اعضای بدن هر دو پسرم را اهدا کردم
صبر ایوب دارد اعظم عشایری ۵۲ ساله، دلی داغدار؛ چشمهایی کم نور شده از اشکریختنهای طولانی و صدایی لرزان از بغضی همیشگی که هزار هزار بار گریه شده است، اما تمام نمیشود.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، صبر ایوب دارد اعظم عشایری 52 ساله، دلی داغدار؛ چشمهایی کم نور شده از اشکریختنهای طولانی و صدایی لرزان از بغضی همیشگی که هزار هزار بار گریه شده است، اما تمام نمیشود.
دو پسر رشید اعظم، هانی و رضا، حالا دو عکسند روی ایوان خانه اجارهای کوچکشان، کنار عکس پدر که او هم سالهاست غمگین توی قاب عکسش به روزگار سخت زن و دو دخترش خیره شده است. دو تصادف، پسرها و همسر اعظم را از او گرفتند. همسرش در دم از دنیا رفت، اما هر دو پسر، دچار مرگ مغزی شدند و اعظم در فاصله شش سال، با وجود پریشانی و ملال، اعضای بدن بچههایش را به بیماران نیازمند عضو بخشید. مقابل اعظم که بنشینی و بخواهی حست را دربارهاش بگویی، آنوقت میفهمی کلمات چه عاجزند از بیان حد اندوه.
من همیشه با مادرانی گفتوگو کردم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند. حالا که مقابل شما نشستهام، مادری که اعضای بدن دو پسرش را اهدا کرده است، نمیدانم اصلا چه بگویم ... چگونه بپرسم از ماجرا... ؟
بگذار برایت قصه زندگیشان را تعریف کنم. از اینجا شروع کن؛ از قصه زندگی بچههایم.
پس از قصه زندگی هانی شروع کنیم، پسر بزرگتان.
چهار فرزند داشتم؛ دو پسر و دو دختر. با همسرم زندگی آرامی داشتیم. سال 86 هانی، پسر بزرگم 24 ساله بود. برایش رفته بودیم خواستگاری. حلقه ازدواج هم خریده بودیم. ناگهان خبر دادند که هانی و همسرم هر دو در جاده تصادف کردهاند. همسرم در دم فوت شد، اما گفتند هانی زنده است. به بیمارستان که رفتم، پزشکان گفتند دچار مرگ مغزی شده است. نمیتوانستم باور کنم. پسرم را بغل میکردم. صدایش میکردم. زار میزدم. سرم را میگذاشتم روی سینهاش به صدای نفسش گوش میکردم. دکتر زخم گوشه لبش را بخیه کرده بود. گریه میکردم میگفتم «دکتر ببین ... لب هانی خون آمده، گره بخیه را شلتر کن که اذیت نشود... » هانی انگار خواب بود. خوابی که بیدار نمیشد. هانی 20 روز در همان حال ماند. تا آن که یک روز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. اگر دیرتر میشد شاید اهدای برخی اعضایش ممکن نبود.
برای رضا چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اتفاقی که سال 86 افتاد به رضا میگفتم «بعد از هانیام، تو برایم ماندهای. میخواهم عروسیت را ببینم. » هنوز حلقه نامزدی هانی را توی خانه داشتم. برایش هم یک دختر پسندیده بودیم. میخواستیم برویم خواستگاری. سال 93 رضا 24 ساله بود. رفته بودم مشهد زیارت آقا امام رضا (ع). رضا زنگ زد گفت «مامان، کی میآیی خانه، به خدا خانه بیتو هیچ است.... » گفتم «میآیم به همین زودیها.... » تلفن را که قطع کردم دو دقیقه بعد دوباره زنگ خورد. شماره رضا بود. مردی فریاد میکشید و گریه میکرد. میگفت «اینجا یک جوان با موتور تصادف کرده ... تو کی هستی؟ شماره تو توی گوشیاش بود.... » دنیا روی سرم آوار شد. از آن طرف خط التماس میکردم «میگفتم نگو که بچهام مرده... من تازه دو تا عزیز از دست داده ام... نگو .... » اما فایده نداشت.
رضا هم دچار مرگ مغزی شد. میرفتم بیمارستان. مثل هانی تنش داغ بود. مثل هانی نفس میکشید. مثل هانی ریشهایش بلند میشد. انگار فقط خواب بود. به دکترها میگفتم «شما را به خدا این یکی را زنده کنید.... نگذارید این یکی هم برود....» دکترها فقط گریه میکردند. بالاخره با رضا هم خداحافظی کردم.
چه حسی داشتید وقتی برگه اهدای عضو را امضا میکردید؟
روی پای خودم نبودم. از شدت تاثر نمیتوانستم روی پایم بایستم. بستگان دستهایم را گرفتند و رفتم برای امضای برگه.
چه فکری از سرتان میگذشت وقتی برگههای اهدای عضو را برای هانی و رضا امضا میکردید؟
هر دو بار به خودم گفتم درست است که عزیزی از دست دادهام، اما چرا به زنده ماندن عزیز دیگری کمک نکنم؟ چرا بیماری در آرزوی عضو پیوندی بمیرد.
هیچوقت پسرها درباره اهدای عضو با شما صحبت کرده بودند؟
هر دو میگفتند آرزویشان این است اعضای بدنشان را پس از مرگ اهدا کنند. به من وصیت میکردند اگر اتفاقی برایشان افتاد حتما اعضای بدنشان را ببخشم. حالا دخترهایم هم کارت اهدای عضو گرفتهاند. خودم هم قصد دارم در جشن نفس امسال کارت اهدای عضو برای خودم بگیرم.
با این بار سنگین غم چه میکنید؟
بعد از رضا دیگر افسردگی شدید گرفتم. بیمارم. بیمه نیستم. هزینههای درمانم بشدت سنگین است. با وجود بیماری نتوانستم در بیمارستان بستری شوم. ما در خیابان نبرد مستاجریم. یکی از دخترهایم هم در شرف ازدواج است. تنها چیزی که در این روزگار، سر پا نگهام داشته تصور این است که اعضای بدن بچههایم در جسم چندین انسان دیگر هنوز به حیاتشان ادامه میدهند.
سختترین حسی که این روزها تجربه میکنید...؟
توی تاریکی از خواب میپرم... دنبال بچههایم میگردم... صدایشان میکنم.... خیال میکنم هنوز زندهاند....
دورترین خاطره؟
هانی... پسرکم... یک روز رسید خانه... سر تاپایش غرق خون بود. گفتم چه شده؟ گفت ماشین مردی افتاده توی دره و او بعد از تماس با اورژانس، مرد را از ماشین بیرون آورده که نجاتش بدهد اما مرد توی بغل هانی جان داده بود... طفلکم.... چه صحنه دردناکی دیده بود.... بچههایم همیشه دنبال کمک به مردم بودند.
هیچوقت گیرندههای اعضای هانی و رضا را ملاقات کردهاید؟
نه نمیتوانم .... نمیتوانم .... فقط برای همه کسانی که اعضای بدن بچههایم را دارند از خداوند طلب خیر، آرامش و موفقیت دارم ... برای فرزندانم دعا کنید.
منبع: جام جم
انتهای پیام/