماهی می ماند و دوباره برمی گشت. دراین مدت برای من پول میفرستاد. سال 41 ناصر، فرزند اولم به دنیا آمد و از اینکه تنهاییام به پایان رسیده بود خوشحال بودم. هر بار احمد به ایران بازمی گشت ناصر بزرگتر شده بود و همسرم هیچگاه بزرگ شدن او را حس نکرد. روزهایی که احمد نبود سعی میکردم جای خالی او را پر کنم و در کنار مادری برای ناصر، پدرش هم باشم. 9 سال بعد خدا نادر را به ما داد و زندگیمان رنگ و بوی دیگری گرفت. همه زندگیام را وقف دو پسرم کرده بودم و وجود آنها سرم را گرم کرده بود و جای خالی احمد کمتر اذیتم میکرد. بچهها گاهی بهانه پدررا میگرفتند اما هر کاری از دستم برمی آمد، میکردم تا نبود پدر آسیبی به آنها نزند. بچهها هر روز بزرگتر میشدند و تنها دلخوشیام این بود که تنهاییام را با آنها پر کنم؛ تا اینکه 30 سال پیش وقتی «علی محمد»، پسر سومم، به دنیا آمد، زندگی روی دیگر خودش را نشانم داد. او فلج مغزی بود و وقتی او را در آغوشم میگرفتم، بیاختیار زار زار گریه میکردم. او نمیتوانست دستها و پاهایش را تکان بدهد. آن سالها آزمایش ژنتیک وجود نداشت و با توجه به اینکه ناصر و نادر سالم بودند فکرش را هم نمیکردم فرزند سومم معلول بهدنیا بیاید.اما هیچگاه به درگاه خدا شکایت نکردم چون علی محمد را هدیه معصومی می دانستم که خدا به من داده بود. علاقه زیادی به نام امام حسین(ع) داشتم و به همین دلیل او را حسین صدا میزدیم. اما یک سال بعد وقتی همسرم از دنیا رفت احساس کردم خیلی تنها شده ام. همسرم مدتها با بیماری سرطان ریه دست و پنجه نرم کرد و سرانجام تسلیم شد. او را در شهر خودمان دفن کردیم و از فردای آن روز تصمیم گرفتم تا جای خالی او را پر کنم. ناصر 21 ساله شده بود و سعی میکرد تا با کارکردن زندگی را اداره کند. من هم به بهزیستی رفتم و بهعنوان پرستار کودکان و نوجوانان معلول ذهنی مشغول به کار شدم. از اینکه میتوانستم به بچههایی که شباهت زیادی به حسین داشتند کمک کنم خوشحال بودم. صبح زود به بهزیستی میرفتم و تا ساعت 7 عصر از این بچهها پرستاری میکردم. در مدت زمانی که سرکار بودم حسین را به ناصر میسپردم تا از او مراقبت کند. گاهی اوقات نیز شیفت شب بودم و همیشه فکرم پیش حسین بود.»
این مادر فداکار روزی را که سعید وارد این مرکز شد، خوب به یاد دارد: دو سال بعد از اینکه مشغول به کار شده بودم، پدر و مادر سعید او را آوردند و به بهزیستی سپردند. سعید معلول ذهنی بود و والدین او در یکی از روستاهای بافق زندگی میکردند و توانایی نگهداری او را نداشتند. وقتی سعید آن موقع دو ساله بود شباهت زیادی به حسین داشت و احساس میکردم او هم پسر خودم است. ساعتهای زیادی کنارش بودم و سعی میکردم دوری حسین را در کنار او جبران کنم. طی این مدت پدر و مادر سعید هم چندباری برای سرکشی به بهزیستی آمدند و رفتند. هر روز ساعتها دست و پاهایش را ورزش میدادم و بدنش را ماشاژ میدادم تا خشک نشوند. بعد از پایان کار وقتی به خانه بازمی گشتم همین کارها را برای حسین هم انجام میدادم.
عشق بیپایان
سرانجام با اصرار ثریا بهزیستی سرپرستی سعید را به این مادر میسپرد. او آن روز را بخوبی به یاد دارد: «15 سال پیش بهزیستی سعید را به بافق منتقل میکند. از روزی که سعید منتقل شد احساس میکردم مهمترین بهانه زندگیام را گم کرده ام. سردرگم بودم و دلم مرتب هوای سعید را می کرد. ناصر پسر بزرگم که با ما زندگی میکند متوجه موضوع شد و موافقت کرد تا سعید را به خانه بیاوریم. همراه او به بافق رفتیم و درخواست سرپرستی سعید را مطرح کردیم. بارها رفتیم و دست خالی بازگشتیم. اما من از پا ننشستم و همچنان اصرار کردم. بالاخره موافقت کردند و سعید به خانه ما آمد. از روزی که سعید به خانه ما آمد احساس کردم با همه وجود خوشبخت هستم. حسین دیگر تنها نبود. البته دو سال اول بسیار سخت بود. زیرا سعید میترسید و شبها نمیخوابید و تا صبح مدام گریه میکرد و جیغ میکشید. شب تا صبح کنارش مینشستم و او را نوازش میکردم. شبها تا زمانی که من بیدار باشم آنها بیدار هستند و صبح وقتی بیدار میشوم آنها نیز چشمانشان را باز میکنند.
حسین و سعید همه زندگیام شدهاند و خدا بواسطه آنها به من قوت داده تا بتوانم در سالهای پیری همچنان تر و خشکشان کنم. سالهاست که به خاطر حسین و سعید نمیتوانم مسافرت بروم و تنها سفر من در تمام این سالها یک بار زیارت امام رضا(ع) بوده که پارسال نوهام ما را با ماشین خودش به مشهد برد. البته سفر با ماشین سخت است زیرا سعید و حسین به سختی میتوانند بنشینند.
با قطار هم نمیتوانیم سفر کنیم و تنها وسیله مطمئن هواپیما است که پول بلیت آن از توان ما خارج است. بهزیستی تنها کمکی که به ما میکند پرداخت ماهیانه 50 هزار تومان است که این پول نیز حتی برای خرید پوشک آنها کافی نیست و ناصر و نادر همیشه مایحتاج برادرانشان را تأمین میکنند.»
تنها نگرانی این مادر سرنوشت سعید و حسین بعد از اوست. میگوید: هیچ آرزویی جز خوشبختی فرزندانم ندارم و دوست دارم بازهم در کنار آنها به زیارت امام هشتم(ع) بروم.
منبع: ایران
انتهای پیام/