داستان زندگی یک چریک پیر انقلابی

گلعلی بابایی به بهانه‌ در پیش بودن مراسم رونمایی از کتاب خاطرات همسر شهید حاج حسین همدانی یادداشتی را در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده است.

باشگاه خبرنگاران پویا، گلعلی بابایی:

... حسین خیلی­ جا افتاده‌تر از سنش بود. اگرچه 9 سال از من بزرگ‌تر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف­های آقا و مامانم یا زمزمه‌های مهربانانۀ عمه از دیرباز یا... نمی‌دانم. هرچه بود، فکر می‌کردم مرد آینده‌ی زندگی من حسین ­است. امّا نمی‌دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی­ که داشت، نه حرفی می­زد و نه عکس‌العملی نشان می­داد. سرش را پایین می­انداخت و سرخ می‌شد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر می‌کرد.

***

... عمه خجالت می­‌کشید که بگوید برای خواستگاری آمده‌ام. با‌ ‌اینکه سال‌ها ورد زبانش، عروس‌خانم بود. امّا به حرمت دایی­‌ام، خیلی نجیبانه با‌ ‌مادرم برخورد می­کرد. حرف که می‌زد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقة گران‌قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف می­زد که گویی مادرم او را نمی­شناسد. می­گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار می‌کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست.» مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذایقة من، خیلی خوش نیامد. عمه اوصاف حسین را با‌ ‌آب‌وتاب همچنان می‌شمرد و مادرم فقط گوش می‌کرد: «از قدیم گفتن، حلال‌زاده به داییش می‌ره. حسین مثل دامُلا، دست‌ودل بازه، مهربونه، خونواده‌ دوسته.»

***

... خانه مشت‌قنبر ساده و یک‌طبقه بود. دو تا اتاق برای خانوادة مشت‌قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می­نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانة کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشت و نه حمام، سر حوض با‌ آب سرد، لباس‌ها و ظرف‌ها را می‌شستیم. سخت، امّا شیرین بود.

***

... حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصره سنندج، کتابی را خواند که دربارۀ ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحت تأثیر این کتاب قرار گرفت و از من ­خواست کتاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم.

***

... پس از 40 روز حسین با‌ ‌مو و ریش بلند و لباس‌های خاکی آمد و تا رسید مرا به بیمارستان برد. دکتر به او گفته بود که «متأسفانه کمی دیر شده، یا مادر فوت می‌کنه یا بچه.»

وقتی دیدم حسین دور از چشم من با‌ ‌خواهرم ایران، پچ‌پچ می‌کند و در گوشی حرف می‌زند، مضطرب شدم هرچقدر پرسیدم جوابی ندادند. و از آنجا به بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر ­متخصص. بیمارستان از حسین هزینه زیادی گرفت. وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم.

***

... روزها از پی هم می­‌گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می‌شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر.

پس از دو هفته، آمبولانسی با‌ ‌چراغ قرمز گردون، دم در خانه‌ ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. رانندة آمبولانس، دوست حسین، حاج‌آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می­‌جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می­داد، کمی آرام شدم.

***

... شهادت شهبازی داغی سنگین بر دل حسین بود. این را در لابه‌­لای، نامه­‌ای که برایم نوشت، فهمیدم. نوشته بود: «محمود شهبازی رفت. دنیا براش کوچیک بود، خیلی کوچیک!» و در انتهای نامه احوال وهب و بچه توراهی‌­ام را پرسیده بود.

***

... وقتی به خانه آمد. به گلایه گفتم: «همسایه زنگ می‌زنه تبریک می‌گه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون می‌کنی؟»

لبخندی زد که نمی‌دانم بگویم تلخ بود یا شیرین چرا که با‌ ‌همة تلخی‌ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره‌اش آن‌قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری‌ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم، و بعد خیلی پدرانه گفت: «پروانه! محمود شهبازی رو یادت می‌آد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره‌ای؟ گفته بود باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم، چمنا رو آب می‌دم! البته دروغ هم نگفته بود.

***

... محرّم همدان، من و حسین را به عالم کودکی‌هایمان در کوچه برج می‌برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه‌زنی می‌رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده‌حسین. حالا اما همه‌مان به حسینیه ثارالله سپاه می‌رفتیم که حسین، سال 60 سنگ‌بنایش را گذاشته بود و خیمه اشک‌ها و عزاداری‌های من و بچه‌هایم شده بود. باردار بودم و می‌دانستم این عزاداری‌ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می‌شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می‌گفت: «مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور می‌شه.»

***

... جسم حسین میان ما بود امّا گویی روحش را میانِ محرومین سیاه آفریقا جا گذاشته است. پرسیدم: «حسین‌جان، چی شده، چی توی خواب دیدی؟»

گفت: «خیلی سخت بود.»

پرسیدم: «مگه کجا بودی؟»

با صدایی که هنوز صاف‌ و‌ روان نبود گفت: «پل صراط.»

و بریده‌بریده خوابش را گفت: «روز قیامت شده بود. باید از پلی باریک عبور می‌کردم. من این‌طرف پل صراط بودم. اون‌طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمی‌شد، جرأت رفتن نداشتم. پاهام به زمین چسبیده بود. به خدا التماس کردم. تمام اعمالم یک‌ آن جلوی چشمم آمد. گریه‌ام گرفت که یه‌دفعه از اون‌طرف، غبارها کم شدند و چند نفر آمدند لب پل. غبارها که کنار رفتند، دوستان شهیدم رو دیدم؛ احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت. جلوتر از بقیه بودند و اشاره می‌کردند که نترس بیا. راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت. وقتی رسیدم با‌ هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم».

خواب حسین، کار خودش را کرد. به فرمانده کل سپاه- آقا رحیم- پیغام داد که مسئولیت لشکر 27 محمد رسول الله را می‌پذیرم.

***

... قرار شد یک گروه از فامیل‌ها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.

حسین گفت: «سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت یه امامزاده می‌ریم، اول نیت می‌کنیم، بعد اذن دخول می‌گیریم و زیارتنامه و نماز می‌خونیم. حالا می‌خوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم».

با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سرقرار دوکوهه در شب عید برسیم.

***

... احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان ‌که: «از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!».

سارا خندید و­ زهرا با‌ ‌کمی شیطنت گفت: «مامان شما تو جنگ صحنه درگیری زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم».

دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم، چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم امّا چاره‌ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان می‌کردم تا کانون درگیری‌ها جلو می‌رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه‌ها ما برای دیدن این صحنه‌ها اینجا نیومدیم! اومدیم پیش بابا که...».

انفجاری نزدیک جمله‌ام را ناتمام گذاشت و کل شیشه‌های خانه در یک لحظه، ریز ریز شد. یاد بمباران پادگانِ ابوذرِ سرپل‌ذهاب در زمستان سال 1363 افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی ذهنم که نکند با‌ ‌انفجار بعدی، همان بلا بر سر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دخترها گفتم: «پاشید، بریم طبقة پایین!».

***

... چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال، طعمِ باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمی‌توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی‌توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس‌های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می‌کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می‌شود و آن وقت با‌ ‌گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.

***

... گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی‌دانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا.

 وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه‌جا در متن مردم بود.پس مزارش هم باید ساده می‌شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست، برایش گنبد و بارگاه بسازید.

برای محل تدفین با بچه‌ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه‌ای گفت: «با با‌با رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.»

***

این‌ها فرازهایی بودند از «خداحافظ سالار»؛ کتاب خاطرات سرکار خانم پروانه‌ چراغ‌نوروزی همسر صبو فرمانده شهید جبهه‌ی مقاومت حاج‌حسین همدانی که به قلم شیوای نویسنده‌ چیره‌دست جناب آقای حمید حسام نگاشته شده است.کتابی سرشار از احساس، هیجان، تکلیف،‌ تعهد و هرآنچه که لازم است تا یک زن مسلمان و انقلابی آن‌ها را داشته باشد.

ناگفته‌هایی از نزدیک به چهل سال همراهی با مردی که به‌واقع خستگی را از پای درآورده و آسایش را بر خود حرام کرده بود، واقعاً خواندنی است و نیوشیدنی.

بعداز ظهر روز یک‌شنبه هشتم مرداد 1396 قرار است این اثر فاخر رونمایی شود. به سپاس قدردانی از تمامی فداکاری‌ها و همراهی‌هایی که سرکار خانم پروانه چراغ‌نوروزی با یک چریک پیر انقلاب داشته‌اند، بر خود لازم می‌دانیم تا در این رونمایی حضور پیدا کنیم.

والسلام
گلعلی بابایی
دوم مرداد 1396

انتهای پیام/