«وقف زندگی»؛ روایتی ناتمام از زندگی معلم و کودکان مهاجر افغانستانی + تصاویر
اصلا خودم را نمیتوانم جای او بگذارم، اینقدر مطمئن از راهی که رفته و اینقدر مطمئن از همان راهی که قرار است ادامه دهد، از او میپرسم ۱۶ سال معلمی با حقوق ماهیانه ۵۰ هزار تومان؟ کمی مکث میکند، میگوید خب اگر حرف دلم را بگویم هیچکس باور نمیکند . . .
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: سومین شماره از پرونده «افغانستانیها و روایت یک لقمه نان حلال» منتشر شد، متن کامل آن را در زیر مطالعه میکنید:
به مدیر مدرسه میگویم میخواهم بروم سرکلاس و با بچهها و معلم حرف بزنم، در نگاهش و کلامش نوعی دستپاچگی مشهود است، میگوید نه نیازی نیست معلم را میآوریم دفتر همینجا حرف بزنید، شاید در دلش نگران این است که حرفهایی بزنم که برایش گران تمام شود؛ مثلا بپرسم چرا حقوقت کم است؟ چه مزایایی مدیریت به معلمان میدهد؟ و سؤالاتی از این قبیل که زیاد به مذاق بالادستیها در یک محیط کار معمولا خوش نمیآید... و چقدر تأسف بار است این نوع نگاه در مورد معلمی که 16 سال جوانیاش را در این مدرسه پیر کرده...
به این در و آن در زدن مدیر بیفایده است و من پایم را توی یک کفش کردهام که باید بروم سر کلاسی که «فضه حسینی» معلمش است... میفهمم هنوز ناراضیست اما حرفم را به کرسی مینشانم، کلاس دهم شیمی در زیرزمینی که قریب به ده پله میخورد و میرود پایین، در میزنم و میروم داخل و اولین چیزی که به چشمم میآید برق چشمان دخترکان و پسرکانی است که از کنجکاوی میدرخشد.
با معلم صحبت میکنم که اجازه حضور در ساعت تدریسش را به ما بدهد، میخندد و میهمان نیمکتهای چوبیام میکند و میگوید بنشین و با حس نوستالژی این نیمکتها خاطره بازی کن، آخر کلاس مینشینم و هر از چندی با لبخند پاسخ دانشآموزانی را میدهد که با شیطنت و کنجکاوی مدام برمیگردند و موقعیت من را رصد میکنند.
تقریبا ده دقیقه به پایان کلاس مانده که از معلم درخواست میکنم وقتش را دراختیارم قرار دهد تا گپ و گفتی صمیمانه داشته باشیم، شیطنت بچهها گل میکند، یکی از دخترکان میگوید خانوم خوشتیپ کنید عکستون قشنگ بیفته، دیگری میگوید اوهوم اوهوم یک دو سه امتحان میشود و یک دفعه کلاس از صدای خنده منفجر میشود. . .
روی صندلیش مینشیند و من موقعیتم را طوری تنظیم میکنم که نیمی از حرفهایش را بشنوم و نیم دیگرش را از چهرهاش اعتراف بگیرم، آرام است و صبور اما تند تند حرف میزند، میگوید یک چیزی میان کلماتم میلنگد، چیزی شبیه آرام کردن دل یک دختر جوان و یا قوت بخشیدن به دل یک پسر نوجوان که نانآور خانه است، انگار این ادای سریع واژهها از همان جا نشأت گرفته، تلاشی برای جستجوی کلمات. . .
راستش اصلا خودم را نمیتوانم جای او بگذارم، اینقدر مطمئن از راهی که رفته و اینقدر مطمئن از همان راهی که قرار است ادامه دهد، از او میپرسم 16 سال معلمی با حقوق ماهیانه 50 هزار تومان؟ کمی مکث میکند، میگوید خب اگر حرف دلم را بگویم هیچکس باور نمیکند، شاید اینگونه قضاوت شوم که یک تریبون گیر آورد و تا دلش خواست شعارهای ایدهآل و انساندوستانه داد اما. . .
اما زندگی من آنقدر چرخ خورد و چرخ خورد تا به معلمی رسید و وقتی رسید من در این شغل ذوب شدم، شاید هر انسان دیگری هم در موقعیت من بود همین اتفاق میافتاد.
به او میگویم این حرفها مثل مکالمات ژانرهای احساسی است، بخش عمده مهاجران افغانستان در ایران با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکنند، بعد چطور میشود در چنین شرایطی کسی بیاید و از احساس حرف بزند و از ذوب شدن در کاری که در حقیقت شغلی صلواتی است؟ مقاومت میکند، میگوید گفتم که وارد این بحثها نشو، یک حرفهایی هست که باید تجربه شود و پیش از آن برای کسی قابل درک نیست.
میخواهم که ادامه بدهد، میگوید خیلیها در سالهای اخیر آمدند معلم شدند و به یک ماه نرسیده رفتند، شاید دلیل این درگیری عاطفی من با معلمی ریشه در سالهای دهه هفتاد دارد، آن سالهایی که تُهی بود، تهی از یک روز آرام، تهی از یک روز شیرین. . .
می گوید متولد 50 است از ولایت «غور» افغانستان، وقتی خانوادهاش به ایران آمد فقط چهارسال داشته، با وجود اقتصاد ضعیف و مشکلات مالی سه برادر و خودش تحصیلات دانشگاهی را به اتمام رساندند، فضه سال 75 از دانشگاه زابل در رشته شیمی فارغالتحصیل شد و درست در زمانی که قرار بود ارشد شرکت کند فکر معلمی برای کودکان افغانستانی در مشهد مسیر زندگیش را عوض کرد، راهی که برای خیلیها بیراهه است و برای او یک راه آرمانی که ختم میشود به عشق، به عاطفه و به از خودگذشتگی.
وقتی علت درگیری عاطفیاش را با کار میپرسم از سالهای نخست معلمیاش میگوید، 77، 78، 79...همان سالهایی که مردم افغانستان فرار را برقرار ترجیح داده و از چنگ جنگ به ایران پناه آوردند، میگوید. . .
میگوید سالهای خوبی نبود، دانشآموزان آن سالهایم پُر بودند از خاطره خون و جنگ، آشفته و پریشان، تقریبا هر چند روز یک یا دو دانش آموز عزادارِ از دست دادن یکی از عزیزانش در افغانستان بود، کمک به آنها از آنچه فکرش را بکنید دشوارتر بود، یک وقتهایی باید کتابها را میبستی و فقط پای حرف دل آنها مینشستی، اما داستان تلخ آن روزها فقط همین نبود و سیاستهای دولت حاکم در قبال مهاجرین هم کم کمرمان را نشکست. . .
سرم را بالا میآورم، کلی اشک توی چشمهاش جمع شده، میگوید فکرش را بکن روزی چند بار این اتفاق میافتاد که وقتی بچهها بعد از مدرسه به خانه میرفتند با چشم گریان برمیگشتند، خانه بود اما نه خانوادهای بود و نه وسایل زندگی، همه را جمع میکردند و با توهین هر چه تمامتر می بُردند، خیلی سخت بود که در آن سن برایشان چطور توضیح بدهیم که مهاجر مجرم نیست و چطور میشد اصلا به تسلای دل آنها برخاست؟
این حرفها مرا میبَرد به کلاس چهارم دبستان، آنوقتها خانهمان بلوار طبرسی بود، ظهر از مدرسه بر میگشتم که سر کوچه خانه وانتی را دیدم و مردم محله که جمع شده بودند و چند نفری که که فرقی میان انسان و اشیا قائل نبودند و همه پرت میکردند پشت وانت و میبُردند، خوب یادم هست سریع رفتم خانه هنوز سلام نکرده مامانم یه پنج تومانی کف دستم گذاشت و گفت برو از مغازه سید زنگ بزن به پدرت و بگو ظهر نیاید اینجا بگیربگیر است، خودم هم نفهمیدم چطور به مغازه سید سرکوچه رسیدم، شماره مغازه بابا را با تلفن نارنجی سکهای گرفتم، برنمیداشت که نمیداشت، بار سوم که گرفتم تا پدرم گفت الو گفتم بابا نیا مامان گفته بگیربگیره و. . . و پایانی نداشت این داستان دلهرهها و تشویشها. . .
ذهنم را بر میگردانم سرکلاس، یکی از دانش آموزان پسر میگوید خانوم با ما هم حرف بزنید، میگویم بگو...اول ریز میخندد و بعد تلاش میکند مسلط شود و میگوید دلم میخواست مدرسه دولتی بروم اما تازه آمدیم مشهد، کارت آمایش ما از قم صادر شده و برای همین ما را ثبت نام نکردند، میگویند بروید همان قم، در صحبتی که با تعدادی از دانشآموزان مدارس خودگردان داشتم اغلب آنها بدلیل جابجایی از این مشکل رنج میبردند و ناچار به تحصیل در این مدارس شدند که این موضوع بسی جای تأمل دارد و باید راهکاری برای حل آن یافت.
از معلمشان میپرسم دخترها درس خوانترند یا پسرها، نگاهش تیر میکشد طرف پسران کلاس، میگوید مسلما دخترها اما شما چه میدانید از دانش آموزان ممتاز من در غیرت و مردانگی، غیرت پسران نوجوانم... تمامی دانشآموزان پسر من بیشتر از روزی 12 ساعت کار میکنند و خرج خانه در میآورند، آنهم مشاغل سخت و وقتی مدرسه میآیند یکی دست و لباسش گچی است، یکی از سر زمین کشاوزی آمده، یکی دستان پینه بستهاش خبر از یک روز سخت در کفاشی را میدهد و خلاصه مدرسه برای اینها حکم تفریح و استراحت را دارد، هر چند از میان همین بچهها خیلیهایشان رفتند دانشگاه و تحصیلات عالی خود را به اتمام رساندند.
ادامه میدهد، خیلی وقتها از شدت خستگی دانشآموزان پسرم سر کلاس خوابشان میبرد، اصلا خانوم نمیدانید من سر این کلاسها چه چیزهایی میبینم... وقتی کارم تمام میشود و در راه خانهام یک چشمم از نگرانی اشک میریزد و دیگری از شوق.
میپرسم خانم حسینی شرایط تحصیل برای دانشآموزان مهاجر در ایران در هر وضعیتی فراهم شده، با این روند کلاسهای شما هر سال از سال قبل کم رونقتر خواهد شد، این دلتان را نمیلرزاند؟ میگوید وقتی با دل و جانت معلمی کنی برای آینده این کودکان و نوجوانان مهاجر، چه چیز جز قرار گرفتن در مسیر درست میتواند خوشحالت کند؟ این تدریسها برای من نفع مالی هم ندارد که بگویم خدا کند کارشان راه نیفتد تا نان من آجر نشود، دعا میکنم بیکار شوم ولی این بچهها در مدارس دولتی درس بخوانند.
با صدای زنگ، کلاسها تعطیل میشود و با معلم و بچهها یک عکس یادگاری میاندازیم تا همیشه یادم بماند در مدرسهای در قلب گلشهر معلمی هست که نزدیک به دو دهه زندگیاش را بیچشمداشت پای کودکان افغانستانی گذاشت، معلمی که همه میگویند درس بخشی از فعالیت اوست و در زندگی اکثر دانشآموزانش ورود یافته و در حقیقت با بچههایش زندگی میکند.
....................................
گزارش: ف. حمزهای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک
انتهای پیام/.