از پاستور تا خان‌طومان/ «ابوامیر» فقط برای رفتن به سوریه التماس کرد

علی خیلی اصرار کرده بود و آنها را قسم داده بود که من را هم ببرید. علی هیچ گاه به کسی اصرار نمی‌کرد و فقط برای رفتن به سوریه اینقدر اصرار داشت و به هر کسی رو می‌انداخت...

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، جامعه قرآنی کشور در دیدارهای هفتگی خود با خانواده‌های معظم شهدای قرآنی، چهارشنبه هشتم شهریورماه به دیدار خانواده شهید «علی آقاعبدالهی» شهید مدافع حرم رفتند و ضمن ادای احترام به مقام شامخ این شهید والامقام، با خانواده این شهید دیدار کردند.

زندگی نامه:

 علی آقاعبداللهی در دهم مهرماه سال 69 در تهران به دنیا آمد و در سال 76 در دبستان رسالت منطقه 11 ثبت‌نام و کلاس اول را سپری کرد و سال 77 به دبستان امید امام منتقل شد و تا کلاس پنجم دبستان را در آنجا گذراند. دوران راهنمایی را در مدرسه ابن سینا منطقه 11 سپری کرد.کلاس اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح گذراند و دوم و سوم دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه 12 در رشته برق و الکترونیک سپری کرد.

کاردانی رشته الکترونیک خود را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار  امام سپری کرد. بلافاصله پس از اتمام درس در اسفندماه سال 90 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(ع)، در سپاه انصار مشغول به خدمت شد.شهید علی عبداللهی در سال 91  و در سال 93 صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد. در بیست و دوم آذرماه سال 94 پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در  روز بیست و سوم دی ماه 94، و 31 روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان‌طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی‌نشان ماند.

پدر شهید علی آقاعبدالهی:

  پدرم خادم مسجد بود و با مسجد غریبه نبودیم. علی هم وقتی پنج، شش ساله بود، وقتی این نوع فعالیت‌ها را می‌دید، به تدریج در این راه قدم گذاشت. چادر مشکی مادرش را برمی داشت و در پارکینگ خانه هیئت درست می‌کرد. برای علی و دوستان هیئتی‌اش زنجیر و طبل خریدم. همین طور گذشت تا اینکه 12 و 13  نفر از دوستانش را جمع می‌کرد و هیئت راه می‌انداختند. این ارتباط‌ها و فعالیت‌ها تا دوره جوانی‌اش ادامه داشت تا اینکه عضو فعال بسیج شد. بعد از شهادتش فهمیدم که در چند پایگاه بسیج دیگر هم فعال بوده است. من به خاطر کارم، فرصت اینکه بخواهم خیلی با فرزندانم ارتباط صمیمی داشته باشم نداشتم. به طوری که از ساعت شش صبح می‌رفتم و هشت و نه شب برمی‌گشتم. به همین خاطر مسائل تربیتی و زندگی بچه‌ها با مادرشان بود و خیلی به ایشان سخت گذشت. همسرم به صورت نامحسوس بچه‌ها را کنترل می‌کرد و به مدارسشان می‌رفت و از اوضاع درسی آنها سوال می‌کرد یا یکی،  دو ساعت پیش از اینکه تعطیل شوند پشت در مدرسه می‌ایستاد و مراقب بود.  به کسی وابستگی نداشت. البته روحیه علی این طور بود که به مادرش خیلی وابسته بود. از همان دوران کودکی خود را بزرگ می‌دانست و در کارهای بزرگ شرکت می‌کرد و اگر کاری را شروع می‌کرد، باید آن را به پایان می‌رساند. وقتی به شهدای جنگ نگاه می‌کنیم می‌بینیم که وصیت‌نامه خیلی از آنها این طور بوده است که کار را تا پایان انجام می‌دادند و از ویژگی‌های دیگرشان این بود که امکانات را رها می‌کردند و به جنگ می‌رفتند. علی هم پیرو همین رفتار بود. در خانواده ما اوضاع به این شکل نبود که برای نماز خواندن، روضه رفتن یا کارهای واجب و مستحب، به بچه ها تذکر داده شود. هر کدام به موقع، وظایف دینی خودشان را انجام می‌دادند. من و مادر علی هیچ وقت او را برای نماز بیدار نکردیم و یا برای روزه گرفتن به او تذکر ندادیم. زودتر از بقیه برای نماز بیدار می‌شد. در دادن خمس خیلی حساس بود.

در رعایت وقت، لباس پوشیدن و آراستگی ظاهرش هم حساسیت زیادی داشت.  علی خیلی به مسئله نماز اول وقت حساس بود. هر جایی که بود نمازش را اول وقت می‌خواند. البته اعتقادی به این نداشت که فقط یک جا به هیئت برود، هر جایی می‌شد، می‌رفت. البته هیئت آقایان منصور ارضی و محمد طاهری را زیاد می‌رفت. همین طور روی بحث حق‌الناس خیلی حساس بود و گاهی که من از پنجره چیزی را می‌تکاندم، می‌گفت که روی ماشین مردم می‌تکانی. بارزترین ویژگی علی دینداری  و قول و قرارهاش و انضباط اجتماعی او بود. علی سرِ نترسی داشت. اگر کار فنی داشت، خودش انجام می‌داد و اگر هم خراب می‌کرد معتقد بود که چیزی یاد گرفته است. خیلی به موضوعات فنی علاقه داشت و هر کاری را سریع یاد می‌گرفت. در حوزه نصب دوربین‌های مدار بسته تبحّر داشت. حتی در بحث اثاث‌کشی خانه‌اش، از روش راپل استفاده کرد و وسایل را از طبقه چهارم به پایین فرستاد. زمانی که دانشجوی دانشگاه امام حسین(ع) شد، دوست نداشت که من او را برسانم. خیلی مغرور بود. فاصله خیلی زیاد بود و زمستان سرد و خطرناک. من دوست نداشتم با موتور برود و زمستان با ماشین او را می‌بردم. در جایی از اتوبان بابایی که با دانشگاهش فاصله داشت پیاده می‌شد و باقی مسیر را پیاده می‌رفت. بعدها فهمیدم به این خاطر نمی‌گذارد من او را ببرم که دوستانش نفهمند که من او را می‌رسانم. من و عموی علی، سال‌های اول انقلاب شغل نظامی داشتیم و علی به همین خاطر دوست داشت وارد این حوزه شود. دوست داشت عضو نیروی انتظامی شود. با من مشورت کرد و من پیشنهاد دادم که به سپاه برود، چون جایگاه محکمتری دارد و ارتباط با مردم کمتر است. وقتی با مردم ارتباطات بیشتری داشته باشی ممکن است نارضایتی پیش آید و موضوع به زندگی فرد کشیده می‌شود. همیشه خدا را بابت این موضوع شکر می‌کردم.

سوریه جنگی نابرابر است/ دعا می‌کردم که کارش درست نشود!

برای رفتن به سوریه هم راستش من راضی نبودم. یک هفته بود که متوجه شده بودم که می‌خواهد برود. مادرش در جریان بود. دعا می‌کردم که کارش درست نشود! من در مسائل خانوادگی خیلی عاطفی بودم،  چون احساس می‌کنم که حق خانواده را آن طور که باید ادا نکرده‌ام. دوست دارم فرزندام کنارم باشند. می‌دانستم که اگر علی به سوریه برود برنمی‌گردد. روزی که مادرش من را صدا زد و به اتاق برد، در را بست؛ من و علی و مادرش بودیم. مادرش گفت علی می‌خواهد به سوریه برود. من یکباره جا خوردم. گفتم راضی نیستم. جنگ سوریه با مناطق دیگر متفاوت است. خیلی هنر می‌خواهد که کسی به سوریه برود و برگردد. جنگی نابرابر است. مثل جنگ ایران و عراق نیست که دو جبهه روبروی هم باشند. در سوریه، نیروها همدیگر را می‌فروشند. من رو به علی کردم و گفتم اگر می‌خواستی ماموریت خارج از کشور بروی چرا ازدواج کردی؟ چرا بچه‌دار شدی؟ بچه پدر می‌خواهد، مادر می‌خواهد. الان هر وقت پسر علی را می‌بینم به هم می‌ریزم. خیلی سخت است. حالا علی یک فرزند دارد، برخی از شهدای مدافع حرم چهار تا بچه دارند. البته باید بگویم که «واقعاً علی را بعد از شهادتش و از روی وصیت‌نامه‌اش و دوستانش بیشتر شناختم». من اصلاً تصور نمی‌کردم علی دوستان روحانی داشته باشد. به مادرش گفتم شما چه نظری داری؟ گفت من راضی‌ام. اگر زمان حضرت زینب(س) بودم و این اجازه را نمی‌دادیم یعنی الان داریم شعار می‌دهیم. پس الان که می‌توانیم کاری کنیم،  باید انجام دهیم. باید ثابت کنیم که پشت سر ائمه(ع) ایستاده‌ایم. الان حضرت زینب(س) به کمک ما نیاز دارند، باید بچه ها را بفرستیم. این را که شنیدم گفتم نظر همسرت چیست؟ گفت موافقت خانومم را گرفته‌ام. وقتی دیدم که مادرش با وجود همه وابستگی که به علی داشت، موافق است،  موافقت کردم.

چهل روز قبل از اینکه علی به سوریه اعزام شود، مراسم تشییع پیکر شهیدان عبدالله باقری و امین کریمی بود. من و همسرم برای تشییع رفتیم و به صورت تصادفی علی را در سپاه انصار دیدیم. از ما پرسید شما اینجا چکار می‌کنید؟ گفتیم آمدیم تشییع. بعد از اینکه برگشتیم، علی به یکی از دوستانش گفته بود که آن چیزی را که می خواستم گرفتم. علی آنجا از شهدا خواسته بود که کارش درست شود و موافقت ما را هم بگیرد و چهل روز  بعد در 22 آذرماه سال 94 به سوریه اعزام شد و همزمان با 30 دی‌ماه بود که خبرشهادتش را برای ما آوردند.

 علی در سپاه انصار فعالیت می‌کرد. این بخش از سپاه مسئولیت حفاظت «از شخصیت‌ها را برعهده دارد». در حیطه وظایف و مسئولیت علی نبود که در جنگ وارد شود. ولی سه روز بعد از اعزام به سوریه اصرار بسیاری داشت که جلو برود. در آنجا برخی از سرداران و مسئولان را دیده و موافقت آنها را گرفته بود که به خط مقدم برود. دوستانش می‌گفتند که علی سر یک بلندی با لباس رزم و اسلحه ایستاده بود و جلوی دو، سه تا ماشینی که عازم منطقه بودند را گرفته و گفته بود که هر جایی می روید، من را هم ببرید. آنها تعجب کرده و گفته بودند که کجا ببریم؟ ما به منطقه جنگی می رویم. علی خیلی اصرار کرده بود و آنها را قسم داده بود که من را هم ببرید. علی هیچ گاه به کسی اصرار نمی‌کرد و فقط برای رفتن به سوریه اینقدر اصرار داشت و به هر کسی رو می‌انداخت. در آنجا عز و التماس می‌کرد که من جا مانده‌ام، من را هم ببرید. بالاخره به اصرار سوار می‌کنند و حدود 10، 15 روز با آنان بود.

دیگر فرقی نمی‌کند که مهمات بیاورید

فرمانده مستقیم علی تعریف می‌کرد که وی خیلی دل و جرئت داشت. فهمیدیم که از گروه مخابرات است و به او گفتیم که در این نقطه بمان و مسئول مخابرات باش. علی جواب داده بود که در جای قبلی هم مسئولیت داشتم؛ نمی‌خواهم یک جا ساکن باشم. می‌خواهم به خط مقدم بروم. فرمانده‌اش هم نمی‌پذیرفت. آنقدر اصرار کرده بود که ایشان عاصی شد و اجازه داد که علی به خط برود. یک روز که قرار بود فردای آن عملیات شود،  علی برای شناسایی در دمای هشت درجه زیر صفر به صورت سینه خیز وارد منطقه دشمن شده و بعد از شناسایی به مقر بازگشته بود. لباس‌هایش گلی و کثیف و از مناطق صعب‌العبور گذشته بود. صبح فردای آن روز همراه با تعدادی از نیروهای سوری به منطقه عملیاتی رفت. در جنگ این طور نیست که اگر کسی خشاب اسلحه کم بیاورد،  نیروهای دیگر به او بدهند. علی به هر کسی که خشاب کم می‌آورد، خشاب می‌داد. عملیات ادامه داشت تا اینکه یک‌باره در محاصره قرار می‌گیرند. شب بود و هوا سرد و مه‌آلود؛ آنها را به رگبار می‌بستند و یکی از دوستان علی به نام انصاری در آنجا شهید می‌شود. علی از پشت بیسیم اصرار می‌کند که مهمات بیاورید. اینها هیچی نیستند و پیوسته با کلمه به خدا،  به خدا اصرار می‌کرد که اگر به من مهمات برسانید من از عهده آنها بر می‌آیم. در نهایت کسی که پشت بیسیم نشسته بود در جواب علی گفت صبر کن الان می‌آوریم. فرمانده علی، خودش مهمات را تا 15 متری آن برد.  به خاطر مه و تاریکی شب، چیزی دیده نمی‌شد. وقتی به علی می‌گوید که من نزدیک به تو هستم، علی به او می‌گوید که «دیگر فرقی نمی‌کند که مهمات بیاورید». بعد از این گفت وگو، سکوت همه جا را فرا گرفت و فرمانده علی با استفاده از مه به عقب برگشت.

روز پیش از شهادتش با من صحبت کرد و گفت که شاید چند روز ماموریت باشم و نتوانم زنگ بزنم، نگران نشوید. توقع نداشته باشید من هر روز زنگ بزنم. پیش از شهادت علی خواب دیدم که چند نفر از فرماندهان سپاه انصار همراه با علی که همگی لباس سپاه بدون درجه داشتند و به مقام بالایی در بازرسی سپاه انصار و سپاه ولی امر رسیده بودند با همراهی من به عنوان راننده در حال بازدید بودیم و من مدام گریه می‌کردم و می‌دانستم که تا سه روز دیگر علی شهید می‌شود. دوستان علی از من می‌پرسیدند که به علی چه لقمه‌ای داده‌ای که به این جایگاه رسیده است، و من گریه می‌کردم. علی بدش می‌آمد کسی گریه کند. می‌گفت نشانه عجز است. همیشه می‌گفت به کسی التماس نکن، باید حرمت خود را نگاه داشت. ناگهان صدای اذان آمد و من بیدار شدم. این خواب را نشانه آن دانستم که شهدا ناظر بر اعمال همه هستند. در همان روزهایی که علی گفته بود به ماموریت می‌رود، من به همراه مادر و خواهر و همسر علی، امیرحسین را به پارک پشت خیابان ایرانشهر برده بودیم. دیدیم امیرحسین خیلی بی‌قراری می‌کند و مثل همیشه نیست. نمی‌دانم، شاید این موضوع با شهادت علی رابطه داشت. آنقدر ما را خسته کرد که مجبور شدیم برگردیم. یکی از دوستان علی که از سوریه آمده بود را بعد از شهادتش دیدم، می‌گفت که «علی خیلی شجاع بود و ما هر وقت کم می آوردیم،  پیشانی‌مان را بر پیشانی علی می‌گذاشتیم و می گفتیم ابوامیر شارژ شدیم. روزی که علی به شهادت رسید من خیلی اصرار کردم که سلاح نداریم،  جلوتر نرویم. سوری‌هایی که با ما بودند هم فرار کردند. علی قبول نکرد. ما لبیک یا زینب(س) می‌گفتیم و تکفیری‌های روبروی ما هم لبیک یا زینب می‌گفتند! من برگشتم که مهمات بیاورم. دیگر علی را ندیدم.»

ماموریت لبیک گفتن به شعار «نحن عباسک یا زینب»

وصیت‌نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و  صلوات بر محمد و آل محمد(ص) و روح پرفتوح امام (ره) و با درود به امام خامنه‌ای خدمت همسر عزیز و دوست داشتنی خودم سلام عرض می‌نمایم. می‌دانم خیلی ناراحتی و از زمانی که با من ازدواج کرده‌ای جز زحمت چیز دیگری نداشته‌ام. می‌دانم قصور زیادی دارم و آن طورکه شما برای من بوده‌ای من برای شما نبوده‌ام. اگر همیشه با شجاعت و اصرار به انجام هر گونه ماموریتی داشته‌ام، فقط به خاطر همت و  بردباری و مسئولیت‌پذیری شما بوده است. از خداوند می‌خواهم اگر عمری باقی بود، به بنده توفیق جبران زحمات شما را بدهد و اگر خداوند خواست و به این بنده لطف کرد و شهادت را نصیب کرد، امیدوارم بنده را حلال  بفرمایید. همسر عزیزم، هدف بنده از این ماموریت لبیک گفتن به شعار «نحن عباسک یا زینب» می‌باشد و دیگری خوشحالی خانواده‌های مسلمان که می‌دانم خوشحالی خانواده خود را در پی دارد و نابودی کفار زمان ان شاءالله و در آخر توفیق شهادت. خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید، زیرا دشمن امروزه همین را می‌خواهد و تلاش به این دارد. به واجبات توجه بیشتری داشته باشید و لحظه‌ای از وجود خداوند و الطاف او غافل نشوید. دوست دارم عشق ولایت و رهبری و روحیه جهادی را در دل فرزندم امیرحسین زنده نگه داری. و اما امیرحسین گلم، پسر بابا پسر عزیزتر از جانم. سلام. در ابتدا برای شما دعا می‌کنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید.

امیرحسین عزیزم، اگرامروز پدرت در کنار تو نیست، ولی بدان که پدرت بسیار بسیار تو را دوست دارد و به خاطر نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خوشنود باشند و می‌دانم با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می‌شوم. ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی‌توانم ابراز کنم، ولی بدان که تو همه وجود پدرت بوده‌ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است، ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند. گوش به فرمان ولی‌فقیه خود باشی و هوشیار «من از تو می‌خواهم تماماً و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی، چرا که باعث ناراحتی من می‌شود». پدر و مادر عزیزم سلام بدون هیچ مقدمه‌ای از شما بابت تمام کارهایی که کرده‌اید، بخصوص آخرین کار که اجازه رفتن بنده می‌باشد تشکر می‌کنم و دست و پای شما دو بزرگوار را می‌بوسم. می‌دانم چون خودم  یک پدرم؛ نبود فرزند در کنار شما مشقت‌آور می‌باشد و من هم از ابتدا برای شما جز زحمت و سختی چیز دیگری نداشته‌ام و از خداوند می‌خواهم که به شما دو عزیزم صبر بدهد. پدر و مادر عزیزم می‌خواهم مراقب فرزندم و همسرم باشید و بنده راحلال کنید و برای بنده دعا بفرمایید. خواهران عزیزم سلام امیدوارم که حال شما عزیزان خوب باشد. می‌دانم که شما سه خواهر گلم را خیلی اذیت کرده‌ام، امیدوارم بنده را حلال بفرمایید و برای بنده دعا کنید. دعا می‌کنم تا عاقبت بخیر شوید و در کارهایتان پیروز و سربلند و موفق باشید.

در حاشیه این مراسم مرتضی شهریاری از هنرمندان جوان کشورمان تمثال نقاشی شده شهید آقا‌عبدالهی را تقدیم پدر و مادر گرانقدر شهید والا مقام کرد و هدایای نیز از سوی معاونت قرآن و عترت ارشاد و سازمان قرآن و عترت سپاه محمد رسول الله(ص) تقدیم این دو بزرگوار شد.

انتهای پیام/