خشمها و لبخندهای حمیدرضا
دیدن حمیدرضای نعیمی در حال فریاد زدن بدیع است. او مرد مو نقرهای آرامی است که مرا با غریوش میخکوب میکند. او میخواهد به دنیای بزرگ وحدتش بازگردد.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
از سفر کردستان بازگشته باشی و در اولین کنشت پایت به تمرین یک کُرد باز شود، اتفاقی عجیب است. قرارمان هم میان ظل آفتاب است. ساعت سه، آغاز یک ماراتن دیگر از حمیدرضا نعیمی. تمرین پیشینی که با او بودم، هشت ساعت به طول انجامید و عاقبتش نمایشی غریب شد در تماشاخانه نه چندان غریبه شهرزاد.
این بار قصه کمی تکراری است. دوباره وحدت، دوباره اقتباس. دو پروژه پیشین نعیمی در وحدت برحسب نام قهرمانانش نامگذاری شده بود. یکی سقراط بود و فیلسوف و اقتباسی آزاد از روایتهای افلاطونی در رسالههای نمایشنامهنما و دیگری فاوست بود و فیلسوف برآمده از دل شاهکار گوته.
این بار نوبت شوایک است. مردی کم خلمشنگ که در خلال کسالت تن، حرفهای قلمبه سلمبه میزند و هیچکس هم نمیفهمد. او هم یک فیلسوف است. انگار در دنیای حمیدرضا نعیمی فیلسوف بودن به مشروعیت جامعه نیست؛ بلکه به جهان ذهنی قهرمان است. قهرمانی که نامش زینتبخش اثر است و رها در دل آن.
موتور خوشرنگ فرهاد آییش، روبهروی ورودی شیشهای معاونت، گواه بر این است که تمرین آغازیده و تأخیرم حتمی است. هفت طبق رودکی را با آسانسور عجیب و غریبش طی میکنم و پایم به تالار آینه باز میشود. دالان درازش را طی میکنم تا به آن پنجره وسیعش برسم. حیدری ماهر نشسته همچون مأمور بزرگ ماجرا، اجازت میگیرم و ورود میکنم. یک ورود غافلگیرانه.
نعیمی را در حال سخنرانی قرایی در باب هیجانزده کردن مردم میبینم. از شکستن گارد میگوید که مردمانی ویژه با خود حمل میکند. در باب کم و کیف گارد چیزی نمیگوید؛ ولی از گفتن گاردینها ابایی ندارد. کسی در زمان خندیدن مخاطب، آن هم در حین اجرای «سقراط» گفته بود سقراط مبتذل است. این را نعیمی میگوید و خبری از نام نیست. آییش نام دکتری را میبرد که همه میخندند. گارد کارگردان باز میشود. خاطره دیگری از او نقل میکند و جو عوض میشود. من هم اندکی لبخند میزنم. جای پسرخاله شدن نیست.
سر خانه اول میرود. حمیدرضا معتقد است برخی قصدشان کشتن انرژی و ساطع کردن انرژی منفی است. میآیند که اجرا را خراب کنند. اصلاً حضورشان برای منهدم کردن است. انگار اینان کمربند انتحاری به چشم بستهاند. میبینند تا منفجر کنند.
تیم جوان کار ایستاده و ستارهها نشستهاند. همه بدنها روی صفحه سیاه و سفید سالن آینه لقلق میزنند. باید بیاموزند سلب روی صحنه پایمردی کنند. نعیمی از ترسیدن روی صحنه میگوید و اشاراتش بر یک صحنه خاص است. میخواهد همه چیز اکنون شکل بگیرد. مانور روی صحنهای مشهور به «هلنا» است و توصیفش میکند که او دختری است بیرون از باغ. نقشش را گویا بهار نوحیان ایفا میکند که نیامده میرود. آییش میگوید برعکس خیلی در باغ است، او پی شوهر یافتن است. همه میخندند. آییش تا آخر ماجرا همه را سرحال نگه میدارد. خودش صرفاً لبخندی میزند؛ اما از دیگریها قهقهه میگیرد. یاد نشست «چمدان» میافتم که همه شاد بودند و او فکر میکرد. میگفت درباره مرگ میاندیشد و شاید هنوز هم. او شوایک مرگآگاهی است.
صحنه پر ریتم و موسقی وانیک است. بازیگر وانیک نیست و از روی فهرست منتشر شده بازیگران و حاضران میشود حدس زد او مهران رنجبر است. همان که دو سال پیش با نعیمی همبازی بود. طنازیشان روی صندلیهای غولپیکر در کافه فرانسه. دوباره گذار رفقا به هم خورده است.
از میان ستارهها تنها صباحی است که ایستاده ماجرای تمرین را دنبال میکند. گوش به سخنان نعیمی میدهد که معتقد است در آن دوران خلبانان با یکدیگر دوست نمیشدند، این جنگ است و نباید میانشان پیوند طویلمدت شکل بگیرد. قرار است احساسات پس زده شود و این فضایی است که نعیمی میخواهد.جایی که احساس و عاطفه با سرباز عداوت میورزد.
از چند بازیگر میخواهد فرمان را حفظ کنند و امیدوار به فشار ندادن پدال گاز. آییش میگوید در المپیک رشته اسکی فاصله میان اول و هشتم چند ثانیه بوده و در این مرحله همه چیز حساس است که با سرعت درست خستگی بر گروه فائق نیاید. اینها همه یک ساعت از تمرین است. پس از سه بار آمدن بر سر تمرین کارهای حمیدرضا نعیمی میفهمم او مثل خویشتن خویش پر صبر و حوصله است.
بازیگران چیده میشوند. البته نه از آن چیدنهایی که منجر به خردن میشود. این چیدن منجر به روییدن میشود. فصل تمرین آغاز میشود . پایان سخنرانی و نواختن چند نت پیانو و طبالی که دیر به مقصد رسیده است. یه توجیه و یک پاسخ. نعیمی با شوخطبعی راهی درامزش میکند. پسرک با آن عینک نحیف و جثه لاغرش میماند. چه بود؟ متلک بود یا رهنمون. مهم نیست. چند نت شنگول و چند دوتایی بازیگران. پشت به پشت هم. آنهایی که انتهای سالن ماندهاند گروههای سهتایی تشکیل میدهند. این صحنه وانیک است. مردی همنام با نمایشنامهای دیگر، او هم از شرق اروپا. شوایک و وانیک از شرق اروپا در میانه آسیا.
شروع نشده تفنگها سرمیرسند. برنوهای خوشدست. محصول چکسلواکی سابق، زادگاه شوایک، سرباز خوشقلب. همه چیز جور میشود. سرباز و تفنگ به مثابه در و تخته. سربازهای خیالی با ذوق و شوق تفنگها را میربایند. برخی محرومند از این محصول چکسلواکی سابق. چوب به دست میشوند به یاد مردمان ورزیل. بازی میکنند با این جرثومه آتشزن به بشریت. برخی دوشفنگ میشوند و برخی پافنگ. آن وسط یکی به دیگری شلیک میکند. نوک مگسک روی تخت پیشانی. تق. خبری نیست. قنداق تکانی نمیخورد. خالی از حیات است این تفنگ حیاتگیر.
کتانه افشاری هم شمشیر به دست ورود میکند. او تنها بانوی مسلح میدان است. این یک هیجان محض است. شلیک و ضربه. شلپق، شلق و کشیدن گلنگدن.
تمرین بردن تفنگ از یک فنگ به فنگی دیگر، از پا به ؛دست ولی گویا اشتباه است. کارگردان تذکر میدهد. فعلاً در آرامش توضیح میدهد. محسن گودرزی آن وسط آرام با بازیگرانش آموزش حرکت میدهد. در انتظار آغازیم. این آغاز هم در تمرین نعیمی معنایی متکثر دارد. آغاز ابتدا، آغاز میانه و آغاز انتها.
در هم اثناست که ماریا حاجیها، زن پرکار گریم تئاتر میآید، فارغ از پروژه عظیم سی و آییش از او میپرسد مائده چطور است. این هم از آن حرفها بود.
میزنند و میخوانند و هنوز چیزی آغاز نشده است. سکوت و سکوت و سکوت.
نعیمی بالاخره داد میزند. انتظارش را میکشیدم. او فرمانده مردان تفنگ به دست است. به فرمانده غلاف کاملاً فلزی نمیماند. کسی آن میانه غریو نمیکشد Ya Sir. شاید نمیخواهد از این چیزهای قرتیبازی. شاید هم نمیتواند؛ ولی او جدی است.
محسن گودرزی مسئول میزانسن های گروه همسرایان است. همسرایان تفنگ به دست. مردان خط آتش. نعیمی نظارت میکند. میچرخد و به محسن اعتماد میکند. نوای موسیقی و کوبش پاها. صدای طبل بزرگ زیر پای چپ. زمین میلرزد، پشت من بیشتر. این واقعاً یک آغاز است. آغازی که میتواند وحدت را به وجد آورد. میتواند هیجانانگیز کند آن فضای تاریک سالن را. شاید به هراس آورد مردمان ترسو از تیر و تفنگ. یاد کوبشهای فاوست میافتم. این بازگشت نعیمی به غرب است، پس از آن دو شرق نزدیک و دور.
حواس نعیمی به تفنگهاست. فریاد میزند «تفنگ را درست بگیر» و موسیقی قطع میشود. میگوید کم است و راست است.یک مکث. یک آمادهسازی. تک تمرینها در گوشهها و باز چند نت. مردی آن وسط با توپ تنیس و زنی با سوت در حواشی. وقت زمانگیری است. کورنومتر صفرش به یک بدل میشود. وقت آغاز اصل نمایش است. آییش روی صندلی خیره میشود. موسیقی سه، تاریکی سالن دو و ده ثانیه گشایش پرده و در نهایت یک.
یک کافه، یک جمعِ مَشتی و صندلی و قهقهه. یاد فاوست میافتم و رقصها و آوازهایش. شوایک یک متهم به سفاهت است. از باب سفاهت از سربازی معاف شده است. شاید برخی مخاطبان را درگیر کند که ای کاش چنین قانونی در ایران میبود. بیشک سربازخانهها خالی میشدند و میماند اندک نخبه به جا مانده.
شوایک پرورش دهنده قلابی سگ است. سگهایش دورهاش میکنند. تک سگ فاوست به سه سگ بدل شده است. این سه تن سربروس شوایکاند. بعدها میفهمید. چه خواهند کرد این دروازهبانان جهان مرگ.
این وسط خیلی چیزها میگذرد. تمرینی است یک ضرب. لودهنده داستان است و ناخوشایند برای گروه. همه چیز برای پنج مهر مهیا میشود و کمی صبوری لازم است.
یک وقفه، یک استراحت. شاهد چانهزنی میان امیرحسین رستمی و نعیمی بر سر مستی هستم و شیوه بیان. اینکه یک مشت میتواند در باب خدا حرفی بزند یا خیر. او نقش کشیشی دورو را بازی میکند. مردی اهل کیف و حال. وانگهی به نظرم تناقض مستی و دیانت میتواند به اثر کمک کند.
به پشت صحنه میرویم. جایی مناقشهبرانگیز. جایی که هر از گاهی بازیگران در مقام خفگاه به آن پناه میبرند. جایی که اصواتی نویز و نوفهوار بر تمرین خش میانداختند و صدای کارگردان را درمیآورد. جایی مرموز. به دعوت حمیدرضا آن پشت مشتها میرویم. یک آشپزخانه و چند اتاق رختکن. دیوارهای ترک برداشته، قدیمی، سقف نمور، اندکی امکانات، آن هم در درخشانترین سازه نمایشی غرب آسیا. خدا میداند چند سال است اینجا را تعمیر نکردهاند. به نظرم گذر آقایان به این بالا نیفتاده و فقط ردیف اول تالار را میبینند. همان ردیفی که صندلیهایش را برای راحتی خویشتن گل و گشاد کردهاند تا بتوانند رویش چهارزانو بزنند و نوشیدنیهای خنک نوش جان کنند.
فرصت مغتنم است و تذکارهای کارگردان آموزهای برای بازیگران جوان. میگوید بازیگری برای این سخت است که بازیگری به میمیک نیست؛ بلکه بازیگری به حافظه است. او روی وظیفه بازیگر تمرکز میکند و تذکر میدهد نتبرداری کنند. ایرادهایش را میگیرد. نقد میکند و خودش بازی میکند. از موسیقی چیزی میخواهد که به دست نمیآید. از تمرین صدای رستمی میگوید و نقش مرد گریان ه هنوز صدای او را نشنیده است. اینها همه یادداشت شده است. مرخص. چند نفر را راهی میکند و میماند چند نفر دیگر. میخواهد باز صحنهای را تمرین کند. بماند. لو میرود. الباقی تمرین میماند برای پس فردا.
از رستمی میخواهد جملهای نگوید و میگوید در متن است و نعیمی با لحن مدحی آغشته به ذم میگوید نویسندگان در طراحی خود چرندیات زیاد مینویسند و این وظیفه کارگردان بازیگر است که آنها را اصلاح کنند. او هم خود کارگردان است و هم خود نویسنده. برخی خطوط را قول میدهد تغییر دهد و برخی را اضافه. کمی بداهه چاشنی بازی بازیگران است؛ اما چاشنی کارگردانی نیست. میداند چه میخواهد. دیگران نمیدانند. تمرین برای همین است. وقت تنگ است. قرار میگذاریم در مهرماه گپی بزنیم. خودش میگوید سوم مهر. امیدوارم به یادش مانده باشد. همان طور که غریوش به یادم مانده است.
ساعت هشت است و بیرون میزنم. موتور خوشرنگ آییش هنوز دم در است. دم در هم میماند. او هنوز تمرین میکند. وقت اجرا نزدیک است.
وعده دیدارمان دوازدهم مهرماه، وحدت، ساعت 21 جدید و 22 قدیم.
===================
عکس از محمدصادق زرجویان
===================
انتهای پیام/