کتاب «روز دیدار» با نگاه نویسندگان دفاع مقدس/ باید مادر باشی تا دنبال هر صدای زنگ دری بدوی
کتاب «روز دیدار روایتی کوتاه از تشییع شهدای غواص» است که در صفحه شناسنامه با عنوان «غوصخوردن در دریای مردم: یادمان تشییع شهدای غواص» در اصفهان معرفی شده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، «روز دیدار» یکی از مجموعه آثار هنری است که در آذرماه 94، بههمراه 6 فیلم ساختهشده در مجمع فیلمسازان انقلاب اسلامی و نیز مجموعه عکس «یونس گمگشته باز آید» رونمایی شد. این کتاب شامل روایتهایی از نویسندگان مختلف است که در ارتباط با خانوادههای این شهدا با بیانی داستانی، نقل شده است.
از میان نویسندگان این مجموعه، بهطور اتفاقی و در حاشیۀ یک جلسه، به سارا خسروی میرسم تا تجربهاش را درباره آن روز با عظمت و ارتباطی که با خانواده شهید «غلامرضا مظاهری» داشته است، بشنوم.
تسنیم:چه شد که برای شهدای غواص کار کردید؟ قبلا در حوزه داستان و دفاع مقدس کار کرده بودید؟
خسروی:قبلاً سابقۀ داستاننویسی دفاع مقدس را داشتهام. یکی از رمانهایم به اسم «زندگی در سیوپنج روز»، مربوط به خرمشهر و 35 روز اول جنگ است و اینکه جهانآرا و جوانهای همشهریاش چه کردند. انتشارات امیرکبیر آن را چاپ کرد. الان چاپ نخستش تمام شده و موجود نیست. این رمان در دو جشنواره صاحب مقام نخست شد.
چند تا داستان کوتاه جنگی هم نوشتهام که در چند جشنواره از جمله جشنواره یوسف و جشنواره خط انار اصفهان، تقدیر شد. برای همین، وقتی قرار بود شهدای غواص را بیاورند، با من تماس گرفتند و گفتند که قرار است چند نفر از نویسندهها قصۀ این آدمها را بنویسند. بهعلاوه، من چون خودم آبادانی هستم و بچه جنگ، حس خاصی به خوزستان و جنگ و... دارم.
تسنیم: شما در زمان جنگ، در آبادان بودید؟
خسروی:چند روز آغازین جنگ را در آبادان بودم. بعد با خانواده مهاجرت کردیم به اصفهان. البته آن موقع کوچک بودم.
تسنیم:آن موقع چند ساله بودید؟
خسروی:پنجساله.
تسنیم:از آن موقع اصفهان هستید؟
خسروی: من 5 سال آبادان بودم و 35 سال اصفهان، اما هیچ وقت نتوانستم خودم را اصفهانی بدانم؛ علیرغم اینکه به اصفهان تعصب دارم. خاک چیز دیگری است.
تسنیم:تجربۀ جنگ از نزدیک، برای کودک پنجساله، حتماً تجربۀ خیلی سنگینی است.
خسروی: نمیشود گفت سنگین، بیشتر غریب بود. حس غربتی که تا سالهای بعد همراه توست؛ و حتی تا الان سایه به سایهات میآید.
تسنیم: در زمان کودکی، آن اتفاق را چطور دیدید؟
خسروی:تمام دغدغۀ من کودکستانی بود که میخواستم بروم و نشد؛ و عروسکهایم؛ و وسایلم که جا ماند...
رمانی که الان دارم مینویسم هم داستان مهاجرت همین آدمهاست.
تسنیم: کی قرار است چاپ شود؟
خسروی: با انتشارات شهرستان ادب قرارداد بستهام. هنوز تمام نشده است. قرار بود قبل از عید تحویل بدهم؛ اما چون برای ادامه تحصیل، درگیر درس و دانشگاه بودم، کمی عقب افتاد.
تسنیم: برگردیم به شهدای غواص
خسروی:قصۀ غواصها قصۀ عجیبی بود. اینقدر سنگین بود و هست که نمیشود راحت نزدیکش رفت: قصۀ خود شهدا، قصۀ مادرهایشان، پدرهایشان...
تسنیم:روند آن کار و روایتی که نوشتید، چطور بود؟
خسروی:من آن روز با دوربین رفتم و عکسهای خوبی هم گرفتم و بعدها هم با خانوادهاش مصاحبه کردم. دلم میخواست نمایشگاهی برپا شود تا بتوانم عکسها را ارائه بدهم.
تسنیم: با چند تا از خانوادهها صحبت کردید؟
خسروی:هر نویسنده با یک خانواده.
تسنیم: شما با خانواده شهید غلامرضا مظاهری صحبت کردید. بیشتر برایمان بگویید.
خسروی: باید گمشده داشته باشی تا بفهمی. باید مادر باشی تا دنبال هر صدای زنگ دری بدوی تا بفهمی چشمانتظاری یعنی چه. ما فکر میکنیم آدم عادت میکند؛ ولی یک مادر هیچ وقت به فراق عادت نمیکند. به چشمانتظاری عادت میکند؛ اما به نیامدنش نه و به این انتظار بیپایان.
تسنیم:بیشتر برای ادای دین، کارهای دفاع مقدس را انجام میدهید یا حس شخصی که به جنگ دارید؟
خسروی: یکجور ادای دین به شهرم و به مردم سرزمینم است که کشته شدند؛ به جوانهای کشورم که بدون آنکه زندگی را تجربه کرده باشند، مرگ را تجربه کردند. من همیشه گفتهام و میگویم که من به خاک مقدس سرزمینم مدیونم و نوشتن تنها راهی است که میتوانم ادای دین کنم.
بازخوانی گوشهای از استقبال از شهیدغلامرضا مظاهری به روایت سارا خسروی
بلندگو اعلام میکند که مادران شهدا دارند از راه میرسند؛ مادر شهید مسائلی، مادر شهید ترکان و مادر شهید مظاهری. دارند آرام، آرام نزدیک میشوند. برمیگردم و نگاه میکنم. آرام و با طمأنینه نزدیک میشوند. آنقدر آرام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. به همان استواری کوه. با خودم میگویم مگر ایوب چه کرده بود؟!
مادر شهید غلامرضا مظاهری چشمدوخته به کامیونهای حاوی شهدا، همراه سه دخترش میآیند و ردیف انتهایی آرام و بیسروصدا مینشینند؛ بدون هیچگونه ادعایی.
منمنکنان تبریک و تسلیت میگویم و سریع میروم سر اصل مطلب. از غلامرضا میپرسم. میگوید: «33 سال است که مفقود شده. در عملیات رمضان، سال 61. شب بیستویکم ماه رمضان.» میگوید: «خدا غلامرضا را در ماه رمضان به ما داد و در ماه رمضان هم از ما گرفت.» روی صندلی نشسته و چشم دوخته به تابوتها. در نگاهش آرامش عمیقی موج میزند.
...میپرسم: «چند بار رفت جبهه؟ بار چندمش بود؟ نفس عمیقی میکشد و میگوید: «سه بار رفت و برگشت تا اعزام شد. بار اول که رفت، دیگر برنگشت. دوازدهم ماه رمضان بود. ده روز بعد هم خبر دادند که ناپدید شده. توی عملیات رمضان.» میپرسم: «غواص بود؟» میگوید: «نه، کمکآرپیجیزن بود. نمیدانم چرا با این غواصها آوردهاندش.» ساکت میشود. زیر لب چیزی زمزمه میکند. انگار دارد قرآن میخواند.
گفتوگو از سعیده بقایی
انتهای پیام/