۱۸ روز تمام جزو آمار شهدا بودم!
از سری گفتوگوهایی که با بازماندگان گروه دستمال سرخها انجام دادیم، این بار به سراغ علیرضا شجاع داوودی رفتیم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، از سری گفتوگوهایی که با بازماندگان گروه دستمال سرخها انجام دادیم، این بار به سراغ علیرضا شجاع داوودی رفتیم. یکی دیگر از یاران اصغر وصالی که در ماجرای محاصره پاوه به سختی مجروح شد و بعد از آن نیز بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت. «شجاع» لقبی بود که خود اصغر وصالی به این رزمنده دستمال سرخ داد.
شجاع داوودی که اکنون 62 سال دارد، در یک عصر سرد زمستانی از کوله بار خاطراتش از مبارزات انقلابی گرفته تا حضور در کردستان و جبهههای دفاع مقدس را با خود آورده بود تا گوشههایی از آن را تقدیم حضورتان کنیم. با ما در گفتوگو با رزمندهای که سال 61 به مدت 18 روز جزو آمار شهدا قرار گرفت همراه باشید.
شما از نسل اول جوانهای انقلابی هستید که غالبا خیلی زود وارد بحث جهاد و مبارزه میشدند، به نظر شما چه ریشههایی باعث تربیت چنین نسلی میشد؟
اغلب بچههای نسل اول انقلاب در خانوادههای اصیل و مذهبی تربیت میشدند. خود من که متولد سال 33 در تهران هستم در یک خانواده کاملاً مذهبی رشد کردم. خانهما در خیابان نواب رو بهروی چهارراه عباسی بود. در واقع نزدیک امامزاده معصوم و امامزاده حسن(ع) بودیم. یک محیط مذهبی داشتیم و از همه مهمتر خدابیامرز مادرم بتول فراهانی خیلی دوست داشت من آخوند شوم. از همان طفولیت با چادرش برایم عمامه درست میکرد، روی یک صندلی مینشاندم و میگفت: فرض کن شاه جلویت نشسته و میخواهی به خاطر وضع بیحجابی و مخالفتهایی که با دین انجام میگیرد با او مخالفت کنی. چه میگویی؟ من هم خیلی جدی میگفتم: آقای شاه شما نباید فلان کار را کنی و این کار غلط است و مرگ بر شاه و از این جور حرفها. تشویقهای مادرم و حمایتهایش باعث شد از 9 سالگی در کنار درس و تحصیل، دروس حوزوی را دنبال کنم. یادم است در ایام محرم بچههای کوچه را جمع میکردم و برایشان روضه میخواندم و لابهلایش از حکومت شاه انتقاد میکردم. من پایههای دروس حوزوی را در مسجد و مدرسه حجت تحت نظر آقای محقق گذراندم. آنجا با آقای عبدالرضا حجازی بودم. ایشان با برادرش عبدالرسول از منبریهای بنام و شناخته شده بودند. روزها دروس حوزوی میخواندیم و شبها هم به مدرسه میرفتیم. از سوم ابتدایی طلبه بودم تا سوم دبیرستان که ملبس شدم.
پس قاعدتاً طبق آرزو و خواسته مادرتان، خیلی زود هم منبری شدید؟
بله همین طور هم شد. اساتیدم میگفتند درست را ادامه بده، پای منبر نرو. اما من میگفتم جایی که دشمنی اسلام برقرار است صرف درس خواندن جایز نیست. در مسجد صاحب الزمان(عج) واقع در چهارراه عباسی یا در هیئات مختلف سخنرانی میکردم. حتی به شهرستانها میرفتم و با اسم مستعار آقای مجتهدی بیشتر برای جوانها منبر میگذاشتم. سخنرانی هایم جنبه سیاسی داشت. بیگدار به آب میزدم و بین مباحث مختلف اعتقادی، احکام و. . . یکدفعه میزدم به خط سیاسی و مثلاً میگفتم امام خمینی فلان حرف را زده است. البته آن موقع ایشان را «آقای خمینی» خطاب میکردیم. در شهرستانها عمداً خودم را تابلو میکردم تا ساواک حواسش پرت شود و نداند محل اصلی اقامتم کجاست. همان زمانها شاگرد فرش فروشی بودم تا امرار معاش کنم.
دستگیر هم شدید؟
چند بار تا مرز دستگیری رفتم، اما توانستم فرار کنم. خیلی وقتها پیش میآمد عمامهام را روی سرم میکشیدم تا شناسایی نشوم. جوان بودم و سر نترسی داشتم. حتی وقتی مخبرهای ساواک را میشناختم میگفتم بروید بگویید فلانی از شاه این حرف را زده است. کفرشان درمی آمد که یک روحانی کم سن و سال با این شجاعت مقابلشان میایستد.
بعد از انقلاب چطور عضو سپاه شدید؟
ما هیئتی داشتیم به نام فاطمیه بین الطلوعین که آنجا در محضر حاج آقا مجد، آقای علمالهدی و آقای قاسم شیخ الاسلامی تلمذ میکردیم. اتفاقا همینها هم باعث شدند منبری بار بیاییم. آقای مجد بعد از انقلاب به من و سه نفر دیگر از بچههای محله که مبارزات انقلابی داشتند معرفینامه داد تا پیش ابوشریف در پادگان امام علی(ع) برویم. موضوع برمیگردد به قبل از تشکیل رسمی سپاه. به نظرم 23 بهمن ماه 1357 بود که معرفینامه از آقای مجد گرفتیم. در پادگان امام علی یکسری آموزشهایی برپا بود و کمی بعد هم که در دوم اردیبهشت ماه 1358 سپاه رسماً تشکیل شد، ما هم به عضویت آن درآمدیم. بعد رفتیم مقر خلیج که در خیابان پاسداران قرار داشت. هسته اولیه گروه دستمال سرخها در همین مقر خلیج پایهگذاری شد. البته آن موقع اسم ما دستمال سرخ نبود. بعد که به کرمانشاه رفتیم، آنجا در اردوگاه خضر زنده بچهها یکسری دستمالهای مربوط به پیشاهنگهای قبل از انقلاب را پیدا کردند و قرار شد به نشانه تبعیت از خون سیدالشهدا و یاران شهیدمان، این دستمالها را دور گردنمان ببندیم. مدتی بعد گروه تحت فرماندهی اصغر وصالی به گروه دستمال سرخها معروف شد.
دوستانی که گفتید همراه شما به سپاه آمدند، آنها هم دستمال سرخ بودند؟
بله همگی عضو دستمال سرخها شدیم. هر سه آنها هم شهید شدند. احمد انصاری مثل خودم روحانی بود. یک جوان شوخ طبعی بود که بدون بیادبی و حرف نامربوط زدن، حرفهایش همه را میخنداند. مسعود نعیمی هم که دانشجوی ترم چهارم رشته کامپیوتر دانشگاه شهید بهشتی (ملی سابق) بود. احمد و مسعود هر دو در پاوه به شهادت رسیدند. نفر سوم هم جهانگیر جعفرزاده بود که ایشان در ستونکشی سقز به بانه و سردشت در گردنه خان به شهادت رسید.
خود شما چه تعبیری از گروه دستمال سرخها دارید؟
آنها چکیده نیروهای زبده سپاه در اول انقلاب بودند. حضور در این گروه یک جور افتخار محسوب میشد. ضد انقلاب بین خودشان اینطور ما را تفسیر میکردند که هر دستمال سرخ لشکری را حریف است. بچههای گروه در عین اینکه نیروهای رزمی به تمام معنا بودند، همگی سر به زیر و آرام بودند و تقید مذهبی شان مثال زدنی بود. اگر یکی از آنها ساعت سه صبح برای نماز شب بیدار میشد، طبق خواست دیگر همرزمانش همه را برای نماز شب بیدار میکرد. در تمام دفاع مقدس ترکیبی مثل بچههای دستمال سرخ را سخت میشد پیدا کرد.
چه زمانی به کردستانات رفتید؟
ما چهارم رمضان سال 58 به کرمانشاه پرواز کردیم. سه روزی در اردوگاه خضر زنده بودیم و بعد سنندج رفتیم و چند تانک و نفربر ارتش را به طرف مریوان اسکورت کردیم. یکی از راننده کامیونهایی که تانک رویش سوار بود، در جاده نگه داشت و سعی کرد مردم را تهییج کند. میگفت اینها آمدهاند برای برادرکشی. اصغر وصالی رفت و با قاطعیت طرف را جمع و جور کرد. بعد تعدادی از نفراتی که گول حرفهای راننده را خورده بودند و جلوی ستون دراز کشیده بودند را به بیرون جاده بردیم و حرکت کردیم. هدف ما مریوان بود که چند پاسدار را در آن سر بریده بودند. آنجا که امنیت تأمین شد بحث پاوه پیش آمد.
گویا خود شما هم در ماجرای پاوه مجروح شدید، در پاوه چه گذشت؟
ما 14 الی 15 دستمال سرخ بودیم که حول و حوش 15 رمضان سال 58 همراه اصغر وصالی به پاوه هلی برن شدیم. البته بعدها رزمندههای دیگری به ما پیوستند. پاوه اوایلش درگیری نبود. حتی احیای شب 19 رمضان را در پشت بام ساختمان سپاه برگزار کردیم. بخشی از ادعیهها را من که روحانی بودم میخواندم. اصغر وصالی به شوخی میگفت ساواک نتوانست دست من را چند دقیقه بالا نگه دارد، اما شجاع یک ساعت تمام دست ما را روی سرمان گذاشته بود. منظورش مراسم قرآن گرفتن بود. به هرحال کم کم ضد انقلاب شلوغ کردند و مجبور شدیم برای دفع شر آنها به مناطق خارج از شهر مثل قوری قلعه برویم. یک شب در همان قوری قلعه کمین کردیم. اصغر وصالی طوری شلیک کرد که لوله اسلحه طرف منفجر شد. من هم خود مهاجم را زدم. همان جا اصغر گفت: «داوودی» را از فامیلت کنار بگذار. تو دیگر «شجاع» هستی. اوضاع در پاوه رفته رفته وخیم میشد. شب بیستویکم ماه رمضان جلوتر از بیمارستان که تقریباً در حومه شهر قرار داشت، رفته بودیم تا مانع ورود ضد انقلاب به شهر شویم. بچهها در یک بلندی موضع گرفته بودند. شهید وصالی گفت داوطلب میخواهم پایین برود و ما را از آمدن ضد انقلاب مطلع کند. من و مرتضی راجعونی رفتیم. ضد انقلاب که آمدند درگیری سختی بین ما صورت گرفت تا جایی که گلولههایمان تمام شد. برگشتیم بالای بلندی پیش سایر بچهها. ضد انقلاب میخواستند خودشان را به سنگر ما برسانند. در همین حین یک گلوله که پیشانیام را هدف گرفته بود به خواست خدا تنها خراشی به سرم وارد کرد و به گوش راستم خورد. طوری که آن را آویزان کرد. اصغر پرسید شجاع چه شد؟ گفتم گلوله زدند به مخم. بعدها در بیمارستان ملاقاتم آمده بود. میخندید و میگفت: «شجاع وقتی مجروح هم هست ما را میخنداند. میپرسم گلوله کجایت خورد؟ میگوید خورد به مخم! آخه مرد حسابی اگه به مخت میخورد که مرده بودی.»
تا چه زمانی در پاوه ماندید؟
بعد از مجروحیت، اصغر از من خواست خودم را به بیمارستان پاوه برسانم. رفتم پایین اما با چه بدبختیای بلندیها را به زحمت با پای نیمه جانم بالا میرفتم و سرپایینیها را غلت میخوردم تا پایین. بعد بلندی دیگر و باز سرپایینی و باز غلت خوردن. در بیمارستان دکتری که روز بعد ضد انقلاب شهیدش کردند به من گفت برادر وسیله بیهوشی نداریم میتوانی تحمل کنی؟ گفتم بله و گوشم را جلوی چشمان خودم دوخت. تا روز 23 ماه رمضان در پاوه بودم و بعد با هلیکوپتر به پشت جبهه منتقل شدم. خود اصغر وصالی من را تا پله هلیکوپتر رساند. بعد دیگر کسی نبود من را در کابین بگذارد. بالگرد کمی که اوج گرفت کمک خلبان آمد در را ببندد، دید من آنجا آویزان هستم. بنده خدا از تعجب چشمهایش گرد شده بود. خلاصه من را به بیمارستان شهید چمران منتقل کردند. یک روز از روزنامه انقلاب اسلامی آمدند عکسم را کنار مادرم انداختند. سرمان را به هم تکیه داده بودیم. این عکس که در روزنامه منتشر شد، خیلی از مردم به ملاقاتم آمدند و کلی میوه و کمپوت و از این چیزها در اتاقم جمع شده بود.
بعد از مجروحیت باز با دستمال سرخها بودید؟
خیر به خاطر مجروحیتم تا مدتی در پادگان ولیعصر(عج) بودم. بعد از شهادت اصغر وصالی در گیلانغرب، در سرپل ذهاب مسئولیت گرفتم. بعدها هم در جبهههای جنگ بودم و حتی یک بار به شهادت رسیدم.
ماجرای شهادت شما بحث جالبی دارد که برخی از همرزمانتان این طرف و آن طرف یادی از آن کردهاند. ماجرا چه بود؟
شهادت من در فکه رخ داد. مقارن با عملیات بیتالمقدس بود. آن زمان در تیپ المهدی به فرماندهی حاج علی فضلی، من فرمانده گردان 916 بودم. در رمل چهار فکه شرایط طوری رقم خورده بود که پیشرویها به کندی صورت میگرفت. سردار فضلی از من خواست گردانم را بردارم و برای ضربه زدن به دشمن حرکت کنم. 22 کیلومتر پیاده رفتن در رمل مثل کاهگل لگد کردن است. با هر قدم به نفس نفس میافتادیم. با وجودی که شب حرکت کردیم، ولی سختی عبور از رمل و نفس زدنها باعث شده بود گلویمان خشک شود. با هر سختی که بود شب رفتیم و ضربه زدیم و تعداد زیادی اسیر گرفتیم اما صبح که میخواستیم برگردیم زیر تیر دشمن و در هوای گرم و بین رملهای شل، کار واقعا سختی در پیش داشتیم طوری که بچهها همه از پا افتاده بودند. همین حین دیدیم یک خودروی نظامی عراقی پر از نظامیان دشمن در حرکت است. حتی از درهای خودرو عراقی آویزان شده بود. از بچهها خواستم او را بزنند، ولی کسی توان نداشت. به ناچار خودم یک آرپی جی برداشتم و زدم و خودروی عراقی منهدم شد. همین حین یک موشک تاو از کنارم رد شد و پشت سرم خورد. با موج انفجارش به هوا پرتاب شدم. معاون گردان آمد بالای سرم. گفتم به من دست نزن. برو بگو شجاع شهید شد. بعد شنیدم که یکی گفت موقعیت شما کجاست شجاع؟ من لبخندی زدم و به کما رفتم. 17 الی 18 روز در کما بودم. حتی دیدم که روحم دارد از تنم جدا میشود. خدا بیامرز اصغر وصالی را دیدم که طبق عادت داشت با سبیلش بازی میکرد. برگشت گفت: شجاع چرا نیامدی پیش ما؟ آنجا بود که فهمیدم هنوز شهید نشدهام. من را به سردخانه دزفول انتقال داده بودند. قبلاً آنجا جنازه تحویل گرفته بودم. اجساد در سردخانهاش مثل فریزر یخ میزدند. من را که به تهران منتقل کرده بودند، به نظرم یخم آب شده بود که متوجه اطراف شدم. دیدم مردی با لباس سفید پزشکان بالای سرم آمد و گفت شهید است منتقلش کنید. هر چه زور زدم بگویم هنوز زندهام نتوانستم. مرد سفیدپوش که رفت، دیگری آمد تا پلاکم را ثبت کند. انگار کم سواد بود که سعی داشت حروف و اعداد انگلیسی پلاک را نقاشی کند. زل میزد به من و بعد شکلی را روی تخته و برگههایش میکشید. من توانستم به زحمت چشمم را تکانی بدهم. تا تکان دادم جا خورد و دهانش باز ماند. مستقیم زل زد به چشم هایم. پیش خودم گفتم شاید خوب متوجه نشده است. برای بار دوم خیلی راحتتر چشمهایم را تکان دادم. بینوا از ترس لال شده بود. تِتِه پتهای کرد و ناگهان فریاد زد: «شهید زنده است. شهید زنده است.» با فریاد او دیگران متوجه من شدند. همان آقای دکتری که چند لحظه قبل بالای سرم بود، برگشت و معاینهای کرد و گفت بله زنده است. بعد سرم و آمپول و این چیزها زدند و به بیمارستان سینا انتقالم دادند.
پس دیگر خودتان مطمئن شده بودید که زندهاید؟
راستش نه خیلی. در بیمارستان سینا اتفاق جالبی افتاد. آنجا دوباره به هوش آمدم و دیدم یک خانم قد بلند دارد توی گوشم میزند. بنده خدا پرستار بود و میخواست سطح هوشیاریام را بالا بیاورد. به هرحال کمی بعد خانواده خبردار شدند و به ملاقاتم آمدند.
بعد از آن باز هم به جبهه رفتید؟
شاید برایتان عجیب باشد که در تداوم همان عملیات بیتالمقدس و در مراحل بعدیاش باز به جبهه برگشتم. خدابیامرز مادرم که یکبار خبر شهادت من را تحمل کرده بود، جلوی در ایستاد و گفت نمیگذارم بروی. میگفت یعنی تو با این وضعیتت باز میخواهی به جبهه بروی. هرکسی حال و روز مادرم را میدید به حالش گریه میکرد. (با گریه ادامه میدهد) اما آن موقع ما وظیفه خودمان را حضور در جبههها میدانستیم. بنابراین هرچه مادرم اصرار کرد، نپذیرفتم و رفتم. همین الان هم اگر بگویند جنگ شده و تکلیف است که شما هم بروید، باز هم میروم. من شاهد شهادت بسیاری از همرزمانم بودم. دوستی داشتم به نام قاسم جوانمرد که خیلی جوان رشید و خوش هیکلی بود. ورزشکار بود و بدن بسیار ورزیدهای داشت. جلوی چشمانم ترکشی آمد و او را از کمر به دونیم کرد. این طور جوانها شهید شدند و چه زحماتی کشیده شد تا این مملکت به امنیت و آرامش برسد. خدا کند که بتوانیم امانتدار خوبی برای شهدا باشیم. هنوز هم ما باقیمانده دستمالسرخها برای خدمت به نظام اسلامی آمادهایم.
منبع: جوان
انتهای پیام/