رگ دستش را زدند و به امان خدا رهایش کردند

رگ دستش را زدند و به امان خدا رهایش کردند

گروهک‌های منافق در دهه ۶۰ جنایت‌های زیادی را علیه مردم ایران انجام داده‌اند. جنایت‌هایی وحشیانه که با مرور هر کدام مو بر تن شنونده سیخ می‌شود و دل هر کسی را به درد می‌آورد.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، گروهک‌های منافق در دهه 60 جنایت‌های زیادی را علیه مردم ایران انجام داده‌اند. جنایت‌هایی وحشیانه که با مرور هر کدام مو بر تن شنونده سیخ می‌شود و دل هر کسی را به درد می‌آورد. ایران در این سال‌ها در کنار مبارزه با دشمنان بعثی باید در مناطق مرزی با منافقین می‌جنگید و همین کار رزمندگان را دو چندان سخت می‌کرد. عادل برادران یکی از شهدایی است که در خرداد سال 65 به دست منافقین کوردل به طرزی ناجوانمردانه در کردستان به شهادت رسید. منافقین با زدن رگ دست شهید برادران، این سرباز رشید خمینی را به شهادت می‌رسانند. برادر شهید در گفت‌وگویی از روزها و خاطرات مشترکش با شهید می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.


شما برادر شهید برادران هستید و قطعاً گفتنی‌های زیادی از دوران کودکی تا شهادت ایشان دارید. گفت‌وگو را با دوران کودکی شهید شروع کنیم و بفرمایید ارتباط شما با برادرتان چطور بود؟
شهید متولد 1339 بود. دوران ابتدایی را در شهرستان درس خواند و برای مقطع دبیرستان به تهران آمد و مقطع دبیرستان را در خیابان ولیعصر بعد از مهدیه تهران گذراند. از همان دوران کودکی هم برادر بودیم هم دوست. با هم همسن بودیم و رابطه نزدیکی با هم داشتیم. ما پنج  برادر و چهار خواهر بودیم و رابطه‌مان با یکدیگر خوب بود. در میان خواهر و برادرها بیشتر از همه با من و یکی دیگر از برادرها که ایشان هم به جبهه می‌رفت میانه خوبی داشت. داود برادر دیگرم بعد از جنگ به شهادت رسید ولی جایی ثبت نشده است. چهار یا پنج روز بعد از بازگشتش از جبهه از دنیا رفت.  خانواده و همسرش دنبال دلیل و علت فوتش نرفتند و راضی شدند برادرم را همینطوری دفن کنند. پدر و مادرم هر دو مذهبی بودند و بچه‌هایشان را بر اساس تعالیم مذهبی بزرگ کردند و همه‌مان بچه‌هایی مذهبی شدیم.


از لحاظ اخلاقی چه ویژگی‌هایی داشتند؟
هرقدر من بخواهم از اخلاق ایشان تعریف کنم، کم گفته‌ام. از هرنظر که بگویید من به خصوصیات برادرم نمره 20 می‌دهم هم در اجتماع هم در خانواده از نظر اخلاقی واقعاً 20 بود. چون برادرم است من این تعریف‌ها را نمی‌کنم اگر از کسانی که از قدیم او را می‌شناسند و با برادرم دوست بودند بپرسید همگی از نظر اخلاقی عادل را تأیید می‌کنند. بچه خیلی مظلومی بود و زیاد با کسی شوخی نمی‌کرد.


بچه درس‌خوانی بود؟
بله، پسر درس‌خوانی بود. هرچند آن زمان کسی خیلی به فکر درس خواندن نبود. آن زمان وقتی پدر و مادر می‌دیدند بچه‌شان سیکل گرفته می‌گفتند دنبال یک کاری باش تا زندگی‌ات سروسامان بگیرد. عادل هم زمان تحصیل هیچ مشکلی نداشت و هیچ‌وقت تجدید نیاورد. تا گرفتن سیکل رفت و بعد درس خواندن را رها کرد و برای بهداری ارتش اسم ‌نوشت. یک سال یا ده ماه در بهداری ارتش بود و بعد از یک سال که آموزشش تمام شد نیروها را تقسیم کردند که شهید به مراغه افتاد و بعد از آن دیگر کمتر همدیگر را ‌دیدیم.


اهل مطالعه و کتاب‌های مذهبی بودند؟
کتاب‌های مذهبی مثل کتاب تفسیر آیت‌الله طالقانی را می‌خواند. یک‌سری کتاب‌های پزشکی هم داشتند که الان کتاب‌ها را نگه داشته‌ایم. خیلی از وسایلش را همانجا به خیریه داده بود. یک‌سری هم دست‌نوشته در رابطه با کلاس درس و مسائل مربوط به بهداری نوشته بود.


زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی‌ها حضور داشتید؟
شاید جوان‌های الان کارهایی که ما زمان انقلاب انجام می‌دادیم را باور نکنند. شاید اگر الان من بنشینم زمان انقلاب را تشریح کنم و بگویم این کارها را کردیم باورشان نشود. قبل از انقلاب ما در ساختمان‌های خیابان نوبنیاد که آلمان‌ها می‌ساختند، کار می‌کردیم. شما جوادیه را در نظر بگیر؛ ما حدود 15 نفر از بچه‌های جوادیه و نازی‌آباد بودیم که اکیپی می‌شدیم و تا پاسداران و نوبنیاد پیاده راه می‌افتادیم و تظاهرات می‌کردیم. هرروز کارمان این بود. در همه کارهای انقلاب حضور داشتیم. کارهایی مثل تظاهرات کردن، به کلانتری می‌رفتیم، از هواپیمایی اسلحه آوردیم و کارهای اینچنینی می‌کردیم. شهید هم در این کارها با ما بود. شهید جلیلیان که بعدها مفقودالاثر شد هم در جمع‌مان حضور داشت. خاطرم هست اسلحه را از پادگان برداشتم و به خانه آوردم. یک خانه 40 متری داشتیم که پدرم گفت اینها چیه با خودتان آورده‌اید که گفتیم اشکالی ندارد بگذارید در خانه باشد و ایشان در آخر اجازه داد.


انقلاب چقدر در تغییر مسیر زندگی ایشان تأثیر داشت؟
قطعاً تأثیرات بسیار زیادی داشت. اگر انقلاب نمی‌شد برادرم داوطلب نمی‌شد تا در جبهه حاضر شود. زمان خدمتش 24 ماه بود ولی عادل پنج سال داوطلبانه در جبهه‌ها حاضر بود.


شهید در اوقات فراغت چه کارهایی انجام می‌دادند؟
 از زمان‌هایی که ما زیاد با هم بودیم قبل از انقلاب یا در بحبوحه انقلاب بود که با هم کار می‌کردیم. بعد از پیروزی انقلاب عادل به بهداری رفت و من هم به خدمت رفتم. تا من خدمتم تمام بشود و برگردم او به توپخانه مراغه رفت و ما دیگر نتوانستیم خیلی همدیگر را ببینیم تا اینکه به شهادت رسید. ایشان ماهی یک بار مدت کوتاهی به مرخصی می‌آمد و ما همدیگر را می‌دیدیم.


شهید چند سال‌شان بود که قبول شدند و به مراغه رفتند؟
سال 1359 آموزشی‌اش در تهران بود. آن زمان بهداری ارتش بالاتر از میدان حسن‌آباد بود. سال 60 بود که به مراغه رفت.


ایشان موقع شهادت 25 ساله بودند و آیا درباره ازدواج و تشکیل خانواده صحبت کرده بودند؟
دو، سه نامه به مادرم فرستاده بود و در این نامه‌‌نگاری‌ها اشاره کرده بود که 24 ماه در خدمت و جبهه هستم. می‌خواست کارش را سروسامان بدهد و به ازدواج هم فکر می‌کرد ولی صحبت جدی‌ای برای ازدواج نشد.


در مورد جنگ با هم صحبت می‌کردید؟
بیشتر توپخانه بود. شیطنت‌های گروهک‌ها را توضیح می‌داد یا مثلاً من به او توضیح می‌دادم که چنین اتفاقاتی در حال افتادن در کردستان است. آن زمان دموکرات‌ها حضور پررنگی در کردستان داشتند. دیگر گروه‌های منافق هم در کردستان بودند و برای سپاهیان و ارتشی‌ها هزینه‌های زیادی ایجاد می‌کردند. برادرم هم به دست همین گروه‌های ضد انقلاب کوموله و دموکرات به بی‌رحمانه‌ترین شکل به شهادت رسید. رگ دستش را زده بودند و او را به امان خدا رها کرده بودند. عادل 25/3/65 در مریوان به شهادت رسید.


خودتان آن زمان در کردستان حضور داشتید؟
زمان انقلاب ما در تظاهرات شرکت می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم به خدمت سربازی برویم ما را به عجب‌شیر فرستادند. آنجا گفتیم ما را به شلوغ‌ترین منطقه بفرستید. ما را به لشکر 64 ارومیه فرستادند. وقتی وارد لشکر شدیم گفتیم آقا کجا از همه شلوغ‌تر است که گفتند کردستان شلوغ‌ترین منطقه است. هفت نفر از بچه‌های جوادیه بودیم که ما را به پیرانشهر بردند. پیرانشهر از جبهه بدتر بود. جبهه به گونه‌ای است که می‌دانیم طرف و دشمن چه کسی است و در جریانیم یک یا دو کیلومتر جلوتر دشمن کمین کرده است. اما کردستان به این شکل نبود. گاهی پیش می‌آمد برای چند روز پوتین از پاهایمان درنمی‌آمد. اصلاً امید برگشت به خودمان نمی‌دادیم.


پدرتان چند سال بعد از شهادت برادرتان به رحمت خدا رفتند؟
فاصله فوت پدرم تا شهادت شهید چهار سال شد. از همان زمان یک مدت کوتاهی به خانی‌آباد رفتیم که سه سال طول کشید. در این مدت اتفافات ناخواسته‌ای برایمان افتاد. از جمله 19 رمضان اخوی بزرگمان با زن و بچه برای مهمانی به خانه‌مان آمد که ماشینش آتش گرفت. آمدیم این اتفاق را جمع و جور کنیم شهادت برادرم اتفاق افتاد. مادرم گفت هرطوری شده این‌جا را باید بفروشیم و از این خانه برویم. ما هم خانه را فروختیم و به همان جوادیه برگشتیم. قبل از این‌که به خانی‌آباد برویم در جوادیه یک هیئت داشتیم که هنوز هم پا برجاست. هیئت قمر بنی‌هاشم از هیئت‌های قدیمی محل است. مسجد امام‌زمان و مسجد آق‌قلعه مساجدی بودند که خاطرات زیادی از آن داریم و از قدمت بالایی برخوردار است. هرسال به همراه شهید به هیئت می‌رفتیم ولی دهه محرم در کوچه‌مان هیئت داشتیم.


خبر شهادت را از چه کسی شنیدید؟
از پسر دایی‌ام شنیدیم. پسر دایی‌ام ‌آن زمان معاون وزیر کشور بود و زودتر از همه متوجه شهادت عادل شده بود. بعد خبر را به برادر بزرگم داده بود که عادل به شهادت رسیده. شب به من و مادرم خبری ندادند چون ایشان در بیمارستان بود. ما آذری‌ها افتادن دندان در خواب را خیلی بد می‌دانیم و درست همان روزی که عادل شهید شد من چنین خوابی دیدم. شهادت عادل برای همه‌مان یک ضربه روحی بزرگ بود. خودم یک ارتباط نزدیک قلبی با او داشتم و نبودش خیلی برایم سنگین بود. مادرم بعد از شهادت برادرم و فوت دو برادر دیگرم خیلی دلتنگی می‌کرد. مادرم وقتی خبر شهادت عادل را شنید تا مدت‌ها خیلی ناراحت بود و گریه و زاری می‌کرد. ما خیلی دلداری‌اش می‌دادیم تا اینکه رفته رفته قانعش کردیم و توانست با فقدان فرزندش کنار بیاید. مظلوم‌ترین زن روی زمین مادر من بود. بسیار ساده و مظلوم بود. مادرم مدام از کاری که روی دست شهید انجام داده بودند و رگ دستش را زده بودند می‌گفت و نوع شهادتش را یاد می‌کرد. بعضی اوقات می‌گفتم مادر به اشتباه گفته‌اند و عادل اینطوری شهید نشده ولی قبول نمی‌کرد و می‌گفت می‌دانم رگ دستش را زده‌اند. نوع شهادت برادرم بیشتر از هر چیزی برای مادرمان سخت بود و اینکه عادل هنگام شهادت درد کشیده، مادرمان را آزرده‌خاطر می‌کرد. هر چند همین که می‌دانست بچه‌اش شهید شده التیامی برای دردهایش بود.


شهید وصیتنامه یا دست‌نوشته‌ای داشتند؟
وصیتنامه که نداشتند ولی چند تا دست‌نوشته از ایشان داریم. با مادرمان هم نامه‌نگاری کرده بودند و نامه‌هایشان موجود است. یک‌سری دفتر و سررسید هم داشتند که مطالبی در آنها نوشته بودند ولی هیچ‌کدام به عنوان وصیتنامه نبود.


در پایان اگر خاطره‌ای از برادرتان دارید برایمان بگویید.
عادل در زمین فوتبال بازیکن خیلی خوب و گلزنی بود. در مراغه در تیم بهداری ارتش فوتبال بازی می‌کرد و وقتی به تهران آمدیم در خانی‌آباد هم فوتبال بازی می‌کردیم. خاطرات مربوط به این زمان خیلی پررنگ در ذهنم نقش بسته است. حرکاتش بعد و قبل از بازی و لحظه‌هایی که گل می‌زد و حرکاتی که از او می‌دیدیم کاملاً جلوی چشمم است. الان بعضی وقت‌ها که فیلم‌ها را نگاه می‌کنم خاطراتش برایم زنده می‌شود.

منبع: جوان

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon