آچاری که روی زمین ماند/ تصویر مستندی از بلوچستان در یک فیلم سینمایی
«شرفناز»، تازهترین ساخته حسن نجفی است که پس از تماشایش مخاطب با خود میاندیشد که این فیلم چه بود؟ «شرفناز» ملغمهای از سه گزینه که نقد پیش رو سعی بر آن دارد آن را به اثبات رساند.
باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» - احسان زیورعالم
نخست تصاویری از کوههای مریخی منطقه بلوچستان که فرسایش زمینشناسی دنیایی عجیب در جوار دریای عمان خلق کرده است، هورها و آبگیرهای پراکنده، درختان کنار و سلههای بزرگ بر پهنه خشک منطقه بلوچستان.
دوم مستندی انسانگرایانه از زندگی سخت مردم بلوچ حاشیه دریای عمان که یا از طریق قاچاق کالا و بنزین و یا همکاری با گروههای تروریستی ارتزاق میکنند. مردم در این منطقه تابع برخی سنتها هستند. سن ازدواج بسیار پایین است و برای مثال عشق ورزیدن پسر کمتر از شانزده سال به هیچ وجه مذموم نیست. خانههای مردم بلوچستان با آنچه در تصور ماست، متفاوت است. زندگی در بلوچستان خارج از تصور ماست.
سوم داستان تلاش مادری روایت میشود که برای درگیر نشدن کودکانش در فضای حاکم بر بلوچستان تلاش میکند و در این بین باید با فضایی مردسالارانه مبارزه کند. چنین جدالی قرار است تصویر واقعگرایانه و حتی ناتورالیستی از زندگی مردمان حاشیه دریای عمان اراده دهد که اکنون داستانی برای گفتن دارند.
«شرفناز» تازهترین ساخته حسن نجفی است. پس از تماشای فیلم مخاطب با خود میاندیشد که فیلم چه بود؟ جواب میتواند هریک از گزینههای بالا باشد و جواب نگارنده این است که «شرفناز» ملغمهای از سه گزینه ذکر شده است و نقد پیش رو سعی بر آن دارد ملغمه بودن این فیلم را به اثبات رساند.
«شرفناز» در واقع نام زنی است – با بازی حمیرا ریاضی – که سالها پیش برخلاف رویاهایش، به اجبار ازدواج میکند. حال شوهرش، جمعه بیکار است و دو پسرش – احمد و الیاس – با وجود سن پایین، قاچاق میکنند. پسر بزرگتر روی مین میرود و جان میبازد. جمعه بهناگه وارد دارودسته سدیس – قاچاقچی و تروریست منطقه – و مامور اغوای خانوادهها برای در اختیار قرار دادن کودکانش به گروههای تکفیری میشود. شرفناز در اعتراض یکی از زنان روستا نسبت به رفتار جمعه، با شوهرش درگیر میشود و با پسرش میگریزد. جمعه، راننده خودرو حامل شرفناز را با شلیک گلوله میکشد، خودرو به صخرهای برخورد میکند. جمعه پسرش را از خودرو خارج میکند؛ ولی مورد اثبات گلوله سدیس قرار میگیرد. سدیس کودک را با خود میبرد؛ اما شرفناز او را با تفنگ میزند.
«شرفناز» مجموعه تصاویری است از طبیعت خارقالعاده بلوچستان، مشقت کودکان قاچاقچی و در میان این تصاویر داستانی که در پاراگراف بالا نقل شد. بیشک حسن نجفی قصد روایت داستان شرفناز را داشته و باید «شرفناز» را فیلمی داستانی دانست، نه یک اثر مستند مردمنگار؛ اما با تماشای فیلم نجفی به جز داستان مشوش و فاقد منطق – با توجه به تأکید ناتورالیستی مؤلف اثر -، چیزی جز فیلمی از قاب عکسهای تماشایی بایرام فضلی نصیبمان نمیشود. برای اثبات این مسئله باید به چند نکته اشاره کرد:
1- فقدان کشمکش روشن: در خلق هر اثر دراماتیک، کشمکش عاملی است برای خلق کنش و کنش همچون خونی است که در شریانهای اثر نمایشی به اثر حیات میبخشد. در «شرفناز» با دو کنش عمده مواجه هستیم: نخست تغییر رفتار جمعه پس از مرگ پسرش و دوم فرار شرفناز از خانه. تجمیع این دو کنش نیز منجر به کنش نهایی میشود. درمورد کنش نخست همه چیز مبهم و الکن است. اگر در سادهترین و بهترین رجوع، نظر ارسطو را ملاک قرار دهیم، رابطه کنش و شخصیت در گرو انگیزه شخصیت است که نتیجه آن انتخاب شخصیت میان گزینههای اوست. پس باید گفت کنش بواسطه شخصیتپردازی متجلی میشود.
با چنین رویکردی سؤال این است جمعه که در ابتدای فیلم تا پیش از مرگ کودکش، مردی است بیعرضه، مطرود از جامعه، دلرحم – با توجه به صحنه پس دادن کلید کامیون به سدیس – و حتی در کارهای بدنی نسبتاً ناتوان، به سبب کدام انگیزه یا ویژگی که در مقدمه فیلم به مخاطب ارائه میشود، تبدیل به چنین هیولای آدمکشی میشود که در نخستین سکانس با حضور جمعه جدید میگوید: ”مثل سگ میکشمت.“
گنگ بودن کنش نهایی شرفناز در فرار از خانه نیز مملو از ابهام است. شرفناز از چه چیز میگریزد؟ از شوهری که نمیخواهد؟ از ابتدای فیلم تا انتها رابطه شرفناز و جمعه مخدوش است، با هم صحبت نمیکنند، با هم زندگی نمیکنند، فاصله میان آنها از زمین تا آسمان است. به جز کتک خوردن شرفناز به دست جمعه، هیچ رخدادی در کلیت اثر وجود ندارد که موجب شکلدهی به رابطه این دو باشد. شرفناز همان رفتاری با جمعه خشن دارد که با جمعه آرام داشت. در اینجا با این سؤال مواجه میشویم که اصلاً چرا این دو تا این اندازه از هم دورند. آیا تنها یک ازدواج اجباری موجب چنین فاصلهای شده است؟ باید گفت چنین استدلالی کودکانه و ناشی از تهییج فیلمنامهنویس است.
2- شخصیتپردازی ناکارآمد: در شخصیتپردازی فیلم به اصطلاح مملو از باگ است. شاید مشهودترین باگ شخصیتپردازی را بتوان در سدیس – با بازی علی اوسیوند – جستجو کرد. رابطه سدیس و شرفناز را میتوان در سه نما جستجو کرد. در نمای نخست سدیس با دیدن شرفناز دستور به توقف خودرویش میدهد، نظری به شرفناز میکند و لبخندی شیطنتآمیز میزند. در اینجا نشانگان تصویری نشان از دندان طمع سدیس به شرفناز پریچهر دارد.
در نمای بعد سدیس جمعه را به کار کردن ترغیب میکند و مهمترین استدلالش داشتن زن زیبا میداند. نشانگان کلامی و مکانی حاکی از رفتار آمرانه سدیس نسبت به مردم روستاست که شرفناز نیز جزئی از آنان است. در نمای سوم، سدیس که به خیالش شرفناز مرده است – بدون آنکه علائم حیاتی او را بررسی کند – لنگش را روی صورت شرفناز میاندازد و اشکی میریزد که در اینجا نشانگان تصویری دلالت بر علاقه بیآلایش سدیس به شرفناز دارد. حال مخاطب باید کدام سدیس را باور کند؟
نمونه دیگر شخصیتپردازی بدون اندیشه و سردستی را میتوان به شخصیت دختری اشاره کرد که احمد بدو دل میبازد، بدون آنکه بدانیم چه عواملی در ایجاد چنین رابطه عاشقانه – آن هم در چنین سن اندکی دخیل بودهاند.
اما شاهکار شخصیتپردازی را باید در جمعه جستجو کرد. جمعه مردی آرام و از کار افتاده و مطرود معرفی میشود. ضعف شخصیتی او به قدری است که در ساختار مردسالار جامعهاش در برابر سنش ناتوان محسوب میشود. جمعه ناگهان در عرض هشت ماه تبدیل به قلدر روستا میشود که قطار فشنگ – به شیوه مردان کرد – به کمر میبندد و همه را لت و پار میکند. معلوم نیست این قدرت بدنی چگونه کسب شده است. البته در صحنهای جالب توجه، جمعه خونین و تیر خورده از خودرو پایین میآید و بلافاصله در صحنه بعد سالم و سرحال است و حتی زنش را با قدرت هر چه تمام میزند و روی زمین میکشد.
3- راوی کاذب: برای باز کردن این مسئله بهتر است به سطور بالا بازگردیم، جایی که جمعه زخمی ناگهان شفا یافته است. در اینجا روایت مخدوش است؛ چرا که المانها بدون اندیشه در کنار هم چیده شده است. اگر سکانس A را به عنوان ملاک زمانی، بردن کودک زن شاکی بدانیم، سکانس B را زخمی شدن جمعه و سکانس C را حضور زن شاکی در خانه جمعه، میتوان فهمید که روایت با زمان پیش نمیرود؛ یعنی روایت زمان را نایدیده میگیرد در حالی که با زمان پیش میرود.
فاجعه رابطه روایت و زمان در سکانس نهایی متبلور میشود. جایی که شرفناز در فضای بیابانی به گونهای دچار بحران میشود که گویی دو روز است در بیابان بدون آب و غذا سپری کرده است. این تصویر را با رفت و برگشتهای جمعه در همان بیابان مقایسه کنید که چه سریع رخ میدهد. بماند که در همین گیرودار سدیس به طرفهالعینی شرفناز را مییابد. گویی برای مردان بد فیلم زمان کوتاه و سریع است؛ ولی برای شرفناز یک ساعت در بیابان برابر است با دو روز طاقتفرسا.
مشکل روایت و این روای کاذب را باید در مسئله نخست یعنی کشمکش و شخصیتپردازی جستجو کرد. چرا که روایت در خدمت شخصیتپردازی نیست. برای همین است که با جمعهای روبهروییم که نمیتوان تغییر و تحولش را باور کرد.
روایت حتی کلیت اثر را در بحث مکان نیز زیر سؤال میبرد. همه چیز حاکی از آن است که داستان در پاکستان رخ میدهد – و کافی است وستر «بلبل پاکستان» روی دیوار کافه را به یاد آوریم . با علم به این مسئله که مردم این خطه به زبان بلوچی – و نه لهجه بلوچی – صحبت میکنند؛ مشخص نیست از چه رو تنها سه شخصیت مرکزی فارسی حرف میزنند و باقی مردم بلوچی. حتی در صحنههای میان مردم و سه شخصیت آنان در برابر دیالوگ بلوچی، فارسی حرف میزنند. دلیل این مسئله کاذب بودن روای است.
حال به این مسئله باید توجه داشت که راوی مدام سعی میکند روایتی ناتورالیستی را پیشکش مخاطب کند و دلیل براین مدعا رابطه جانشینی میان شرفناز و دختر مورد علاقه احمد است. ولی کاذب بودن راوی زمانی برای ما متجلی میشود که برای مثال خانههای روستاییان دارای پلاک پستی ایران است. حتی اگر این مسئله را نادیده بگیریم فیلم باگهای نابخشودنی بسیاری دارد. برای مثال در صحنه قاچاق انسان، جمعه به دلیل مشکل فنی کامیون توقف میکند، از پسرش میخواهد به وی ابزار دهد، ناگهان صدایی میشنود، احمد ابزار را روی زمین میاندازد، جمعه در کانتینر کامیون را باز میکند، سدیس او را کتک میزند، از جمعه میخواهد حرکت کند، بلافاصله جمعه کامیون را روشن میکند و این در حالی است که هنوز ابزار روی زمین است و گویا تا چند دقیقه پیش کامیون مشکل فنی داشته است. پس صداقت راوی در نقل داستان کجا رفته است؟
باید گفت حسن نجفی در مقام راوی اصلی این فیلم در این اندیشه است که چون من همه چیز را میدانم، مخاطب محترم به من اعتماد کنید که آنچه نقل میکنم معتبر است حتی اگر نامعقول بیاید.
«شرفناز» از این رو ملغمه است که نه فیلم براساس یک داستان خطی است که مدعی آن است و نه یک مستند مردمنگار که تلاش میکند باشد – به خصوص با آن همه صحنه جابهجا کردن کالا در مرز. «شرفناز» از آن رو ملمغمه است که در صحنهها جابهجایی کالا از تکنیک دوربین روی دست بهره میبرد، در صحنه مکالمه معمولی دو نفر در کوچه روستا از تکنیک روی دست بهره میبرد؛ ولی در صحنههای سیلی خوردن با دوربین ثابت فیلمبرداری میشود.
«شرفناز» از آن رو ملغمه است که هیچکدام از ایربگهای خودرو گرانقیمت تویوتا هایلوکس کار نمیکند و در تصادم این خودرو 158 اسب بخاری با یک تپه شنی، تمام سرنشینان کشته میشوند، آن هم با یک شلیک گلوله.
«شرفناز» از آن رو ملغمه است که معلوم نیست چرا سدیس باید جمعه را به قتل برساند. معلوم نیست چرا باید شرفناز سازش را خارج از روستا مخفی کند – شاید به دلیل مخالفت سنت با ساز زدن زنان – در حالی که در همان جامعه سنتی در خانهاش همچون کودکان تاببازی میکند – آن هم در خانهای که دیوار ندارد و جایی در فیلم از فضولی همسایهها نیز سخن به میان میآید.
«شرفناز» تنها مجموعهای از چند عکس زیبا از تنها زن زیبای روستایی در بلوچستان پاکستان در فضاهای ضدنور است که هم ولایتیهایش با چهار جمله به گروههای تروریستی میپیوندند و در یک عملیات انتحاری شرکت میکنند و خبر این عملیات انتحاری در اخبار شبانگاهی رادیو پیش از خبر سفر رییسجمهور ایران به نیویورک گفته میشود.
اینها تنها بخشی از فیلمی است که مملو از ابهامات روایی، شخصیتپردازی و دراماتیک دارد.
انتهای پیام/