توپ پلاستیکی مثل فشنگ شیشه مینی بوس را پوکاند!

چند روز بعد کتاب ۱۲۰ صفحه ای رویای صعود توسط یکی از دوستان به دستم رسید. طرح جلد ساده اما جذابی داشت. تصویر آسمان با ترکیب ابر و پرنده و عنوانی که سعی داشت بخشی از محتوا را منتقل کند.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم،اواخر دی ماه خبر رونمایی از کتاب «رویای صعود» توسط نشر 27 بعثت در رسانه ها منتشر شد. بعد از پیگیری خبر متوجه شدم که این کتاب دربارۀ زندگی محمد مولایی یکی از دوستان شهید ماست که چند سال پیش در حین تمرین های نظامی به شهادت رسید.

 

   چند روز بعد کتاب 120 صفحه ای رویای صعود توسط یکی از دوستان به دستم رسید. طرح جلد ساده اما جذابی داشت. تصویر آسمان با ترکیب ابر و پرنده و عنوانی که سعی داشت بخشی از محتوا را منتقل کند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که خاطرات تلخ سال 89 مثل چاقو در مغزم فرو رفت. در یک روز زمستانی خبر باز نشدن چتر محمد در تمرین و شهادتش به گوش ما رسید. بگذریم! کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم.

   نویسندۀ کتاب آقای علیرضا محمدی سعی کرده تا ضمن نزدیک شدن به شخصیت این پاسدار جوان با توجه به سوژه های جانبی نظیر پدر و مادر و محل زندگی حاصل کار خود را پربارتر کند. محمدی با فضاپردازی رنگ قلمش را داستانی کرده تا کشش مطالب بیشتر شود که در این مسیر تا حدود زیادی موفق عمل کرده است. آنچه مخاطب می خواند در حقیقت دریافت و پرداخت نویسنده از مصاحبه هاست. صفحه آرایی کتاب با صفحه های سفید و عکس آسمان قبل از هر بخش این حس را به خواننده القا می کند که ناشر تلاش کرده تا صفحات آن بیشتر شود. متن چاپی کتاب هم نیاز به ویرایش مجدد دارد.

   رویای صعود با تصاویر شهید مولایی تمام می شود. به نظر می رسد که این «سرگذشتنامۀ دیگر نوشت» با جمله بندی های ادبی و فضاپردازی علیرضا محمدی توانسته محمد مولایی را به خواننده بشناساند. هر چند از کنار ضعف های ساختاری آن نمی شود به سادگی عبور کرد.

در بخشی از کتاب می خوانیم: بعد از ظهر یک روز خلوت بود که دو پاره آجر، تیر دروازۀ گل کوچک شدند و چند نوجوان پر انرژی یارکشی کردند. بازی تازه گرم گرفته بود که محمد هر چه زور داشت به پای راستش قرض داد و چنان شوتی زد که توپ پلاستیکی مثل فشنگ رها شد و شیشۀ مینی بوس پارک کرده ای را پوکاند! خرده شیشه ها با سر و صدا به اطراف پخش شدند. به چشم بر هم زدنی زمین فوتبال خالی از بازیکن شد. همه فرار کردند، جز خود محمد که ایستاد و اسم و شمارۀ منزلشان را روی برگه ای نوشت و داخل مینی بوس انداخت. علی نازی با هیجان گفت «زده به سرت ممد! اینطوری که صاحبش می فهمه کار تو بوده. شر میشه ها!» و جواب شنید «خب منم می خوام بفهمه. حروم و حلال یعنی همین»
 

محمد سیزده سال داشت. اما حس مردانۀ نگاهش او را پخته تر نشان می داد.

*حمید بناء

منبع:مشرق

انتهای پیام/

خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.

بازگشت به صفحه سایر رسانه ها