خواب مشوش چند زن
جهانی که قرار است زنانه تعبیر شود در «خواب زمستانی» به اختلال در ساختار و محتوا منجر میشود. نمایش مشوش و مخدوش است.
باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» - احسان زیورعالم
نمایش «خواب زمستانی» در ایام جشنواره تئاتر شهر رونمایی شد و بلافاصله در سالن کوچک تالار مولوی روی صحنه رفت. نمایشی از لیلی عاج که متنش را خود او نگاشته بود. نمایش در سه پرده روایت میشود که در آن ابتدا داستان سه خواهر نقل میشود که هر یک در تقابل با فقر انتخابی کرده است و عواقب انتخاب خود را میبینند.
پرده دوم داستان زنی نویسنده را روایت میکند که به اتهام قتلهایی ذهنی و شاید قتل واقعی مادرشوهرش در آستانه اعدام است و او در یک مونولوگ اعترافگونه جنون و فروپاشی ذهنی خود را در فضایی و همآلود بیان میکند.
پرده سوم نیز مونولوگی است از زبان زنی مرده شور که در واقع در حال شستن جنازه همان نویسنده است. مردهشور در فرصت مهیا شده برای او از آرزوهایش یا آنچه در روز بدان توجه میکند بیپرده سخن میگوید.
در مواجهه با اثر لیلی عاج همانند هر اثر دیگری دو مسیر برای مخاطب تیزبین گشوده میشود. یک محتوا و هجمه پیامهای اثر است و دیگری فرم و در اصل ساختاری است که بنیانهای نمایش بر پایه آن استوار شده است. اگر مسیر نخست را بپیماییم به یک سفره رنگین دست خواهیم یافت که قرار است به واسطه جمعیت قابل توجهی از هنرمندان زن، جهانی زنانه به ما عرضه کند. در این جهان زنانه، زن در تقابل با فقر، مرگ و خیال از زبان خود بهره میبرد تا منویات درونیش را عیان کند. این عیانسازی به ظاهر قرار است زنانه باشد؛ اما یکسان نیست. برحسب موقعیت روانی متغیر است. کسی میتواند با آگاهی از نزدیک بودن مرگ – بدون آنکه آن را لمس کند – هیستریک رفتار کند و کسی چنان به مرگ نزدیک است و آن را هر روز لمس میکند که میان اشک و خندههایش فاصله یک ثانیه است.
از همین روست که عمده بار نمایش بر عهده بازیگران است، به خصوص بازیگران پردههای دوم و سوم که قرار است مونولوگهای طویل مدت برای مخاطب اجرا کنند و در نتیجه عامل برجستهساز نمایش شوند. فارغ از اینکه مخاطب در بلبشوی مونولوگهای خاطرهگو – نه در راستای پیشبرد درام- داستان را گم خواهد کرد یا حتی سرنخهای لازم برای اپیزود دوم را از دست خواهد داد. عمده ایراد این مسئله فراموش شدن چیزی به نام داستان است. داستان نمایش چیست؟ داستان چیزی است که در پرده نخست پایهریزی میشود، تنها پردهای که بر حسب دیالوگ پیش میرود. در آنجا با داستان سرراستی روبهروییم. سه دختر در سه وضعیت متفاوت اما در شرایطی مشابه. هر سه خواهر از فقر رنج میبرند؛ اما یکی جسور است و اهل ریسک و دیگری در بند اخلاقیاتی پوسیده و ترسو، این وسط خواهری در میانه قرار میگیرد و بر حسب ضعف طرفین به سمتی میغلتد.
پرده نخست تنها پردهای است که مخاطب به واسطه دیالوگگویی و در نتیجه روایت داستان، متوجه سرگذشت شخصیتها میشود. مخاطب آنان را درک میکند و در شرایط جنایی که برایشان رخ داده است، انتظار ادامه یافتن داستان را میکشد. ناگهان پرده در نقصان به پایان میرسد. وارد پرده دومی میشویم که به ظاهر نقل نویسنده زندگی آن سه خواهر است. همه چیز از هم میپاشد. نمایش وحدت رویه خود را به یک تغییر ناگهانی در هم میشکند. این در هم شکستن حتی در آثار ساختارشکن تاریخ درام نیز بیسابقه است. بدون هیچ دلیلی وارد یک فضای مونولوگی میشویم که حتی کارکرد دراماتیک هم ندارد. بهانهای برای مونولوگ بودن هم ندارد. از یک فضای رئالیستی، ناگهان در جهان اکسپرسیونیستی به سر میبرید. به نظر میرسد قرار است جهان ذهنی شخصیت در قالب یک فضاسازی به مخاطب عرضه شود، بدون آنکه بدانیم شخصیت کیست. او در نهایت در میان مملو کلمات و اطوارهایش به ما میفهماند که چه کرد و که بوده است، بدون آنکه کمکی به داستانسرایی پرده اول کند.
رویه با تغییر دیگر روبهرو میشویم. وارد مردهشورخانه میشویم و دوباره جهان برای مخاطب به رئالیسم بازمیگردد. باز مونولوگ و این بار حتی بهانه کوچک پرده دوم را هم ندارد. اگر در پرده دوم مونولوگ بوی اعتراف میدهد، پرده سوم بوی هیچ چیزی نمیدهد. زنی در حین کار ناگهان مشغول حرف زدن میشود و معلوم نیست برای چه کسی حرف میزند و اصلاً دخلش به داستان ابتدایی چیست. او صرفاً کسی است که مردهها را میشوید، چه مرده پرده اول و چه پرده دوم.
در اینجا به ابتدای این یادداشت میرسیم، اینکه مخاطب دو مسیر را برای درک اثر دنبال میکند و از قضا این دو مسیر بسیار در هم تنیده شده است. این تنیدگی چندان به نفع نمایش نیست. نمایشی که محصول آمیختگی هزاران ایده زنانه و البته نمایشهای سالهای اخیر است. نمایشی که هیچ وحدت رویهای را دنبال نمیکند و این فقدان وحدت ساختارش را از هم میپاشد؛ کما اینکه به واسطه دغدغههای اجتماعیش میتواند بخشی از مخاطب تئاتر را با خود همراه کند، نه عمده مردم این شهر را.
انتهای پیام/