از موفقیت برادران جلیلوند تا کارگردانی که به فمینیسم وابستگی ندارد
بازی نوید محمدزاده چشمگیر است و از نقاط برجستۀ فیلم به شمار میرود. بازیهای امیر آقایی و هدیه تهرانی نیز خوب و تماشایی است، مخصوصاً لحظات سکوت آنها.
خبرگزاری تسنیم- امیر اهوارکی
بهترین فیلم نمایشیافته در روز پنجم جشنواره در برج میلاد، ساختۀ وحید جلیلوند بود که برادر او علی، تهیه کنندگی آن را بر عهده دارد. این فیلم، قصهای زیبا از پزشکی را تعریف میکند که به جای عافیتطلبی، خود را در بلا میاندازد و قهرمان میشود. در این روز، فیلمهای ذیل در سالن نمایشهای برج میلاد نمایش یافتند:
یک پزشک قانونی
بدون تاریخ، بدون امضاء/ وحید جلیلوند
خلاصه داستان: یک پزشک متخصص در پزشکی قانونی به نام کاوه نریمان (امیر آقایی) ، مشکوک میشود که آیا باعث مرگ کسی شده است؟
فیلم دوم برادران جلیلوند، بهتر از چهارشنبه 19 اردیبهشت (1393) از کار درآمده است. مزیت این فیلم جنایی، آن است که دو نقطۀ عطف دارد. وقتی قصه از موضوع اول عبور میکند با پیچ دوم مواجه میشویم که از اولی مهمتر است. اتفاق نخست، در دقیقۀ 16 رخ میدهد. در میانۀ فیلم اما، ریتم کاهش مییابد و حتی ممکن است حوصلۀ تماشاگر سر برود. در ثلث پایانی، موضوع دوم مطرح میشود که در جای خود، تماشایی و قابل تأمل است.
جناب کارگردان که فیلمنامه را با همراهی علی زرنگار نوشته است فرصت یافته تا باز هم به دردهای طبقۀ مستضعف بپردازد، بدون آنکه آنها را تحقیر کند. همین کرامت، در فیلم قبلی جناب کارگردان نیز به چشم میخورد. زیبایی نظرگاه او در این است که نهتنها مستضعفان را از منظر مرفهان بیدرد نمینگرد بلکه آنها را مانند الگو و امام میبیند؛ چنانکه در آن آیۀ معروف آمده است که «خداوند اراده کرده تا مستضعفان زمین را، امام مردم کند» (قصص/ 5). البته تأویل آیه، در حضرت بقیه الله(عج) به ظهور خواهد رسید. اما این آیۀ شریفه، به حضرت ایشان اختصاص ندارد و میتواند تعمیم یابد.
بازی نوید محمدزاده چشمگیر است و از نقاط برجستۀ فیلم به شمار میرود. بازیهای امیر آقایی و هدیه تهرانی نیز خوب و تماشایی است، مخصوصاً لحظات سکوت آنها. آرامگاه بهشت زهرا در فیلم، از منظر تازهای معرفی و تصویر شده است؛ تلقین میت، سکانس نبش قبر و خیره شدن کاوه به حفرۀ قبر. پایان فیلم، بسیار خوب است. هرچند که میدیدم برخیها ظاهراً متوجه مقصود فیلمساز نشده و از «پایان باز» صحبت میکردند.
برایم سؤال بود که چرا در دو فیلم جناب جلیلوند از یک شغل واحد استفاده شده است. نیکی کریمی در آن فیلم به پاک کردن قطعات مرغ در یک سوله اشتغال داشت و همین شغل در اینجا نیز، به یک شغل اساسی در ساختار فیلم تبدیل شده است. جناب کارگردان در کنفرانس مطبوعاتی در پاسخ به سؤال اینجانب، توضیح داد که میخواهد با این کار، مردم را تشویق کند تا از گوشت سفید هورمونی استفاده نکنند.
یک ضعف فیلمنامه میتواند این باشد که جناب فیلمساز، همسر دکتر نریمان یعنی سایه (هدیه تهرانی) را با خود او همکار کرده است. اگر سایه با شوهرش همکار نبود و جسد را کالبدشکافی نمیکرد فیلم نمیتوانست اینطور پیش برود. به عبارت دیگر، اگر فیلم میخواهد تأثیرگذار باشد (که به نظر میرسد جناب فیلمساز چنین قصدی داشته) پس باید از موارد خاص پرهیز کند. مخصوصاً که جناب فیلمساز در سالن مطبوعات توضیح داد که مقصود از انتخاب این نام برای فیلمش آن بوده تا بگوید این اتفاق برای هر کسی ممکن است رخ بدهد.
ناپختگی
ماه گرفتگی/ سید مسعود اطیابی
خلاصه داستان: در تیر ماه 1388 یکی از دانشجویان به نام هادی رفیعی مفقود میشود و اطرافیان، در جستوجوی او هستند.
فیلم در حاشیۀ وقایع و اعتراضات خیابانی سال 1388 روایت میشود. فیلمنامه را آقای مهدی آذرپندار نوشته که از اهالی مطبوعات و رسانه به شمار میرود و این، نخستین فیلمنامۀ اوست. سید مسعود اطیابی پیشتر فیلمهای طنزی همچون خروس جنگی (1387) و اخلاقتو خوب کن (1389) ساخته و ماهگرفتگی، هفتمین فیلم او به شمار میرود؛ فیلمی از محصولات انجمن سینماییِ انقلاب و دفاع مقدس.
کم بودن خمیر مایۀ قصه، باعث کند شدن ریتم فیلم شده است. در حالی که چنین موضوعی، به ریتم تند نیاز دارد. اگر این فیلمنامه در قالب یک فیلم کوتاه یا نیمهبلند ساخته میشد موفقتر بود. چه اصراری هست که بضاعت اندک فیلمنامه صرف یک فیلم سینمایی شود؟!
جعفر (کامبیز دیرباز) عموی هادی، که یکی از مأموران امنیتی است، پسری دارد که از قضا دستگیر شده و او در زندان اوین به ملاقاتش میرود. ملاقات آن دو، یکی از سکانسهای مهم اما تلفشدۀ فیلم است. دیالوگها به سبک خطابه نوشته شدهاند که باعث تصنعی شدن فیلم شده است. جعفر به پسرش 20 سالهاش خبر میدهد که در زمان انقلاب همسن او بوده است. اگر اینطور است پس چرا جناب دیرباز برای این نقش انتخاب شده؟! او حداقل بیست سال از نقش مورد نظر کوچکتر است.
تنها بازی قابل اعتنا در فیلم را شهرام عبدلی ارائه کرده است. هرچند که او نیز به دلیل لاغر بودن نقش و قصه، ناچار شده به تکرار خود بپردازد و مرتباً به دیگران توضیح دهد که چرا زخمی شده و چه بلایی بر سرش آمده است. آیا بهتر نبود که دوستان همانند خانم آبیار با موضوعات دیگر، سینما را بیاموزند و تجربه کسب کنند و سپس به انقلاب و جنگ بپردازند؟!
قهرمان حلبی
انزوا/ مرتضیعلی عباسمیرزایی
خلاصه داستان: بعد از تصادف و مرگ زهره (لعیا عباسمیرزایی)، شوهرش پرویز (امیرعلی دانایی) بعد از پنج سال از زندان مرخصی میگیرد تا همسرش را دفن و کفیلی برای بچههایش معین کند.
نخستین ساختۀ عباسمیرزایی، فیلم آزاردهندهای از کار درآمده است. موسیقی گوشآزار و مخصوصاً تقطیع فراوان فیلم، از علل این ماجرا هستند. فیلم انزوا، تقلید ناشیانهای است از سینمای مسعود کیمیایی. اگر آن سینما، قهرمان داشت در اینجا حتی قهرمان نیز به چشم نمیخورد. هرچند که سعی شده تا پرویز، قهرمان جلوه کند که آن نیز از حد چند دیالوگ فراتر نمیرود و ما ابداً چهرهای قهرمانگونه از او نمیبینیم. مضافاً که قهرمان برای جلب رضایت دشمن خلافکارش، به او عجز و التماس نمیکند. ما فقط چیزهایی را در خصوص پرویز از طریق دیالوگهای علی زال (سیامک صفری) میفهمیم که او یک اندیشمند پرمطالعه و البته آپاراتچی سینمای او بوده است که به سبب جرح، به هفت سال زندان محکوم شده است. آیا اینها کافی است تا ما او را باور کنیم؟! مضافاً که چنین نقشی، به بازیگری نیاز دارد که حداقل ده سال بزرگتر از سیامک صفری باشد و نه ده سال کوچکتر! مخصوصاً که علی زال در یکی از دیالوگها، اشاره میکند که پرویز همچون معلم و مربی برای او بوده است. لذا فارغ از ایرادهای تدوین و موسیقی که خواسته فرم جدیدی را خلق کند که البته موفق نیست کارگردان در انتخاب بازیگر نیز دچار اشتباهات فاحش شده است که باورپذیری قصه را تضعیف کرده است.
پرویز به افراد مختلف مراجعه میکند تا دو فرزند خردسالش را بسپارد و به زندان بازگردد. حتی از رفتن به نزد عموی خود (جمشید هاشمپور) که در آسایشگاه سالمندان اقامت دارد، دریغ نمیکند. درست در زمانی که از همهکس ناامید شده ناگهان گوهر (اندیشه فولادوند) همچون فرشتهای نازل میشود و با ثروت و علاقۀ خود به بچهها همهچیز ر احل میکند. ما میفهمیم که او از قبل به پرویز علاقه داشته و حتی محتمل است که آنها با هم ازدواج کنند. حال سؤال این است که چرا پرویز از همان ابتدا به نزد گوهر نرفت؟ مخصوصاً که از همان اول فیلم، بارها نام گوهر از سوی بچهها و دیگران مطرح شد که خبر میداند او به خانوادۀ پرویز کمک میکرده است.
گذشته از اینها، موضوع فیلمنامه که احمد رفیعزاده و جناب کارگردان مشترکاً نوشتهاند تکراری و مستعمل است. از این نوع فیلمها، بسیار ساخته شده تا مثلاً بگویند که مردم چطور یک زن پاکدامن را بدنام کردند. مانند فیلم به آهستگی (1384) از مازیار میری. اما اصلاً به این چیزها نیاز نیست. زیرا مدافع و وکیل زنان پاکدامن، خود خداوند متعال است. به عبارت دیگر، حق تعالی اصلاً نمیگذارد تا چنین شایعاتی در خصوص زنان نجیب و شریف شایع شود. این موضوع، از معارف دین ما است.
دایگی
مادری/ رقیه توکلی
خلاصه داستان: تصویری از زندگی دو خواهر که در یزد زندگی میکنند. نوا (نازنین بیاتی) مظهر عشق است و گلنار (هانیه توسلی) نماد نفرت.
متأسفانه کفریات فمینیسم آنقدر شایع شده که هر فیلمساز زنی که به ظهور میرسد اولین دغدغۀ راقم در شناخت او و فیلمش، این است که آیا او به عقاید مجعول فمینیسم وابستگی دارد یا نه. و باید خدا را شکر کرد که این فیلم و کارگردان، فمینیست نیستند. چنانکه فیلمهای سه بانوی فیلمساز اول که تا امروز فیلمهایشان را دیدیم نبودند؛ بهنوش صادقی، مریم دوستی، منیر قیدی. و الحمدلله که خانمها نگار آذربایجانی و آیدا پناهنده نیز امتحان خود را پس دادهاند.
فیلم مادری، یک فیلم نزدیک به متوسط است که میتوان با اندکی صبوری آن را تماشا کرد. یکی از محاسن فیلم، آن است که جغرافیا دارد. کارگردان یزدی این فیلم، با شناخت خوب از شهر زیبای خود، قصهاش را در آن محیط تعریف میکند. اما ای کاش میتوانست از بازیگران بومی استفاده برده قصهای نیز متعلق به آن محیط روایت کند. چنانکه بازیگر 10 سالۀ نقش سجاد با حضور اندک خود لذت وافری به مخاطب داد و تماشاگران را خرسند کرد. بنده علاقۀ فراوانی به یزد دارم و میدانم که مصائبی که در این فیلم میبینیم در آنجا وجود ندارد. نرخ طلاق در شهر یزد فقط پنج درصد است که در میان 31 استان کشور، کمترین است. حتی یزدیهای مقیم تهران نیز یک قومیت به هم پیوسته هستند که با اصالتهای خانوادگی و سختکوشی خود زندگی میکنند. لهذا بنده نه میتوانم عشق نوا را باور کنم و نه نفرت و چموشی گلنار را. هرچند که نقش سعید (هومن سیدی) در فیلم، بسیار خوب و باورپذیر درآمده است؛ مردان سختکوشی که همهچیز برای زندگیشان مهیا میکنند اما همسرشان از زندگی رضایت ندارد و خانه را ترک میکند.
ایراد دیگر فیلم در خصوص پایان باز آن است. کارگردان با اینکه زمینه را برای ازدواج سعید و نوا چیده است اما از اینکه چنین نقطهای در فیلمش بگذارد و مخاطب را به قطعیت برساند ابا دارد. میدانیم که نگار دختر خردسال گلنار و سعید، هم به پدرش وابسته است و هم به نوا.
در انتها میخواهم به سؤال و جوابی که میان راقم و خانم کارگردان در کنفرانس مطبوعاتی رخ داد اشاره کنم. بنده یادآوری کردم که فریدون جیرانی در سال 1390 فیلمی ساخت به نام «من مادر هستم» که در آن اصلاًَ از «مادری» خبری نبود. مادر فیلم شما نیز، فقط گلنار است. او نیز متأسفانه برای بچهاش مادری نمیکند. پس چرا این نام را برای فیلمتان انتخاب کردهاید؟ خانم توکلی پاسخ داد که گلنار در بچگی برای خواهرش مادری میکرده، خاله خانم (مریم بوبانی) نیز چون بچه نداشته برای این دو خواهر مادری کرده که تا الان نیز ادامه دارد، اکنون نیز نوا برای خواهرزادهاش مادری میکند. پاسخ دادم اینها که شما میفرمایید، نامش دایگی است و نه مادری!
انتهای پیام/