گشت‌و‌گذاری در سه شنبه بازار «گلزار»/از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در بساط رزق حلال مهاجرین

گشت‌و‌گذاری در سه شنبه بازار «گلزار»/از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در بساط رزق حلال مهاجرین

به قول «حاج محمد» از پیرمردای قدیمی این بازار خیلی فرقی نمی‌کنه از کدوم ولایت افغانستان باشیم مهم اینه که ما سخت بزرگ شدیم و سختکوش بار اومدیم حالا هم بعد عمری زندگی با عزت و آبرو چه جای گلایه؟ اطرافیان هم سرشون به نشونه تأیید تکون میدن...

خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: نور خورشید که از پنجره می‌افته تو اتاق یعنی صبح شده و شروع صبح برای ما آدما حکم تولد دوباره رو داره، حالا بماند اینکه یکی همه ناامیدی‌هاشو سنجاق می‌کنه گوشه دلش و به همه روزای زندگی عبوس نگاه می‌کنه، من آدمایی رو می‌شناسم که صبح به صبح که از خواب پا می‌شن، خنده رو حل می‌کنن تو نگاهشون، چشاشون که برق‌میزنه، خوشی‌ها هم چشمک می‌زنن، زندگی هم لبخند می‌زنه و مگه میشه که خدا این حجم توکل، امید و مهربونی رو بهش نظر نکنه؟

آفتاب که تو چشام می‌زنه یادم میاد از کلی کار که امروز باید انجام شه، انگار خستگی روز قبل سفر هنوز توی تنم مونده که یکم دیر پاشدم، سریع لباس می‌پوشم و می‌زنم بیرون، شنیدم یه سه شنبه بازار تو پاکدشت هست که اغلبشون تو این منطقه مهاجرنشین برای کسب روزی حلال اجناسشون رو به فروش میذارن.

یه راسته خیابون خاکی تو یه روز آفتابی اما کمی سرد، فکر کنم زود رسیدم و سه‌شنبه بازار پاکدشت نزدیک ظهر رونق می‌گیره و تا شب ادامه داره، کمکم بساط‌ها چیده میشه، یکی مواد غذایی، یکی سبزیجات و میوه، یکی کفش، یکی لباس، یکی کاسه بشقاب، بنظرم پشت همه این آدمایی که اینجان یه کوه امیدی وجود داره و این امیدواری رو صبح به صبح به روح و جسمشون تزریق می‌کنه.

بین بساط‌های رنگارنگ اهالی اینجا راه میرم، حرف می‌زنم باهاشون و هر از چندی از سر ذوق برای ثبت یک لحظه قشنگ عکس می‌گیرم، فلاسک‌های چای سبز کنارشونه و تا یکم بازار راه بیفته صبحونه مختصری می‌خورن، در همون حال که مدام به من تعارف می‌کنن سر سفره مهمونشون باشم، با خنده می‌گن عکس نگیر دیگه ...

نمیدونم شما چقدر بین رفت و آمدهای روزانه‌تون به ساده‌ترین و در عین حال عجیب‌ترین صحنه‌های زندگی دقت می‌کنین و چقدر تنتون از یک تصویر ساده می‌لرزه و اصلا شده که یک روز کامل به یک برخورد اتفاقی فکر کنین و هی تصویرش جلو چشاتون رژه بره؟

اینجا، تو این بازار روز، تو دلِ یه روستا پُره از تصاویری که من هنوز باهاشون زندگی می‌کنم، صحنه‌های ساده‌ای که به چشم نمی‌آن اما هزار تا روایت قشنگ داره، مثل زنی که یخ نگاهش نمی‌شکنه و وسط بساط مانتوهاش نشسته و هی تسبیح دونه درشت فیروزه‌ایشو می‌گردونه، مثل آفتاب مستقیم و تند که یه حال خوب به پیرمردای محل داده و گوشه گوشه بازار دور هم نشستن و نقل ایام می‌کنن یا مثل زنی که گوشه پرت بازار و پشت به همه چند دست سرویس ملامین چیده و فقط خیره شده به داشته‌هاش برای درآوردن یک لقمه نون حلال.

یا همون ساعت سازی که ذره‌بین میندازه گوشه چشمش و بی‌حوصله زمان دست من و تو رو تنظیم می‌کنه یا اون مردی که تو بساطش فقط پارچه‌های خامک دوزی شده (گلدوزی روی پارچه با نخ ابریشم خام) داره و مشتری داشته باشه و نداشته باشه مثل آدمایی که کلی با اونا خاطره داره، هی تا می‌کنه، مرتبشون می‌کنه، نگاهشون می‌کنه و دست می‌کشه رو نقش‌های خامک‌ دوزی رو پارچه‌های سفید...

سایبون‌های کشیده شده رو اجناس سایه‌ای انداختن رو زمین، هم راه رفتن راحت‌تر شده و هم رنگ از رُخ پلاستیک‌‌جات نمی‌پره، بچه‌هایی رو می‌بینم که با چه شوقی دست مادرشون رو گرفتن و اومدن بازار، آدم فکر می‌کنه چه بهونه‌های کوچیکی برای شادی‌های بزرگ اونها وجود داره، بهونه‌هایی به قد یک بستنی، بیسکوئیت یا یه شکلات...خلاصه اینکه بازار شلوغ شده، جنب و جوش مردم برای ساختن یک سه‌شنبه لذت بخش.

میرسم به یکی از غرفه‌های لباس زنانه، بلوزهای رنگارنگ و دامن‌های گلدار و چین چین و زنی درست میان بساط لباس‌ها با صورتی سبزه و کمی آفتاب سوخته، چادر رنگیشو دورش گرفته و به مستقیم خیره شده، هم خودم و هم دوربینم باعث واکنشی تو چهره‌اش نمی‌شه، می‌شینم کنارش و یکم حرف می‌زنیم، احساس می‌کنم خیلی نمی‌خواد روی خوش نشون بده، یخ نگاهش نمی‌شکنه و در همون حالت تسبیح دانه درشت فیروزه‌ایش رو می‌گردونه، میگم فقط سه‌شنبه‌ها اینجا؟ بقیه روزا چیکار می‌کنی؟ میگه خدا بزرگه، می‌گردیم بازارهای روز اطراف پیدا می‌کنیم و می‌ریم اونجا.

وقتی ازش می‌پرسم بازارت خوبه یا نه؟ نگاهی به اطرافش می‌اندازه، غرفه خلوت و خاکی که روی لباس‌ها نشسته... میگه الان که خیلی نه، البته من هم جنس جدید نیاوردم، باید اول همینا فروش بره ولی جای شکرش باقیه، مردم نون خوردن ندارن من با همین بی‌مغازگی و بساط لباس تو بازار روز خرج تحصیل بچه‌هامو میدم.

سعی می‌کنم بیشتر حرف بزنم اما تمایلی نشون نمیده، می‌فهمم که اون هم مثل خیلی از شیرزن‌های این روزگار حرف‌های زیادی برای نگفتن داره، خداحافظی می‌کنم و برای همه لباس‌های آویخته شده غرفه‌اش دعا می‌کنم مشتری پیدا شه...

با صدایِ گرفتهِ پیرمردی در حاشیه بازار سرم رو می‌چرخونم به عقب، خنده‌اش همراه با سواله، می پرسه چرا عکس می‌گیری؟ میگم لحظه‌های قشنگیه، باید ثبت بشن، می‌خنده و می‌گه من که پیر شدم و خوشتیپی قدیم رو ندارم اما از من یه عکس بنداز و من یک عمر تجربه تو مهاجرت رو ثبت دوربین می‌کنم.

کمی اون طرف‌تر، روی یک تخته چوب کفش‌ها جفت جفت به ردیف و مرتب چیده شده، بازی رنگ‌ها در کفش‌های اسپورت و ورزشی، صورت مرد پر از خنده است، همون اول یک جفت کفش لنگه به لنگه رو می‌گیره بالا و با این حرکت نشون می‌ده که آماده است برای عکس، صندلی میزاره اما چون می‌دونم اگه بشینم صحبتم طولانی میشه همونطور ایستاده صحبت می‌کنم، ازروزهای مهاجرتش میگه، از زیبایی زادگاهش در مزارشریف، از دل نگرانی برای فامیلش در شمال افغانستان که این روزها حال آرومی نداره...

از وضع روز و روزگارش می‌پرسم، از اینکه چرا دکان کوچیکی برای خودش دست و پا نمی‌کنه، میگه به اندازه یک دکان جنس نمی‌تونم بریزم، اجاره می‌خواد، پول آب و و برق و گاز می‌خواد، باید مغازه لوکس بزنم که مشتری جذب شه، با این وضعیت سودی نداره، همش میشه ضرر.

میگم خب اینطوری چطور؟ گشت وگذار و کاسبی تو این بازارهای موقت می‌صرفه برات؟ با همون خنده  که حل شده تو صورتش میگه بله که خوبه، زندگی همینه دیگه، هر چقدر پولدار باشی بازم کم و کسری داری تو زندگیت، الحمدالله...

دست میکشه رو پیشونیش و میگه اجاره خونه هست، خرج بچه‌ها هست، جهیزیه دخترم هست، هزارتا فکر و خیال دارم ولی همینطور قدم قدم و کم کم دارم زندگی رو می‌برم جلو، دروغه اگه بگم سخت نیست، هر جفت از کفش ها رو 30 هزار تومن میدم، چندتا 30 هزار تومن باید جمع شه تا مشکلات من حل شه؟ بازار اینجام که بعضی روزا خوبه بعضی روزا نه، تقریبا 17 سالی میشه از افغانستان اومدم، کاری بلد نبودم، می‌رفتم کارگری سر ساختمون، دیگه روزگار می‌چرخه، سلامتی دوران جوونی برای آدم نمی‌مونه، روزگار می‌گذره و آدم باید هر طور شده فکر یک لقمه نون واسه فردای زن و بچه‌اش باشه... همکار کناریش صداش میزنه و میره اونطرف و قبل رفتن دستشو به علامت احترام میاره بالا.

یک زاویه جدید از بازار روز، میوه‌ها رو دست چین و مرتب می‌کنه، اونطرف‌تر گوجه و خیار و سیب زمینی‌ها رو تمیز و یکدست برای فروش آماده کرده، لذت می‌برم از اینکه در نگاه هیچ کدومشون اخم نیست و بالا بری و پایین بیای لبخند رو چسبوندن گوشه لبشون، این نشونه خوبیه... نشونه اتفاقات خوب، انعکاس انرژی مثبت کائنات، امید برای ساختن روزهای قشنگ آینده، امید که باشه همه چیز درست میشه، به قول «حاج محمد» از پیرمردای قدیمی این بازار، انسان به امید زنده است، اوایل فکر نمی‌کردم این کار نتیجه بده ولی خداروشکر دارم زندگیمو می‌چرخونم،

خدا که نمیشه بیخیال بنده‌هاش بشه، ما تلاش می‌کنیم در حد وسع خودمون، بدون سرمایه، بدون امکانات، ولی تلاش می‌کنیم، خیلی فرقی نمی‌کنه از کدوم ولایت افغانستان باشیم، از شمال، غرب، شرق، جنوب... مهم اینه که سخت بزرگ شدیم و سختکوش بار اومدیم، سختی رو تو شرایط جنگ افغانستان تجربه کردیم، با سختی آواره شدیم و هجرت کردیم، ایام مهاجرت هم سختی زیاد داشت، بچه‌هامون سخت مدرسه رفتند، سخت کار پیدا کردند، به سختی راهی خونه بختشون کردم و حالا وقتی بعد گذر یک عمر هر چند با سختی ولی با عزت و آبرو همه چی گذشته چه جای گلایه؟

اطرافیان سرشونو به نشونه تأیید تکون می‌دن، حاج محمد با دست نشون میده، وانت مرد افغانستانی رو که سه‌شنبه به سه‌شنبه لباس‌های سنتی از افغانستان میاره و تو این بازار بساط می‌کنه، میوه فروشی رو که سیب‌ها رو دست چین می‌کنه، خانوم‌های مهاجری رو که بار سنگین امرار معاش خونه به دوششونه و در حکم یک شیرزن سرشون رو گرفتن بالا و دارن با عزت و آبرو کار می‌کنن، پیرمردی رو نشون میده که تو این روزها بی‌کسی رو تجربه می کنه، نه همسری و نه فرزندی اما برای خرج خودش میاد اینجا که فقط دستش پیش کسی دراز نباشه...

اینجا و این بازار فقط یک گوشه کوچیکی از روحیه پرتلاش، زحمتکش و نان حلال دربیاور مردم افغانستان رو به نمایش میزاره، گاهی تلخ زندگی می‌کنند اما شیرین لبخند می زنند و برای همین عزت و آبروست که لبخندشان همیشه مستدام است.

عکس و گزارش: ف. حمزه‌ای

انتهای پیام/.

ما را در تلگرام، فیسبوک و توئیتر دنبال کنید.

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار بین الملل
اخبار روز بین الملل
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران