روایتی از فعالیت در فضای مجازی و قطع نخاع
عبدالله خسروی، متولد سال ۱۳۵۵ از تهران، تحصیلاتش را تا پایان مقطع متوسطه ادامه داد و بدلیل وضعیت مالی خانواده وارد بازار کار شد. این آشنایی مقدماتی ما با خسروی است، مردی که البته زندگی مسیر متفاوتی را برای او رقم زد؛ تفاوتی که وی مغلوبش نشد.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، وی اکنون مدیر بخش تحقیقات انجمن شهید ادواردو آنیلی است و با گروهش در مورد تازه مسلمانان فعالیت فرهنگی انجام میدهد. او سرگذشت زندگی خود را اینطور برای ما تعریف میکند:
در هنرستان، آموزشهای مقدماتی از صنعت به ما داده بودند و خودم هم که علاقه زیادی که به انجام کارهای فنی داشتم، بیشتر برای کار به کارگاههای تولیدی رجوع میکردم البته بدلیل ناپایداری اقتصادی همیشه نمیتوان انتخاب کرد؛ به همین دلیل از هیچ کاری دریغ نمیکردم تا بیکار نمانم، از کارهای فلهای گرفته تا آشپزی و یخچالسازی و قالبسازی و ...انجام دادم که بعداز ورشکستگی شرکت یخچالسازی زاگرس به پیشنهاد یکی از دوستانم، تصمیم گرفتم یک کارگاه تولیدی فورج پیچ را راهاندازی کنم. آن زمان تنها سرمایهام مبلغ 50000 تومان بود که از بابت طلب از شرکت زاگرس در سال 79 دریافت کرده بودم. با آن، مقداری ابزار خریدم و با سرمایهای که دوستم در اختیارم قرار داد، یک دستگاه پرس ضربهای و یک مغازه در خاتون آباد اجاره کردم و با شراکت فرد دیگری مواد اولیه تهیه و مشغول کار شدیم، جدای سختی کار پای کوره در 17ساعت کاری!
پیشرفت و ترقی در کار جدید
عایدی آنچنانی دستمان را نمیگرفت ولی لذت تولید مانع از توقف کار میشد تا اینکه همان دوستی که برای خرید پرس سرمایه در اختیارم گذاشته بود، تصمیم گرفت تعدادی دستگاه تولید پیچ اتوماتیک وارد کند و بهتر از بنده برای راهاندازی آنها نیافت و این شروع یک کار بزرگ برای او و یک فرصت برای من بود که دیگر متأهل بودم و باید تلاش بیشتری انجام میدادم. در مدت کوتاهی دستگاههایی که افراد بسیاری در راهاندازی آنها ناتوان بودند راهاندازی شد و تولید کارگاه به 20تن پیج کلید و پریز در ماه رسید که باعث شگفتی صنف شده بود.
اتفاقی که مسیر زندگیام را تغییر داد
بعد از یک سال برای گسترش کارگاه، سولهای بزرگتر اجاره کردیم که هنگام اسبابکشی بدلیل معیوب بودن درب سوله هنگام باز کردن درب روی من سقوط کرد و در ماه رمضان سال 81 از ناحیه گردن دچار شکستگی و آسیب نخاعی شدم.
تا آن زمان اصلاً به نقش حیاتی یک طناب چربی! در بدن فکر هم نکرده بودم چه رسد به اینکه در پی دریافت اطلاعات نخاع در بدن باشم؛ اما این حادثه باعث شوک بزرگی به تمام روح و جسم و خانواده و اطرافیان شده بود. احساس راننده خودرویی را داشتم که با حداکثر سرعت در اتوبان لاستیک ماشینش ترکیده و در شانه جاده چپ کرده باشد. دنیا برایم متوقف شده بود؛ از گردن به پایین نه حس در بدن داشتم و نه توان حرکت دادن اعضای بدنم را. برایم غیرقابل باور بود که دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم یا حتی با قلم روی کاغذ بنویسم؛ شرایط بسیار سختی بود.
تلاش برای بهبود
سالهای اول برای خودم زمان تعیین میکردم که مثلاً تا محرم میتوانم روی پاهایم بایستم و دوباره برای برپا کردن خیمه عزای امام حسین؟ع؟ تلاش کنم. بچههای هیأت پایشان از خانهمان قطع نمیشد و مدام روحیه میدادند که دوباره بلند میشوم و برای هیأت ریسه و پلاکارد نصب میکنم و آشپزی میکنمو ... اما ماهها گذشت و اتفاقی نیفتاد و من با اعتقاداتم دچار تناقض شده بودم چون به قدرت اهلبیت؟ع؟ در تغییر سرنوشت اعتقاد داشتم اما ظاهراً باید در برابر قضای الهی تسلیم میشدم تا به قول امیرالمؤمنین؟ع؟ خدا را بشناسم، زمانی که هر چه اراده کردم و نشد...
بزرگترین نگرانی، سفر به کربلا
بیشتر از خودم بهخاطر همسرم ناراحت بودم که دلبستگی شدیدی به من داشت و هر چه اصرار کردم، ترکم نکرد. بالاخره با همت یکی از دوستان موفق شدم برای نخستین بار در عاشورای سال82 عازم سفر کربلا شوم. با توجه به شرایط جسمی من و امکانات محدود آن زمان کشور اشغال شده عراق، سفر سختی در پیش رو بود که بیشتر اطرافیانم سعی میکردند منصرفم کنند؛ اما به نیت گرفتن شفا و آخرین تلاش عزمم را جزم کردم و راهی شدیم. در کربلا خستگی راه و فشار روحی که بر ذهنم خیمه زده بود، باعث سردرگمی من شده بود. شب عاشورا تا صبح در صحن حضرت ابوالفضل؟ع؟ روی ویلچر بدون حرکت فقط نظارهگر بودم و ملتمسانه انتظار میکشیدم. صبح عاشورا برای استراحت به مسافرخانه رفتم که صدای سه انفجار کربلا را لرزاند و 200 نفر در بهشت برای همیشه ماندگار شدند و باز من...
فردای شام غریبان، برای زیارت امیرالمؤمنین؟ع؟ عازم نجف اشرف شدیم و آنجا با دیدن صحن و سرای آقا آرامش غیرقابل وصفی گرفتم. مانند مسافر وحشت زده کشتی که توفان کشتیاش را شکسته و تکیه بر تخته پارهای در اقیانوس به ساحل آرامش رسیده باشد، داشتم. زمان در حرم امیرالمؤمنین؟ع؟ به طور لذت بخشی برایم ثابت مانده بود؛ دلم نمیخواست از آنجا خارج شوم؛ انگار خشتی از آن بارگاه بودم که مدتی دور افتاده بودم. بالاخره هر سفری پایانی دارد و این سفر هم به آخر رسید، ولی آرامش آن برایم ماندگار شد.
تلاش برای احیای شغلی
بعداز کنار آمدن با شرایط جدیدم، باید برای خودم مشغولیت فکری درست میکردم و به فکر معیشت خانواده هم میبودم به همین خاطر کارگاه کوچکی دست و پا کردم که در سالهای اول رضایت بخش بود و ضمن مشغولیتی که به آن علاقه بسیاری داشتم، درآمد خوبی هم نصیبم شد که توانستم با نقدینگی آن، یک واحد آپارتمان تهیه کنم.
در کارگاه جان دوباره میگرفتم؛ آنقدر به کارم علاقه داشتم که گذر زمان را متوجه نمیشدم گاهی اوقات وضعیت جسمیام را فراموش میکردم. یک جورهایی نبض دستگاهها را با صدایشان میگرفتم و کوچکترین ایراد را به بچههای کارگاه اطلاع میدادم.
اما بعد از خدمت رفتن سعید (کارگر فنی کارگاه که قبلاً پیش خودم آموزش دیده بود) دیگر نتوانستم بهره وری لازم را از کارگاه بدست آورم، مخصوصاً وقتی نقدینگی را صرف خرید خانه کردم. پس از آن بدنبال دریافت مستمری ماهانه به اداره کار رجوع کردم و بعداز طی مراحل اداری موفق به دریافت مستمری ماهیانه شدم اما بیکاری آزارم میداد. مدتی به فکر ایجاد یک فروشگاه اینترنتی افتادم و گامهایی هم در این مسیر برداشتم که به نتیجه نرسید.
آغاز فعالیت فرهنگی
اوایل شکلگیری داعش در سوریه، اخبار منطقه را در نت رصد میکردم؛ از اتفاقات و خبرهای آنجا بسیار ناراحت بودم. قرار نداشتم؛ دوست داشتم میتوانستم کنار دیگر همرزمان از حریم اهل بیت و اسلام دفاع کنم. همین پیگیریها مقدمه ورود من به تالار گفتوگوی شبکههای اجتماعی شد و در آنجا به دفاع از عقیده و مباحثه با تفکرات دیگران پرداختم. گرچه با توجه به شرایطم تایپ کردن با کیبورد واقعاً سخت بود و گاهی برای چند خط نوشتن بیشتراز یک ساعت زمان خرج میکردم اما به مرور زمان و با تمرین، کار کمی برایم تسهیل شد و ضمن هزینه زمانم، به کسب اطلاعات و بحث و گفتوگو و دفاع از اعتقادات اسلامی پرداختم.
با نفوذ شبکههای اجتماعی و ورود تلگرام و بالا رفتن سرعت تبادل اطلاعات، لاجرم وارد این محیط شدم و خداوند توفیق داد با انجمن شهید ادواردو آنیلی آشنا شوم و به عنوان کوچکترین عضو این انجمن، برای معرفی تازه مسلمانان و گسترش اسلام در حد توانم قدمی هر چند کوچک بردارم و از این بابت بسیار خوشحالم و شاکر خداوندم. اینکه عرض کردم کربلا رفتم شاید بهتر بود بگویم کربلا بردندم چون برای جابجایی به کمک دونفر نیاز است یا در بحث کارگاه، صبح پدرم و برادرم من را سوار آژانس میکردند و در کارگاه بچههای کارگاه مثل بسته پستی من را تحویل میگرفتند و سوار ویلچرم میکردند تا شب که همین روند معکوس میشد.(خنده) از گردن به پایین هیچ حس و حرکتی ندارم و حرکت دستانم بسیار محدود است؛ مثلاً از قسمت آرنج حرکت رو به بیرون نمیتوانم انجام دهم ولی به داخل میتوانم جمع کنم یا مچ هم به همین صورت و انگشتانم هیچ حرکتی ندارند؛ فقط چون انگشتانم در دست چپم صاف مانده، میتوانم روی کیبورد با انگشت بلندم کار انجام بدهم.
منبع:صبح نو
انتهای پیام/