«عباس» دانشجوی واقعی پیرو خط امام بود / قرار گذاشته بودیم که با هم شهید بشویم

او از ابتدای آشنایی به من گفته بود که کسی نیست که در خانه بنشیند و عافیت طلب باشد. این صحبت برای آن موقعی است که درگیر قضایای لانه جاسوسی بود .

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، پس از پایان یافتن ماجرای تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام، عده‌ای از این دانشجویان که عافیت طلب نبودند عازم جبهه‌های جنگ شدند و به دفاع از انقلاب اسلامی در برابر دشمنان بعثی پرداختند. عده‌ای از انها هم که در تهران ماندگار شدند و پست و مقام‌های مختلف گرفتند، درجات اداری را خیلی زود طی کردند و خود را به بالاترین سطح رساندند. در این میان که آنها با یکدیگر هم پیمان شده بودند که از نام «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» سوء استفاده سیاسی نکنند، بر عهد خود نماندند و از این نام چه بهره‌های سیاسی که نبردند. هر زمان هم که صحبت از تسخیر لانه جاسوسی مطرح می‌شد، نام و چهره همین افراد بر صفحه رسانه‌ها نقش می‎بست.


کسی به فکر مردان واقعی صحنه نبرد نبود؛ که جان و زندگی خود را فدای حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی کردند. یکی از مردان؛ سردار شهید اسلام «حاج عباس ورامینی» است. او یکی از فرماندهان تلاشگر جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بود که همیشه در کنار شهید همت حضور داشت. گمنامی او برای مردم امروز جامعه را نمی‌دانم به گردن رسانه‌ها بیندازم یا افرادی که در جاده‌های سیاسی و اقتصادی عقبه خود را به فراموشی سپرده‌اند.

حال که سالگرد تسخیر لانه جاسوسی فرار سیده است بر خود واجب دانستیم که بخش‌هایی از زندگی این شهید عزیر را به مخاطبین خود عرضه کنیم، لذا به دیدار همسر ایشان رفتیم و به گفتگو با وی پرداختیم.

صدای آرام و محزون همسر شهید ورامینی آرامش خاصی به جلسه داده بود. آنچنان زیبا و شیوا به خاطرات خود با آن سردار اشاره می‌کرد که گویی تصاویری که سه دهه پیش اتفاق افتاده حال بر روی یک پرده سفید در جلوی دیدگانش به نمایش در آمده است. در این جلسه میهمانی ارزشمند نیز حضور داشت. محمد حسین ورامینی فرزند دوم شهید که پس از شهادت پا به عرصه گیتی نهاده است. او نیز با دقت خاطرات مادر را به گوش جان می‌شنید و مانند ما لذت می‌برد. این گفت و شنود را تقئیم روح بزرگ و پرفتوح شهید ورامینی می‌کنیم.

* با توجه با اینکه شما و شهید عباس ورامینی در یک محل زندگی نمی‌کردید، نحوه آشنایی شما با ایشان چگونه بود؟

قبل از انقلاب با دوستان متعددی از جمله خانم معصومه عنایت پور در جلسه خانم با تقوایی به نام خانم پژوهی که در محله شاهپور سابق تهران و اماکن دیگر برگزار می‌شد آشنا شده بودم و با هم عقد خواهری بستیم. این دوستی ادامه داشت تا بعد از انقلاب که خانم عنایت پور با شخصی به نام آقای حیدر زندیه ازدواج کردند. واسطه ازدواج من و شهید ورامینی نیز  حیدر زندیه شد.

* نحوه معرفی شهید ورامینی به شما چگونه بود؟

دلایلی در زندگی من بوجود آمده بود که باعث شده بود قصد ازدواج نداشته باشم. از سوی دیگر قریب به اتفاق دوستانی که دور و بر من حضور داشتند هم ازدواج کرده بودند. این عدم تمایل به ازدواج منجر شده بود که حتی کم کم دوستان سر به سر من هم بگذارند. اکثرا هر کدام که به من می‌رسیدند یک سوال مشترک می‌پرسیدند و آن این بود که شرایط شما برای ازدواج چیست؟ من هم در جواب یک جمله می‌گفتم: طرف مقابل من باید کسی باشد دلایل ازدواج نکردن مرا درک کند.

از طرف دیگر آقای زندیه هم با همسرشان مطرح کرده بودند؛ دوستی دارند که تمایل به ازدواج دارد و از نظر فکری آدم روشنی است. این دو نفر در لانه جاسوسی با هم آشنا شده بودند. چون نه رشته تحصیلی مشترکی داشتند و نه محله‌ زندگی‌یشان به هم می‌خورد. آقای زندیه در محله یافت‌آباد زندگی می‌کرد و حاج عباس هم در این مقطع زمانی (بعد از انقلاب) در خیابان کریمخان زندگی می‌کردند.

وقتی خانم عنایت‌پور موضوع خواستگاری حاج عباس را مطرح کرد، ابتدا مادرم گفت: بد نیست حالا صحبتی با او داشته باشی. خب برای جلسه آشنایی و کمی صحبت با ایشان در دانشکده فنی دانشگاه تهران قرار گذاشتیم. هر دو هم به محل رفتیم اما چون هیچکدام یکدیگر را نمی‌شناختیم، موفق نشدیم هم را ملاقات کنیم. آن زمان چون اکثر خانم‌ها با چادر و مقنعه در محیط جامعه می‌گشتند و حاجی عادت نداشت سربلند کنند و کسی را نگاه کنند. تازه اگر هم نگاه می‌کردند، چیزی نمی‌دیدند. چون همه یک فرم و یک شکل بودند. البته خانم‌های کاملا بی‌حجاب هم بودند یا عده‌ای هم با لباس مجاهدین خلق (مانتو و روسری) می‌گشتند اما خب تیپ ما یعنی چادری‌ها غالب بود. یقینا هم حاج عباس دنبال یک خانم چادری می‌گشتند نه یک خانم بی حجاب اما نتوانستند مرا پیدا کنند. آن روز بدون اینکه بتوانیم هم را پیدا کنیم، هر کدام به سمت منزل و یا کارمان برگشتیم.

هر دومان فکر می‌کردیم طرف مقابل بدقولی کرده و سر قرار حاضر نشده. ضمنا حاجی خیلی هم از بدقولی بدشان می‌آمد. لذا هر دو نفر به معرفان خود شکایت طرف مقابل را کرده بودیم. ما هر دو در نقطه‌ای که قرار گذاشته بودیم، رسیده بودیم اما نه من ایشان را می‌شناختم و نه او توانسته بود مرا پیدا کند.

برای جلسه دوم مجدد در همان مکان قبلی قرار گذاشتیم. حاجی پیغام داده بود که با پیراهن لیمویی رنگ می‌آیند که تشخیصشان راحت باشد. از سوی دیگر این مرتبه شکل ظاهری‌ او را هم برای من توصیف کردند که آقای لاغر اندام و موهای نسبتا بور  دارند. حالا من که در چهره افراد دقیق نمی‌شدم اما رنگ پیراهن در ذهنم بود. چون این رنگ پیراهن طوری هم نبود که خیلی استفاده شود.

طبق وعده به آنجا رفتم. از دور که داشتم به مکان ملاقات نزدیک می‌شدم یک نفر را دیدم که با موهای مجعد و بور و پیراهن لیمویی ایستاده است. به او نزدیک شدم و گفتم: آقای ورامینی؟ ایشان هم گفتند: خانم جهانگیری؟ این بار هر دو زودتر از موعد مقرر رسیده بودیم. با هم مشغول گفتگو شدیم که در همان صحبت‌های اولیه حاجی گفت: من روی بدقولی خیلی حساسم. من هم جواب دادم: من هم کم حساس نیستم. حرف‌هامون ادامه پیدا کرد و من شرایطم را مطرح کردم. چون دوست داشتم همسر آینده‌ام از تمامی زندگی من خبر داشته باشد و حرف نگفته‌ای باقی نمانده باشد.

حاج عباس هم از خانواده خودش و فضای حاکم بر آن صحبت کرد و یکسری خواسته‌هایی از همسر آینده‌اش داشت که به آنها اشاره کرد. حاجی کاملا حرف‌هایم را شنید و چند سوال پرسید و در آخر هم گفت: فکر می‌کنم و بعدا جواب می‌دهم.

در جلسه اول روی مباحث عقیدتی و مذهبی بسیار صحبت کردیم. او از کارش و از حضور در سیستان و بلوچستان گفت و جمله‌ای به کار برد که آن موقع بسیار مصطلح بود. او گفت: فکر نمی‌کنم تا روزی که زنده هستم دست از مستضعفین بردارم. زیرا خودش هم از این قشر جامعه بود.

یا مثلا خیلی مقید بود تا به وضعیت بانوان مسن فامیلشان مانند مادربزرگ‌ها، خاله‌های پدرش و ... که همسرانشان را از دست داده بودند حتما رسیدگی بکند. هر چند که نیاز مالی نداشتند و تنها علاقه و فولکلور (باور عامیانه) مخصوص خودشان باعث این عمر می‌شد، در همان جلسه اول این موضوع را مطرح کرد. حتی بعدها یادم هست در جلسات بعدی می‌گفت: می‌خواهم یک خانه بزرگ اجاره کنم که چندین اتاق داشته باشد و همه‌ اینها را پیش خودمان بیاورم تا با ما زندگی کنند. این علاقه دو سویه بود، آنها هم به عباس علاقه بسیاری داشتند.

این گونه رابطه‌ای هم با مادر خودش داشت. مرحوم مادر، بسیار عباس را دوست داشت. بعد از او صاحب 4 فرزند شد و همه آنها انصافا یکی از دیگری بهتر بودند اما هیچ کدام جای عباس را نگرفتند. حاجی سنگ صبور و همه سرمایه مادر بود.

* در همان جلسه اول چه برداشتی نسبت به حاج عباس پیدا کردید؟

خب من قبل از انقلاب حجاب کاملی نداشتم. وقتی که محجبه شدم با خدا یک معامله‌ای کردم و از او خواستم در ازاء چیزهایی که از آن می‌گذرم بهترین‌ها را قسمت من کند. وقتی عباس را دیدم یاد همان مطلبی افتادم که از خدا خواسته بودم. انصافا عباس ظاهر دلنشینی داشت. این نکاتی که می‌خواهم از او بگویم و توصیفش ‌کنم را که نمی‌توانستم در همان جلسه اول بهش دقت کنم، اما بعدها متوجه آن شدم که او فردی با مشخصات ظاهری همانند پوست سفید، رنگ چشم روشن، موهای قهوه‌ای روشن و انگشتان کشیده و بلند بود و قد متوسطی هم داشت. او بچه بازار و اهل کار بود. به همین دلیل بدن ورزیده‌ای داشت. خصوصا این مشخصات اولین بار پس از عقد، زمانی که برای سرکشی از بچه‌های یتیم به همراه او به مرکز نگهداری رفته بودیم بسیار به چشم می آمد. حاج عباس خیلی زیرک بود و به طوری که با سرعت توانست دل مادر مرا جذب خودش کند. مادر من تٌرک تبریز بود، اما عباس با اینکه اصالتا فارس زبان بود، ترکی را بسیار قشنگ صحبت می‌کرد. او می‌دانست با هر فرد چگونه برخورد کند. جلسه دوم خیلی زود انجام شد که دقیقا 2 روز بعد از جلسه اول بود.

* در جلسه اول به هیچ نتیجه‌ای نرسیدید؟

من که نرفته بودم جواب مثبتی به او بدهم. بیشتر قصد از آن دیدار این بود که فقط شرایطم را مطرح کنم. که به او گفتم؛ اگر قبول می‌کند جلسات بعدی را ادامه دهیم و اگر قبول نکرد برای من مهم نیست. البته عباس بعدها گفت وقتی این عبارت را به کار برده‌ام خیلی بهش برخورده بود. حاجی از نظر احساسی خیلی لطیف بود.

در مورد تحصیلات هم صحبت کردیم. حتی گفت بسیار دوست دارم که ادامه تحصیل بدهید. به تحصیلات حوزوی علاقه زیادی داشتند. مادرشان قرآن را بسیار خوب می‌خواندند. اما حاجی دوست داشت در مفاهیم قرآنی هم پیشرفت داشته باشیم. دایی ایشان اصرار داشت که عباس در دانشکده‌ درسش را تمام کند اما او قبول نمی‌کرد. بیش از چند واحدش باقی نمانده بود که دیگر دانشکده نرفت. دایی‌‌ هرچه به او گفت این واحدها که چیزی نیست بیا این چند واحد را بگذران تا حداقل لیسانس را دریافت کنی، اما او قبول نکرد. خدا گواه است این جمله را من برای بار اول از عباس شنیدم که می‌گفت: «جبهه خودش دانشگاه است».
اتفاقا چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که بعضا پیش می‌آید که همسران شهدا در مورد خصوصیات همسرانشان نکاتی را می‌گفتند مثلا مرحوم خانم شهید اصغر رنجبران می‌گفت: اصغر یک مشکل که برای دوستانش رخ می‌داد، زود گریه می‌کرد. یا همسر شهید همت می‌گفت: ابراهیم در مورد مسئله‌ای ناراحت شد و گریه کرد و... اما چرا الان اینقدر سخت شده که یک مرد گریه کند. برای اینکه آن موقع افراد مرگ را به خود بسیار نزدیک می‌دیدند لذا قلب‌ها رئوف شده بود. این رقیق القلبی در مردان ما که همگی آنها هم بالاخره از مردان دفاع مقدس بودند بیشتر دیده می‌شد یعنی آنها یک لحظه هم نمی‌توانستند ناراحتی همسرانشان را ببینند.

* در جلسه دوم چه موضوعی مطرح شد؟

در دومین جلسه که این مرتبه هم در دانشکده فنی برگزار شد، عباس به من گفت که می‌خواهد یک جلسه تنها به منزل ما بیاید و با پدرم صحبت ‌کند تا اگر کار به جایی رسید که من و خانواده ام شرایط ایشان را قبول کردیم، دفعه بعد ایشان با خانواده شان ‌برای خواستگاری بیایند.

حاج عباس می‌دانست پدر من افسر بازنشسته شهربانی است. آن موقع هم این گونه افراد دید مثبتی نسبت به کادر شهربانی نداشتند تا وقتی که به منزل ما آمد و با پدرم صحبت کرد. پدر من فردی بسیار منضبط اما در عین حال رئوف القلب و بشاش بود. پدر از این تعجب کرده بود که عباس به چه جرأتی می‌خواهد تنها به خانه مان بیاید. خب غالبا در این گونه جلسات پدرها حضور دارند اما مادر همه کاره جلسه است. پدرم تا خبر این درخواست عباس را برای ادامه صحبتهایمان و افزایش شناخت شنید، گفت: چه معنی دارد که اینها بیرون صحبت کنند؟ باید به منزل ما بیایند و حرف‌هایشان را بزنند. مادرم در جواب گفت: خدا را شکر کن که دخترت حجاب کامل دارد و طرف مقابل هم دین و ایمان دارد. تا اینکه حاج عباس به منزل ما آمدند. او بعدا می گفت که  اصلا تصور این همه نظم و چیدمان خوب خانه را نداشت. نشستند و شروع به صحبت کردند.

* نحوه پوشش ظاهری حاجی چگونه بود؟

عباس فوق‌العاده خوش صحبت و خوش تیپ و به قول امروزی‌ها از روابط عمومی بالایی برخوردار بود (دقیقا همانند مرحوم پدرم). ایشان با پدرم صحبت کرد و رفت. وقتی که حاج عباس رفت، پدرم گفت: از خیلی خصوصیات او خوشم آمد اما همین جرأت و جسارتش که تنها بلند شده و آمده برایم بیشتر جالب بود.

بعد از چند روز تلفن زدند و نظر ما را خواستند که پدر قبول کردند تا عباس این بار با خانواده‌اش به منزل ما بیاید. خانواده و اقوام حاج عباس، در آن روزها خیل پر جمعیت بودند که متاسفانه در طی این سال‌ها علاوه بر سه شهید، تعدادی از بزرگان هم (از جمله داماد بزرگشان ) به رحمت خدا رفتند اما واقعا عباس چشم و چراغ کل فامیل بوده و هست.

* این نفوذ و جایگاه را بیشتر توضیح می‌دهید؟

جالب است بدانید زن و شوهرهایی که چندین سال از زندگی‌شان می‌گذشت و با هم مشکل پیدا می‌کردند نزد عباس می‌آمدند تا او برایشان پا درمیان ‌کند. یا حتی اگر بین دو خانواده‌ای اختلاف می‌افتاد این عباس بود که می‌توانست آن دو خانواده را با هم آشتی بدهد. یعنی تا حد زیادی حکم یک ریش سفید را داشت.

* خب حاج عباس با خانواده به منزل شما آمدند؟

آن روز عباس به اتفاق خانواده و بزرگان فامیل  مثل دایی‌ها، عمو، عمه‌ها، مادر و خواهر، دامادشان و ... به منزل ما آمدند. همه اتاق‌های ما پر از جمعیت شد. از طرف ما فقط خانواده خودم حضور داشتند. برای اینکه دایی و دو عموی من در تبریز زندگی می‌کردند و در تهران هیچ کسی را نداشتیم. فقط  تعداد نسبتا زیادی دوستان خانوادگی و صمیمی داشتیم.

در جمع مردانه آن روز، آنها به جز چادر و حجاب چیزی از من ندیدند. مدتی که گذشت آقایان به طبقه بالای منزلمان رفتند. مادر حاجی مشتاق بود که بهتر مرا ببینند تا دستش بیاید که پسر و گل سرسبدشان چه کسی را انتخاب کرده است. مرا دیدند و شکر خدا عیب و ایرادی هم نگرفتند. آن روز برایم یک ساعت مچی که طلایی رنگ و خیلی مد روز و شیک بود و صفحه بزرگی داشت، هدیه آورده بودند. حاج عباس آدم بسیار شوخ‌طبعی بوده و دارای لهجه تهرانی و به قول امروزی‌ها بازاری بود.

یادم هست یک روز که با برادرش ناصر؛ داخل وانت نشسته بودیم. آقا ناصر پشت فرمان نشسته بود و کنارش عباس و کنار پنجره ماشین هم من نشسته بود. عباس رو به من کرد و گفت: یک ساعت صفحه درشت برایت گرفته اند که از این طرف مچ تا آن طرف مچ اندازه‌اش است که من به پهلویش می‌زدم که این طور نگو، چون هدیه شان برایم عزیز بود.
بالاخره خانواده ها صحبت‌هایشان را کردند و رفتند. مادرم به من گفت: آیا می توانی خودت را با شرایط موجود وفق دهی؟ همه موارد را سنجیده ای؟ شاید در من توانایی تحمل سختی را نمی‌دیدند که من جواب دادم: بله من انتخاب خودم را کرده‌ام.

* انتخاب حاج عباس به عنوان همسر، به چه دلیل بود؟ چون او یک فرد مسلمان و حزب اللهی است یا نه تمامی شاخصه‌های او را پسندیده بودید؟ 

خب قبلا هم گفتم من یک معامله‌ای با خدا کرده بودم و با این نیت هم جلو رفتم که همسرم کسی باشد که شرایط مرا بپذیرد. من در جلسه اول شرایطم را گفتم. تا قبل از اینکه محبت و الفتی بوجود بیاید قضیه روشن شود. وقتی حاجی قبول کرد و مابقی مسائل روی روال افتاد. چند جلسه، پس از خواستگاری با هم صحبت کردیم و نقاط مشترک زیادی پیدا کردیم.

هر چقدر زمان می‌گذشت حاج عباس مرا بیشتر با کارها و رفتار شایسته و کلامی که از حضرت امام وام گرفته بود و عامل به آن بود؛ به انتخابی که کرده بودم مطمئن می ساخت و در یک کلام؛ شیفته اش شده بودم.

به خودم می‌گفتم خدایا چرا من، عباس را زودتر از اینها ندیدم؟ شاید هم در این مدت خدا مرا آزمایش می‌کرد تا لیاقت مردی را پیدا کنم که آرزویش شهادت در راه خدا باشد، علی رغم همه وابستگی هایش.   

* مهریه‌ای که برای ازدواج تعیین شد چه مقدار بود؟

آن زمان بیشتر می‌خواستیم مهریه چیزی تعیین شود که قابل استفاده باشد. هیچ کداممان اهل مادیات نبودیم. من پیشنهاد تفسیرالمیزان علامه طباطبایی را به عنوان مهریه دادم. حاج عباس هم خیلی این پیشنهاد را پسندید. پرسیدیم که این مهرالسنت (مهریه حضرت زهرا) چقدر است. دقیقا یادم نیست که گفتند 36 تک تومان یا 36 هزار تومان. اما در مهریه مقدار 36  تک تومانی را نوشتیم به اضافه سری کامل تفسیر المیزان. خود عباس یک جلد قرآن هم اضافه کرد. آن زمان سری کامل کتاب‌ المیزان هنوز چاپ نشده بود. چند جلدی ناقصی داشت. اما یک روز مابقی دوره تفسیر را تهیه کرد و کتاب‌ها را روی دوشش گذاشت، چون از سر نازی‌آباد که خیابان یکطرفه بود و ماشین داخل نمی‌آمد. عباس همه کتاب‌ها را پیاده تا جلوی درب منزل مادرم حمل کرد. هر چه اصرار کردم که بیا با هم کمک کنیم و اینها را ببریم. گفت: نه، من باید سنگینی مهریه همسرم را احساس کنم. گاهی هم شوخی می‌کرد و می‌گفت: باید احساس کنم که چه بلایی سرم آمده است.  

یک روز که به منزل پدریم آمده بود به مادرم گفت: حاج خانم هزینه دانشجویی من 3500 تومان است که آن را پس انداز کرده‌ام، می‌خواهم همین مقدار را هم فقط خرج مراسم عروسیم بکنم. دلم نمی‌خواهد به کسی برای گرفتن پول رو بیندازم. شما خودتان که می‌دانید اگر به مادر یا پدرم بگویم آنها پول می‌دهند اما راضی نیستم این کار را انجام دهم. چون مادر عباس کار خیاطی در منزل انجام می‌داد و حتی ترشی و... هم درست می‌کردند. آن زمان همه این کارها را می‌کردند.

تا اینکه با هم به بازار رفتیم. یک پارچه معمولی برای لباس عقد و عروسی انتخاب کردیم. یک حلقه ساده به قیمت هزار تومان خریدیم که متاسفانه گم شد. حدود 2500 تومان هم ماند برای مراسم عروسی.

عموی حاج عباس که پدر شهید هم هستند، آن زمان در میدان تره و بار حجره داشت و داوطلب شدند که میوه شب عروسی را تقبل کنند. خدا می‌داند که سنگ تمام گذاشتند. نمی‌دانم عباس پول میوه‌ها را به عموهایش داده بود یا نه. مقداری هم شیرینی خریداری شد. مکان مراسم هم در منزل پدری یکی از دوستان من به نام خانم مصلی که در میدان منیریه ساکن بودند برگزار شد. آن روز با جمع دوستانم که به من در آراستن منزل کمک می‌کردند کلی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم. نه آرایشگاهی در کار بود، نه ماشین گل زده و ... .

* خطبه عقد شما و شهید ورامینی توسط حضرت امام جاری شد. خاطره آن روز را برایمان تعریف کنید.

عباس آن روز که مصادف با عید مبعث هم بود، یک دست لباس ساده یعنی یک پیراهن آبی نخی و طبق معمول شلوار خاکی چهار جیب به پا داشت. پدرم هم یک دست کت وشلوار قهوه‌ای با پیراهن کرم پوشیده بودند.
جماران به طرف بالا بسیار شلوغ بود. پدرم هم با تعجب اطراف را نگاه می‌‌کرد. به همین دلیل ایشان را آن روز زیاد گم می‌کردیم. برای پدرم تازگی داشت و عجیب بود که یک روحانی چگونه می‌توانست پس از تحمل سال‌ها مشقت و سختی این‌ گونه بروز و ظهور کند.

پدرم با اینکه کارمند شهربانی بود اما نماز قضا نداشت. او در دوران کودکی یتیم شده بود و باید بعدها خرج خانواده‌‌اش را می‌داد. به همین دلیل ناچاراً یکی از برادرها به ارتش و دیگری در شهربانی مشغول به کار شده بودند.

برای اینکه در جمعیت کسی به من برخورد نکند، گه گاه پیراهن عباس را  که خیلی تند حرکت می‌کرد را گرفته بودم. سرعت او آنقدر زیاد بود که من و مادر بزرگش از او جا می ماندیم. حاج عباس هم خیلی مراقب بود که دست من به او برخورد نکند. آن روز عباس مانند آدم‌هایی که انگار هیچ اراده‌ای از خود ندارند؛ شده بود. او محو امام بود. گویی با پای خودش راه نمی‌رفت و کسی او را راه می‌برد. یعنی به معنای کامل کلمه آن روز شده بود «دانشجوی مسلمان پیرو خط امام».

عباسی که روی ناموسش این ‌قدر غیور و حساس بود، آن روز انگار دیگر به چیزی غیر از امام فکر نمی‌کرد. آنچنان با سرعت قدم برمی داشت و برای رسیدن به امام عجله داشت. جمعیت زیادی هم در آن کوچه جمع بودند و به سختی وارد خانه امام شدیم. حیاط را خلوت کرده بودند که ما صدای خطبه عقد را بشنویم. امام هم در آن ایوان معروف نشسته بودند و خیلی آرام به صندلی‌شان تکیه داده بودند. وقتی به عباس که کنار پدرم ایستاده بود نگاه کردم صورتش به شدت سرخ شده بود و گریه می‌کرد، من هم گریه می‌کردم. نمی‌دانم قبل از آن هم امام را از نزدیک دیده بود یا نه، ولی آن روز که عجیب بود و حال خاصی داشت شاید نزدیکترین دیدار او با امام بود.

نکته جالب آن جلسه برایم این بود که امام خیلی به ما نگاه می‌کردند. هر بار سرم را بلند می‌کردم، متوجه می‌شدم ایشان ما را نگاه می‌کنند. این نگاه‌ها برایم جای سؤال بود. حتی سال‌های بعد از شهادت عباس وقتی که یاد آن روز می‌افتم به این نتیجه می‌رسدم که لابد امام با آن نظر و دید خاصی که داشته‌اند جایگاه عباس برایشان معلوم  شده بوده و حتما مرا هم می‎دیدند با نمره ای نه چندان مقبول. حضرت امام از پدرم پرسیدند: با این وصلت موافقید؟ پدرم گفتند: بله. امام  فرمودند: پس با اجازه پدرشان خطبه عقد را جاری می‌کنیم. بعد خواندن خطبه عقد؛ مادربزرگ حاج عباس شروع کرد با امام با همان لهجه یک زن مسن خوش و بش کردن. مادرجون آن روز امام را با واژه خاص «پسر عمو» صدا می‌کرد چون مادر جون سیده طباطبایی بودند. عباس در مواقعی بسیار رقیق‌القلب بود و آن روز یکی از آن موارد بود که خیلی زیبا با دیدن ولی فقیه اش  از ذوق دیدن یار اشک می ریخت. همان حالات را در نماز شب و هنگام شهادت دوستانش هم داشت.  

* امام هدیه‌ای هم برای ازدواجتان دادند؟

بله صفحه اول قران مجید را امضا کردند که برایمان ارزش زیادی داشت.

* محل سکونت‌تان بعد از ازدواج کجا بود؟

بعد از ازدواج‌ مدت یکسالی را در طبقه سوم همان ساختمانی زندگی می‌کردیم که خانواده حاج عباس زندگی می‌کرد. آنجا واحد نسبتا بزرگی بود. بزرگترین اتاق‌شان که مهمانخانه و پذیرایی بود را به ما داده بودند. جهیزیه من هم نسبتا مفصل بود. اما از قبل به مادرم گفته بودم که وسایل غیرضروری را از آنها جدا کند. مثلا سماوری بود که پایینش کنده‌کاری شده بود. به مادرم گفتم این چیه حالت طاغوتی هم داره؟! من این را به خانه شوهر نمی‌برم. خب این کارها برای مادرم بسیار اُفت داشت. چون مادر جهیزیه کاملی به خواهر بزرگم داده بود. او مدام می‌گفت تو مایه سرشکستگی من شده‌ای. حتی یخچال و تلویزیون دست دوم برای زندگیمان انتخاب کردیم.

* حاج عباس در زندگی روزمره از چه چیز بیشتر بدش می‌آمد؟

عباس از اسراف خیلی بدش می‌آمد. خب من تا قبل از ازدواج که آشپزی نکرده بودم. اما بعد از آن به سرعت آشپزی را یاد گرفتم. مثلا وقتی می‌خواستم آبگوشت بپزم، عباس در یخچال را باز می‌کرد اگر هویج یا کدوی پلاسیده می‌دید زود به من می‌گفت: حاج خانم اینها را هم داخل غذا بریز! می‌گفتم: اگر این سبزیجات را در غذا بریزم آبگوشت شیرین می‌شود! می‌گفت: شما بریز من می‌خورم. عباس از ابتدا مرا حاج خانم صدا می‌کرد. وقتی هم که به اعتراض می‌گفتم: شما که مرا مکه نبردی؟ در جواب با خنده می‌گفت: حالا بَده مجانی حاج خانم شدی؟

عباس هیچ وقت پُرخوری نمی‌کرد. غذای چند بار داغ شده را می‌خورد. تا قبل از ازدواج با او من حاضر بودم گرسنگی بکشم ولی غذای دوبار داغ شده نخورم. اما در زندگی شرایط طوری شد که باید خودم را وفق می‌دادم. آن موقع برای گوشت و مرغ سختی زیادی می‌کشیدیم، برای تهیه شیر بچه همین‌طور. مرحومین پدر و مادر عباس تا وقتی که با آنها بودیم و مرحوم پدرم و برادر و مادرم به من کمک زیادی کردند، خدا خیرشان دهد. اما سال بعد از آن خانه جابجا شدیم.

*آن زمان شهید ورامینی به کاری مشغول بودند؟

در لانه جاسوسی مشغول به فعالیت بود. از خانه پدرشان که اسباب کشی کردیم به یک آپارتمان 50 متری نوساز در خیابان جردن که موقتا در اختیار ایشان قرار گرفته بود، نقل مکان کردیم. آن روزها که در آن منطقه هنوز بویی از انقلاب اسلامی پراکنده نشده بود زندگی برایمان سخت تر شده بود. انگار در یک کشور دیگری زندگی می‌کردیم و حالا به کشور دیگری آمده بودیم. اغلب اوقات عباس منزل نبود. میثم(پسرم) هم تازه به دنیا آمده بود. 40 روز بعد از زایمان را در خانه مادرم زندگی کردم. بعد از آن به خانه خودم آمدم. دو هفته بود که به خانه خودمان آمده بودیم که مادرم به منزل ما آمد. به زحمت خودم را کشان کشان به در رساندم و در را باز کردم. آن روزها خیلی حالم بد بود. سوء تغذیه، نبود عباس، رسیدگی بچه باعث شده بود از پا در بیایم.

* شهید ورامینی از جمله فرماندهانی بودند که خانواده خود را به مناطق جنگ زده جنوب بردند. رفتن به این مناطق را چگونه با شما مطرح کردند و عکس العمل شما نسبت به این کار چه بود؟

آن زمان من تازه در مدرسه راهنمایی زینبیه در خیابان جوانمرد قصاب منطقه شهرری تدریس می‌کردم. تدریس در مدارس را آقای زندیه چند ماهی برایم دست و پا کرده بود. خب وقتی عباس موضوع را برایم مطرح کرد، شد مصداق آن ضرب المثل که از تو به یک اشارت، ازمابه سر دویدن.

قبل از آن هم در جریان ترور و سوء قصد به جان بچه‌های سپاه در سالهای 59-60 بود که ابتدا به همدان و از آنجا پرسان پرسان به مناطق مختلف به دنبال حاج همت می‌گشتیم. قصد عباس این بود تا حاج همت را پیدا کند و نظر او را جهت ماندن خودش در تیپ محمدرسول الله(ص) جلب کند. از بس که عباس شیفته کارهای عملیاتی بود و از اینکه پشت یک میز در اتاقی آن هم در تهران بنشیند، متنفر بود. او همیشه دوست داشت تا در میدان نبرد در کنار دیگر رزمندگان با دشمن بجنگد. حتی در آن سفر شهید محمد بروجردی را هم زیارت کردیم.

یادم هست که به غیر از خانواده ما افرادی دیگری هم همراه بودند که با لباس شخصی می‌گشتند، اما عباس همیشه با لباس سپاه بود. هر چه به عباس می‌گفتم لباس سپاه را از تنت در بیاور. جواب می داد: اگر قرار است کشته شویم، بهتر است با همین لباس سپاه کشته شویم. خلاصه وقتی به محل استقرار حاج همت رسیدیم؛ به ما گفتند که حاجی در منطقه نیست و چند روزی است که به تهران یا اصفهان رفته است. چند روزی را در منزل یکی از دوستان گذراندیم و به تهران بازگشتیم. حالا من فکر می‌کردم که  حاج همت یک پیرمرد یا عاقله مرد باشد یا اینکه حداقل مسن‌تر از عباس. اما بعدها فهمیدم که ایشان یک سال از عباس جوانتر بودند.

خلاصه حاج همت را پیدا نکردیم و به تهران برگشتیم. عباس ما را در تهران گذاشت و خودش دوباره به آن منطقه رفت و حاج همت را هم پیدا کرد. خب آنجا هم حاج همت نامه‌ای جهت اعزام عباس و خدمت در تیپ 27 محمد رسول‌‌الله(ص) نوشته بود و عباس به صورت رسمی در ستاد تیپ مشغول به کار شده بود.

آن روزها عباس برای من هم نامه می‌نوشت و هم تلفن می‌زد. البته یادم هست که می‌گفت انشای من زیاد خوب نیست، به همین دلیل تو برایم بیشتر نامه بنویس و زیاد منتظر جواب هم نباش.

برنامه ما هم همین بود. من چند نامه می‌نوشتم تا اینکه عباس یک جواب نامه برایم به تهران می‌فرستاد. حدودهای زمستان سال 60 (قبل از آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر) بود که تلفن زد و گفت که خانواده حاج همت به اندیمشک آمده و اینجا تنها هستند. حاج همت هم چون مجبوره اکثر اوقات به مناطق مختلف برود نگران خانواده اش است. به من گفته کسی مطمئن‌تر از تو را سراغ ندارم اگر می‌توانی خانواده‌ات را به اندیمشک بیاور. البته این لطفی بود که شهیدهمت نسبت به عباس داشت، زیرا او هم از علاقه عباس به میثم با خبر بود.

از طرفی هم من گه گاه به عباس گله می‌کردم که من در تهران تنها هستم. در حالی که مادر و خواهرم کنارم بودند اما خب کسی نمی‌توانست جای عباس را برایم پر کند. به همین دلیل همیشه اصرار داشتم که مرا هم به مناطق جنگی ببرد. من می‌دانستم خیلی از خواهرهایی که در جبهه هستند همه آنها از ابتدا پرستار نبودند چون خیلی از دوستان من در آنجا دوره دیده و پرستار شده بودند.

از جهات دیگر دوری از میثم برایش خیلی سخت شده بود. چون میثم به جان جفت‌مان بسته بود. قسم‌ هر دویمان جان میثم بود. من که در دوران مجردیم بچه دوست داشتم. عباس هم که به دلیل رشته دانشگاهیش با ایتام سر و کار داشت و به بچه علاقمند بود. عباس طاقت دیدن اشک بچه را نداشت. شب‌ها زود به خانه می‌آمد و صبح‌ها زود می‌رفت قبل از اینکه میثم از خواب بیدار شود. بهش می‌گفتم صبر کن صبحانه‌ای با هم بخوریم. هر ساعتی هم که او از خواب بلند می‌شد، من هم باید بیدار می‌شدم، صبحانه را آماده می‌کردم که بخورد تا میثم بیدار نشده، عباس از خانه برود. اگر مثیم بیدار می‌شد و پشت سرش گریه می‌کرد، عباس می‌گفت روز من تا آخر شب؛ روز نیست. شاید هم همین موارد بود که به میثم لطمه وارد کرد چون هر وقت چشمش را باز کرد دید عباس نیست.

خلاصه اسباب و اثاثیه‌مان را پشت یکی از همین وانت‌های نظامی ریختیم و با عباس راهی جنوب شدیم. زمستان بود و بدون زنجیر چرخ در برف به سمت کرمانشاه می‌رفتیم. رانندگی عباس هم اصلا خوب نبود. اغلب اوقات مسیر را از روی آسمان و به وسیله ستارگان تشخیص می‌داد. هر زمان هم که وقت نماز می رسید، هر کجای مسیر که بودیم، ماشین را متوقف می‌کرد و نماز می‌خواندیم. به هرحال به منطقه رسیدیم.

* در اندیمشک کجا مستقر شدید؟

بیمارستانی در اندیمشک وجود داشت که آن رابه یک روایت فرانسوی‌ها قبل از انقلاب ساخته بودند. در آنجا خانه‌هایی به شکل ویلاهای دو خوابه  وجود داشت. داخل آنها یک آشپزخانه کوچک، دو اتاق و یک هال و امکانات بهداشتی داشت. مشخص بود که برای افرادی درست کرده‌اند که صبح می‌روند و شب می‌آیند. یعنی فقط برای خواب و استراحت کردن به ان منازل مراجعه می‌شد. خانم شهید همت در یکی از این ویلاها مستقر بود، ما هم در همان ویلا مستقر شدیم.

خانواده‌های شهید اثری‌نژاد، عزیز جعفری، شهید رهنورد، دکتر فروتن، فتحیان، بشر دوست و... ‌هم آنجا بودند. بعضی از این خانواده‌ها به صورت مشترک با هم زندگی می‌کردند. مثلا ما با خانواده حاج همت هم خانه شدیم.

عباس یکسال از حاج همت بزرگ‌تر بود با این حال تا حاج همت به خانه نمی‌آمد و به خانواده‌اش سر نمی‌زد، عباس هم نمی‌آمد. حالا امکان داشت یک هفته تا ده روز به همین منوال می‌گذشت. نکته جالب اینجاست که عباس آنچنان تعصبی روی حاج همت داشت که نگو. یعنی کسی جرأت نداشت پشت سر حاج همت حرف بزند، و از قول امام می‌گفت که حاجی به من ولایت دارد و شاید همین اعتقاد بود که مدت‌ها عباس را در ستاد لشکر نگهداشت. یک خصلت دیگر عباس این بود که در کل از غیبت بدش می‌آمد. اما با این حال افرادی برایش الگو بودند و نمی‌گذاشت کسی پشت سر آنها حرفی بزند.

* خاطره‌ای از زمان حضورتان در اندیمشک دارید؟

همیشه عباس می‌گفت: منی که اینقدر به میثم وابسته هستم وقتی به منطقه می‌روم و یا در هنگام اعزام بچه‌ها به خط مقدم، انگار همه وابستگی‌های دنیا را فراموش می‌کنم. من هم می‌گفتم: تو که این همه ادعا می‌کنی ما را دوست داری، چطور میشه که این اتفاق برایت می‌افتد؟

این ماجرا گذشت تا اینکه عملیاتی شد. در آن عملیات برادرم که آن موقع سرباز بود هم حضور داشت. عباس هم که مثل همیشه نبود. یک روز مجروح خیلی زیادی به بیمارستان آوردند. یکی از دوستانم آمد و برای رسیدگی به مجروحین طلب کمک کرد. من هم میثم را نزد خانم دکتر فروتن گذاشتم و رفتم. از صبح تا دم غروب مشغول به کار شدم. همه کار هم انجام می‌دادم. از شستن پتوهای خونی تا رسیدگی به مجروحین. بهم می‌گفتند شکم این مجروح پاره است، دستت را روی شکمش بگذار. یا اینکه فلان مجروح به اغما می رود او را ماساژ سینه بده و... .

بدترین حالت‌ها مجروحان شکمی بودند. من آنها را نمی‌شناختم ولی خب همه آنها بچه‌های مردم بودند اما انگار به جان من بسته بودند. وقتی پتو را روی صورت آنها می‌کشیدند که یعنی به شهادت رسیده است، من احساس می‌کردم کلی پیر شدم.

آنقدر کار بود که میثم را از یاد برده بودم. منی که میثم  به جانم بسته بود. یکدفعه دیدم خانم فروتن از دور داد می‌زند که: خانم ورامینی، خانم ورامینی، می‌دانید ساعت چند است؟‌ این بچه را تنها گذاشتی و رفته‌ای. میثم آن موقع سنش به غذا خوردن رسیده بود اما به گونه‌ای بود که بدون من غذا نمی‌خورد. وقتی رسیدم به منزل دیدم پلک‌های میثم از شدت گریه پف کرده است. آنجا بود که فهمیدم این‌طور می‌شود که آدم همه چیز را از یاد می‌برد و به عباس حق دادم. مدت خیلی کمی هم در اندیمشک ماندیم.

* حاج اتفاقات رخ داده در جبهه را در خانه تعریف می‌کرد؟

حاجی به هیچ وجه در مورد اتفاقات رخ داده در محل کارش یرای ما صحبت نمی‌کرد. اما خب از چهره و قیافه‌اش بعضی از اتفاقات را می‌شد حدس زد. مثلا یک روز من خانه خانم فتحیان رفته بودم که خانم حاج همت به دنبالم آمد. عباس که آمده بود تا سری به ما بزند، دیده بود همسر حاج همت در منزل تنها هستند داخل خانه نشده بودند و رفته بود روی تل خاکی که در محوطه قرار داشت نشسته بود. با عجله آمدم و از دور دیدمش. سر تا پا خاک بود. حتی بین موهایش پر از خون خشک شده بود. اما هر چه سوال کردم، جوابی نداد. بعدها فهمیدم که عباس بعد از عملیات، پیکر شهدا و مجروحین را روی سرش می‌گذارد و به عقب می‌‌آورده است. او مردی بود با ابعاد گوناگون. در مورد میدان نبرد باید همسنگرانش توضیح دهند اما او در خانه واقعا مرد خانه بود. من چند فریم از عباس و میثم عکس گرفته‌ام که عباس در این عکس‌ها عصبانی است. چون آن روز میثم دوربین را می‌خواست و من آن را به میثم نمی‌دادم. به همین دلیل حاجی ناراحت شد. در عکس‌ هم ناراحتی‌اش معلوم است. من الان در رابطه با نوه‌ام این‌طور هستم. ترجیح می‌دهم وسیله‌ای که او می‌خواهد بشکند یا خراب شود اما نوه‌ام ناراحت نشود. آن موقع عباس این حالت را نسبت به میثم داشت.

* بعضی از افراد مغرض بر این اعتقاد هستند که رزمنده‌هایی که در جنگ حضور داشتند افراد خشونت طلبی بودند. بالاخره شما با یکی از همین افراد حاضر در جنگ زندگی کردید. آیا این صحبت‌ها درست است؟

در ابتدای بحث گفتم که شهدا اهل گریه کردن بودند. آدمی که خشن است می‌تواند گریه کند؟ شهید فاضلی از بچه‌های حاضر در لانه جاسوسی بودند که بعدها در عملیات هویزه شهید شدند. یک روز ما در خانه مادر حاج عباس بودیم. هنوز از آنجا جابجا نشده بودیم. در اتاقی بودیم که تلویزیون داشت و همه هم پای آن نشسته بودیم. یک مرتبه دیدم عباس به حالت بغض زود از اتاق خارج شد. انگار که نخواست جلوی پدر و خواهرانش گریه کند؛ به اتاق خودمان رفت. دنبالش رفتم و دیدم داره گریه میکند. بهش گفتم: چه شده عباس، چرا گریه می‌کنی؟ گفت: خانمی که در تلویزیون داشت با لهجه مشهدی صحبت می‌کرد، مرا یاد شهید فاضلی انداخت. عباس گریه می‌کرد و از او تعریف می‌کرد. آیا می‌شود این آدم خشن باشد. او از حضرت علی(ع) و پیامبر(ص) الگو گرفته بود. اینها در نهایت رأفت خود، با دشمن می‌جنگیدند. یعنی به معنای کامل جلوه آیه «اشداء علی‌الکفارو رحماء بینهم» بودند.

خب افرادی که با آنچنان آدم های از خدا بی خبر بعثی می‌جنگیدند باید در لحظه جنگ هم از خود خشونت به خرج دهند. من از بچه‌هایی که در غرب یا در هویزه بودند، شنیدم که عراقی‌ها به تعدادی دختر از یک ایل عشایری اذیت و آزار و همه آنها را وحشیانه کشته بودند. این ایل به دلیل تعصبی که بر روی ناموس خود داشته تنها این دختران را دفن کردند، بدون اینکه بر سنگ قبر آنها اشاره‌ای شود مبنی بر اینکه نسب این دخترها به کدام ایل است.

نامه‌های عباس سرشار از تعصب است نسبت به زنان و دختران جوان ایرانی. اینکه اینها به چه جرمی صدمه می‌خورند؟ به صرف اینکه زن هستند؟ زمانی که میثم به دنیا آمده بود و خیلی کوچک بود محل سکونت ما جای ناامنی بود. مادر یکبار برایش توضیح داد و گفت: تو همسرت را چنین جایی گذاشتی و رفته ای. اما عباس جواب‌ داد که من نمی‌توانم صحنه را خالی کنم. مگر شما نیستید، مادرش نیست.

* به بعضی از خاطرات شیرین خود با شهید ورامینی اشاراتی می‌کنید.

بهترین خاطره همان زمانی است که میثم به دنیا آمده بود. عباس به طور کاملا اتفاقی تهران و منزل بود. نیمه شب من درد زیادی را تحمل کردم، ولی دلم نمی‌آمد حاجی را بیدارش کنم. بالاخره خودش به خاطر رفت و آمد من بیدار شد و مادر هم بیدار شد و چون نیمه شب بود و ما هم ماشین نداشتیم، با یک ماشین سنگین راه سازی به بیمارستان رفتیم که سوار شدن من با آن وضعیت خودش داستانی دارد. ولی میثم با به دنیا آمدنش همه را از یادها برد. خواهرانم موقعی که میثم متولد شده بود، حاج عباس که نوزاد را بغل کرد؛ برای اینکه حاجی را اذیتش ‌کرده باشند و سربه سرش بگذارند، می‌گفتند: عباس آقا انگار قنداق تفنگ به دست گرفته‌اید! عباس هم بلافاصله سرخ می‌شد و می‌خندید.

یا اینکه یادم هست یک بار به همراه خانواده خواهرم به زیارت شاه عبدالعظیم رفته بودیم. عباس گفت زیارت کنید و نماز بخوانید و فلان ساعت بیرون بیایید. شوهر خواهرم تاخیر کرد و بیرون نیامد. حاجی کمی هم خجالتی بود. عباس هم آن روز شیطنتش گل کرده بود. رفت بخش گمشده‌های حرم و بلندگو را به دست گرفت و گفت پسر بچه‌ای با مشخصات: سری کم مو، سن بیست و چند ساله و...( مشخصات ظاهری این بنده خدا را می‌گفت ) گمشده است.

در زمان نامزدی هم خاطرات بسیار زیبایی با او دارم. من بین بچه‌های مادرم از همه شیطون‌تر بودم. وقتی عباس به منزلمان می‌آمد کفش‌هایم را پنهان می‌کردم و خودم هم در کمد پنهان می‌شدم. عباس می‌آمد و می‌گفت: مادر سمیه کجاست؟ مادر می‌گفت در اتاق است، جایی نرفته. من از درز کمد او را می‌دیدم. عباس می‌گفت: مادر نیست، کفش‌هایش هم نیست. وقتی می‌آمد لباس یا کفشی از کمد بردارد مرا می‌دید. دفعه بعد که عباس می‌‌آمد می‌گفت می‌دانم در کمد هستی، در را باز می‌کرد و می‌دید نیستم. در حالی‌ که پشت چوب لباسی پنهان شده بودم و معلوم نبودم.

* شما به چند شاخصه این شهید اشاراتی کردید، نکته خاصی هست که برایمان بگویید. 

خب ما در زمانی که در منزل پدر حضور داشتیم اصلا اهل رفتن به کوچه و خیابان نبودیم و دائم در خانه بودیم. اما بزرگ شدن هم محلی‌هایمان را می‌دیدیم و آنها را می‌شناختیم. وقتی پیکر اولین شهید محله‌مان (شهید امین کریمی) را آوردند، همه محل روزه سکوت گرفته بودند. این شهید از من کم‌سن و سال‌تر بود. خانواده‌اش اردبیلی بودند و به سر و صورت خود می‌زدند. آن روز هنوز این گونه تشییع یک شهید باب نبود و مردم نمی‌دانستند که چه باید انجام بدهند. یک دفعه دیدیم صدای آشنای عباس از پشت بلندگوها می‌آید و از جانبازی‌های بسیجی‌ها در جبهه می‌گوید. آن روزها در محل همه یک تیپ فکری نداشتند. همه تیپ آدم اعم از انقلابی و ضد انقلاب و ... در محله زندگی می‌کردند. خدا می‌داند که همه‌شان بیرون آمده و سراپاگوش ایستاده بودند. برای شهید فاتحه می‌خواندند. تابوت را برداشته و راه افتادند. افراد زیاد دنبال تابوت جمع می شدند. مادرم می‌گفت من ندیدم که یک نفر این‌طور بتواند افراد را جذب خودش کند. او به موقع و گذیده صحبت می‌کرد.
یک صفاتی را خدا در وجود او به ودیعه گذاشته بود. خودش هم خود را تربیت کرده بود. تقریبا همه را جذب می کرد مخصوصا کسانی را که دلی ساده وبی غل وغشی داشتند.

* در انجام کارهایی که به او سپرده می‌شد چگونه فردی بود؟

او از ابتدای آشنایی به من گفته بود که کسی نیست که در خانه بنشیند و عافیت طلب باشد. این صحبت برای آن موقعی است که درگیر قضایای لانه جاسوسی بود و جنگ هنوز شروع هم نشده بود و انصافا تا لانه جاسوسی را به سرانجام نرساند از این جریان کنار نکشید. البته به مناطق جنگی ‌رفت و ‌آمد داشت.

بعد از اینکه قضیه حمله آمریکا به طبس پیش آمد و خبر دادند که می‌خواهند لانه جاسوسی را بمباران کنند، قرار شد که گروگان‌ها را دسته‌بندی کنند و به شهرهای مختلف بفرستند. الان تمام یادداشت‌های عباس موجود است که مثلا نظر آیت‌الله صدوقی به عنوان امام جمعه یزد، نظر استاندار، نظر روحانیت یزد، نظر بدنه مردم و ... در مورد جریان گروگان گیری چیست. عباس روی گروگان‌ها حساس بود و تک تک شهرها را می‌رفت و وضعیت آنها را می‌دید. او تمامی اتفاقات و اطلاعاتی که می‌دانست را یادداشت می‌کرد. در این مورد اصلا با من حرف نمی‌زد. من بعد از شهادتش در کتاب‌ها خواندم که او چه کارها می‌کرده.

یادم هست یک روز در نازی آباد بودیم که میثم هم در بغلم بود. عباس یک نفر از بچه‌های دانشکده‌شان را در هزار دستگاه  نازی‌آباد دید و شناخته بود که او یکی از منافقین است. به من گفت برو چادر رنگی سرت کن و بیا. رفتم و با چادر رنگی به سر برگشتم.

حالا شما حساب کنید یک زن و شوهر با یک بچه، خیلی عادی دنبال منافق می‌رفتیم. کاری هم نداشتیم که او به خودش بمب بسته، کلت دارد و ... آنقدر دنبال او رفتیم تا اینکه گمش کردیم. اما عباس ول کن ماجرا نبود. برای انجام یک کاری که شروع می‌کرد بسیار مصمم بود. ما را به منزل مادرم برد و خودش دوباره به سراغ آن فرد رفت.

* از چیزی هم عصبانی می‌شد؟

یادم هست که یکی از دوستانش مجروح شد و او برای دیدنش به تهران آمد. در این چند روزی که در شهر بود، یک روز خیلی عصبانی به منزل برگشت. کسی نمی‌توانست عباس را عصبانی تصور کند. او به من چیزی نمی‌گفت اما از چهره‌اش مشخص بود که در حال انفجار است. بارها علت را پرسیدم اما چیزی نگفت. به هر حال با اصرار توانستم از زیر زبانش حرف بیرون بکشم. با عصبانیت می‌گفت: پای بچه‌های رزمنده در پوتین تاول می‌زند، آن وقت در اینجا آقایان با دمپایی و زیر کولر راه می‌روند. نگو او به ستاد رفته بود و این صحنه‌ها را دیده بود. حتما هم در آنجا برخورد کرده و چیزی گفته بود یا به او چیزی گفته بودند. عباس حامی کامل بچه‌های بسیجی بود و آنها را بسیار دوست داشت.

یک بار که به خانه آمد، میثم مریض بود. من هم حال خوشی نداشتم. هوا هم خوب نبود. ما را سوار موتور کرد تا به دیدن یک بسیجی در پل سیمان شهر ری برویم. منزل یک جوان لاغر و قد بلند که مجرد بود و از  عباس خواسته بود یک سری به منزلشان برود. وقتی به منزل ایشان رسیدیم مادر و خواهرش را صدا زد که فرمانده من آمده. سر و صورت عباس را می‌بوسید. این گونه بود رفتار عباس با نیروهای زیر دستش. اینطور نبود که عباس فقط دل ما و خانواده‌اش، دایی و خاله و عمه و عمویش، پدر و مادر من و ... را برده باشد. او کسی بود که در جمیع جهات دوست‌داشتنی بود.

* آخرین دیدار شما با حاج عباس چه زمانی بود؟

آپارتمانی که در پادگان الله اکبر ساکن بودیم، کوچک بود. ترتیب منازل هم به این گونه بود که می‌گویم. اولین درب، منزل ما بود. منزل کناری ما خانواده شهید پَکوک، منزل بعدی برای خانواده شهید نورانی، کنار آن هم خانه شهید حمید باکری بود. بعدها هم که شهید دستواره ازدواج کردند به همراه همسرشان روبروی منزل ما ساکن شدند. در طبقه بالا هم خانواده‌های شهید عباس کریمی، شهید همت، آقای ربانی و شهید نورایی.

خانواده آقای مهماندوست یا مهمان‌پرست هم بودند. خب خیلی از این خانواده ‌ها زودتر از ما ساکن آنجا شده بودند. اما به واسطه دوستان قبلی‌ با خانم‌های دیگر هم آشنا شدم.

یک روز همسران شهید پَکوک و شهید نورانی به تهران رفته بودند. این دو شهید در حال صحبت کردن با هم در حیاط بودند. من هم می‌خواستم لباس‌های شسته را در حیاط پهن کنم. اما وقتی متوجه حضور این دو نفر در حیاط شدم. لگن لباس‌ها را گوشه حیاط گذاشتم و به داخل منزل برگشتم. شهید پَکوک علاقه بسیاری به میثم داشت. چون میثم لباس سپاهی که عمه‌اش با استفاده از لباس حاج عباس برایش دوخته بود را می‌پوشید. من هم از کفش ملی برایش پوتین خریده بودم. این لباس و کفش میثم را بسیار جذاب می‌کرد.

شهید پَکوک محاسن بور و بلند و موهای فرفری داشت. او واقعا عاشق میثم بود، وقتی هم که میثم را می‌دید در هر حالتی این بچه را بغل می‌کرد و می‌بوسید. این عمل باعث می‌شد تا محاسن بلند آقای پَکوک به پوست نازک میثم برخورد می‌کرد و باعث اذیت بچه شود. به همین دلیل میثم هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود اول در را باز می‌کرد و یواشکی سرش را بیرون می‌برد. اگر شهید پَکوک داخل حیاط نبود بیرون می‌رفت. آن روز هم همین داستان میثم با شهید پَکوک پیش آمد.

از سوی دیگر هم حاج همت به ماموریت رفته بود و عباس جانشین بود و کارها لشگر همگی به او سپرده شده بود.

شب شد و عباس برای استراحت به خانه رسید. چای خورده و نخورده بهش بی‌سیم زدند و مجبور شد که از خانه برود. راه که افتاد برود، برای اولین بار در زندگی مشترکمان جلوی در ایستادم و به او گفتم: نمی‌گذارم بروی.

گفت: من باید بروم، چون حاج همت هم که نیست، همه مسئولیت بر دوش من است. بعد در ادامه گفت: تو که اینطوری نبودی، این کارها چیه که انجام میدی؟ گفتم: از عصر که پَکوک و نورانی رفتند دلم شور می‌زند. همسرانشان که صبح رفتند، خودشان هم که عصر رفتند. عباس گفت: اتفاقی برای آن دو نفر افتاده، در راه به آنها کمین زدند و این دو نفر شهید شدند. خیلی از این خبر ناراحت شدم، دست‌هایم شل شد و راه برای رفتن عباس باز شد.

ما از تهران به مقصد پادگان الله اکبر راه افتادیم. آن زمان هم من پسر دومم- محمد حسین- را باردار بودم. به خاطر بارداری زیاد هوس پرتقال می‌کردم، آن هم در فصل تابستان و یا در ایامی که پرتقال نایاب بود. عباس هم به هر صورتی که بود برایم پرتقال تهیه می‌کرد. هر کاری هم می‌کردم که خودش مقداری از آن را بخورد به  هیچ وجه زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت این پرتقال برای شما حکم دارو را دارد. او بسیار عاطفی و با محبت بود. در این جور مواقع عبارتی مانند: ندارم، نمی‌شود و... و همچنین تنبلی کردن برایش معنا نداشت.

بعد از جریان شهادت آقایان پَکوک و نورانی، مدام در طول مسیر و یا در پادگان الله اکبر عباس را قسم می‌دادم که قرار است کسی شهید بشود باید هر دویمان شهید شویم. چون قول‌های عباس واقعا قول بود؛ به او می‌گفتم باید به من قول بدهی که مرا تنها نگذاری. این طور نشود مانند همسران شهید پَکوک و نورانی، من جدا از تو به تهران بروم و بعدا جنازه‌ات را برایم بیاورند. ما باید با هم شهید شویم. واقعا زندگی بعد از عباس را نمی‌خواستم.

در همین مدتی که آنجا بودیم پدر و مادر من برای دیدنمان به آنجا آمدند. صدای موشک هم در آن منطقه خیلی زیاد بود. پدرم علیرغم نظامی بودنش، اصلا حوصله این صداها را نداشت. به همین دلیل خیلی زود به تهران بازگشت اما مادرم پیش من ماند. عباس که به خانه آمد با دیدن مادرم بسیار خوشحال شد. برای اینکه با آن اوضاع و احوال من خیالش راحت شد که کسی هست در وقت اضطرار به داد من برسد.

انگشتش هم آن روز ترکش خورده و آن را بسته بود. بچه‌ها به شوخی بهش گفته بودند که جانباز شدی؟ تازه هم از آن حج برگشته بود و این جمله ورد زبان برادران جبهه شده بود که حاج عباس نور بالا میزنی.

عباس هم گفته بود: نه ما از این شانس‌ها نداریم.

این ماجرا قبل از سه یا چهار روز قبل از شهادتش است. با مادرم کمی احوال پرسی کرد و شروع کرد با میثم بازی و شوخی کردن. شب مادرم و میثم در اتاق خوابیده بودند. این سمت هم من و عباس داشتیم با هم صحبت می‌کردیم. عباس بهم گفت: با مادر برگرد تهران. گفتم: حرفت را فراموش نکن. ما بهم قول دادیم که با هم به منطقه برویم و با هم برگردیم. اما آن شب عباس اصلا قول نمی‌داد. هر کاری می‌کردم از زیرش در می‌رفت. چون می‌دانست اگر قول بدهد باید روی حرفش بایستد.

در مورد شهادت هم با من حرف نمی‌زد چون می‌دانست من از این جنبه‌ها ندارم. اوایل آشنایی‌مان صحبت‌هایی از شهادت شده بود اما چون آن زمان آنچنان علاقه‌ای وجود نداشت، من الان با شجاعت می‌گویم از روی نادانی قبول کردم اما بعد که علاقه بوجود می‌آید به این راحتی نمی‌توانستم نبودن عباس را تحمل کنم. چندین مرتبه هم به او گفتم: من اشتباه کردم، قولی که در مورد رضایت شهادت به تو داده‌ام را پس می‌‌گیرم. آخر سر هم بهش می‌گفتم: یک مدت هم تو به جبهه نرو تا کسانی که نرفته‌اند به جبهه بروند.

آن شب عباس گفت: من باید فردا بروم. گفتم: تو تازه امشب آمده‌ای. حداقل به خاطر حضور مادرم یک چند روزی را بمان. گفت: اتفاقا چون مادر اینجاست خیالم راحت است و می‌خواهم بروم. گفتم: کاری نکن که از ماندن مادرم پشیمان شوم. گفت: نه من باید بروم، اما انشاءالله ما با هم به تهران برمی گردیم. معنی این جمله آخر را خیلی جدی نگرفتم. بالاخره قرار شد که چند روز بعد با مادرم به تهران برگردم.

مدتی بود که در ساختمان موش پیدا شده بود. هر کاری هم می‌کردیم حریف این حیوان نمی‌شدیم. از مادرم کمک خواستم که در این مدتی که منزل نیستم چگونه از شر این حیوان وسایل زندگی مخصوصا رختخواب‌ها آسیبی نبیند. مادر هم گفت: باید رختخواب‌ها را جمع کنید و داخل کمد بریزید و در آن را چسب بزنید تا موش آنها را نخورد. گفتم: نه مامان فدای سر عباس. چرا رختخواب‌ها را جمع کنم. عباس اگر در این مدت به خانه بیاید به رختخواب احتیاج دارد. شاید باورتان نشود اما آن روز تمامی لباس‌های عباس را از لباس زیر گرفته تا لباس بیرون او را اتو ‌کردم. حتی کوله پشتی‌اش را آماده کرده بودم که اگر برای استراحت آمد همه چی برایش مهیا باشد.

گذشت و روز مورد نظر برای رفتن به تهران فرا رسید. یک جوان کم سن و سال با وانت تویوتا دنبال ما آمد تا ما را به باختران یا کرمانشاه فعلی برساند. از قبل چمدان‌‌هایمان را آماده کرده بودیم که بدون عباس به تهران برویم. او گفته بود تا تو به تهران برسی من خودم را می‌رسانم. من نامه‌ای برای عباس نوشته بودم، مانند هر زن جوانی که برای همسرش نامه می‌نویسد. به راننده گفتم: شما برادر ورامینی را می‌شناسید؟ او هم خیلی سریع سرش را به علامت مثبت تکان داد. بهش گفتم: می‌شود این نامه را به او بدهید؟ نامه را از من گرفت و پرت کرد روی داشبورت ماشین. از این حرکات راننده خیلی ناراحت شدم. به باختران (کرمانشاه) رسیدیم با ماشین وارد گاراژ  اتوبوس شدیم. راننده پایین آمد و چمدان‌ها ما را روی زمین پرت کرد و پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از ما دور شد. در آن خیابان پرجمعیت آنچنان با سرعت می‌رفت که هر لحظه امکان تصادفش زیاد بود. بعدها فهمیدیم آن بنده خدا راننده می‌داند که عباس شهید شده اما از شدت ناراحتی نمی‌تواند حرفی به من بزند.

در راه خودم را با بافتن ‌بافتنی سرگرم کردم تا اینکه به تهران رسیدیم. آن زمان منزل پدریم تلفن نداشت. در همسایگی‌مان هم آقای سیار که خانواده محترمی بودند زندگی می‌کردند. دو نفر از اعضای آن خانواده -  داماد و پسرشان- هم شهید شد. چون در این خانواده تعداد دخترها مساوی با ما بود ما یک به یک با هم دوست بوده و الان هم رابطه خیلی خوبی با هم داریم. وقتی به منزل پدرم رسیدیم، مقداری که استراحت کردیم، خانم سیار دنبالم آمد و گفت همسر آقای زندیه زنگ زده و با من کار دارد. وقتی به منزل همسایه رفتم، کمی بعد دوباره زنگ زد. به من گفت: حیدر آمده بود منطقه، تو او را ندیدی؟ گفتم: حیدر اگر هم بیاید که من او را نمی‌بینم. سوال او خیلی شک برانگیز بود. گویی تلنگری به من زده باشند. شروع کردم او را به جان مادر و پدرش قسم دادن که اگر اتفاقی افتاده به من بگوید. آخر سر گفت: من چیزی نمی‌دانم. به جان فرزند و همسرش قسم دادم. گفت: من اطلاعی از چیزی ندارم. گویا حیدر خبر شهادت عباس را برای آنها آورده بوده و او زنگ زده بود، ببیند من از ماجرا خبر دارم یا خیر. قرار هم بوده که پیکر عباس را فردا صبح به تهران بیاورند.

گوشی تلفن را گذاشتم و همانجا نشستم. خانواده پرجمعیت سیار هم دور تا دور اتاق نشسته بودند. یک مرتبه تلفن به صدا در آمد. فوری گوشی را برداشتم. پشت خط یک نفر با لهجه اصفهانی بود. بعد از سلام و علیک با همان لهجه اصفهانی از آن سمت خط تلفن گفت: شما نسبتی با همسر شهید ورامینی دارید؟ دیدم از حرف راست چیزی در نمی‌آید. گفتم: من، خواهرش هستم. گفت: خوب پس خیلی خوب شد. یک طوری به او بگویید که حاج عباس شهید شده و روز شنبه با شهدای لبنان تشییع می‌شوند.

این صحبت‌ها را شنیدم اما انگار چیزی نشنیده‌ام. گوشی را گذاشتم و از جایم بلند شدم. مثل آدم آهنی راه می‌رفتم. این بندهای ‌خدا هم دست مرا می‌گرفتند تا زمین نخورم. کوچه ما سکوهایی داشت که خانم‌ها رویش می‌نشستند. آن روز که از راه رسیدیم کسی در کوچه نبود. در فاصله نیم ساعت نمی‌دانم این همه آدم مشکی پوشیده در کوچه چه می‌کردند. آنها نگاه می‌کردند اما من هیچ چیزی متوجه نمی‌شدم. همه در منزل مادرم گریه می‌کردند، به من هم می‌گفتند گریه کن. اما من مات بودم و چیزی نمی‌فهمیدم. لباس‌هایم را عوض کردند و مقنعه مشکی بر سرم کردند. تا اینکه ماشین‌ها همه ردیف شد و به خیابان کریمخان، منزل پدری عباس رفتیم. پارچه تسلیت و شهادت و پرچم همه جا نصب بود. تا در بغل مادر عباس نرفتم باورم نشد. مادر مشکی پوشیده بود. مرا که بغل کرد، تازه گریه‌ام گرفت. انگار تازه فهمیدم که هر دومان کسی را که خیلی دوست داشتیم از دست داده‌ایم.

* پیکر حاج عباس را هم دیدید؟

تا زمانی که پیکر او را ندیدم قانع نشده بودم که حاجی به شهادت رسیده است. یادم هست بعضی مواقع که حاج عباس کم‌کاری‌‌های دولت را در دوره بنی‌صدر می‌دید یا در اموردفاع مقدس خللی پیش می آمد با عصبانیت می‌گفت: خدایا! یک ترکش هم به سر من نمی‌خورد که خلاص شوم. (با دست به گوشه سرش – شقیقه اش- اشاره می‌کرد). وقتی این حرف را می‌زد، من چپ چپ نگاهش می‌کردم.

تصاویری که از پیکرش به جا مانده گویای همین خواسته است. تنها یک ترکش به سر او اصابت کرده بود. چهره قشنگ و صورتش هیچ تغییر نکرده بود. من که به چشم خودم او را دیدم، تا سال‌های سال باور نمی‌کردم عباس شهید شده باشد. سال‌ها به صدای هر موتور و ماشین تویوتایی حساس بودم. هر مردی که با خانم و فرزندش می‌رفت و شباهتی به عباس داشت. محاسن داشت و لباس سپاه داشت با حسرت نگاه می‌کردم و می‌گفتم آیا ممکن است که عباس زنده باشد؟ به همان شدتی که من صدمه دیدم، میثم هم صدمه دید. آن شب چنان مریض شد که از بغل من پائین نمی‌آمد. خانواده سعی می‌کردند او را بگیرند که من خیلی تحت فشار نباشم. اما بغل کسی جز من و مادرم نمی‌رفت.

خانه فقط با علاءالدین گرم می‌شد که آن هم بوی نفت می‌داد. میثم بعد از چند ساعت از دفن عباس سیاه سرفه گرفت. او را مطب دکتری در همان حوالی منزل مادرم بردیم. دکتر هم از طرفداران رژیم طاغوت بود. خب برایش توضیح دادند که پدر این بچه چند وقت پیش شهید شده‌ است. می‌دانید جواب دکتر چه بود؟ برگشت و گفت: فکر اینجاها را بکنند و بعد بروند سراغ یللی تللی.

ما در این مدت کم حرف نشنیدیم. حتی از خودی‌ها هم حرف می‌شنیدیم. آن قولی هم که در پادگان الله اکبر بهم داده بود درست درآمد. چون زمانی که ما با ماشین به تهران می‌آمدیم، پیکرپاک ودر خون غلطان او هم با آمبولانس راهی تهران شده بود . بعدها هم به آقای زندیه گله کردم و گفتم: می‌گذاشتید من در آمبولانس کنار عباس می‌نشستم تا حرف‌هایم را به او بزنم.

*خواب حاج عباس را هم می‌بینید؟

مدت‌هاست ندیدم اما قبلا می‌دیدم. اوقاتی که خیلی مشکلات در زندگی‌ام پیش می‌امد و به همه جا گله می‌کردم، به خوابم می‌آمد و می‌گفت: من هنوز اینجا هستم.

* نکته‌ای در پایان مانده که برایمان بگویید.

ممکن است شما با همسران شهدا که صحبت کنید متوجه شوید که صحبت‌های نزدیک بهم زیاد داشته باشند؛ اما هیچ یک اغراق نمی‌کنند. عباس آدمی بود که شدیداً منتظر امام زمان بود. در دعاها، سجده‌ها، قنوتش و دعای عهدش تعجیل در ظهور را می‌خواست. به حیات و زنده بودن حضرت امام به شدت حساس بود. قبل از اینکه امام از دنیا بروند، آیت الله خامنه‌ای وصیت‌نامه امام را تقدیم مجلس کردند. آن زمان ما در پادگان الله اکبر بودیم. عباس جلوی تلویزیون گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا من آن روز نباشم که ببینم امام از دنیا رفته است.

یک بار میثم با سر از روی کابینت به کف زمینی افتاد که سیمان بود. من به نظر خودم او را مهار کرده بودم. همسایه‌مان را صدا زدم اما کسی خانه نبود. با آن سن و سالم تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که دور سرش چرخیدم و گفتم: خدایا هر بلایی که می‌خواهد سر این بیاید سر من بیاید.

این را برای مادرم از روی جهالت تعریف کردم. میثم کمتر از یک سال سن داشت. مادرم گفت دل تو برای این بچه 9، 8 ماهه می‌سوزد و این کار را می‌کنی اما دلت برای من نسوخت که چنین چیزی می‌خواستی؟ تو بمیری من چه حسی دارم؟ وقتی عباس شهید شد، مادر ضجه می‌زد و می‌گفت من بچه‌ام را از دست دادم، همه کس خود را از دست دادم. من متوجه نبودم. می‌گفتم من دو بچه دارم و پدرشان را می‌خواهند؛ درد من شدیدتر است یا درد مادر؟ وقتی بچه‌ها بزرگ شدند و به عرصه رسیدند، تازه متوجه شدم مادر گوشه‌ای از حال خود را بروز می‌داده. کم لطفی در مورد شهدا واقعا بی‌انصافی است. شاید اگر عباس و امثال اوزنده می‌ماند و تحصیلاتش را تا مقطع دکترا یاحتی بیشترادامه می‌داد در یکسری ابعاد خیلی رشد می‌کرد اما در ابعادی که الان رشد کرده یقینا رشدی نداشت. عباسِ عارف و عاشق. عباسی که از شروع تا انتهای دعای کمیل گریه می‌کرد. در دعای توسل خود حال خاصی داشت. او دو دیپلم ریاضی و طبیعی را گرفته بود. هوش زیادی داشت. حتما در این عرصه رشد می‌کرد. آن موقع خیلی‌ها خارج از کشور می‌رفتند. او هم می‌توانست برود و رشد علمی کند اما اینکه این‌طوردربعد معنوی رشد کرد واقعا جای غبطه خوردن دارد. آیا شهدا یک به یک نرفتند ودهها تن جای آنها را نگرفتند و همه الحمدالله در بعد معنوی و خدایی رشد کردند.صحبت پرمعنایی بود که همه جای ایران اسلامی آن روز جبهه بود چون دشمن و استکبار جهانی درجمیع جهات حمله کرده وضربه می‌زد فقط چون علنی وسخت افزاری بود و دشمن دید که راه به جایی نمی برد وصدها هزار رشیدتر و غیورتر از عباس شهید و جانباز و آزاده و جان برکف به میدان آمدند حتی آنان که تکلیف بود که درشهرها بمانند از کوچک‌ترین فرصت برای پرکردن جبهه‌هامانند مرغان عاشق پرمی‌کشیدند. پس بعد از قبولی قطعنامه کذا تازه دشمن قتلنامه یا ابلسان شیوای رهبرم شبیخون فرهنگی خود را به زیباترین صور آراست وبه جان قشر جوان ودانشجوافتاد وحتی ازاندک جبهه ای ها وبه اصطلاح خط امامی ها برای خودش تئوریسین ساخت واغلب آنها که آنروزها همه جا را جبهه می دیدند الا غرب وجنوب ایران اسلامی راعافیت دنیا طلبیدند وخود ونهایتا اهل وعیال خودرادر کنف حمایت وعنایت خود گرفتند وکلا فراموش کردند فرزندان شهدا درغیاب پدروسرپرست خود چه می‌کند تا اینکه آب ازسر تعدادی گذشت اگر فقط لطف الهی کافی بود پس نقل  اینهمه آیات وروایات ورسیدگی به ایتام فقط برای قرائت وبردن ثواب است؟ همه ما دیر یا زود در دادگاه الهی پاسخگو خواهیم بود روزی که من باید پاسخ بدهم که با یادگاران شهید چه کردم همانطور که بایدپاسخ بدهند تک تک آنها که می‌دانستند چنین کسانی لاجرم در جامعه وجود دارند ووای از  آنروزکه کسی با زبان خود زبانبازی نمی کند واین دست و پا وجوارح  ماست که حقایق را میگویند وبه نص صریح کلام خدا گریزی ازآن نیست .پناه می برم به خدا روزی که هیچ پناه دهنده ای نیست.

منبع:مشرق

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه سایر رسانه‌ها