ما پوستمان از کرگدن کلفت‌تر است و نگاهمان از گل نازک‌تر

ما پوستمان از کرگدن کلفت‌تر است و نگاهمان از گل نازک‌تر

شهرام گیل‌آبادی این روزها برای نمایش «یک دقیقه و سیزده ثانیه» خودش را آماده می‌کند. نمایشی که قرار است در راستای آثار مستندگونه امسال، دغدغه‌های اجتماعی را برجسته کند.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

حوالی هفت و نیم عصر، در آن آخرین نفس‌هایش، چیزی نمانده به سلطنت شب، سراغ طبقه چهارمی در خیابان ویلا را می‌گیریم، خیابانی که با آپارتمان‌های اداریش بوی از ویلا نبرده است. کمی خسته‌ایم، قبل از عروج با آسانسور نوشیدنی می‌زنیم، آب پرتغال؛ هم می‌شوید و هم فشار نمی‌اندازد. هوا گرم است و دم دارد. دلت می‌خواهد یخ را مک بزنی.

کاشی موعد قرار را می‌یابیم. با آسانسور عروج می‌کنیم. زنگی زده می‌شود و دری گشوده. مردی با سکوت لبخندی می‌زند. این دعوتی است برای خاموش بودن، نمایش شروع شده است، صدای سیما تیرانداز تا آستانه در می‌آید. آرام به درون می‌خزیم، کیف را روی زمین استوار می‌کنیم، از میانه صحنه می‌گذریم و آرام می‌گیریم. مجهز می‌شویم به ادوات نوشتن. این آغاز یک گزارش است.

همه چیز در یک رنگ خاکستری فرو رفته است. موعد قرارمان نه یک پلاتو تمرین است و نه یک سالن نمایش. اینجا سرسرای یک آپارتمان در طبقه چهارم است. دو سویش مشرف به جایی، یک دیواری بلند در قامت ترا و دیگری به سوی جایی در میدان فردوسی. نه قیامتی به پاست و نه ضیافتی. یک نفر آن وسط حرف می‌زند از خودش و دیگران نظاره می‌کنند. جمعمان به 10 نفر نمی‌رسد. مردمان در حاشیه نشسته به بازی سیما تیرانداز خیره هستند و با او مشارکت می‌کنند. این فاز جدیدی از شیوه اجرای شهرام گیل‌آبادی است. او که چندی پیش پای تلگرام را به تئاتر باز کرد در قالب نمایشنامه «سپنج رنج و شکنج فرخنده» محمود استادمحمد، آنجا هم با جماعتی از بازیگران جامعه نسوان.

فاز تمرین را می‌گیرم. کمی تحلیل می‌کنم. تمرین بازسازی موقعیتی است در سازوکار نمایشی، آغشته به کنشگری بازیگران و مخاطبان. تیرانداز بازی درآمیختهای دارد که سعی میکند مخاطب را وارد جریان کند. در فضای تاریکی تمرین را دنبال می‌کنیم. بهرام در کنار پنجره لمیده است. سکوت پیشه کرده است. شهرام گیل‌آبادی در فکر است و محو بازی بیرونی تیرانداز است. گوشی‌ها بالاست. نوری به فراسوی صحنه پرتاب می‌کنند. نور در تاریکی قورت داده می‌شود. در بی‌تلالویی صحنه از حال می‌رود. به نظر قرار است در این نمایش با آن ماس‌ماسک‌های همیشگی، مخاطب آزادانه وارد عمل شود. همانند نمایش سابق شهرام گیل‌آبادی.

بازی‌ها نیازمند حضور بانوان است و در میان جماعت حاضر، نسوان یافت نمی‌شود. سیما تیرانداز کمر بر دیوار می‌خاراند. در بازی گویا نیاز به خارش کمر است. بازی بدون حضور دیگری دنبال می‌شود. مجموعه تا بدین  جای کار یک مونولوگ است و مونولوگ نیز باقی می‌ماند، به جز دقایقی کنشگری مخاطب. تیرانداز با مخاطب خیالی سر صحبت می‌گشاید. نقشه‌ای است از پیش طراحی شده. دوست دارم بدانم خارج از این فضا چه می‌شود. مردمان در تماشاگان چه می‌کنند: انفعال یا افعالی هیجانی.

برای رسیدن به یک نمایش اینتراکتیو بازیگر از اشکال مختلف ارتباط بهره می‌برد. به تعدادمان افزوده می‌شود، شاید قرار است با یک اجرا مواجه شویم. تیرانداز ترانه‌ای می‌خواند که منتج به واکنش عموم می‌شود. ناگهان لحنش دگرگون می‌شود. کلامش بوی جنون دارد و با جنونش همه را همراه می‌کند. قصه کنایه‌آمیز می‌شود. صدای سیما تیرانداز گوش‌خراش می‌شود، این اوج یک جنون است. رفتارهای هیستریک زنانه. بهرام جنب نمی‌خورد، درحالی که دیگران مدام وارد ماجرا می‌شود. بازی تکرار می‌شود. پانتومیم به یک match point نمایشی می‌رسد. خدا را شکر که سقف سمندریان بلند است وگرنه با صدای 120 دسی‌بل تیرانداز دیوار صوتی شکسته می‌شد.

به غروب نزدیک‌تر می‌شویم. تاریکی به مکان تمرین نفوذ می‌کند. با جنون زن آنیخته می‌شود. خرقه غالی‌رنگ بر شخصیتش سوار می‌شود. رکاب می‌گیرد. او به زنانه‌های تمرین پناه می‌برد و با سر بر پای نهادن شاد می‌شود. او ولی در پنج شماره می‌ترکد، کمتر از رسیدن اکسیژن و یک واکنش گرماده به مخزن گاز. گریه می‌کند، به اشک ریختن وادارت می‌کند؛ ولی به طرفه‌العینی متحول می‌شود. می‌خواهد قدرت بازیگری خود را به رخ کشد، مثل همیشه که چیزی کم نمی‌گذارد. باز هم چیز تکرار می‌شود. یاد پیرزن میدان تجریش می‌افتم. همان زنی که دیدم به زوال عقل دچار بود داستانش را هر پنج دقیقه تکرار می‌کرد. اینجا نیز زنی تکرار می‌کند، بدبختی خویش را.

این داستان ریحانه است. تلخ‌کام، زنی سیرکنان در برزخ مردگی، بدون هویتی که از آن چیز زیادی بداند. زیادی دانستن دردناک است و ندانستن دردناک‌تر و اینکه می‌دانی نمی‌دانی زجرآور. «زنده اونی نیست که روی پاهاش راه بره» این شاه‌جمله‌ای است که تجربه مستندنگارانه حضرت چرمشیر در لابه‌لای گفتارها نهاده است. یاد دوران «شش‌بشی» استاد.

تیرانداز به گوشه‌ای می‌خزد. زعفران آسمانی رخسارش را می‌پوشاند. آسمان هاله می‌اندازد بر زخم بازیگر. موسیقی نواخته می‌شود. هاب هاب هوب. هنگدرام فلیکس روهنر و سابینا شارر سوئیسی می‌نوازد. هاب هاب هوب.

نوبت بهرام است. شروع می‌کند. کافه‌چی درون‌تر، آرام‌تر، محکم‌تر از آن ریحانه مجنون است. تزلزل تیرانداز را ندارد. از پنجره کنده می‌شود. دست به کمر، قلدرمآب، صاف، شق‌ورق راه می‌رود. می‌جهد و می‌خرامد. او قرار است موسیقی داشته باشد در آن وجود سوخته از آتش. در تاریکی بیشتری فرومی‌رود. کمتر درددل می‌کند. قصه می‌گوید. شرح‌حال می‌نوازد. او می‌داند و می‌داند که می‌داند. شاید صریح حرف می‌زند؛ ولی مخفی‌کاری‌های خودش را دارد. حرف را می‌کند آن کلام سربسته.

پانته‌آ بهرام با عکاس شوخی می‌کند. می‌گوید مرا شطرنجی نکن. لبخند عکاس و گذر به سوی بازی با هبه گز عکاس به او. این صاحب کافه فروغ عشق شعر دارد و مصدق می‌خواند. «سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک». همان شعری که فروغ پاسخش داد «تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم». او کسی است که ناگهان نعره می‌زند. از پدر عشق شعرش به سرمست بافور سر می‌خورد، سرسر‌ه‌ای با شیب بیست درجه. از سیب دندان زده تا زغال گداخته برافروخته.

بالای سرم می‌آید، به نوشتنی که آن لحظه در کار نبود نظر می‌اندازد. می‌گوید مثل من زمانی بی‌خیال است. همین را می‌نویسم او می‌رود برای خواندن ترانه‌ای. بحث به هنر می‌کشد و من باز مخاطب او می‌شوم، ولی موضوعیتس نمی‌یابم. من آن مشاهده‌گر منفعلم. بخشی از نمایش نمی‌شوم. اکنون زبانش به محتوای دلش نزدیک می‌شود، قصه جذاب می‌شود. همذات‌پنداری عمومی.

از پنجره سبزی نشان پست بانک خودنمایی می‌کند. پستش هست و بانکش موذیانه رخ می‌دزدد. به دستش هنگدرام را می‌نوازد و می‌زند بر سنجه مفرغین. نوای ریتم‌ها نت‌ها را به پرواز می‌کشاند و خراب می‌شود . می‌گوید گمش می‌کند. امور را به دست دخترک نوازنده می‌سپارد. او پیدایش می‌کند. به پنجره می‌خزد. این خانه حلزون‌وار اوست. سوخته عشقی که معدودی می‌فهمند.

مستوفی شروع می‌کند. کارخانه‌دار خیالی جدی، منسجم در کلام. خورشید می‌رود، نور می‌آید. چراغی بالای سرمان روشن می‌شود. بعدها گیل‌آبادی می‌گوید می‌خواسته تمرکز بازیگران از بین نرود.پای خلاف‌ها به میان می‌آید و زبان به اعتراف می‌گشایند. بحث گل و گلکاری است. این وسط کسی نمی‌گوید در آفساید است. خماری و صداقت و این داستان دنباله‌دار. نور که می‌آید کارگردان رویت می‌شود. مشاهده‌گر است. پرشی به صحنه ندارد. نظاره می‌کند و چشم می‌دوزد. او خود تماشاگر است. کنده نمی‌شود در این کارزار دراماتیک. به پسرک عینکی کنارش تکیه داده است و در خیال است، شاید.

دل بازیگر چون می‌شکند دست به دامان مرغ سحر می‌شود؛ ولی مرغ پر می‌کشد و جایی برای غمین‌زن ما ندارد. او می‌گوید بس است و مرغ فراری می‌خواند. مرغ می‌رمد و ندایش در خیال ثانیه‌ها لگدمال می‌شود. گیل آبادی وقت می‌گیرد. می‌گوید وقتت دیگه تموم شده. می‌گوید تمام و مستوفی ادامه می‌دهد. کاش همه آن زنان ادامه می‌دادند. زمان را درمی‌نوردد. زمان برایش جرثومه‌ای بی‌ارزش است. این درد آماسیده امروز است. او شنگول‌تر از دیگران است و خیال‌انگیزتر؛ اما مستند است و از دل واقعیت برون آمده است.

نمایش تمام می‌شود. بازیگران به استراحتگاه می‌روند. هر کدام شاید نیم ساعت یا کمتر مونولوگ می‌گویند و می‌روند. بهرام در تمامی اجرا می‌ماند و می‌نگرد. مثل دیگرانی که آن اطراف نشسته‌اند. او مسافری است در این سرسرا. از این سو به آن سو گاهی رحل اقامت می‌گزیند. ما نیز به اتاقی می‌خزیم. جایی با چند مبل قرمز، در تضاد با خاکستری و قهوه‌ای سرسرا. فرار از سردی رنگ به گرمی لون. لب به سخن می‌گشایم. دو ساعتی بود ساکت بودم، جز جواب تذکر یکی از مردمان که می‌گفت ننویس و من با لبخندی به چشمانش، با انگشتانم همان را می‌نگاشتم.

از غیبت چهار ساله می‌گوییم. می‌گوید در این مدت‌ها کار کرده است، یک بار با دانشجویان ارشد تربیت‌مدرس در بخش اساتید جشنواره دانشجویی و یک کار هم خلف‌واره بکت در خانه هنرمندان. می‌گوید در این کارها قصدش این بوده که می‌شود از هیچی نیز نمایش خلق کرد و مدعی می‌شود که زیاد برایش سالن مهم نیست. از خلف‌واره بیشتر می‌گوید که تلاشی میان نویسندگان تئاتر بوده است و در فضای ذهنی مدنظرش در آن سال‌ها.

نقبی به گذشته می‌زند. از سال 57 تا 66 و اولین تجربه کارگردانیش می‌گوید و معتقد است که از همان ابتدا به دنبال اهدافش بوده است. «من طراحی می‌کنم برای یک فضای خاص. هیچ‌گاه نمی‌گذارم فضایی برای من تکلیفی روشن کنم، خودم تکلیف فضا را روشن می‌کنم.»

با این حرف تأکید می‌کند که هر طراحیش برای یک سالنی است و «این طراحی حق تألیف کارگردان می‌داند و تفاوتی نمی‌کند مکان کوچک باشد یا بزرگ.»

بحث زنان کارتن‌خواب و موضوع نمایش وسط می‌آید. می‌گوید دو سال است روی این موضوع تحقیق کرده است و تلاش کرده است که این موضوع را دراماتیک کند. البته اشاره می‌کند که بیش از ده سال است روی موضوعات اجتماعی نظیر کودکان کار، کارتن‌‌خوابی و در نهایت زنان خیابانی تمرکز داشته است. نمایش  «نمایش یک دقیقه و سیزده ثانیه» برآمده از زندگی 53 زنی است که ثبت شده و در نهایت در گروه چهار عدد را جداسازی شده و به دست چرمشیر به نمایشنامه مبدل شده است.

از نوشته شدن یک فیلمنامه از دل تحقیقاتش می‌گوید و درباره مستند بودن ماجرا می‌گوید «متأسفانه همه این مونولوگ‌ها مستند است.»

بحث به شیوه‌های اجرایی می‌رسد. اینکه آیا این نمایش مستند است یا خیر. این گونه می‌گوید که این تئاتر فضاست و در ایران کمتر تجربه شده است و در شکل و شمایل تئاتر اینتراکتیو نمایش را اجرا می‌کند.

به گیل‌آبادی از فراتئاتر می‌گویم که گویا از آن گذر کرده است و به تئاتر کنش متقابل روی آورده است. این یک پروژه برای رسیدن به دوران پست‌دکترای اوست. خودش را کماکان استاد دانشگاه می‌داند. به سمندریان گریزی می‌کند و از پرسش ذهنیش می‌گوید که چرا او شش سال کار نکرد. پاسخ می‌دهد «با خودم می‌گویم کار کرد؛ ولی کار دیگری کرد که مؤثرتر بود. شاید روی صحنه رفت؛ ولی کار بی‌تأثیر هم انجام نداده است.»

او هنر را برای خودش معرفت می‌داند، نه یک بازی که به دنبال یک بلوغ است. این پایانی برای گفته‌های ماست. از همان مسیر رفت بیرون می‌رویم. ما را مشایعت می‌کند و کتابش را هدیه می‌دهد تا کنار «فراتئاتر» بگذاریم. این بار در باب جامعه‌شناسی و رسانه. این یک آغاز است. آغازی در یکشنبه، روز نخست مرداد، ساعت 9، سمندریان تماشاخانه ایرانشهر.
=====================

عکس از علی جباری

=====================

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
خانه خودرو شمال
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل