قصه «زینب» و پرورش نخبگان مهاجر افغانستانی در دل زمینهای کشاورزی
شوهرم در جنگهای افغانستان کشته شد، دو دختر دارم که دانشگاه فردوسی و تهران درس میخوانند، برادرم هم سر همین زمین است دختر او هم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران است، راستش با همین پول کارگری و زحمتکشی کشاورزی آنها را به دانشگاه فرستادهایم . . .
به گزارش دفتر منطقهای خبرگزاری تسنیم، دومین شماره از پرونده ویژه «افغانستانیها و روایت یک لقمه نان حلال» منتشر شد.
مردم افغانستان در زمره سختکوشترین و زحمتکشترین و در عین حال قانعترین مردمان هستند که عموماً فرقی نمیکند در زندگیهای مجلل یا مرفه و یا زندگیهای ساده باشند اما باور بر غیرتمندی و تلاش برای کسب روزی از طرق حلال در آنها وجود دارد.
با نگاهی اجمالی به زندگی مهاجران افغانستانی اطراف خود این موضوع را میتوانید بهوضوح مشاهده کنید، مردمانی که غیرت زنانشان هم دست کمی از مردانشان نداشته و شانه به شانه شمع جاودانگی بنیان خانواده را روشن نگاه میدارند.
در زیر متن کامل این شماره از پرونده را مطالعه میکنید:
اینجا زمینهای کشاورزی حوالی بلوار آوینی و این قطعه زمینی چهار هزار متری است که منتهی به شهرک صادقیه میشود، حکایت امروز حکایت زنانی است که در عین فقر و بی سرپناهی فرزندانشان افتخار جامعه میشوند.
مرا گوشه میکند، اطرافش را میپاید که کسی دیگر نباشد، توی دلم حدس میزنم شاید پای حرفی زنانه در میان است، نگاهش میکنم میگویم زینب بگو...گوشه لبش را گاز میگیرد و بغضش را قورت میدهد، طوری که دردش را من حس میکنم، میگوید اصلا نمیدانم زدن این حرف درست است یا نه ولی اگر نگویم تا آخر یک چیزی روی سینهام سنگینی میکند، انگار دو پا روی قلبم ایستادهاند...میگوید اشکالی ندارد، بنویس، بنویس زنی که در 18 سالگی بیوه میشود سخت است کمر راست کند و یک "نَه" محکم بگوید و اشکها از روی گونههای ترک خوردهاش سر میخورد و میآید پایین...
ادامه میدهد؛ زندگی را فقط طوری میگذرانم که گدایی نکنم و پسرانم با نان حلال بزرگ شوند.
اینجا، زمینهای کشاورزی حوالی گلشهر
اینها فقط بخشی ازحرفهای زینب است، امروز که برای گزارش به زمینهای کشاورزی اطراف گلشهر رفتم با خودم عهد کردم میان آن همه سبز و سبزینگی از کارگران آنجا فقط از عشق به زندگی بپرسم و امید...اما اشکهای زینب تمام معادلاتم را بهم ریخت.
اینجا زمینهای کشاورزی حوالی بلوار آوینی و این قطعه زمینی چهار هزار متری است که منتهی به شهرک صادقیه میشود، هوا سوز دارد و باد میپیچد و میپیچد و مرا میان این همه افکار پرت میکند به دوران کودکی خودم، آن روزهای زمستانی که پدر دیر میآمد و من یک لنگه پا دم در منتظرش میماندم و می لرزیدم و از هر چه که بگذریم هم دورهای های من خوب میفهمند چرا در آن سالهای دهه هفتاد دست و دلمان میلرزید از یک خبر بد...
به خودم میآیم، زینب را میبینم که با جثه کوچکش خیلی فرز سبزیها را از زمین میچیند و دستهبندی میکند، هر چند دستکش به دست دارد اما هر ازگاهی دستانش را به هم میمالد و میگوید سبزیها خیس است با همین دستکش هم دستانم یخ میزند، مینشینم کنارش و سعی میکنم با کمی کمک همراهیاش کنم.
زینب میگوید...
میپرسم همسرت کجاست؟ تو چرا کار میکنی؟ در جوابم میگوید ده سال است که فوت کرده، عمهام من را از پنج سالگی بزرگ کرد، هنوز بچه بودم که به عقد پسرعمهام درآمدم و 13 ساله بودم که پسر اولم بدنیا آمد و چند سال بعد پسر دومم.
همینطور که اسفناجها را بستهبندی و آماده راهی کردن به بازار میکند ادامه میدهد که خدابیامرز پدر و مادرم وقتی از افغانستان به ایران مهاجرت کردند زمان جنگ شوروی بود، خیلی دوام نیاوردند و رفتند، آهی میکشد و میگوید ای خانم آدم از کجا بگوید که یک سرش به دردها ختم نشود.
میپرسم چرا به افغانستان برنمیگردی؟ فامیلی؟ آشنایی؟ خانهای؟ با یک نگاه خندهای میزند و میگوید: من اینجا بدنیا آمدم، تابحال افغانستان نرفتهام و هیچ تصوری ندارم، تازه میان این همه امنیت و ثباتِ اینجا، خودم را نمیتوانم بالا بکشم بعد چه تضمینی است برای آرامش من میان جنگ و آتش؟
از پسرانش که میپرسم مِهر مادری میان آن همه حرفهای تلخ گُل میکند و با نگاهی بشاش میگوید پسر بزرگم سید حسین است که 18 ساله شده و سید عباسم 10 ساله، چند کلاسی درس خواندند اما درس خواندن پول میخواهد که من ندارم.
شوهرم که فوت کرد نه سواد داشتم نه هنر دیگری، میآمدم سر زمین کار میکردم اما خب هرچند زحمتش زیاد است و دستمزدش کم ولی باز هم خدا را شکر.
میرود سبزیهای دسته بندی شده را به چادرِ فروش تحویل دهد، هوا کمی گرمتر شده و رفت و آمدها بیشتر، زنان زیادی مشغول کارند و من با خودم فکر میکنم به اندازه همه این زنان کتیبههایی از غیرت و مردانگی باید نوشت هرچند در پس نگاه هر کدام آنها داستانی است از هزار و یکشب مهاجرت و غربت و فقر...
زینب را میبینم که دارد برمیگردد، برایم دست تکان میدهد و من هم برای او، از دور میخندد و راستش میان همه لبخندهایی که دیدهام، لبخند زینب دلچسبتر است، وقتی نزدیکتر میشود بلافاصله به او میگویم از بهترین داشتههایت لبخند است، وقتی میخندی دلچسبتر میشوی، قهقه میزند و میگوید از بیکاری به چه چیزهایی فکر میکنی.
داریم میخندیم که یکباره جدی میشود، میگوید سر این زمینها فقط کارگر زن میگیرند والا پسرانم را با خودم میآوردم، یکیشان گچ کاری کرده و دیگر رنگ مالی اما هر دویشان در حال حاضر بیکارند، یک وقتهایی که صاحبخانه فشار میآورد و یا نان خوردن نداریم میخواهم به پسرانم تشر بزنم که هر طور شده بروید پول دربیاورید اما... میگویم اگر بروند بیرون و سیگاری، موادی و خلافی... آنوقت چه خاکی بر سرم بریزم، حاضرم شبانه روز کار کنم ولی بچههایم به هر قیمتی پول به خانه نیاورند.
سه سال بخاطر بیپولی مدرکم را تمدید نکردم
از این غیرتش خوشم میآید اما رک به او میگویم نباید لوس بار بیایند، فقط میخندد و سرش را پایین میاندازد، میگوید وقتی تمام زندگیت درد باشد دلت میخواهد فقط یک سوژه پیدا کنی و تمام دلخوشیهایت را در آن جای دهی و دلت فقط به همان خوش باشد، برای من فقط همین بچهها ماندهاند...سه دوره کارت آمایش را بخاطر بیپولی تمدید نکردیم اما دیگر نمیشد پسر بزرگم 18 ساله شده، میترسیدم ردمرز شود و همین شد که برای جریمه دو میلیون و هشتصد هزار تومانی با وجود شش ماه اجاره عقب افتاده تا خرخره زیر قرض رفتم.
آوار مشکلات امانم را گاهی میبُرد اما همیشه میگویم شُکر.
میگوید: اهل گلایه نیستم و تو پرسیدی و جواب دادم، خدا را شکر که همین کار هست، این روزها آنقدر مشکلات زیاد است که نمیشود توقع داشته باشی نیازت را دیگران برآورده کنند، من هم یا علی گفتم و شروع کردهام، خودش میداند روزیام را چگونه بدهد اما همیشه دعا میکنم دستم پیش کسی دراز نشود، حقارت تمنای یک نیاز مادی را نمیتوانم تحمل کنم...
ساعت حدودا از یازده گذشته و کارگران برای وقت استراحت، نماز و ناهار به آلاچیقهای خود میروند، یکی نماز میخواند یکی چای میخورد و من هم کنار زنان مهربان کشاورز دلی از عزای چای سبز در میآورم.
راستش به اندازه گزارشهای میدانی که از مردم در طول سالهای کاریام گرفتهام میتوانم حس آنها را در لحظه تشخیص دهم، یکی از کارگران روبرویم نشسته، مدام چپ و راستش را چک میکند و یک تکه نان را با استرس میخورد، میفهمم نگران یک موضوعی است یا در حلاجی یک مساله به راه حل منطقی نمیرسد.
سر صحبت را با کلمه "خداقوت" باز میکنم، خیلی مهربان و دلکش لبخند میزند و به لهجه افغانستانی میگوید "تشکر جان"، میگویم مادر جان چرا نگرانی؟ خودش را جمع و جور میکند و میگوید هیچ! نان تعارفم میکند و من شریکش میشوم، خودش سر صحبت را باز میکند... در همین روستای نیکروز مینشینم، صاحبخانه جوابم کرده، خدا کند کارم زودتر تمام شود، عصرها از اینجا که میروم دنبال خانه میگردم.
میپرسم پولت چقدر است؟ میگوید یک میلیون پول پیش و 200 هزار تومان اجاره، ادامه میدهد؛ شوهرم در جنگهای افغانستان کشته شد، دو دختر دارم که دانشگاه فردوسی و تهران درس میخوانند، برادرم هم سر همین زمین است دختر او هم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران است، راستش با همین پول کارگری و زحمتکشی کشاورزی آنها را به دانشگاه فرستادهایم اما مشکلات مالی و بیسرپناهی هم کم اذیت نمیکند.
کلی تحسینش میکنم برای این کار....
سریع بلند میشود، چادرش را محکم میبندد و عذرخواهی میکند و میرود سر زمین، همینطور که با نگاهم دنبالش میکنم و به حال چنین شیرزنانی غبطه میخورم.
القصه...
..........................................
گزارش: ف.حمزهای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک
انتهای پیام/.