ابوترابی می‌گفت روح و جسمتان را برای خدمت پس از جنگ حفظ کنید

محمود محسنی‌فرد متولد ۱۳۴۵ پس از چند بار ناکامی در رفتن به جبهه‌، در آخر در ۱۷ سالگی خودش را به مناطق عملیاتی می‌رساند. حضور در عملیات والفجر مقدماتی و خیبر حاصل حضور او در جبهه بود.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، محمود محسنی‌فرد متولد 1345 پس از چند بار ناکامی در رفتن به جبهه‌، در آخر در 17 سالگی خودش را به مناطق عملیاتی می‌رساند. حضور در عملیات والفجر مقدماتی و خیبر حاصل حضور او در جبهه بود. محسنی‌فرد در عملیات خیبر اسیر  و از اینجا به بعد مسیر زندگی‌اش عوض می‌شود. شش سال و نیم اسارت و همنشینی با انسان‌های بزرگی همچون مرحوم ابوترابی لحظات شیرین و به یاد ماندنی زیادی برای او به یادگار گذاشته است. به مناسبت ورود آزادگان سرفراز به کشور، محسنی‌فرد در گفت‌وگو با «جوان» مروری بر روزهای تلخ و شیرین اسارت دارد که در ادامه می‌خوانیم. 

اولین بار در چه سالی ردای رزمندگی به تن کردید و وارد جبهه شدید؟
سال 60 و در 15 سالگی دو بار برای رفتن به جبهه اقدام کردم که به خاطر کوچک بودن جثه و کم بودن سن، اجازه حضور پیدا نکردم. حتی یک بار طبق روالی که بچه‌های خوب آن زمان شناسنامه‌هایشان را تغییر می‌دادند، من هم سنم را در کپی شناسنامه‌ام تغییر دادم و دوباره کپی گرفتم که باز ناموفق بودم. اولین اعزام من برای والفجر مقدماتی در بهمن 61 بود. در مرحله اول و دوم عملیات شرکت کردم و هر دو بار تا آستانه اسارت رفتم. بعد از آن اعزامم به صورت پدافندی بود تا مهر سال 62 در 17 سالگی برای عملیات خیبر اعزام شدم. 
اسارتتان در عملیات خیبر اتفاق افتاد؟
9/12/62 در عملیات خیبر اسیر شدم. تیپ ما که تیپ ویژه امام حسن(ع) بود، در شب اول عملیات تا مسافتی پیشروی کرد و بعد مجبور به عقب‌نشینی در دژ خیبر شد. چند روز آنجا بودیم که دژ شکست و از آنجا هم عقب نشینی کردیم. محل استقرارمان 70 کیلومتر داخل خاک عراق بود و پشت سرمان نیزار و هور وجود داشت و باید با قایق و از راه آبی برمی‌گشتیم. روز هفتم عملیات فرمانده گروهانمان آقای عبدالرضا سرخه - که الان در کماست- گفتند تک‌تیرانداز‌ها بروند. من در این عملیات بیسیم‌چی بودم. گفت فقط فرماندهان، آرپیجی‌زن‌ها، بیسیم‌چی‌ها و تیربارچی‌ها بمانند و بقیه بروند. حتی دو راهنمای راه‌بلد عراقی که از مجاهدین عراقی بودند هم سوار قایق شدند و رفتند. آن شب ماندیم و فردا صبح زیر آتش دشمن بودیم و جناحین ما شکسته شد و تا جایی که جا داشت، عقب رفتیم. 70، 80 نفر توانستیم جان سالم به در ببریم. شب در یک روستای عراقی ماندیم. تعدادی با قایق‌های محلی سوار شدند و رفتند. هر چند تعدادی از آنها به مدت 20 روز در هور گم شدند و بعداً آنها را هم پیش ما آوردند. شرایط خیلی سختی داشتیم. فردا ظهر بعثی‌ها روستا را با خاک یکسان کردند و نزدیک 50 نفر اسیر شدیم که همه همسن بودیم. دست‌های ما را بستند، جلوی یک نفربر می‌گذاشتند و می‌ترسانند که می‌خواهیم با نفربر زیرتان بگیریم. 
حال و هوای شما و دیگر رزمندگان با توجه به سن کمی که داشتید در آن لحظات سخت و دشوار چگونه بود؟
آدم در آن لحظات سخت منتظر ساعت‌های آینده است که ببیند چه می‌شود و چه اتفاقی می‌افتد. ترس از کشته شدن نداشتیم ولی در دست دشمن بودن خیلی سخت بود. در آن لحظه نگران آینده و منتظر اتفاقات بعدی بودیم. خاطرم است برخی از سربازان عراقی بسیار انسان بودند و در کلاهشان به بچه‌ها آب می‌دادند. عکس‌های حضرت امام را که روی جیب‌هایمان بود، می‌کندند و یواشکی در جیب‌هایشان می‌گذاشتند. شنیده بودیم کسانی که در خط مقدم می‌جنگند از شیعیان هستند و شاید دلیل این کارهایشان همین بود. 
آن لحظات در چنگ دشمن اسیر بودید و این می‌تواند یکی از سخت‌ترین لحظات زندگی هر انسانی باشد.
لحظه اسارت هیچ سلاح و مهماتی نداشتیم. عراقی‌ها 48 ساعت منتظر بودند 40 نفر را با مجهزترین سلاح‌ها و آرپی‌جی بگیرند و وقتی دیدند ما هیچ سلاحی نداریم خیلی تعجب کردند. شب سنگری را کنده بودیم و پنج شش نفر در آن رفته بودیم و نارنجک می‌انداختیم. یکی از دوستان گفت از اینجا بیرون برویم که الان همه را می‌زنند. بنده خدا دستش را که بالا برد، ‌می‌خواستند پیشانی‌اش را بزنند که تیر به گوشه سرش خورد و زخمی شد. وقتی بالا آمدیم دیدیم روستا را با خاک یکسان کرده و بقیه بچه‌ها را گرفته‌اند. ما آخرین نفراتی بودیم که آنجا اسیر شدیم. 
پس اسارت شما از 9/12/62 شروع شد؟
بله، از این تاریخ شروع شد و تا 4/6/69 به طول انجامید. شش سال و نیم در اسارت دشمن بودم. 
 اسارت برای یک جوان 17 ساله چطور دنیایی بود؟
اگر بخواهیم تقسیم‌بندی کنیم از جبهه تا اسارت و وارد اردوگاه شدن و عادت به شرایط کردن یک دوره می‌شود و یک دوره هم زمانی است که تب و تاب اولیه خوابیده و دیگر پذیرفته‌ایم اسیر شده‌ایم. ما را در العماره به یک مرکز نظامی، بعد به استخبارات بغداد و در آخر به موصل بردند. از اسفند ماه 62 تا اردیبهشت 63 آنجا بودیم. عراقی‌ها بیشترین تعداد اسیر را تا آن زمان گرفته بودند (2 هزار اسیر) و از این موضوع خیلی خوشحال بودند. در اردیبهشت یک روز به اردوگاه آمدند و تعدادی را بر اساس چهره که کم سن و سال‌تر باشد جدا کردند و اسم‌هایشان را نوشتند. اسم کسانی که زیر 18، 17 سال داشتند را نوشتند که من هم جزوشان بودم. با ماشین دنبالمان آمدند و به اردوگاه اطفال اسیر ایرانی بردند. آنجا بنا را روی تبلیغات گذاشتند و چندین اکیپ خبرنگاری برای عکاسی و فیلمبرداری جهت تهیه فیلم آمدند. 
چند نفر در این اردوگاه حضور داشتند؟
زمانی که ما را جدا کردند، حدود 400 نفر می‌شدیم. 
سطح آگاهی‌تان از مسائل سیاسی و بین‌المللی تا چه اندازه بود تا وارد بازی‌های سیاسی و تبلیغاتی بعثی‌ها نشوید؟
همه می‌دانستند به چه خاطر به جبهه آمده‌اند و بر اساس منطق و آگاهی وارد جبهه شده بودند. بچه‌ها می‌گفتند که ما جنگ را شروع نکردیم و برای دفاع آمدیم. عراقی‌ها می‌گفتند چرا می‌جنگید که بچه‌ها جواب می‌دادند شما وارد خاک ما شدید و ما هم مجبور شدیم مقابل شما بایستیم. ما به مدت شش ماه مفقود بودیم، خانواده‌ها هیچ خبری نداشتند و خیلی‌ها را شهید اعلام کرده بودند. خبرنگار رادیویی‌شان که خرمشهری بود برای مصاحبه با ما آمده بود. من ردیف جلو بودم و گفتم ما مصاحبه کرده‌ایم و وضعیتمان اعلام شده است. با حرف من ردیف اول را بلند کردند تا به مصاحبه تلویزیونی ببرند. ما را به مقر فرماندهی در خارج از اردوگاه بردند. محوطه سبزی بود که خبرنگارها ایستاده و دوربین را روی صندلی تاب‌داری گذاشته بودند. یک خبرنگار دیگر گفت من هر چه می‌گویم شما همان را بگو. می‌گفت من می‌گویم شما را به زور آورده‌اند و تو بگو ما را از سر کلاس به زور به جبهه آورده‌اند. چند نفر اول مصاحبه کردند و من منتظر بودم نوبتم شود که خودم را به دل‌درد زدم. به خودم می‌پیچیدم و من را به اتاقی فرستادند. به حدی فیلم بازی کردم و به خودم پیچیدم که در آخر نگذاشتند مصاحبه کنم. کسانی را که مصاحبه می‌کردند و به مذاقشان خوش نمی‌آمد اذیت‌ می‌کرد. پشت دوربین سرباز با کابل ایستاده بود و تهدید می‌کرد. می‌گفتند یا حرف‌هایی را که گفته‌ایم‌، می‌گویید یا کتک می‌خورید. 
چند ماه در این اردوگاه بودید؟
دو ماه در اردوگاه موصل، از اردیبهشت 63 تا 11 تیر 68 را در اردوگاه اطفال و یکسال و چند ماه هم در تکریت و در کنار حاج آقا ابوترابی بودم که از بهترین سال‌های عمرم به حساب می‌آید. 
در سال‌های آزادگی نقش حاج‌آقا ابوترابی در هدایت آزادگان را چطور دیدید؟
حاج‌آقا ابوترابی فرشته نجات بچه‌های آزاده بود. هر آنچه را که  از واعظان و منبریان درباره اخلاق پیامبر شنیده بودیم همه را در وجود حاج‌آقا ابوترابی می‌دیدیم. گاهی برای اداره امور بین اسرا اختلافاتی پیش می‌آمد. مثلاً فرمانده گردان می‌خواست به سبک خودش اردوگاه را اداره کند که اختلافاتی پیش می‌آورد. مثلاً فرمانده می‌گفت همانطوری که در جبهه جنگیدیم و اسلحه دست گرفتیم باید اینجا هم همینطوری بجنگیم. حاجی می‌گفت اینجا تاکتیک متفاوت است و روح و جسم آزادگان را نجات می‌داد. اگر ایشان نبود صدمات زیادی به آزادگان وارد می‌شد. 
نمونه‌ای از این مواجهه و رفتارها از مرحوم ابوترابی خاطرتان هست؟
حاج‌آقا با رفتار و اخلاقش عراقی‌ها را نرم می‌کرد. خاطرم هست در اردوگاه تکریت که بودیم عده‌ای را جمع کرده بودند و حاجی جزو نفرات آخر به اردوگاه آمد. مرسوم بود کسی که اول به یک اردوگاه می‌آمد یا می‌خواست برود کتک بخورد. موقع ورود حاجی را می‌زدند و سربازی که سید آزادگان را می‌زد یک ماه بعد ‌آمد و درباره مسائل خانوادگی خودش از حاجی مشورت ‌گرفت. می‌گفت حاجی شما سیدی، بچه‌ام مریض است و برایش دعایی بنویس. حاجی پول و سلاحی نداشت و با اخلاقش همه را جذب می‌کرد. مرحوم ابوترابی می‌گفت حق ندارید سرباز عراقی را مسخره کنید یا به او توهین کنید چون اینها هم مسلمانند فقط فریب خورده‌اند. حاجی می‌گفت ثواب دارد کاری کنید که سیلی نخورید. می‌گفت شما وظیفه‌‌ای داشتید و به جبهه رفتید و الان بالاترین وظیفه‌تان حفظ سلامتی روح و جسم‌تان است تا وقتی برگشتید سربار جامعه و نظام اسلامی نباشید و بتوانید دوباره خدمت کنید. می‌گفت اگر سرباز عراقی پشت پنجره آسایشگاه آمد و به شما گیر داد که نماز را نشسته بخوان، شما بنشین و بخوان. اگر نگذاشت نشسته بخوانید و می‌خواست کتک بزند زیر پتو بخوانید و اگر مشکلی داشت همه گردن من. 
قطعنامه که پذیرفته شد عراق دوباره حمله کرد و تعدادی زیادی از سربازان را اسیر کرد. در بین اینها همه تیپ آدمی بود. یکی از اینها که در آسایشگاه ما بود و زمانی که آزاد شدم و با اقوام و آشنایان درباره این فرد صحبت می‌کردم، می‌گفتند کلانتری‌ای نیست که او پرونده نداشته باشد. ایشان در آسایشگاه ما بود و رفتار حاجی ایشان را به نماز واداشت. در این میان کسانی می‌گفتند این شخص تا به این سن پیشانی‌‌اش به مهر نخورده است اما رفتار حاجی او را متحول ‌کرد. قدرت جذب بالایی داشت. این همشهری‌مان صفات جوانمردی داشت و اسیر چندین ساله‌ای که اختلال حواس پیدا کرده بود و به نظافت خودش نمی‌رسید را به حمام می‌برد و نظافتش را انجام می‌داد. یک بار به حاجی گفتم فلانی نماز نمی‌خواند و دوست دارم نمازش را بخواند گفت شما نگویید و بگذارید یک بزرگتر بگوید. یک پیرمرد به او گفت و نماز خواندنش را شروع کرد. 
 سال 67 زمانی که قطعنامه پذیرفته شد، اعضای گروهک منافقین دور افتادند و به اردوگاه‌ها آمدند تا نیرو جذب کنند. صحبت و سخنرانی می‌کردند که ما شما را به عنوان پناهنده به اروپا می‌بریم. قطعنامه پذیرفته شده بود و خبری از تبادل اسرا نبود و روحیات پایین آمده بود. تعدادی نه برای پیوستن به  منافقین بلکه برای رهایی از وضعیت‌شان از اردوگاه‌ها رفتند. اما بعد از مدتی دیدند از چاله به چاه افتاده‌اند و تلاش بسیاری کردند تا دوباره به همان جای اولشان برگردند. مسئولان ایرانی اردوگاه‌ها این افراد را قبول نمی‌کردند و تنها اردوگاهی که قبولشان ‌کرد جایی بود که حاج‌آقا مسئولش بود. گفت اینها هموطنان ما هستند و قدمشان روی چشم ماست. اینها آمدند و مورد عزت و احترام حاجی قرار گرفتند و پذیرایی شدند. 
به همین دلیل از این دوره به عنوان بهترین دوره زندگی‌تان یاد می‌کنید؟
من الان که این حرف‌ها را می‌زنم بغض گلویم را گرفته است. یکی از شیرین‌ترین دوره‌های زندگی‌ام هنگامی بود که حاجی را می‌دیدم. مرحوم ابوترابی به ما انسانیت یاد داد. واقعاً آن روزها بسیار خوب بود. نمی‌خواهم بگویم اسارت خوب بود نه منکر لذت آزاد بودن نمی‌شوم ولی شیرین‌ترین دوران و خاطراتی که در طول دوران اسارت دارم مربوط به حاج‌آقا ابوترابی است. 

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌ها