صدای تلخ پرنده سیاه/ اخطاری برای روابط دختران با روایت زندگی یک متجاوز جنسی
نمایش «کلاغ» سمانه زندینژاد فارغ از اینکه متنی است از نویسنده اسکاتلندی، زنگ هشداری برای ایران نیز هست؛ زنگ خطر روابط توأم با سوءاستفاده از کودکان در فضای ارتباطی کنونی.
باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» - احسان زیورعالم
نمایشنامهای که با عنوان «پرنده سیاه» توسط انتشارات Faber&Faber منتشر شده است به گفته مترجم ایرانیش میتواند معانی چون طرقه، سهره یا توکاست را بدهد؛ ولی برای جامعه ایرانی سیاه بودن یک پرنده مترادف با کلاغ است. کلاغی که پیامآور نحسی و بدبختی است و اکنون قرار است استعارهای باشد از وضعیت دراماتیک میان یک دختر و مردی میانسال.
نخست دیوید هروئر، نمایشنامهنویس اسکاتلندی در سال 2005 نمایشنامه «کلاغ» را با الهام از یکی از متجاوزان جنسی به نام توبی استادبیکر خلق کرده است. استادبیکر، عضو سابق نیروی دریایی آمریکا در سال 2003 دختری 12 ساله انگلیسی را پس از دوستی اینترنتی، میرباید و در نهایت به چهار سال و نیم حبس محکوم میشود. شوآن پنینگتون که به دوست اینترنتی خود گفته بود 17 ساله است در 12 جولای 2003 خانه را با ادعای رفتن به خرید ترک میکند؛ اما با استادبیکر به پاریس می رود و برای دو روز با وی در یک هتل اقامت میجوید. سپس به استراسبورگ میروند و برای پنج روز در یک هتل اتراق میکنند؛ اما در نهایت این عضو سابق ارتش آمریکا در فرانکفورت شناسایی و دستگیر میشود.
داستان اما در اینجا به پایان نمیرسد. استادبیکر پس طی محکومیت خود به کشورش عودت داده میشود تا به حکم دادگاه فدرال به مدت 11 سال و چهار ماه بابت همان جرم سابق، یعنی عبور دادن یک کودک از مرزهای بینالمللی به نیت مسائل جنسی به زندان بازگردد. او همزمان بابت داشتن تصاویر پورنوگرافیک از کودک به هفت سال و 11 ماه زندان محکوم شد.
این رویداد منجر به تصویب قانون مقابله با «child grooming» یا دوست شدن یا ایجاد ارتباطی عاطفی با یک کودک به قصد سوءاستفاده از کودک از طریق اینترنت شد.
داستان استادبیکر و پنینگتون به یک رسوایی در فضای رسانهای آن زمان بدل شد. دوستی یک دختر 12 ساله و مردی 32 ساله از طریق یک سایت اینترنتی صورات گرفته بود و این به هر نحوی زنگ هشداری برای جامعه آن زمان به حساب میآمد. زنگ هشداری که هر روز صدایش بلندتر میشود و جامعه بشری نتوانسته است به نحو مطلوب با آن مبارزه کند.
دوم دیوید هروئر در مقام نمایشنامهنویس از همان ابتدای فعالیت حرفهای خود به پیچیدگی روابط انسانی به واسطه موقعیتهای واقعی سوق یافته است. در اولین اثر «چاقوها» او به خواستههای قلبی یک زن نسبت به زندگی میپردازد. در «حضور» به محل اقامت بیتلها در ایندرا کلوب هامبورگ سرک میکشد. او از «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» پیراندللو اقتباس میکند یا به سراغ «ایوانف» چخوف میرود. همه این آثار گشتی است در درونیات بشر، خواستههایش و رابطهاش با دیگری.
«کلاغ» نیز از این مسئله مجزا نیست. در «کلاغ» نیز یک رابطه میان دو انسان به تصویر کشیده میشود؛ اگرچه این رابطه منطقی نیست. دختری پس از یک تجربه ناموفق عشقی با مردی به مراتب بزرگتر از خود، پس از 15 سال بازگشته تا عشقش را ترمیم کند. مردی که 15 سال پیش متجاوز جنسی معرفی شده اکنون مدعی است زندگی خوبی دارد، ازدواج کرده و قصدی برای داشتن دختر ندارد.
هروئر در اثر خود ابعاد به ظاهر ساده پرونده مذکور را دنبال نمیکند. آنچه در بند نخست نقل شد تصویری ساده و سطحی از یک رویداد فاجعهبار است. هروئر به دنبال پیچش، انگیزش و در نهایت یک کنش دراماتیک است. او داستان را از همان ابتدا تعریف شده فرض میکند و به سراغ یک آینده میرود. دختری 12 ساله که روزی به عشق مردی بزرگتر از خود، با نقشه قبلی خانه را ترک میکند بیشک تمایلاتی نسبت به مرد داشته است. تمایلی که در داستان «کلاغ» به یک عشق شکست خورده در یک توالت عمومی اداره بدل میشود. هروئر خطری به مراتب وحشتناکتر از یک رویداد را فرض میکند. او رابطهای را نشان میدهد که حتی دادگاه نیز از پس آن برنمیآید. دختری که مفهوم دوست داشتن برایش چیز دیگری است، چیزی ورای آنچه قاضی میانسال در دادگاه متصور است.
از این منظر نمایش هروئر مخاطب را به یاد فیلم «ستارهساز» جوزپه تورناتوره میاندازد. جو مورلی کلاهبردار در سفر پرحاشیه خود برای ستاره کردن مردم تیرهروز روستایی ایتالیا، بیتا، دختری جوان را درگیر خود میکند. از او سوءاستفاده میکند. ترکش میکند و در نهایت او را غرق در عشق مییابد. جنون دخترک را فراگرفته است.
بن برانتلی، منتقد نیویورک تایمز در نقد اثر هروئر مینویسد ««کلاغ» استخوانبندی شگفتآوری دارد... چنین داستانهایی البته خوراک عاطفی خوبی برای سریالهای چون «نظم و قانون» فراهم میکند. موضوع مشابه در آثار شاعرانهای چون «چگونه رانندگی آموختم» پائولا ووگل و «لولیتا» ولادیمیر ناباکوف حساستر الهامبخش بودهاند. آقای هروئر زمینه متوسطی درمیان مشاهده بیغرض و یکدلی دردناکی خطر میکند. برای آنچه «کلاغ» انجام داده برای ما متقاعد کننده است؛ ولو یک جریان خزنده ترغیب، تاریخچه مشترک ری و یونا- که منجر به زندان افتادن ری و یونا در مسیر خودتخریبی - در واقع داستانی عاشقانه است و این همان ترسناکترین تراژدی است، تراژدی که آنان نه میتوانند با میل و رغبت بپذیرند و نه واژگانی برایش بیابند.»
آنچه هروئر در نمایشنامه خود نشان میدهد وضعیتی است که با کمی گشودگی دید میتوان در جامعه امروزی لمسش کرد. در همین ایران خودمان شمایل متنوع از این روابط یافت میشود و این وضعیت خطرناک زمانی در گوش هر فرد آگاهی زنگ میزند که متوجه میشود در جامعه متأثر از فضای باز مجازی و حتی فضاهای اجتماعی شکل گرفته در سالهای اخیر، رخدادهای این چنینی در حال شکل گرفتن است. در اینجا نیز باز ذهن مخاطب به سمت فیلم «شکار» ساخته توماس وینتربرگ میاندازد که گشودگی دید یک کودک چگونه او را تبدیل به اهریمنی عاشق میکند.
تماشای نمایشی برآمده از متن هروئر در فضای کنونی ایران به نظر میرسد ضرورت دارد. کما اینکه نسخه ضعیف و البته محبوبی از این داستان را میتوان در فیلم «هیس دختران فریاد نمیزنند» یافت، با این تفاوت که در آنجا کارگردان به هیچ عنوان نگاهی به دو طرفه بودن ماجرا ندارد و همه چیز را در خطر متجاوز جستجو میکند، نه مورد تجاوز.
سوم سمانه زندینژاد به هر روی به سراغ این متن از هروئر رفته است. متنی که به ترجمه وحید رهبانی است تا او را به فعالترین مترجم این روزهای تئاتر ایران تبدیل کرده است - با سه اثر «اگر»، «بازی یالتا» و «کلاغ». در اولین نظر به اثر میتوان درک کرد کارگردان به دلایل مختلف استخوانبندی شگفتآوری که برانتلی میگوید را ناقص کرده است. بخش عمدهای از این وضعیت ناشی از تفاوت فرهنگی و مصادیقی است که اجازه نمیدهد کارگردان هر چیزی را نشان دهد. کافی است نسخه زندینژاد را با دیگر نسخههای موجود از جمله جو مانتلو - برنده تونی 2016 - مقایسه کنید تا بیپردگی موجود در نسخه غربی را دریابید. این بیپردگی عاملی تند و تیز میشود تا تلخی ماجرا را به مخاطب عرضه کند و این در اثر زندینژاد دیده نمیشود.
در چنین شرایطی که روایت مخدوش میشود و بخش مهمی از داستان از دست میرود و مخاطب بسیاری از کدهای رسیدن به شخصیتپردازی را به دست نمیآورد، همه چیز بر گردن بازیگران نهاده میشود. در چنین شرایطی بخش عمدهای از روایتگری و انتقال آن احساسگرایی مدنظر برانتلی به واسطه بازیگری به مخاطب داده میشود. اینجا همان جایی است که اثر دچار یک شکاف میشود. کافی است به تفاوت جنس بازی دو بازیگر دقت کنید. شکاف ابتدا از اختلاف سنی دو شخصیت است. اسماعیلکاشی باید پیرتر از خود بازی کند و گلستانی جوانتر از نقش خود و در اینجاست که بازی دو بازیگر ایجاد فاصله میکند. اسماعیلکاشی در نقش ری اضمحلال میانسالی را به خوبی نشان میدهد و قدرتمند ظاهر میشود. او حتی از اصل ماجرای نمایشنامه هم فراتر میرود و تصویر جدیدی ارائه میدهد؛ اما این مسئله درمورد گلستانی صادق نیست. او نمیتواند جوانتر از خودش باشد. او کماکان همان زنی است که هست. او زنی است در انتهای جوانیش، نه زنی که در نوجوانی از دست رفتهاش اسیر شده است.
زندینژاد برای رسیدن به فضاسازی متناسب دومین ترفندش را تغییر مکان نمایش ایجاد میکند. در متن هروئر مکان نمایش اتاقی است با میزهای کوناه و چند صندلی و البته سطلی مملو از زباله؛ اما مکان نمایش او یک توالت عمومی است. انتخاب چنین مکانی علاوه بر اینکه شوکآور است، استعارهای از وضعیت میان دو شخصیت است. وضعیتی که در آن دیگر نمیتوان رسیدنی در آن متصور بود و منتهای لذت بودن در کنار همش، زبالهپراکنی و شکسته شدن رفتارهاست. ری که خارج از متن تبدیل به یک موجود وسواسی و البته درگیر چندشهای ناشی از محیط شده است، ناگهان در گرمی حضور دختر همه چیز را کنار میگذارد و درآن فضای چندشآور با خواست او یکی میشود و در نهایت ترکش میکند. این یک جایگزین برای بخشی از نمایشنامه است که در آن ری متوجه میشود دیگر نمیتواند به یونا دل ببندد.
آخر آنچه زندینژاد روی صحنه برده است در گام نخست برآمده از یک ضرورت است و اتفاق افتادنش لازمه اجتماعی دارد. او به درک خوبی برای مناسبسازی اثر برای فضای عمومی ایران داشته است؛ اما ابزار لازم را نداشته است و به هر روی استخوانبندی اثر را خدشهدار کرده است. بخشی از این خدشه نیز در ترجمه بروز پیدا میکند که هنوز زبانش ثقیل است؛ اما باز به نظر ضربه اصلی به اثر در تفاوت بازی مرتضی اسماعیلکاشی و سهیلا گلستانی است که چندان با هم جور نمیشود.
یک نکته نهایی درباره نمایش مربوط به دکور اثر است که به نظر ایرادات معمارانه دارد. اینکه جایگاه پلکان، پنجرهها و موقعیت در چندان ممکن نیست.
انتهای پیام/