سایه شوم فقر بیخ گوش پنت هاوسهای تهران + عکس و فیلم
زندگی در «قلعه» یعنی زندگی لابهلای موش و مار و عقرب؛ یعنی آب کشیدن از چاهی که مدتی پیش لاشه توله سگی را از آن بیرون کشیدند؛ یعنی زندگی زیر سقف سوراخ؛ یعنی زندگی سخت زیر سایه برجهای پایتخت ... .
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، دمپاییاش از همانهایی است که سالهاست ندیدهام؛ از همان پلاستیکیهای قهوهای که عکس کج و معوج و رنگ و رو رفته خانوم کوچولو و پسرشجاع روی رویه لاستیکی یکسرهاش هک شده؛ مادرش میگوید خدیجه مدتهاست شبها نمیخوابد؛ خودش میگوید «از صدای خِرت خِرت جویدن موشها و ورجه وورجه و بدو بدوشان توی گوشه و کنار اتاق... از صدای قرچ و قروچ تیرهای چوبی سقف و چکه آبی که شبهای بارانی امانشان را میبرد... میگوید: اینجا شهر موشهاست!
هوا از صبح گرفته و نم بهاری، خیابانها را خیس کرده؛ تلفنی نشانی را میگیریم؛ حداقل از پشت تلفن، سرراست است؛ تهران، آخر اتوبان نواب، نزدیکیهای بهشت زهرا(س)، مجاور دانشگاه شاهد، روستای لهک؛ هوا گرفتهتر شده و نم باران شدیدتر؛ نزدیکیهای دانشگاه، نم نمِ بهاری، میشود شرشر باران... توی بیابانهای آن اطراف و زیر شرشر بهاری و از پشت شیشههای بخار گرفته ماشین، پیدا کردن راه مستقیم هم سخت است چه برسد به جادههای باریک و بدون تابلو آن اطراف؛ به هر حال آنقدرها هم که میگفتند سرراست نیست؛ حتی از دست گوگل مپ هم کاری برنمیآید ...
توی آن بیابانی و زیر شرشر باران، یک موتور سهچرخه را پیدا میکنیم.
- «میخوام برم روستای لهک»
_ داداش سرراسته؛ راست شکمت توی این جاده رو میگیری میری تا برسی به دو راهی؛ بعدش میپیچی دست چپ، بعد دست راست، دوباره راست و ... فهمیدی؟ قبل از اینکه جوابش را بدهم، فرمان موتور سه چرخهاش را میچرخاند و میرود پی کارش...
راست شکممان را میگیریم و آنقدر به راست و چپ تاب میخوریم تا بالاخره میرسیم به قلعه لهک؛ قلعهای به ظاهر 150 – 100 ساله با یک دروازه آهنی چهارطاق باز و 12 – 10 اتاق کاهگلی دور حیاط قلعه.
وارد قلعه که میشویم زنها و بچهها دورهمان میکنند؛ وقتی میفهمند خبرنگاریم و آشنایی میدهیم، یکراست میروند سر اصل مطلب و سفره دلشان باز میشود. هاجر خانم از یک طرف و فاطمه خانم از طرف دیگر سر سفره دل اهالی را میگیرند و درد دل میکنند؛ هاجر خانم میگوید:
_ 15 سال است که اینجاییم؛ توی این آلونکها؛ نه آب سالم داریم، نه بهداشت و نه مدرسه درست و حسابی برای بچهها؛ حتی نفت هم به سختی تهیه میکنیم.
_ قبلاً کجا بودید؟
_ قبلاً قلعه سیمون بودیم و بعد اومدیم اینجا؛ خدا پدر مالک اینجا «آقا توکلی» رو بیامرزه که حداقل این خونهها رو به ما داد وگرنه باید الآن توی چادر زندگی میکردیم.
چادرش را دور کمرش گره میزند و پاچههای شلوار پلنگیاش را جمع و جور میکند تا گلی نشود؛ جلو جلو میرود و در آهنی یکی از اتاقکها را باز میکند و دمپاییهای پلاستیکیاش را کنار بقیه دمپاییها جفت میکند و میرود داخل دو اتاق تو در توی تاریک؛ اصرار دارد که کفشم را در نیاورم؛ میگوید: «مهندس! شما با کفش بیا تو؛ این خانه قابل نیست؛ پات خیس میشه».
گله به گله اتاق، تشت و سطل گذاشتهاند؛ به ازای هر سوراخ سقف، یک کاسه و تشت! فرش را تا نیمه تا زدهاند تا خیس نشود. متعجب، سقف چوبی و گلی اتاقک را که با گونیهای پلاستیکی پوشاندهاند نگاه میکنیم؛ میگوید: گونی کشیدهایم که مار و مارمولک و عقرب روی سر و کلهمان نیفتد.
_ مار و عقرب؟!
_ آره همین چند وقت پیش یه مار گرفتم از سقف همینجا به این بزرگی؛ و همزمان دستهایش را تا جایی که میتواند باز میکند تا اندازه دقیق مار را با دستش نشانمان دهد... مهندس! ما همین جا سفره میندازیم؛ غذا میخوریم، میخوابیم؛ خودت نگاه کن؛ توی این تیرهای چوبی پره جک و جونوره؛ یه بار یه مارمولک از توی این تیر چوبی بالای سرت صاف افتاد وسط سفره.
داستان مارمولک را که میگوید، بچهها پقی میزنند زیر خنده؛ روده بر میشوند. شکلک در میآورند و توی گوش هم چیزی میگویند و دوباره همگی ریسه میروند...
یکی یکی اتاق همسایهها را نشانمان میدهد؛ دسته جمعی با همه زنها و بچههای لهک؛ همهشان پر است از کاسه و تشت؛ با موزیک متن خنده بچههایی که از دیدن یک غریبه متعجب، شادند و ریتم تند قطرههای آبی که از سقف خانهها توی کاسهها و تشتهای فلزی میچکد، با زیر صدای ناله خفه سگ سیاهی که دنبالمان توی این باران راه افتاده و کنج دیوار هر خانه، کز میکند تا بیرون بیاییم و برویم سراغ خانه بعدی...
خانه خدیجه و مادرش میرویم؛ همان دخترک پنج شش ساله که با هر تعجب من، بیشتر از همه ریسه میرود و دندانهای یکی در میانش معلوم میشود؛ مادرش بغض میکند و میگوید: بچههای تهرون، عاشق بارونن ولی اینجا همه از بارون متنفرن؛ اینجا بارون که میاد همگی تب میکنیم؛ از ترس اینکه سقف گلی اتاقمون رو سرمون خراب شه. میخندد و میگوید: باورتان میشود دو کیلو قند خریدم و صبح دیدم موشها همه را خرد کردهاند و ریختهاند توی اتاق... اینجا شده شهر موشها.
فاطمه خانم میگوید: خدا خیرشان بده؛ خرداد پارسال سپاه و بسیج برای همه اهالی قلعه سیمون خانه ساختند؛ به خدا نجات پیدا کردند؛ سردار جعفری هم برای افتتاح آمده بود؛ خودِ جناب سرهنگ قول داد که میآیند اینجا و اینجا هم خانه میسازند؛ آقا توکلی هم گفته با سپاه و کمیته امداد صحبت کرده.
حسین توکلی مالک روستای لهک که سالهاست خانههای کارگری این منطقه را در اختیار اهالی گذاشته و به قول زنهای لهک، آنها را از چادرنشینی نجات داده، میگوید: طبق قراری که گذاشته شد، مقرر شده تا ما طرحی را با مشارکت کمیته امداد امام خمینی(ره) و بسیج سازندگی سپاه پاسداران اجرا کنیم و من مالکیت 5000 متر از زمینهای این منطقه را به اهالی اینجا واگذار کنم و سپاه پاسداران و کمیته امداد هم در این منطقه، اقدام به ساخت خانه برای اهالی کنند ولی متأسفانه بخشی که به استانداری برمیگردد تا مجوز ساخت را صادر کند، ممکن است طولانی مدت شود و طولانی شدن این پروسه به احساس ضرورت فرمانداری و بخشداری نسبت به حل مشکل اهالی منطقه برمیگردد.
او میگوید: علاوه بر این، مشکل دیگر آن است که متأسفانه علیرغم نگاه مسئولان ارشد بنیاد مسکن که عهدهدار سیاست مسکن روستایی هستند، بخشی از بدنه این بنیاد، ضوابط خاصی را برای حل مشکل اهالی این منطقه اعلام میکنند؛ مثلاً عنوان میکنند که اگر زمینی به مالکیت اهالی دربیاورم که برای آنها خانه ساخته شود و از این شرایط سخت، نجات پیدا کنند، باید نزدیک به 50 درصد زمین اهدایی به اهالی، به بنیاد مسکن واگذار شود یا مدیریت 50 درصد زمین به این بنیاد سپرده شود. در حالی که این خواسته آنها هیچ بستر قانونی ندارد.
باران بند آمده ولی آسمان همچنان درهم و گرفته است؛ با اینکه قلعه، جزو اسلامشهر محسوب میشود ولی با خودم فکر میکنم که اگر این ابرها نبود، از همین جا هم برجها و هم پنتهاوسهای پایتختنشینها پیدا بود؛ برجنشینهایی که از پشت پنجره خانههای راحت و بزرگشان، حتی نمیتوانند اینجا را ببیند و تصور کنند یک ساعت زندگی در قلعه را؛ زندگی در سرما و زیر شرشر باران؛ زندگی در شهر موشها را.
انتهای پیام/