وحید افراخته؛ عاقبت آدمفروشی که با ساواک همکاری کرد
در فیلم سیانور شخصیتی به نام «وحید افراخته» که حامد کمیلی نقش او را ایفا میکند، برای بسیاری از سیاسون پیش از انقلاب اسلامی نامی آشناست. او همانی است که بسیاری از مبارزین را تحویل ساواک داده بود.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، این روزها که فیلم سیانور بر پرده سینماست، فرصت مناسبی است تا یکبار دیگر به نوع عملکرد و انحراف سازمان مجاهدین خلق پرداخته شود. داستان آموزندهای که هر بار هم مطالعه شود نکاتی جدیدی در آن پیدا میشود. سازمانی که در ابتدای کار موسسین آن فکر نمی کردند به این شدت به انحراف کشیده شود. آنها کار خود را برای مبارزه با استبداد و استکبار آغاز کردند اما در حال حاضر جیرهخوار استکبار شدهاند. تاریخ بهترین آموزگار برای انسانهاست و عبرت آموز باعث رشد آدمی خواهد شد.
در فیلم سیانور شخصیتی به نام «وحید افراخته» که حامد کمیلی نقش او را ایفا میکند، برای بسیاری از سیاسیون پیش از انقلاب اسلامی نامی آشناست. او همنای است که بسیاری از مبارزین را تحویل ساواک داده بود. حال بر آن شدیم برای شناخت بیشتر وی پای صحبت با آقای عزت مطهری(شاهی) بنشینیم:
*آشنایی شما با وحید افراخته از کجا و چگونه آغاز شد؟
این از مواردی است که تا به حال لو نرفته است. البته افراخته جریان را برای ساواک گفته اما تا به حال جریان این همکاری از طرف من عنوان نشده است. تقریباً آذر 50 من با وحید افراخته آشنا شدم.
علتش هم این بود که من قبل از شهریور 50 با نیروهای مجاهدین تماس داشتم اما نه به عنوان مجاهدین خلق؛ چون آن موقع اینها اسم نداشتند. بیشتر معروف به بچههای نهضت بودند. حتی زیر اعلامیههایی هم که صادر میکردند نام نمیگذاشتند. البته چریکهای فدائیان هم نام مشخص نداشتند و معروف به بچههای سیاهکل بودند. سال 50 که اینها دستگیر شدند، در زندان قزلقلعه برای خودشان اسم گذاشتند. آنها سازمان چریکهای فدائیان خلق شدند و اینها سازمان مجاهدین خلق شدند. اولی بر اساس جامعه بیطبقه پرولتاریایی و دومی هم بر اساس جامعه بیطبقه توحیدی. بعد با هم قرار گذاشتند افرادی که به داخل زندان میآیند تحت پوشش این دو گروه باشند و اجازه رشد به بقیه را ندهند که رهبری و مبارزه دست خودشان بماند. قرار بر این شد هر کسی کمونیست است زیر پوشش چریک فدائیان برود و هر کسی که مذهبی است زیر پوشش مجاهدین خلق برود. مرزی هم که برای این قضیه تعیین کردند؛ نماز خواندن افراد بود. می گفتند هر کسی نماز میخواند زیر پوشش مجاهدین خلق برود و هر کسی هم که نماز نمیخواند برود زیر پوشش چریک فدائیان. البته افرادی بودند که مذهبی بودند اما نماز نمیخواندند، از قبیل روشنفکران دینی مانند دکتر شریعتی. البته وی کلاس اسلامشناسی داشت و همه حرفهایش در مورد اسلام و قرآن است اما یک وقت میدیدی سه ماه نماز نمیخواند.
به هر جهت سال 1350 من با فردی از نیروهای اصلی سازمان مجاهدین خلق به نام علیرضا زمردیان تماس داشتم. این تماس هم توسط آقای محمد مهرآیین (داوودآبادی) برقرار شده بود. یک روز آقای مهرآیین به من گفت: یک پسر خوبی با من به ورزش میآید، بیا این را ببین اگر به درد می خورد با او همکاری کن. لذا ما رفتیم و یک چند جلسهای با او ورزش کردیم. زمردیان فردی منظم و مودب بود. به قول ما «قل اعوذی» (خشکِ مقدس) بود. بعدها که به زندان رفتم، فهمیدم نیروهای سازمان مجاهدین زمردیان را با نام «اُسقف» صدا میکردند. چون خیلی ظواهر مذهبی را رعایت میکرد. لیلا زمردیان(همسر شهید شریف واقفی) هم خواهر او بود. آقای داوودآبادی به من نگفت که زمردیان با گروهی ارتباط دارد یا نه. من فکر کردم داودآبادی او را به من معرفی کرده که من با زمردیان کار کنم، در صورتی که ماجرا برعکس بود. زمردیان مرا به سازمان مجاهدین خلق معرفی کرد که آنها بعدا بتوانند از من استفاده کنند. زمردیان میدانست که من یکسری امکانات فردی، ارتباطی و سمپاتی این طرف و آن طرف زیاد دارم. در چند جلسهای که با زمردیان صحبت کردم، فهمیدم او سطح کلاسیکش از من بالاتر است.
*سطح کلاسیک بالاتر بود، یعنی چی؟
یعنی سواد و اطلاعاتش از من بیشتر بود. کار تشکیلاتی بیشتری هم انجام داده بود. من در مبارزاتم پراکنده کاری داشتم اما او منظمتر در این زمینه فعالیت میکرد. ظاهراً تیر و یا مرداد 1350 من به بهانه اینکه میخواهم به مسافرت بروم، ارتباطم را با زمردیان قطع کردم. اطلاعاتی در مورد او پیدا کرده بودم اما میخواستم از طریق بچههای دانشگاه، در مورد زمردیان تحقیق کنم. به این نتیجه رسیدم که باید با او قطع رابطه کنم. از طرف دیگر او در شهریور 50 بازداشت شد و تا جایی که یادم میآید 10 الی 15 سال به او حبس دادند. بعدها شنیدم که آقای اسقف کمونیست شده است.
به هر جهت بعد از قطع ارتباط با اینها، در آذر سال 50 توسط یکی از دوستان افراخته به من معرفی شد. آن روزها من در مغازه شهید کچویی واقع در محله امامزاده یحیی مشغول به کار بودم. کوچه عموزاده یحیی من آن موقع من هم در دکان شهید کچوئی کار میکردم. موقع نماز مغرب در یک مسجد آن فرد طرف من آمد و گفت: این آقا(افراخته) با شما کار دارد. به او گفتم: او را میشناسی؟ گفت: من فقط معرفی میکنم، نمیدانم این چه کسی است و کارش چیست. آن شب با افراخته از بوذرجمهری تا گمرک پیاده رفتیم و دور زدیم و تا ساعت ده یازده شب با هم صحبت کردیم.
*در مورد چه موضوعاتی با هم صحبت کردید؟
افراخته میگفت من از نیروهای همان فردی(زمردیان) هستیم که یک مدتی با شما ارتباط داشت. او الان دستگیر شده است اما میخواهیم همین راه را ادامه بدهیم. به او گفتم: بنده با گروههای مختلفی همکاری داشتهام اما در عین حال مخالف مخلوط شدن با گروهها هستم. کسانی که با هم میخواهند کار کنند باید از نظر اعتقادی با هم همراه باشند. در مورد تائید کارهای دیگران هم خب کاری که ما میکنیم اگر درست باشد تائید میکنند و اگر نباشد، تائید نمیشود. افراخته گفت: بله، ما میخواهم همینطوری باشد. البته دروغ میگفت. بعد از همکاری دلفانی با ساواک و بازداشت اعضای زیادی از سازمان مجاهدین خلق در شهریور 50، آنها ضربه بزرگی خوردند و اکثر امکانات و تقریباً همه نیروی انسانی شان از بین رفته بود. تنها افراد درجه دو و سه باقی مانده بودند. به همین دلیل ارتباطگیری آنها با من به خاطر این بود که بتوانند از امکانات من بیشتر استفاده کنند. همان شب این موضوع را افراخته گفتم که من کسی را ندارم و تنها چند نفر از رفقا هستند که گاهی اوقات اعلامیه پخش میکنند. اینها هم باید مدتی با شما باشند؛ ببینید اصلا به درد کار میخوردند یا نه. چون اینها در کار مسلحانه حضور نداشتند. خلاصه قرار شد یک مدتی همینجوری با هم کار کنیم تا بعداً بینیم اوضاع چه میشود.
*افراخته چگونه آدمی بود؟
وحید بچه بدی نبود. اولا که همیشه خوشخنده بود البته خوش قیافه هم بود. دانشجوی دانشگاه شریف که آن موقع به آن آریامهر میگفتند. اهل مشهد بود و همیشه خوشاخلاق و خنده رو بود. کمتر عصبانی میشد.
*به ظاهرش میآمد که مانند علیرضا زمردیان آدم باسوادی باشد؟
به اندازه او که نه، ولی حداقل از نظر تقوایی و نماز ظاهر را حفظ میکرد مثلا نمازش را میخواند. منتهی یک مدتی که ما با هم رفت و آمد داشتیم، یواش یواش یک چیزهایی لو رفت.
*مثلا چه چیزهایی؟
گاهی اوقات من به آنها میگفتم بیایید روی قرآن و نهجالبلاغه کار کنیم. چون خیلی وارد نبودند و از آن طرف هم فکر میکردند که من وارد هستم؛ که البته من هم وارد نبودم، از این کار فرار میکردند.
میگفتند ما الان مشکل ایدئولوژیکی نداریم، ما همه مسلمان هستیم و به نماز اعتقاد داریم، کسی از دین برگشت نمیکند، سست نمیشویم. میگفتند ما الان مشکلمان عملیات است و باید وقتمان را روی آن کار بگذاریم. با این پاسخ فهمیدیم که اینها در این زمینه لَنگ میزنند.
موضوع دیگری این بود که در همان روزها چریکهای فدایی خلق به یک بانک دستبرد زده بودند. چون آنها امکانات مردمی نداشتند و هر وقت از نظر مالی کم میآوردند، از یک جایی سرقت میکردند. اما سازمان مجاهدین خلق به خاطر پایگاه مردمی که داشتند و یکسری از روحانیون مانند هاشمی رفسنجانی وجوهات هم به آنها میدادند. البته امام مخالف این کار بود و این آقایان مخالف امام هم شدند. تازه به امام ایراد میگرفتند که امام در نجف نشسته است و نمی داند که سازمان در ایران حافظ قرآن و نهج البلاغه و .. است. به امام ایراد می گرفتند که چرا امام به سازمان کمک نمیکند. کمک نکردن امام هم دلایلی داشت. من یکسری از حرفها و عقاید نیروهای سازمان را به آقای مطهری گفته بودم و ایشان هم اینها را به امام منتقل کرده بودند. به همین دلیل وقتی تراب حق شناس و حسین روحانی برای دیدار امام به نجف رفتند، امام آنها را نپذیرفت. اما متاسفانه بعضی از افراد حاضر در کنار امام مانند آقای دعایی سمپاد سازمان شده بودند و آنها به امام فشار آوردند که این دو نفر را بپذیرد. امام به آنها گفته بود؛ من با شنیدن صحبتهای شما به این نتیجه رسیدم که شما مارکسیست با بسمالله است. یعنی یک بسمالله از اسلام قاطی این مارکسیسم کردید که این مورد تأیید من نیست.
به همین دلیل سازمان مجاهدین خلق از امکانات و بودجه زیادی برخوردار بود. حتی پول هم اضافه میآوردند که گاهی به چریک فدائیان پول میدادند. من به این کار آنها اعتراض داشتم. می گفتم این پولهایی که مردم به شما میدهند؛ از خرج زندگی خودشان میزنند و به شما از طریق روحانیون پول میرسانند. کم کم موضعگیریها شروع شد. اینها میگفتند: صدر اسلام هم همین گونه بوده است. بودجهای پیامبر داشت به نام «بودجه مولفه القلوب» که به کفار گاهی کمک مالی میکردند تا آنها را به طرف اسلام جذب کنند، ما(سازمان مجاهدین خلق) هم این پولها را به چریکهای فدایی خلق میدهیم که اینها را به طرف خودمان جذب کنیم.
یک روز در مورد همین دستبرد زدن به بانکها، سازمان مجاهدین خلق اعلامیهای صادر کرده بود. در ان گفته بودند این کار مانند کار پیامبر بود که قافله کفار را مصادره و بین مردم تقسیم میکردند. این اعلامیه به دست من هم رسیده بود. یک روز که وحید به منزل من آمد، از او در مورد اعلامیه سوال کردم. در آنجا ابراز بی اطلاعی کرد و گفت همچنین اعلامیه ای را ندیده است. یکی از برگه های اعلامیه را به او دادم. اعلامیه را با خودش برد.
جلسه بعد که به خانه من آمد، کتش را درآورد و نشستیم حرفهایمان را زدیم. موقعی که میخواست برود، یادش رفت کتش را به تن کند. وقتی جلوی درب کفشش را به پا کرد، گفت: کت مرا بده، یادم رفت آن را بردارم. من هم هیچ قصد و غرضی نداشتم، که بخواهم داخل جیب کت او را نگاه کنم. همین که کتش را از زمین برداشتم، یکدفعه دستهای از این اعلامیهها از کتش روی زمین افتاد. خم شدم و از روی زمین آنها را جمع کردم. نگاهی به اعلامیهها کردم و یک نگاهی به افراخته و کتش را دادم.
*از آن روز دیگر اعتمادتان نسبت به کمتر شد؟
از آن روز هر چه خواستند تا نیروی به آنها معرفی کنم، با بهانههای مختلف این کار را نمی کردم. بعد از مدتی آنها فهمیدند، که من دارم از زیر کار درمیروم. لذا مقداری ارتباطمان بده بستانی شد. اینها سعی کردند که مرا به داخل عملیاتها ببرند، چون میدانستند که من در عملیات تجربه دارم. به همین دلیل یکسری افراد را به من معرفی کردند؛ منتهی مسئوول اصلیمان همین وحید افراخته بود. افرادی مانند محمد یزدانی، حسن ابراری، عباس جاویدان و... را معرفی کردند. من هم گاهی اوقات با آنها جلسه می گذاشتیم و یکسری کارها مانند تمریناتی برای ترور و بمبگذاری را شروع کردیم.
تا اینکه نزدیک آمدن رئیس جمهور آمریکا به ایران، بحث خانه گردی های شبانه ساواک بوجود آمد. شبها خانه مردم را میگشتند. در تهران ماندن، خطرناک شده بود. بچهها گفتند که یک مدتی از تهران بیرون برویم. به همین خاطر من، وحیدافراخته، حسن ابراری و محسن فاضل به اصفهان رفتیم.
گفتیم حالا که به اینحا آمدهایم، دست خالی برنگردیم. دو الی سه مکان را برای بمبگذاری شناسایی کردیم. در میدان چهارباغ ماشین شهربانی اکثراً جلوی شهربانی پارک بود. یکی هم قرار شد جلوی هتل عباسی کار بگذاریم. چون همان روز یکی از شخصیتهای اروپای شرقی مهمان استاندار اصفهان بود و قرار بود در همان هتل ناهار بخورند. دو بمب درست کردیم، یکی را چسباندیم به همان اتوبوس شهربانی و دومی را هم جلوی هتل کار گذاشتیم. ساعت انفجار بمب را هم موقع ناهار گذاشتیم. چون اکثر این گونه کارها را رژیم اعلام نمیکرد، همان اطراف اگر کسی متوجه میشد، وگرنه هیچ اطلاع رسانی صورت نمیگرفت.
گفتیم اگر اینجا بمب را بگذاریم حداقل در روزنامههای اصفهان خبرش منتشر شود خیلی خوب است. ما بمبی که زیر اتوبوس گذاشته بودیم منفجر شد اما بمب جلوی هتل منفجر نشد. از لحاظ امنیتی هم اشکال داشت که دوباره برگردیم بمب را نگاه کنیم و چک کنیم. عصر همان روز بچهها به تهران برگشتند اما من در اصفهان ماندم. فردا ساعت ده صبح، بمب جلوی هتل عباسی منفجر شد.
*جریان ترور شعبان بی مخ چیست؟
بعد از اینکه تعدادی ساواک تعدادی از اعضای سازمان را بازداشت کرده بود و میخواستند آنها را اعدام کنند. دوستان وحید افراخته پیشنهاد دادند که یک فردی که در جامعه منفور است را پیدا کنیم و او را ترور کند. قرار شد که من و وحید شعبان بیمخ را ترور کنیم. برای شناسایی رفتیم. شعبان بیمخ بعضی مواقع پیاده تا باشگاه ورزشیاش در ضلع شمالی پارک شهر میرفت، بعضی مواقع هم با ماشین جیپ میآمد. ما با جیپ که نمیتوانستیم کاری بکینم، تصمیم گرفتیم یک روز که پیاده میآید او را ترور کنیم. قرار شد یک موتوری هر وقت شعبان پیاده از منزلش بیرون آمد از کنار رد شود و دو تا بوق بزند و برود. اگر بوق نزد یعنی اینکه با ماشین آمده، ما هم دم و دستگاهمان را جمع کنیم و برویم. یک بمب هم درست کردیم و بردیم سر کوچه گذاشتیم که وقتی میخواستیم فرار کنیم آن را منفجر کنیم. خلاصه این کار را هم انجام دادیم و وقتی این موتور از کنار ما رد شد و دو تا بوق زد، فهمیدیم که شعبان بیمخ دارد پیاده میآید. اسلحه من خشابی بود و وحید هم کلت 45 داشت. قرار شد که من تیراندازی کنیم و وحید کار شعبان را یکسره کند. منتهی اختلافنظر داشتیم؛ نیروهای سازمان میگفتند شعبان مسلح نیست، اما من میگفتم قطعاً او مسلح است. زمان عملیات فهمیدند که حق با من است.
آن روز وقتی شعبان بیمخ نزدیک چهار راه حسن آباد رسید و داخل کوچه مورد نظر شد. ابتدا من جلو رفتم و با صدای بلند چند حرف به او زدم و شروع به تیراندازی کردم. شعبان هم به طرف ما تیراندازی کرد و منتهی من جا خالی دادم. یک تیر به سر شانه وحید خورد. در این گیر و دار ماشین پلیس رسید. تا مامورین میخواستند پیاده شوند ما فرار کردیم و به تیر خلاص نرسید.
*چگونه بازداشت شدید؟
دی ماه 1351 در کوچه امامزاده یحیی اتاقی را اجاره کردم. وحید خیلی از شبها به همراه محسن فاضل و محمد یزدانی پیش من میآمدند. بیشترین کارمان آن زمان در رابطه با تهیه بمب و مواد منفجره بود. خانه ما مرکز این کارها شده بود. شبها که وحید میآمد و فردا صبح جلوی درب منزل با هم دست میدادیم و خداحافظی میکردیم. منتتهی من دوباره به دور از چشم همسایهها به منزل برمیگشتیم و وحید از پشت در را قفل میکرد. من هم تا ظهر که وحید برای ناهار برمیگشت در خانه میماندم. حتی جهت رعایت کارهای امنیتی از اتاق هم خارج نمی شدم. حتی یک سرفه هم نمیکردیم که شاید همسایه بغلی متوجه حضور ما بشود. چون ان زمان خانهها تو در تو بودند. در همین گیر و دار نزدیک چهل کیلو مواد منفجره درست کرده بودم که بسته بندی شده بود و آماده استفاده بود. 12 بمب آماده در خانه من بود، که ساعتهایش همه یک زمان تنظیم شده بود و فقط چاشنی آنها وصل نشده بود.
دو روز قبل از اینکه دستگیر شویم، من و حسن ابراری دو بمب در کلانتری 7 واقع در خیابان تخت جمشید سابق و طالقانی فعلی کار گذاشتیم. یک بمب هم زیر پل در پیاده رو گذاشتیم. این دو بمب با پنج دقیقه فاصله تنظیم شده بود. بیشتر به دنبال ایجاد رعب و وحشت در دل نیروهای نظامی و امنیتی بودیم. بمب زیر پل منفجر نشد. من به خاطر اینکه دوباره آن قضیه هتل شاهعباس اصفهان پیش نیاد که بوسیله آن یکی از خدمه هتل صدمه دیدهی بود؛ کسی از افراد عادی در خیابان طوری نشود از طریق تلفن عمومی با کلانتری تماس گرفتم و آدرس بمب را دادم. این بمب به دست ساواک رسیده بود.
لذا وقتی توسط ساواک بازداشت شدم تا 48 ساعت آدرس منزل را به آنها ندادم. وقتی هم آدرس را دادم، ماموران گفتند در خانهات چه داری؟ تله که کار نگذاشته ای؟ گفتم: بچه مسلمان چی در منزلش دارد؟ یک قران و نهجالبلاغه، هر چه داشتم برای شما. بعد از 48 ساعت که آدرس دادم، گفتند: چرا تا حالا آدرس را ندادی؟! گفتم: اشتباه کردم و ترسیدم و حالا دیگه راستش را میگویم. وقتی مامورین رفتند به راحتی مابقی بمبها و موادها را پیدا کردند. بمبی که در زیر پل هم پیدا شده بود با این دوازده بمب از یک جنس بود.
*وحید افراخته خانه را پاکسازی نکرده بود؟
خیر. وقتی پیگیری کردم که چرا خانه را خالی نکردهاند؟ گفتند ما فکر کردیم تو کشته شدی و گفتیم حالا برای خالی کردن خانه عجلهای نیست.
آن روز که این شعبان بیمخ را ترور کردیم، موقع فرار در راه نزدیک بود با یک پیرزن برخورد کنیم. برای اینکه با او تصادف نکنیم، ترمز شدید کردیم و موتور کله کرد و به شدت زمین خوردیم. در آن صحنه دستم به شدت آسیب دید. هر چه دکتر رفتیم فایدهای نداشت. وقتی به مشهد رفتم، محسن فاضل گفت که خواهر شوهرش دکتر اعصاب است. خیلی تعریف او را کرد. وقتی به دکتر مراجعه کردم برای عکس برداری نوشت. همانجا برای نسخه نامم را پرسید. من هم فیالبداهه گفتم: حسین محمدی. لذا نسخه را به نام حسین محمدی نوشت و رفتم عکس انداختم. پاکت کاغذی که عکس رادیولوژی در آن قرار داشت خیلی زخیم و محکم بود و حیفم آمد آن را دور بندازم. در این پاکت یک سری مناطق شناسایی شده و اسامی افراد به صورت رمز نوشته شده بود. روی پاکت هم اسم حسین محمدی نوشته بود. در این 48 ساعت که بازداشت بودم و آدرس خانه را نمیگفتیم، به این نتیجه رسیدم که اگر ساواک هر آنچه در منزل را پیدا کرد به گردن حسین محمدی بیندازم. خلاصه بعد از 48 ساعت که آدرس را دادم و مامورین وسایل را آوردند، ما دیگر هر چه فحش بلد بودیم در دنیا جلوی مامورین به حسین محمدی خیالی دادیم. که او مرا اغفال کرده است. تا یک ماه و نیم کتک میخوردم و فقط به حسین محمدی فحش میدادم. مامورین بالاخره مجبور شدند وجود حسین محمدی را بپذیرند. شش ماهی هم در کمیته مشترک ضدخرابکاری بودم و بعد از آن به زندان قصر رفتم. اوایل 53 به دادگاه رفتم و به 15 سال زندان محکوم شدم. منتهی در زندان مخالفتم با سازمان مجاهدین خلق علنی شد
* دیدار بعدیتان با وحید افراخته در چه زمانی بود؟
وحید افراخته در سال 1354 دستگیر شد. وقتی زندان بودم با او سه مرتبه دیدار کردم. رسولی(شکنجهگر ساواک) فکر میکرد من با وحید افراخته خیلی رفاقت دارم. لذا به من میگفت اگر حرفهایت را بزنی، هماهنگ میکنم با وحید یک روز دیدار داشته باشی. گفتم: من کاری با کسی ندارم. خب قبل از آن با وحید خیلی رفیق بودم البته اختلاف نظر داشتیم. مرتبه اول وحید را با لباس شخصی آوردند و روی سرش پارچهای کشیده بودند. یک جفت گیوه هم به پا داشت. مرا به اتاق افسر نگهبانی بردند. در آنجا رسولی مقداری دورغ گفت. در ابتدا من فکر کردم این متهم را تازه گرفتهاند و حالا میخواهد یک حرفهایی بزند و من یک حرفهایی بزنم، ببینند من راست میگویم یا نه. بعد از یک ساعتی که وحید در مورد کارهایمان در اصفهان و شهرهای دیگر صحبت کرد و من همه را رد کردم. برایمان چای آوردند. حتی موقع چای خوردن هم پارچه را از روی سرش برنداشت. بعد از مدتی که دیدند من زیر بار هیچ کاری نمیروم، رسولی به وحید گفت پارچه را بردار؛ این با اینگونه کارها آدم نمیشود. وقتی پارچه را برداشت، به طرف آمد تا با من روبوسی کند اما من مانع این کار شدم. تنها با هم دست دادیم. از من پرسید: حرفهایت را زدهای؟ گفتم: من هیچ حرفی برای زدن ندارم. وحید خندهاش گرفت اما هیچ چیزی نگفت.
تا بعد از اینکه حسن ابراری را بازداشت کردند. حسن ابراری در بازجویی خود چندین مرتبه نام مرا برده بود. به من گفتند که حسن را نصحیت کن تا حرفهایش را بزند. من چون میدانستم که وحید خائن شده است چون او را با لباس شخصی اتو کرده میآوردند. به بازجویم گفتم: به من چه حسن حرفهایش را بزند، وحید افراخته مسئوولش بوده، بگو به او بزند. در همین گیر و دار احمدرضا کریمی هم که آنجا نشسته بود را به من نشان داد و گفت: این را میشناسی؟ گفتم: نه. بازجو گفت: این احمدرضا کریمی است. من او را میشناختم و می دانستم که با حسن ابراری ارتباط داشته است. برای اینکه به حسن ابراری اطلاع دهم که اینها خائن هستند، گفتم: احمدرضا کریمی معروف این است؟! بازجو گفت: چطور مگه؟ گفتم: در این مدت هر کس به زندان قصر میآید، میگوید احمدرضا کریمی او را لو داده است.
یک بار دیگر هم مرا با وحید رودرو کردند که ما حرفهایمان را بزنیم. به وحید گفتم من حرفهایم را زدهام. وحید گفت: واقعا حرفهایت را زدهای و هیچی برای گفتن نداری؟ گفتم: نه. گفت: من مسئولت بودم یا نبودم؟ گفتم: بله. گفت: اسم من کجای پرونده تو است؟ گفتم؟ مگر تو حسین محمدی نیستی؟!(باخنده) خداوند آن موقع قدرتی به من داده بود که تغییر ماجرا و مسیر را داشتم.
گفت: من، حسین محمدی هستم؟ گفتم: والا رفیقات گفتند تو حسین محمدی هستی. مواد منفجره هم برای تو بود.
در اینجا من دو اشتباه کردم که برایم خیلی گران تمام شد. به وحید گفتم: اینقدر خیانت نکن، اینها اعدامت میکنند. رسولی(بازجو) گفت: برای چی؟ پرویز نیکخواه (فعال سیاسی چپ و یکی از رهبران اصلی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی) به جان اعیلحضرت سوقصد کرد، اعدامش نکردند و الان با ما همکاری میکنند و دیگر هم از این کارها نکرد.
من اشتباه کردم و عصبانی شدم، گفتم: اگر این(افراخته) اعلحضرت را کشته بود، شما به خاطر ولیعهد و به خاطر همکاریهایی که او کرده، نگهش میداشتید و رضایت خانوادهاش را میگرفتید. اما شما نمیتوانید این کار را بکنید و اعلیحضرت هم نمیتواند این کار را بکند. گفت: چرا؟ گفتم: بر اساس قانون کاپیتالاسیون شما حق تخفیف دادن به افراخته را ندارید. تنها آمریکاییها باید به او تخفیف بدهند که آنها هم نمیدهند. گفت: برای چی؟ گفتم برای اینکه او آمریکاییها را کشته است. گفت: اسمشون چی بوده؟ گفتم: ترنر و شفر.
تا آن موقع بازجو فکر میکرد که من بیسوادم و از هیچ چیزی سر درنمیآورم. رسولی تا این جملات را شنید دیگر مرا رها نکرد. کلی شلاق زد و گفت: تو تا الان میگفتی که بیسوادم و کاپیتالاسیون چی هست؟ از طرف دیگر مگه تو زندان نبودی، از کجا فهمیدی که اینها آمریکایی ترور کردهاند. گفتم: بی سوادم و نمیفهمم و از این چیزها بلد نیستم. سال 42 که آقای خمینی راجع به کاپیتالاسیون صحبت کرد، نوار سخنرانی را گوش کردم و یک چیزهایی از آن یادم بود. والله من اصلا نمیدانم کاپیتالاسیون چی هست.
جریان ترور آمریکاییها را در سلول که بودم، نگهبانان به همدیگر صحبت می کردند که یک نفر به نام افراخته بازداشت شده که آمریکاییها را ترور کرده است.
وحید در جلسه سوم میگفت: من به عنوان وظیفه دارم این کار را میکنم. بهش گفتم: اشتباه کردی تو را اعدامت میکنند. گفت: من فعلا دارم به وظیفهام عمل میکنم چون فهمیدم که ما خائن هستیم و اینها خادم هستند. یعنی ساواک برای مردم بهتر است و ما خیانت کردیم.
البته این را هم بگویم که قرار بود مرا با آن نُه نفر (جزینی، مصطفی خوشدل، ذوالانوار و..) ترور کنند. حتی رسولی میگفت دنبالت هم گشتیم پیدات نکردیم. من در سلول نبودم و در راهرو بودم.
* وحید افراخته هم تغییر ایدئولوژیک داده بود؟
بله. اینها از سال 52 به بعد کمونیست شده بودند. بعد از آمدن تقی شهرام به داخل سازمان و فرار از زندان ساری، بعد از چند ماه سازمان تقریباً هشتاد درصدش چپ شدند. اینها اوایل از اعضای درجه دو سازمان بودند، اما به مرکزیت سازمان راه یافتند. وحید جزو مرکزیت بود و مسئوول عملیات نظامی سازمان بود.
در زندان هم به او قول داده بوند که اعدامش نمیکنند. خیلی هم به او رسیدگی می کردند. اتاقی در کنار بهداری به او داده بودند که تلویزیون داشت. خواهر و برادرش روزهایی به دیدن او میآمدند و با یکدیگر تا ساعاتها صحبت می کردند.
در دی یا بهمن ماه بود که او را برای اعدام بردند. تازه آن موقع وحید شصتش خبردار شد. در دادگاه هنوز امید داشت که اعدام نشود. ولی آن روز که میخواستند برای تیرباران ببرندش، آنجا دم در گفته بود که رژیم قول داده بود برای من کاری بکنند. وقتی هم که برای تیرباران به چیتگر برده بودنش، به مامورین گفته بوده من یک موضوعی را به یاد آوردم، به بازجویم بگویید میخواهم با او حرف بزنم. ظاهراً تلفن میکنند به بازجویش که رسولی یا منوچهری بوده و جریان را به او میگویند. بازجو هم ظاهراً گفته بود اگر مطلبی دارد بنویسد، دیگر به درد کار ما نمیخورد.
منبع:مشرق
انتهای پیام/