حقیقت ماجرای عزل بنی صدر از سوی امام(ره) / مسعود رجوی قطعا عامل CIA بود
اکبر براتی درباره روزهای پرالتهاب و دوران ساز اوایل انقلاب که خود او نقش مستقیم در بسیاری از رویدادهای آن داشت، میگوید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، حاج اکبر براتی، نامی شناخته شده برای مبارزان دوران انقلاب است. در وصف نقش انقلابی او و اعتمادی که بنیان گذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) به او داشتند، همین بس که در کنار شهید بزرگوار «محمد بروجردی» و «مصطفی تحیری»، وظیفه حفاظت از جان امام را از لحظه ورود ایشان به کشور در فرودگاه مهرآباد تا روزهای بعد از پیروزی در مدارس علوی و رفاه به عهده داشتند.
اکبر براتی مربی آموزش نظامی بسیاری از نیروهای انقلاب نیز بود. علاوه بر این، او از اعضای حلقه تشکیل دهنده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از موسسان اطلاعات سپاه محسوب می شود. در گفتگوی زیر که در خردادماه انجام گرفت، با ایشان درباره روزهای پرالتهاب و دوران ساز اوایل انقلاب که خود او نقش مستقیم در بسیاری از رویدادهای آن داشت، صحبت کردیم.
برخی ناگفته ها درباره کسانی چون مسعود رجوی و بین صدر برای اولین بار در این مصاحبه مطرح می شود که توجه مخاطبان گرامی مشرق را به خواندن آن جلب می کنیم.
میخواهم از اینجا شروع کنم که شما که در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، مسئولیت نظامی و اطلاعاتی به عهده داشتید، اصولا تصوری از تشکیل یک سازمان نظامی انقلابی توی ذهنتان بود، از قبل از پیروزی انقلاب؟
عرض کنم خدمتتان که در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، بعد از ورود حضرت امام (ره) به ایران، اصولا از همان شب اول این بحثها شروع شد. در خود مقر استقرار حضرت امام که از شب دوم در کنار مدرسه علوی در ساختمانی بود که آن ساختمان را از پشت بام، با تلاش آقای شهید حاجمهدی عراقی، سقف ها را وصل کردیم به هم، به اصطلاح با زدن یک سقف کاذب از این خرپشته به خرپشته علوی، که امام از پلهها میآمدند بالا از همانجا وارد پشتبام میشدند و میرفتند توی طبقه دوم برای نماز صبح. از صبح که میامدند بیرون تا شب آنجا بودند و شب میرفتند پیش خانواده محترمشان و همسر مرحومهشان. طبقه دوم خیلی کوچک ولی نوساز بود که جنب علوی قرار داشت. قبل از ورود امام، کنترل این ساختمان دست گروه توحیدی صف بود. در این زمینه خب اتفاقاتی افتاد، ضمن اینکه پیشنهاداتی داده میشد و شهید عراقی، شهید مطهری، شهید بهشتی و بعضی از آقایان به صورت دائم و بعضیها در موضوعات مختلف نظر می دادند.
شهید مفتح هم بودند؟
بله در موضوعاتی شهید مفتح هم شرکت میکردند. به فکر طراحی برنامههای بعد از پیروزی بودند. و ما هم در زمینههای امنیتی و نظامی پیشنهاداتی را مطرح میکردیم. علاوه بر آن گروههای دیگر مسلمان هم آن موقع جمع شده بودند در بخش مدرسه رفاه، در کمیته استقبال. کمیته استقبال دو بخش داشت، یکی مدرسه علوی و یکی مدرسه رفاه. در مدرسه رفاه مثلا بازداشتگاه موقت بود، محل دادگاهها بود، خوابگاه بود و نگهبانیها و خیلی از مسائل آنجا بود، مثل دستگیریها، مثلا قبل از 22 بهمن یک سری دستگیری بود. این دستگیریها باعث شد که افراد در آنجا نگهداری شوند و مسئول زندان فکر میکنم اگر اشتباه نکنم آقای ابوشریف بودند.
خب این گروهها عبارت بودند از گروه حزبالله با حضور آقای ابوشریف و وزوایی و نفرات محدودی. ما هیچوقت نفرات جمع بزرگ ندیدیم از این دوستان. چون همزمان امام فرموده بودند که بروید و بگویید که این چند تا گروه یکی شوند و یک گروه بزرگ و قوی درست کنند که در زمان خاص بتوانند از لحاظ سیاسی یا نظامی دفاع کنند از انقلاب. این مذاکرات شروع شده بود ولی هنوز به نتیجهای نرسیده بودیم.
از طرفی امام به دولت موقت حکم داده بودند، از طرفی دیگر در پیروزی انقلاب سلاح زیادی به دست مردم افتاده بود. و این اطلاعات میرفت خدمت امام، امام مدیریت میکردند. مثلا طرح کمیته انقلاب اسلامی، تقریباً به فکر هیچ یک از آقایان نرسیده بود. همه میگفتیم کمیته استقبال. ولی این که بشود از این جمله یک چیز دیگه نتیجه گرفت و یک سازماندهی دیگری را ساخت با گذاشتن لفظ انقلاب اسلامی، شخص امام این را نتیجهگیری کردند و در حکم آقای مهدوی کنی – خدا رحمتشان کند- نوشتند و حکم دادند به ایشان. ایشان هم شروع کردند از طریق افراد موثری که در روحانیت تهران و در جریانات سیاسی و زندان و این ور و آن ور میشناختند. لیست همکار جمع کردند که چجوری سازماندهی کنیم.
آقای الویری در خاطرات مکتوبشان اشاره میکنند که طرح تشکیل کمیته را ایشان و بهزاد نبوی طی نامهای به امام از طریق شهید مطهری مطرح کردند.
خب آن نامه را بدهد. اشکالی ندارد. آقای الویری که یک دانه کاغذ را هم دور نمی انداخت و همه را دارد و دستش هم درد نکند آقا مرتضی. آن نامه را نشان بدهد و بحثی نیست. نامه را پیدا کند و ما افتخار میکنیم که اطلاعات خودمان را اصلاح کنیم.
خب وقتی که این حکم داده شد، افرادی مثل شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح و آقای ناطق نوری و آقای حاج مهدی عراقی و آقای شهید رجایی و اینها افرادی را معرفی کردند. مثلا آقای رجایی، بهزاد نبوی را معرفی کرد، چون توی زندان این به آن میگفت من این را نجات دادم، مسلمانش کردم بعدا دیدم در دولت اصلاحات، آقای نبوی در روزنامه سلام نوشتند که من آقای رجایی را به اسلام دعوت کردم. خیلی جالب بود. خود ایشان در مصاحبه هایش در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی میگفت من مسلمان سه ساله هستم. اکبر چرا از من توقع یک مسلمان متشرعِ ولایتی باتقوا را دارد. میگفت من این اسلام را قبول ندارم و اصلا نمیدانم چی است. باید بهم فرصت بدهید تا مسلمان شوم.
این بود که شهید رجایی ایشان را معرفی کرد. همانطور که بعدا او را به دولت برد. خوب آقای نبوی معرفی شد به دلیل اینکه به هر حال اینها سنهایشان بیشتر از ماها بود. تبعاً مرحوم کنی بالاخره به افراد مسنتر بیشتر میتوانست مسئولیت بدهد. مثلا مسئولیت بازرسی کل را داد به آقای نبوی و گفت نیرو جمع کن. بعد ما که در لیستهای دیگر معرفی شده بودیم، مثلا چند نفر از ما شدیم بازرس کل کمیته در همه جای کشور. یا در بحثهای رفراندوم ما ناظر کل تهران بودیم. خیلی دستمان باز بود که همه جا دخالت کنیم، همه جا سوال کنیم. بینم کی دارد چکار میکند و مساجد را بازدید کنیم. بعد توی این جلسات و نفراتی که که جمع شدند که تعدادشان هم کم نبود. مثل آقای الویری، اقای فروتن. اصلا شما این حرف را از آقای فروتن بپرسید. ایشان بیشتر از من میدانند. از ایشان بپرسید که آیا واقعا این راست است که آقای الویری این چنین نامهای داشته اند. آقای عزتشاهی مستقیم خودشان وصل شده بودند. بعضیها که با روحانیت مبارز تهران ارتباط مستقیم داشتند.
اسامیشان را اگر میشود بفرمائید.
آقای (یوسف)فروتن بودند، آقای الویری، نبوی را هم که عرض کردم. و افراد که اسمهایشان را اگر یادم بیاد، مثلا آقای (محمد)بروجردی مطرح بود که فرمانده عملیات کمیته شود، ولی ایشان چند نفر را معرفی کرد و آمد بیرون. ایشان رفت دنبال کار آموزش، گفت ما باید آدمهای مطمئن را آموزش بدهیم برای این که هنوز نمیدانیم امام چه تصمیمی برای ارتش و برای جاهای دیگر خواهد گرفت.
در پادگان ولیعصر آموزش دیدند؟
نه. قبل زندان اوین را تحویل گرفتند و و آموزشهای ویژه آنجا شروع شد توسط، شهید بروجردی و تیم مفصلی که از خود نیروهای قدیمی گروه توحیدی صف با خود برده بود. در همین حین، مذاکرات تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب انجام میشود. از هشت، نه تا گروه شدیم هفت تا و به نتیجه رسیدیم. بعد همزمان دارد بحث سپاه پاسداران توسط کسانی مطرح می شود که در جاهایی کمیتههایی دستشان افتاده بود و امکانات داشتند، مثلا پادگانها را گرفته بودند. مثل مرحوم لاهوتی که پادگان حر را گرفته بود یا مثل مرحوم مظلوم که در نظامآباد یک مسجد بزرگ و پادگان ولیعصر را گرفته بود و آقایانی که اسمهایشان قبلا گفته شد.
آقای مرتضی رضایی چطور؟
من آن موقع خیلی خدمت آقای رضایی آشنایی نداشتم. ولی حتما در کمیته یا جایی مشغول بودند. چون ایشان هم گرایش نظامی داشت.
شما کار آموزش هم انجام میدادید؟
بله. برای آموزش نیروها یک مدت کوتاهی در خدمت شهید بروجردی بودم. ولی دیگر آمدم کنار و فقط برای آموزش سلاح در مرکز آموزشی آموزش و پرورش و و مساجد میرفتیم سرپایی یک آموزش میدادیم و آن ها برنامههای دیگری هم داشتند. بخش آموزش سلاح انفرادی تا نیمه سنگین مثل تیربار و اینها را آموزش میدادیم و میآمدیم.
چه کسانی بودند؟
خیلیها بودند در هر منطقهای که شناخته شده بودند و بلد بودند میرفتند آموزش میدادند و اصلا هر کلاسی که انجام میشد ده نفر حداقل آموزش میدادند و این ده نفر فردا میشدند مربی جاهای دیگر. یعنی مردم خودشان در همه کار حضور داشتند و مسئولیت با یک لفظ داده میشد. و بعد طرف اینقدر احساس مسئولیت میکرد که گاهی شب نمیخوابید. و این اتفاق، اتفاق ویژه و عجیبی بود. یعنی کاملا ماکت بسیار کوچک شده، هم از نظر کمی و هم از نظر کیفی، از ظهور و رشد مردم را در انقلاب دیدیم. من خودم این را لمس کردم. یک اتفاقاتی میافتاد و مردمی که اصلا دیدگاهاشان یک چیز دیگر بود و دنبال یک چیز دیگر بودند. میآمدند و میگفتند که امام این طور فرموده، حالا ما باید چکار بکنیم. اصلا کسی دنبال خودسری و خودرایی و سواستفاده نبود. این که گاهی اوقات به یک نسلی از بچههای آن موقع میگویند اینها پنجاه و هشتی هستند، کسی نمیپرسد پنجاه و هشتی یعنی چه؟ پنجاه و هشتی را سیاسیون تبدیل کردند به آدمهای عقبافتاده که فرصتها را استفاده نمیکنند و بلد نیستند استفاده کنند و خشک هستند و خشکه مقدس هستند. در صورتی آن فضایی که ما احساس کردیم یک فضای لطیفی بود و واقعا نسیمی از بهشت و از وجود امام صادر میشد. چطور وقتی آقا میروند توی لشکرهای عاشورا و مانورهای شب شرکت میکنند و من احساس میکنم که آن فضا و لطافت الان آنجا حاکم است. همه غرق یک نوری هستند در صورتی که شب تاریک است. ولی دلها یک جورهایی روشنی احساس میکنند و همه با هم صفا میکند. اگر پتو کم باشد میگویند تو بنداز روی خودت، من گرمم هست و من اصلا پتو دوست ندارم و من عادت دارم و من همیشه روی سنگ میخوابم. آقا کِی تو روی سنگ خوابیدی؟! ولی میخواهد دوستش راحتتر باشد، میخواهد دوستش اگر دردی دارد و این فهمیده میخواهد به او خدمت کند. من رفته بودم بیرون و با بچهها و میگفتند تو بیشتر بخور و این حرفها. این چیزها توی اردوهای بسیجی هم اتفاق میافتد. این باید احیا شود و جامعه را در بربگیرد و در یک مقطعی در سال 58 این اتفاق افتاده بود.
آخه آن اوریجینال بود ولی الان باید خیلی تلاش کرد که آن گونه بود و ماند!
خوب این اوریجینالش این جوری میشود که ما ولایت را قرآنی یاد بگیریم. بعد که اصل یاد گرفتیم، دریافت فلان طلبه نباشد، - من چون خودم طلبه هستم میگویم- فهم قرآنی باشد؛ جنس حضرت امام این جوری بود، کلامش این جوری بود. نور قرآن پخش میکرد. الان خصومتها و باندبازیها و جناحگراییها آنقدر پررنگ شده که یعنی اینکه شبکه شیطان قوی شده است. لذا نمیگذارد این نوری که هست، به دلها برسد. بالاخره ما شک نداریم که آقا هم دارد پیش خدا امتحان پس میدهد. آن ابزاری که امام بعد از پانزده سال یا بیست سال من- و من با جرات میگویم که سیسال- یعنی از قبل از جریانات 42 امام بستر را در وجود خودش و در جامعه و در شاگردانش فراهم کرده بود. بعضیهاش تازه به ثمر نشست و بعضیهاش ریپ زدند. آقا فرصت نداشته. تبعاً ما نباید توقع داشته باشیم که آقا با یک کلام آب سرد بریزد روی هر توطئهای و هر فتنهای. نه کار دارد. خود ایشان هم دارد امتحان پس میدهد. ما نمیتوانیم ممتحنش باشیم. خدا ممتحن است. ما باید که مطلب را بگیریم، ولی اصیل بگیریم. اگر مطلب را اصیل بگیریم و بچههایمان را مجهز کنیم، ان وقت قرآن خودش نور است. خودش امامت میکند. به شرطی که ما درست از آن اطاعت کنیم. شما قرآن را بخوانید، خداوند میفرماید تو به وسیله این قرآن میتوانی مردم را از ظلمت به نور ببری. چون قرآن کار ولی است کار ولایت است. اصلا امامت در آن دخالت ندارد. امامت زمینهساز است. تربیت کننده است ولی تحویل ولایت میدهد. بله در معصومین ما همه هر دوی این شان ها در آنها جمع است. چون(در معصومین) جمع است، ما یاد گرفتیم که بگوییم امامت و ولایت یکی است. نه این جوری نیست. بروید داستان آن خاندان بنیاسرائیل را بخوانید که میروند و به نبیشان می گویند برای ما یک فرمانده بفرست که در مقابل جالوت بجنگیم. اگر امامت و ولایت یکی بود خوب همان نبی باید میآمد فرماندهی میکرد دیگر. گفت من باید به خدا بگویم تا بینم به چه کسی بسپارم. بروید سراغ طالوت. طالوت بود در بینشان ولی قبولش نمیکردند. رفتند از نبی پرسیدند معرفی کرد. این داستان را خدا میگوید برای اینکه ما بهمیم امامت و ولایت دو تا است. نه اینکه در معصومین علیهم السلام جمع است ما میگوییم یکی است. دلیلش هم این است که معصومین (ع) اکثراً ولایت نکردند. البته به صورت موضعی ولایتشان را به دوستدارانشان اعمال کردند، ولی ولایت نکردند.آن جوابهایی که امام رضا به اهالی خراسان میدهند. چون در برابر ولی دیگر اما و اگر نیست. فرماندهی است. به هر حال این بحث را فکر کنم تا یک جایی رسید.
شما به برخورد جدی نظام با منافقین، قبل از اینکه خط و خطوط جدا شود – البته جدا بود-معتقد بودید؟
بین ما سیاسیون و مبارزین و سربازانی که در خدمت امام و انقلاب بودیم، دو دیدگاه وجود داشت. یکی اینکه شاید بشود با این ها به رویارویی نرسید و یک جوری با آن ها کنار بیاییم.
مرحوم آیت الله مهدوی کنی هم خط فکری این طوری داشتند.
بعضیها، که آدمهای خیرخواهی بودند و آدمها سلامتی هم بودند، ولی فکر میکردند که میشود اینها را جذب کرد. چون از دور میشناختند آن ها را و جنس را نمیشناختند. یک تیپ هم آدمهایی بودند هم توی زندان و هم بیرون و خیلی از بزرگترهای ما، که می دانستند اصلا موضوع انحراف کوچک و مقطعی و اینها مطرح نبود. شما ببینید جناب آقای دکتر جواد منصوری- که حالا به عبارتی یک مدتی اولین فرمانده سپاه میشوند- همین الان هم قبول ندارد که رهبری مجاهدین خلق عامل سیا CIAبود. هنوز هم میگوید که به کمونیستها وابسته بود.
مرکزیت سازمان قبل از انقلاب یا بعد از انقلاب؟
از قبل از انقلاب. از موقعی که گروه اصلی را اعدام کردند، و آدم دروغی را به عنوان مرکزیت معروفش کردند در روزنامهها و خودش در زندان رهبر سازمان شد. ما خبر داشتیم ولی این اعتقاد عمومی وجود داشت که فعلا در میدان عمل علیه شاه وحدت داریم، پس اختلافات را پررنگ نکنیم. ولی موقعیتش که پیش میآمد و توضیح میدادیم برای کسانی که سالم و دلسوز بودند، قبول میکردند.
یعنی از همان ماهای اول بعد از پیروزی انقلاب، شما اعتقاد داشتید که در باط،ن برعکس شعاری که می دهند، هستند.
اصلا ما جداییمان در سال 54 و 55 بوده که می گفتیم بر خلاف شعار چپی که میدهند، این ها آمریکایی هستند. آن هایی که وابسته به ک .گ. ب بودند و حزب توده شارژشان میکرد رفتند در بغل همان ها(شوروی). شدند رنجبران و پیکار. آن ها را از زندان فراریشان دادند. اصلا خط این بود که آن ها را مارکسیست اسلامی معرفی کنند. اصلا مذهبیها و آنها داشتند این خط را دنبال میکردند. و اینجا یک کمیته مشترکی وجود دارد که همه فکر میکنند منظور کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک است. نه، یک کمیته مشترک ضد نهضتهای اصیل اسلامی وجود دارد و من این را باور دارم و آثارش را هم توی منطقه دارید میبینید. که در این کمیته مشترک، نماینده موساد و نماینده سیا و نماینده ام آی6است. اینها از همان جریانات مخالفت امام با کاپیتالاسیون تشکیل شدهاند که جریانات را مدیریت کنند، که ما را مثل مسئله جنگ جهانی اول که عثمانی را تجزیه کردند، ما را تجزیه فرهنگی بکنند.
به اسنادش هم رسیده بودید؟
اسناد به آن معنا نه، ولی خروجیها را چرا. چرا که قرآن ما را توصیه میکند به این که خروجیها را نگاه کنیم. دنبال اسناد اولیه نگردید. بعد هم البته به اسنادی هم رسیدیم. ولی آن زمان نه. آن زمان من تحلیل قوی داشتم. همه دوستان قبولش داشتند، ولی میگفتند که جرات مطرح کردنش را نداریم.
قبل از تشکیل سپاه؟
اصلا قبل از پیروزی انقلاب. میان بچههایی که بیرون بودیم و مبارزه میکردیم، تنها کسی که این فکر را قبول داشت شهید بروجردی بود. میگفت من نگران تو هستم که قبل از اینکه این دیدگاههایت منتقل کنی در سازمانهای مربوطه، تو را بزنند. به همین دلیل، در بسیاری از عملیات های کردستان ما با هم بودیم، البته اگر به خاطر مجروحیت در بیمارستان نبودیم. شهید بروجردی من را در یک قرارگاهی، جایی میگذاشت و می سپرد که این از اینجا بیرون نمیرود تا من بیایم. میشود تحلیل کرد که به دلیل رابطه عاطفیمان بود. من خیلی بیشتر ارادت داشتم به ایشان و ایشان هم یک لطف خاصی داشت، چون میدیدم که برای خانوادهاش اینقدر محافظت نمیکند، به این نتیجه می رسیدم که این لطف خاص نمیتواند صرفا رابطه شخصی و برادری و عاطفی باشد، نمی تواند فقط همفکری باشد. نه، فکر میکرد شاید مفید واقع شوم. یعنی فقط در یک عملیات نروم. مثلا فکر میکرد که این مباحث باید منتقل شود به مسئولین.
به هر حال، منافقین برای من و همفکرهای حقیر یک بحث جدی بودند، به عنوان یک خطر جدی بعد از پیروزی انقلاب. سال 55 یا اواخر 54 یک شاخها ی از ما که بیرون از زندان بودیم از شاخه محمد اکبریآهنگران بود که با خانمش کشته شدند. اکبری آهنگران وقتی از زندان آزاد شد، در جلسه هفتگی هیئتی که مینشستیم، مطرح کرد که ما فریب خوردیم.
اینها بخشی از مجاهدین بودند؟
بله. ولی اکبری اهنگران راهش را جدا کرد وقتی آمد بیرون، گفت که ما بایستی برگردیم و از ابتدا شروع کنیم. گفت ما اسلاممان اسلام مارکسیستی هست، اسلام آمریکایی است. آلوده است. البته لفظ آمریکایی نمیگفت ، میگفت اسلام غربی است. امپریالیزم شرق و غرب نفوذ دارد در این اسلامی که سازمان دارد. ما باید برگردیم به اسلام اصلی که آن موقع میگفتیم اسلام راستین. و از مراجع اصلی مثل آیتالله خمینی برنامه بگیریم برای مبارزه و خودمان هم قرآن و نهجالبلاغه را یاد بگیریم. لذا شروع کرد عربی خواندن که حالا اخبار وقتی رسید داخل زندان، ساواک آمد زدش. در حالی که نه عملیات داشت، نه دنبال جمعآوری اطلاعات بود، سر ظهیرالاسلام توی جمهوری فعلی داشتند راه میرفتند با خانمش، یعنی رفته بود دنبال خانمش بروند جایی. هیچ برنامه عملیاتی و چیزی نداشت، گشت ساواک محاصرهشان کرد و روی پل ظهیرالاسلام زد و انداختشان پایین، یعنی کسانی که دنبال اصلاح خط سازمان بودند، نباید میماندند.
آیا آقای آهنگران به صورت علنی در محافل مطرح میکردند که به گوش ساواک رسیده بود؟
نه در محافل، بلکه در همان جلسات هیئتی که داشتیم، افرادی که در شاخه خودمان بودند، یک نفر(به ساواک) وصل بود که بعدها فهمیدیم. من هم آنجا این بحثها را میکردم که مگر میشود یک نفر که کادر سه را هم نگذرانده در سازمان- ماها از این طرف می دیدیم که این رجوی کادر سه هست. اگر خیلی شدید رشد کرده باشد کادر سه است- به اسم مرکزیت همزمان همان شب با بقیه اعضای مرکزیت سازمان، دستگیر میشود، بعد میگویند آقا مرکزیت را گرفتیم و به روزنامهها هم نمیشود بروی بگویی آقا عوضی گرفتید. مجبوری سکوت کنید. با آقای (لطف الله)میثمی هم یک بار صحبت کردم بعد از انقلاب. گفت مگر میشود ما بگوییم. بین خودمان گفتیم دشمن دارد اشتباه میکند بگذار اشتباه کند، نباید که اشتباه دشمن را اصلاح کرد. نگو اینها همه برنامه بود. عزتشاهی هم همین را میگوید. خوب یک همچین آدمی(رجوی) یک دفعه میآید میشود عضو مرکزیت، بعد هشت نفر اعدام میشوند و نفر نهم یا دهم عفو میخورد. حالا عفو را چه کسی می گیر: کاظم رجوی، شما بروید حتی نامهنگاری رسمی کنید از وزرات خارجه و وزرات اطلاعات. در کل دوران پهلوی از پهلوی اول تا دوم، کسی سفیر ایران در استکهلم شده که عضو سیا نشده باشد.
رجوی استکهلم بود یا ژنو؟
نه استکهلم بود. بعداً رفت ژنو که بعد از انقلاب بود که مسئولیتی نداشت. قبل از انقلاب سفیر ایران در سوئد بود. و در سوئد، نروژ و دانمارک اصلا امکان ندارد که کشور جهان سومی غربزدهای باشد که سفیرش عضو سیا و ام آی 6 نباشد. همه میدانند. این برای ما مسلم بود که کاظم رجوی عضو سیا است.
پرویز ثابتی در خاطراتش می گوید که کاظم رجوی اصلا عامل ساواک بوده است.
اصلا وقتی کسی میشد عضو آن جا یعنی وصل بوده به سرویس های غربی، شما خاطرات فردوست را بخوانید. میگوید آقا من رفتم به شاه گفتم من که عضو ام آی 6 هستم، اعلیحضرت! این سیا از سر ما دست برنمیدارد میگوید باید با ما هم عضویت بپذیری و فرم پر کنی. (شاه)گفت مگر بد حقوق میدهند؟ گفتم من حقوق احتیاج ندارم، من خدمتگذار شما هستم. گفت اگر میخواهی خدمتگذار من باشی پس عضو شو. خوب این که دیگه یار غارشه، بغل دستشه. با هم بزرگ میشوند. خوب اساساً این سیاست بود که افراد مهم سیاسی هر جا که از طرف سرویس ها بهشون مراجعه شد، بپذیرند. و او تصورش این بود که ما مثل غریقی هستیم که اینجا بغلدستمان شوروی است، قدرتی هم که میتواند ما را نجات بدهد آمریکا و انگلیس هستند. در نتیجه هر جا قلاب ما ولو قلاب کوچیکمان گیر کند به آنها، و ان ها بپذیرند، خوب است. پس زیاد بودن تعداد قلابهایی که ما را بکشاند آن طرف و از دست این هیولای کمونیست نجات بدهد، بهتر است. خوب این یک تصور بود، یک نظریه بود در دستگاه شاه. اینجوری آموزشش داده بودند که شما این کار را بکن.
ترور مستشارهای آمریکایی سال 54 و 55 اتفاق افتاد یعن یمیخواهید بگویید که این جریان هم ..؟
این (وحید)افراخته و اینها اصلا میروند آن سمت(مارکسیزم) و در پیکار(مارکسیست) هستند. اینها نیستند. اینها اصلا اسم ندارند. وقتی اعلام موجودیت میکند، سازمان به ان ها میگوید اپورتونیسم چپنما. این ها وصل نیستند. یعنی یک چیزهایی را من میخواهم برایتان بگویم برای این که بروی سر نخهایش را دربیاری. آقای جواد منصوری به عنوان یک کارشناس سیاسی- اطلاعاتی قطعا بعضی حرفهای من را نمیپذیرد. بعضی جاها که ما را برای خاطره گویی دعوت میکنند، من خدمتشان رسیدم. ایشان خیلی لطیف اینها را با همدیگر جور میکند. در صورتی این جریان کمیته مشترکی که گفتم، یک واقعیتی است که امروز دارد داعش را اداره میکند و امروز سیاسیون ان ها میآیند موضعی دیگر میگیرند، ولی آن هسته را اداره میکنند. اصل این است که منافع صهیونیستها باید در امان باشد.
شما فعالیت رجوی را در درون زندان بررسی کنید، شریف واقفی چه طور کشته میشود. سوزانده میشود. میگویند خودشان بردند جسد او را و سوزاندند. کی اعتراف کرده که خودشان بردند سوزاندند. شریف واقفی یک آدمی بود که به قول آنها «ریویزیونیست»(تجدیدنظرطلب) بود و میخواست بازنگری کند در برنامه سازمان، اکبریآهنگران هم همین بود.
یعنی شما میفرمایید اینجا بین رجوی و تقی شهرام هماهنگی وجود داشته برای هر حذف واقفی؟
بله. منتهی میدانید چه طوری؟ اینها می گفتند در میدان عمل ما علیه شاه وحدت داریم. ولی کسانی هستند که میخواهند اساس ما را خراب کنند. پس باید از همدیگر حمایت کنیم و همدیگر را پوشش بدهیم. مثلا بچهها که میرفتند زندان، موسی(خیابانی) را میفرستاد بینشان. مثلا شما بروید سابقه موسی را دربیاورید ببینید در دوران حبس چند تا زندان بردندش، آیا موسی هم آدم شلوغکنی بود و یقه گیر بود و دعوا میکرد که مرتب جابجایش میکردند؟ خب اگر این طور بود، میبردند شکنجهاش میدادند. پس چرا چند وقت یکبار به او ماموریت میدهند به مشهد، مازندران، گیلان و تبریز. اینها یعنی چی؟! هر جا زندانی مذهبی زیاد میشد، ایشان را میبردند آنجا و او اینها را تا جایی که می توانست جذب میکرد و بهشون ایده و فکر میداد و میگفت که در زندان این طوری باید فکر کنید و برنامه این است. علیه مثلا آن گروههایی هم که جدا شدند- که بعداً در بیانیه اعلام موجودیت سال 56 به این گروه ها میگویند «اپورتوریستهای چپ نما»- توجیهشان می کرد. یعنی توضیح می دادند که سازمان اصلی ما هستیم و اینها هم که جدا شدند، عیبی ندارد. چون نتوانسته اند پیچیدگیها را تحمل کنند، ولی شما حق ندارید اطلاعاتی از اینها به ساواک بدهید. یعنی همپوشانی داشتند.
در ظاهر میکوبیدند ولی در باطن با هم بودند.
بله در ظاهر یک جاهایی شعار میدادند علیه هم، شعاری که همدیگر را زخمی نمیکردند. در باطن میگفتند فعلا بگذارید اینها هم کار خودشان را بکنند.
کلا در فضای زندان دست مسعود و اینها باز بوده؟
بله. سال 56 و یا 57 -البته میتوانید تاریخش را پیدا کنید، در مرکز اسناد هست- در بزرگترین اعتصاب غذایی که داخل زندان شد، ما میآمدیم جلوی زندان قصر و مردم را جمع میکردیم، شعار میدادیم و برای خانوادههای زندانیان شعار درست میکردیم که "بچههای ما دارند از بین میروند و چرا به خواستهشان توجه نمیکنید" و در آنجا باور کنید یکی از بچهها که از زندان آزاد شد، گفت که من(یعنی او) اتفاقی شاهد بودم که رجوی را میآوردند میگفتند برو زیر هشت، رئیس کارت دارد. میرفت زیر هشت و ما فکر میکردیم میرود و کتکش میزنند و حالش را میگیرند که مثلا روزه سیاسیاش رابشکند، اعتصابش را بشکند و خودش هم این جوری جلوه میداد. ولی در واقع ایشان میرفت آنجا، تغذیه میشد و میآمد.
خود من در خاطرات و اسناد به چیزی برنخوردم که فشاری روی آنها، یعنی سران سازمان باشد.
نه هیچ فشاری نبوده. بعد جالب این است که مادر یکی از زندانیان سیاسی، که فکر کنم زنده هست هنوز، میگفت من دیدم در یک ملاقات، مادر رجوی یا کسی از خانوادهاش را ـ که ممکن است من اشتباه بگویم ـ دیدم که عسل آورده بود، گفتم مگر میگذارند؟ گفت برای ایشان میگذارند. ایشان رهبر سازمان است باید بتواند فکر کند. حالا ببینید شما دارید در تاریخی با من مصاحبه میکنید که نزدیک چهل سال است که از این وقایع گذشته است. آیتمهای زیادی را من برای توجیه مطلبم و نتیجهگیریام داشتم. شوهد زنده. که الان خیلی از آن ها نیستند. ولی الان چیزهای دیگری پیش آمده که همه مسایل را روشن کرده است. امروز کیست که نفهمد رجوی منویات غرب را اعمال میکرد در ایران. و توی جنگ؟
طرح انحلال ارتش خودش یک کد بزرگ است که اگر پای طرح تجزیه ایران در میان بود، کلا در آن نقشه می گنجید.
بله. از آن طرف اصلا هماهنگی ماجرا با بنیصدر بود. در قضیه بنیصدر، عملیات فروغ جاویدان، برنامه اجرایی برای هماهنگی با کل گروههای تروریستی و با مدیریت سازمان در داخل و بعضی از جریانات خارجیشان از کردستان و کرمانشاه، در زمان جانشینی فرماندهی کل قوای بنی صدر(به عنوان رییس جمهور) آماده شده بود. چون در عزل بنیصدر، مسئولین ما هیچ نقشی نداشتند و کار خدا بود. لذا توی جریانات تاریخی اصلا گفته نمیشود که بنیصدر چرا در ده و بیست دقیقه شب عزل شد. تاریخ: حول و حوش 20خرداد سال 60.
عدم کفایت مجلس را میگویید؟
نه عدم کفایت مجلس بعدش است. اصلا وقتی امام بنی صدر را عزل کرد، مجلسیها به این فکر افتادند که عدم صلاحیت بزنند. چون مخفی شده بود و دیگر نیامد. مخفی شده بود. چرا سوال نمیشود؟ چرا بچههای محقق ما سوال نمیکنند که چی شد که بنیصدر عزل شد. امام از چه چیزی مطلع شد؟ شهید بهشتی ده بار رفتند خدمت آقا با هاشمی رفسنجانی، گفتند این فلان فلان شده دارد به جبههها ظلم میکند، دارد به سپاه ظلم میکند و نمیپذیرد که به نیروهای مردمی یک تفنگ هم بدهد. یک فشنگ هم نمیدهد. چرا امام آن موقع عزلش نکرد؟ بعد آقای منصوری میگویند که آن قدر ایشان بد عمل کرد که امام به این تصمیم رسید. خب خیلی راحت میشود از این مسئله گذشت. اما این نیست. الان خیلی از دوستان قدیمی به خاطر بحثهایی که با هم داشتیم، از حقیقت ماجرا مطلع شده اند. ولی فقط ما دو نفر زندهایم که مطلع هستیم که قضیه چی بود. این هم به تدریج یادمان میرود.
آقای شمخانی مصاحبهاش را دیده بودید که سوال صریح از ایشان پرسیدند گفتند آیا بنیصدر در جنگ خیانت کرده؟ گفت نه.
بله گفت نه. علی شمخانی را خیلی دوست دارم و خیلی شجاع و با فهم است. آدم مدیر، پیچیده و زرنگی است ولی نمیتوانم این را بپذیرم چون من در جریان هستم. من با بنیصدر سرشاخ بودم و مطالبش را پیگیری کردم.
من اخیرا دو سه تا از مصاحبههای آقای جواد منصوری را دیده ام که میگفتند سند جاسوسی بنیصدر را در رکن دو ارتش ما پیدا کرده بودیم و یک چیزهایی را هم جدیدا گفتند.
نه قضیه لانه را میگویند که با یک تحلیلی نتیجه میگیرند که باید بنی صدر باشد.
نه. گفتند ما سند جاسوسی بنیصدر را در رکن دوی ارتش پیدا کردیم.
اگر پیدا کردند که خدا عوضشان بدهد. احتمالا سر قضیه تیمسار باقری(فرمانده وقت نیروی هوایی) و قضیه حمله به طبس است. در هر صورت من میخواهم یک کدهایی را به شما بدهم، بعداً اگر خواستید و اگر زنده بودم، کمک می کنم تا تکمیلش کنیم.
ببینید بنیصدر اول که میآید سر کار، خب گروه های سازمان مجاهدین انقلاب به توصیه امام وحدت کرده بودند. در پانزده یا شانزده فروردین 1358 که سازمان در دانشگاه تهران اعلام موجودیت رسمی کرد، بنی صدر سخنران جلسه بود. من و مرحوم منتظرقائم (آن برادرش که رفت طبس شهید شد نه، آن یکی که تهران بود) هم گوینده و مجری آن برنامه بودیم. آقای بنیصدر در آن جا جوری صحبت میکند که سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به عنوان مشت محکمی توی دهن منحرفین منافق مطرح میکند. خب چه جوری میشود که ایشان سال 58 با این ایدهها میآید کنار انقلاب و رئیس جمهور میشود. و بعد از انتخاب به ریاست جمهوری، یک دفعه در نیمه دوم سال 59 به منافقین میگوید رئیس دفتر ارتباط مردمی من را شما معرفی کنید، که آن ها هم تاجیک نامی را معرفی میکنند. چه میشود؟! کارشناسهای ما میخواهند یک جوری از سوال دربروند. از کنار مسئله در بروند. یک اتفاقاتی افتاده.
فکر میکنید چرا؟ از سر تنبلی است؟
نه. من باید بگویم که من رفتم توی فلان خبرگزاری، میزش اینجوری بود، تختش اینجوری و تجهیزاتش اینجوری بود. بعد میگویند خب شما آن جا با در و دیوار که جلسه نداشتید. من باید بگویم که با آقای فلانی ملاقات کردم. و ایشان اینجا بود که در را برای من باز کردند. والا من را راه نمیدادند. توجه کردید؟ بعضی بحثها انحصاری است. من کاری ندارم به وضعیت سیاسی بعضی از جناحها نسبت به آقای هاشمی. ولی آقای هاشمی یک سری از این کدها دستش است. که انحصاری است. خب نمیشود همینجوری کیلویی لهش کرد و حذفش کرد مگر با نظر ولایت. بدون نظر ولایت ما حق نداریم. چون الان او حکم آقا دستش است. سرباز آقا است، ولو اینکه ریپ بزند. من در حدی نیستم که ردش کنم. شما ببینید بروید بعد از شهادت هفتاد و دو تن در سرچشمه، حضرت آقا که در بیمارستان بودند، کی اداره کرد کشور را تا امثال نبویها کار خودشان را نکنند؟! کی اداره کرد تا مردم بتوانند تحمل کنند این غصه ها را؟ بالاخره نوارهایش هست و بروید ببینید. صدا و سیما فیلمبرداری کرده بود، من که نکردم. پس ما آدمهای موثری داریم که یک جاهایی نمیتوانیم حذفشان کنیم. اشکالاتشان را باید بگیریم. حُسنی هم دارند. بعضی از سربازهای خیلی کوچک هم هستند که اینها یک جاهایی بودند و هیچ وقت هم نخواستند بیایند بالاتر و اظهار فضل بکنند. سرباز میخواهد وظیفهاش را انجام بدهد و «او» راضی باشد. بقیه هر چی میخواهند بگویند. ولی یک جاهایی هست که ناچارید شما برای توضیح دادن بگویید اقا ببخشید این را حتما از ایشان بپرسید. چون او بوده و ما نبودیم. ای کاش شهید بروجردی بود و من این حرفها را نمی گفتم. او میگفت.
بحث آقای نبوی را مطرح کردید منظورتان همان بحث نخستوزیری و اینها هست؟!
من اعتقاد ندارم، ولی میگویم ایشان.... ببینید من را برای بعضی اتفاقات، بعد از مسئولیتهایم بردند و محاکمه کردند. من میگویم بسیار کار خوبی است. به من ظلم شد؛ خیلی سخت بود تا از خودم دفاع کنم. مثلا بگویند فلان شهید محراب را تو کوتاهی کردی در حقش. چون من مجبور میشوم عملکردم را بگویم. این برای ما قدیمیها خیلی سخت است. چی را بگوییم؟! ما که چهل سال از دوربین و ... فرار کردیم. مجبوریم یک جا بیاییم حرف بزنیم، خیلی بد است. سختمان است اصلا. راحتیم بدون شناسایی و هر وقت کاری دارند یا ما برویم خدمتشان یا اینها تشریف بیاوردند، اگر مطالبی را میخواهند، طرحی را میخواهند، ما دو خط بنویسیم، ببرند محضر آقا اگر آقا پسندیدند، استفاده کنند.
کارشناسهای ما معمولا نمی خواهند که به شما بگویند بروید از من رد شوید و یک آدم دیگه پیدا کنید تا حرف من را کامل کند. ولی من میگویم که شما با افتخار بروید بچههایی را که ساکتند را پیدا کنید. اینها یک جاهایی بودند که برای اسرار انقلاب، پیروزیها و جوابگویی به دشمنان بزرگ و ناجوانمرد ما مطلب دارند، ولی نمیخواهند حرف بزنند. شما ببینید، گمان نمی کنم این آقای لطفیان در رابطه بنیصدر حرف بزنند. خوب ما با هم بودیم. با شهید بروجردی همه با هم این پروژه را مطرح کردیم.
شما ببینید همین آقای لطفیان در بحث بنیصدر، فکر نمیکنم حرف بزند.
سردار لطفیان؟ ایشان رسانه ای نیستند اصلا!
بله. خب در غرب کشور ما با هم بودیم، با شهید بروجردی سه تایی این پروژه را اداره کردیم. جایی را که رئیس جمهور، جانشین فرمانده کل قوا آمده بازدید در غرب کشور، اتاق سرهنگ عطاریان را- که بعدا معلوم شد تودهای است و ما از اول هم بهش مشکوک بودیم-را تجهیز کرده بودیم. بعد فهمیدیم این (بنی صدر) دارد میآید، رفتیم تقویت کردیم، تلفنش را در سپاه بستیم و هر چه را با هر کجا که صحبت میکرد، ضبط میکردیم. طراحی یک برنامه خطرناک در میان بود، یعنی ضدانقلابی که جرات نمیکرد پا بگذارد توی کرمانشاه، با اسکورت ریاست جمهوری، جانشین فرماندهی کل قوا، با دستور به ارتش، اسکورت می شدند و آن ها را میآوردند دم ستاد مقدم نیروی زمینی پیاده میکردند و بعد این ها میرفتند توی اتاق با ایشان جلسه می گذاشتند و میآمدند بیرون. اینها اطلاعاتی بود که ما دادیم به محضر امام از طریق یکی از نمایندگانشان. حاجاحمد آقا که صحبت ها را به امام منتقل می کرد، به ایشان(واسطه ما) گفته بود که آقای فلانی من به شما اعتماد کامل دارم، ولی این کسی را که دارد از صحنه به شما اطلاعات میدهد، چه قدر قبول دارید. ایشان(نماینده امام) گفته بود که فکر کنید خود من آنجا هستم، دارم مشاهدات و شنیدهها را میگویم. ایشان فرموده بود پس به بچهها بگویید خسته نباشید، ادامه بدهید، ولی امشب خاموشی را نزنید تا خبر رادیو را بشنوید. ما از نه شب منتظر بودیم.
اتفاق بزرگی بود در تاریخ کشور و بخشی از تاریخ بود.
اتفاق عجیبی بود که این اطلاعات انتقال پیدا کرد به امام. ما دیگر ساعت به ساعت پیشرفت کار را گزارش می دادیم که مثلا در این قضیه اینها(تیم رییس جمهور) میخواهند اینها را هماهنگ کنند و اینها(منافقین) را وارد صحنه کنند، سپاه هم که درگیر جنوب است و مناطق آلوده نظامی جنگ، منافقین می خواهند تهران را بگیرند. چرا به یکباره، به فاصله کمی، یعنی از بیستم خرداد که ایشان عزل شدند و فرار کردند، تا سیام خرداد 60 میشود جنگ مسلحانه؟ یعنی ظرف ده روز اینها آماده شدند برای جنگ مسلحانه؟ تصمیم لحظهای گرفتند؟! به خاطر عزل بنیصدر تصمیم به جنگ مسلحانه گرفتند؟!
فقط بهانه بوده!
اینها آماده بودند و گفتند حالا که فرمانده کل قوا را نداریم، که با دستورش ارتش و ژاندارمری را در مناطق کشور سر جایشان نگه داریم و میخکوبشان کنیم تا تهران در اختیار ما قرار بگیرد، باید خودمان وارد عمل شویم. (تا قبل از آن)اینها میخواستند (بنی صدر)به عنوان جانشین فرمانده کل قوا برود پیش امام و بگوید که آقا سپاه نمیتواند امنیت کشور، و امنیت تهران، را برقرار کند، و من(بنی صدر) میخواهم خودم کسی را به عنوان مسوول امنیت بگذارم و قرار بود رجوی بشود فرمانده سپاه. یعنی کل تشکیلات را آماده و دو دستی تحویل بگیرد. و جنگ ما مثل بلندیهای جولان، چهل سال طول بکشد در حالت نه جنگ و نه صلح، سرزمین ما در حالت اشغال شده، و ما بیاییم تکلیف حکومت را معلوم کنیم. سهم میخواهیم. خب امام هم چقدر دوام میآورد؟ (حالا که اتفاق افتاده میگویم. آن موقع ما امید داشتیم ایشان تا ظهور قائم(عج) باشد، ولی بالاخره دنیاست و دست ما نیست) این اتفاقات برنامهریزی شده بود، و امام وقتی به این جریان مطمئن شد ، ایشان را عزل کرد. اصلا بگذارید این جوری بگوییم، مثلا شما رییس جمهور هستی و امام هم یک پست اضافی از طرف خودش به شما داده است، حالا این پست را پس گرفته، چرا فرار کردی و رفتی مخفی شدی؟ چرا باید فرار کنی از کشور؟ چه اشکالی دارد که صبح بیایی سر پستت! تو رئیس جمهورمملکتی! یازده میلیون رای داری. بیا وایسا مقام قانونیت را حفظ کن. پس توطئه ای در کار بود که فراری شد . یعنی فهمیدند که امام از همه چیز باخبر است که فرار کردند. چرا کارشناسان ما این مسئله را نمیگویند.
هیچ کس نیست که بیاید درباره این جریان توضیح دهد. مثلا برادر بسیار عزیزم، دوست شفیقم که خدا حفظش کند، آقای محسن رضایی، بیاید این داستان را بگوید. خوب نمی گویند تو کجا بودی؟! برود توی دانشگاه این را تعریف کند، نمیگویند تو بودی؟! صدا و سیمای ما می خواهد کارشناسان تعیین شده خودش را بیاورد. بالاخره این گوینده اش کی است؟! ناقلش کی است؟! الان سال ها گذشته است دیگر، سی و پنج سال گذشته، الان که اشکال ندارد که بگوییم. آقای لطفیان هم در جریان اداره این پروژه بوده. خوب چرا نمی گوییم. چرا این بخش از تاریخ را مغفول گذاشتیم؟ یعنی در سالگرد عزل بنی صدر، جریانات مجلس(آن موقع) را نشان می دهند. آقا به خدا این نیست، این بعداً اتفاق افتاد. عزل بنی صدر ربطی به عدم کفایتش ندارد و این را بعداً مجلس بررسی کرد. هیچ کس دنبال این نیست.
اگر صبح میآمد سرکارش، کی می توانست جلویش را بگیرد. قانوناً مقام دوم کشور بود. کی می توانست جلویش را بگیرد. پس یک گندی زده بود که فرار کرد. و بعد هم عملیات مسلحانه تهران، آمادگی داشتند که بیایند تهران را بگیرند. که خب با حضور مردم و نیروهای مختلف شکست خورد. و الا جنگ مسلحانه، همان موقع هم دیوانه وار تلقی می شد. یک سری بریزند توی خیابان و یک سری آدم را بکشند در خیابان مطهری که چه بشود؟ چی را می خواهی به دست بیاری؟
چرا وقتی منافقین از اقدامات قبلی این چنینی نفعی نگرفتند، دوباره این کار را انجام دادند، منظورم جنگ مسلحانه است؟
این از قبل یک برنامه بود. این تکه را من یادم رفت بگویم که در فروردین 59 رجوی با شناسنامه جعلی از کشور خارج می شود. فقط چند تا از بچههای امنیتی این ماجرا را می دانند. البته بعدش ما پی بردیم، قبلش نمی دانستیم. رجوی به مقصد پاریس میرود. از پاریس می برندش توی پایگاه آمریکایی و از آنجا یک سفر می رود به اسرائیل. این را نگه دارید اینجا.
آقای بنی صدر بیست سال پاریس بوده دیگر، می دانید که آقای بنی صدر چند بار سفر به اسرائیل داشته در آن دوران که به عنوان اپوزیسیون شاه هم بوده؟
اصلا نشنیده بودم.
به عنوان نمایندگان جبهه ملی سوم. که اصلا خود جبهه ملیهایی که داخل کشور بودند و خارج نرفته بودند، میگفتند که اینها همه جاسوس هستند. ایشان به عنوان نماینده جبهه ملی سوم چند بار میرود اسرائیل. در یک دوره که اسرائیل بوده، خب میرفته مثلا توریستی بگردد! انگار پاریس جای دیدنی کم داشته، آمریکا کم داشته، که برود اسرائیل را ببیند. سفر توریستی بوده؟! ناصر تکمیل همایون را میشناسید؟
بله.
ایشان یک دورهای در زمان شاه گوینده رادیو اسرائیل است.
بنی صدر بعد از فرار در خانه ناصر تکمیل همایون قائم شده بود، درسته؟
حالا فرارش که در جاده چالوس بودند. ولی از قبل ناصر تکمیلهمایون دوست گرمابه و گلستان بنیصدر در پاریس و از قبلش هم در ایران بود. بنی صدر تا بهار 59 و تا شروع جنگ، منافقین را به طور رسمی در سیستمش. در نهاد ریاست جمهوریاش راه نداده بود. رجوی هم سفت وایساده که نه ما نمیپذیریم و تو رایات را از اینها گرفتی و و ما را حذف کردند که تو آمدی بالا. به ما خیانت شده و رای ما را خوردند و اگر من نبودم تو نمیتوانستی رای بیاوری. صلاحیت من(رجوی) را رد کردند. این درگیریها بین خودشان بود تا زمان جنگ. از فروردین تا شروع جنگ، رجوی ایران نیست.
در اسرائیل هست؟
بدلش گاهی وقتها توی آن ساختمان لاله خودش را نشان میدهد که نگویند کجاست. یعنی خود تشکیلات او هم نمیداند مثلا.
پس همان موقع هم پدرسوختهبازی داشت مثل الان!
ببینید او میرود و شش ماه ایران نیست. یعنی رجوی وارد ایران که میشود، ما وارد جنگ شده ایم. بعد بلافاصله با بنیصدر همه گیرهایش حل می شود و رجوی کل امکانات سازمان را در اختیار بنی صدر می گذارد..
یک دفعه شیب تند اتفاق میافتد. چرا؟
شش ماهه دوم سال 59، منافقین در نهاد ریاست جمهوری همه کاره میشوند. اصلا تعزیه شروع میکنند. و بنی صدر هم خیالش راحت می شود که یک نیروی بسیار قوی آمده پشتش. کی اینها را هماهنگ کرد؟ این سفر، هماهنگشان کرد. ارباب، یکی است. و این که رجوی دو سه تا سفر می رود در این شش ماه، چیزهایی هست که ما شاید نتوانیم اثبات کنیم. بعضی از کارشناسان خارجی در یک جریاناتی صحبتهایی کردند که در ان مقطعشاهد ورود یک ایرانی به صورت نیمه مخفی و مخفی به یک مراکزی بودند.
موقعی که بنیصدر رییس جمهور بود، مخالفین زیادی هم داشت و اگر کسی از سفرش به اسرائیل خبر داشت طبعاً مخالفین واکنش نشان میدادند.
نه بنیصدر بعدش که از ایر ان نرفته،
نه قبلش را میگویم.
شاهد قضیه ناصر همایون که اصلا حاضر نبود حرف بزند و بعد هم گفت که این حرفها چیست؟ هر کسی ممکن است یک جایی با گروههای توریستی رفته باشد. نگفت که من قبول میکنم یا نه. ولی نفر سومی که شاهد ماجرا بوده و خبر داشته و تکمیل همایون قبل از این که انقلاب ایران پیروز شود و آینده این گونهای را برای خودشان تصور کنند، به این آقا که در پاریس زندگی میکرده، اسرارشان را گفته بود. آن نفر سوم به این گفته که آخه ناصر چرا میروی اسرائیل؟ همه میدانند که رفتنت به اسراییل نامردی است، تو گویندهشان شدی و می روی و می آیی و این پول مگر چقدر است که شما حاضری هر کاری برایش بکنی؟ تکمیل همایون میگوید مگر همین ابوالحسن خان هم نیست؟ او که سادات هم هست، بچه آخوند هم هست. او هم دارد از همین نهر آب میخورد و زندگیش را میچرخاند. فکر می کنید این ریخت و پاشهایی که این میکند و این سفرهایی که میرود، از جیب پدرش هست؟! که بعد نفر سوم می پرسد قضیه بنی صدر چیست. ایشان(تکمیل همایون) هم تا آخرش را میگوید. و میگوید که اصلا ما با هم بودیم در پرواز. و ایشان(بنی صدر) هم آنجا یک مدتی هم دوره دید و هم یک کلاسهایی گذاشتند برایش و دیگر نگذاشتند من دخالت کنم و گفتند تو برو سر کارت. دوست هستید بیرون از اینجا. و ایشان(بنی صدر) را مامورین موساد از توی فرودگاه بردند. هر چه گفتم من میخواهم ایشان را ببینم، یک بار برای ما قرار گذاشتند که همدیگر را ملاقات کردیم.
آن آقا(نفر سوم) وقتی بنیصدر رئیس جمهور شد فرار کرد از ایران. گفتم چرا فلانی؟ گفت برای اینکه این فلان فلان شده نماینده صهیونیستهاست. ماها اگر اینجا بمانیم، کشته میشویم. این این جا قدرت میگیرد و ماها کشته میشویم. و بعد که دوباره بنیصدر فرار کرد به پاریس. او از پاریس آمد ایران! گفتم چی شد؟ گفت این تروریستها رفتند آن جا. اینها عوامل صهیونیست و آمریکا هستند. (به من)صریح میگفت ولی میگفت نمیتوانم روردروی مسئولین بگویم، چون نمیدانم چه کسی از مسئولین دارند از ایشان حمایت میکنند. و کدامها بند قبایشان کثیف است و کدامها سالم هستند. من ایران نبودم. الان بیاییم بگویم که من شاهد همچین ماجرایی بودم؟ من چون به شماها اعتماد دارم تعریف میکنم.
ما از آن به بعد خیلی روی بنیصدر کار کردیم که رئیس جمهور نشود. ولی چنان طراحی شد که با حذف جلال(الدین فارسی) همه چی افتاد توی دامن بنیصدر. مگر جلال را حذف نکردند؟ جایگزین بهتری داشتند! یا مثلا اگر امام اجازه میداد که از روحانیون کسی نامزد اولین دوره ریاست جمهوری شود....
یا مثلا آقای حبیبی را انتخاب نمیکردند به عنوان نامزد.
آقای حبیبی از روی ناچاری بود. کسی دیگه نمانده بود.
معلوم بود از پیش باخته است.
بله. ما اصلا میدانستیم باختیم. ولی گفتیم که تکلیف شرعیمان را انجام بدهیم که برویم پای صندوق و به کسی که روحانیت میگوید رای بدهیم، برای اینکه به بنیصدر رای نداده باشیم، شاید این اختلاف کم شود. نمیدانستیم آن موقع چقدر رای خواهد آمد پای صندوق. چون ما فقط رفراندوم را گذرانده بودیم و قانون اساسی. نمیدانستیم انتخابات چه جوری است، چقدر رای می آید و چقدر مردم جدی میگیرند. این هم یک بحث. پس رجوی یک عامل است که هدایت کنندهاش آن کمیته مشترک است، و بعد در پیشرفتهای آتیه با پیچیدگیهای سیستمهای الکترونیکی جورای دیگر هم با او در ارتباط هستند. عاملی است که منافع آنها را باید تامین کند. لذا اگر قرار است که یک فرقه درست کند، به نام اینکه ما میخواهیم رسولالله(ص) را زنده کنیم یا میخواهیم ظهور را نزدیک کنیم یا این که میآید در کلاسهای آموزشیاش میگوید که مجبورم لو بدهم که من خودش(امام غایب) هستم و این جور با عقاید بازی میکند، باید توجیهاش را درست کند.
جلال گنجه ای برای رجوی و مریم زیارتنامه درست کرد.
فقط بروید در گوش جلال گنجه ای بگویید براتی! به خدا میپرد. یعنی توی کاخ سبز و سرخ و سفید و فلان هم نشسته باشد، بگویید که براتی وارد اینجا شده و میخواهد تو را ببیند، اصلا فرار میکند. جلال گنجهای قبل از انقلاب از بچه های بیرون زندان بود. و تبلیغ سازمان را می کرد. و توی جلسات ما که به اسم هیئت جمع میشدیم برای اینکه توجیه داشته باشیم. و افراد خاص دعوت میشدند. رفقای ما هم بودند که صاف میآوردند مینشاندند و میگفتند مسئله اتان فلان و حالا با هم بحث کنیم. دیگر من باید جوابگو میبودم. و اگر ادعایی می کردند من باید جواب میدادم. و بحثهای انحرافشان و وابستگیشان، و هنوز زندهاند بعضی از دوستان، مریض احوال هستند، ولی زنده هستند دوستانی که در ان جلسات شاهد بودند.
منظورم این است که این بحثها بحث امروز نیست، بحث روز است. ولی دوستان ما، مسئولین ما، میگفتند که آقا سخت نگیرید این اختلافات مال زمان شاه هست. اختلافات زمان شاه را نیاورید این سمت تاریخ. امام فرمودند ملاک وضع فعلی افراد است پس با این ها بسازید. گفتیم بابا وضع فعلیشان هم خراب است. بحثهایی که بعداً سازمان مطرح میکند به دلیل همین اتفاقات و دیدگاههاست. نه حالا به اسم طرفداری از آنها، نوع نگاه به دشمن و دشمنشناسی از چیزهایی بوده، جریانی که ضد ولایت فقیه بودند و جریاناتی که فهم ولایت را نداشتند. همه اینها هست. چون بعضیها وقتی به هم میرسند تسلیم میشوند ولی آنهایی که ضد ولایت هستند و کسانی که فهم ولایت را نداشتند، همیشه در نوع دشمنشناسی مشکل داشتند.
مبنا را برای تشخیص دشمن نداشتند.
یکفر بالطاغوت اولی است بر یومن بالله. ما باید دشمن را بشناسیم. تا بتوانیم یومن بالله باشیم نه اینکه چون نمیشناسیش، به دشمن ایمان بیاوری. اصلا چرا خوشبینی به دشمن در بعضی از اقشار ما هست؟ اینها بعضیهاشون معاند نیستند با نظام، ولی فهم قرآنی ندارند. که حالا این بحث هم یک بحث جدایی است که بعضی آقایون دارند، اگر زورم برسد و جا بندازم، می گویم که مشکل اصلی در دور شدن از قرآن است.
منبع:مشرق
انتهای پیام/