جلوی چشم حرم چند قدم راه برو / چقَدَر مثل علی اکبر لیلا شده ای
به مناسبت ششم محرم و عزادارای حضرت قاسم بن الحسن(ع) تسنیم تعدادی از اشعار آیینی را منتشر میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، در آن شب، بعد از آن اتمام حجت ها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد، یکدفعه صحنه عوض شد. امام علیه السلام فرمود: حالا که این طور است، بدانید که ما کشته خواهیم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شکر می کنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد، این برای ما مژده است، شادمانی است. طفلی در گوشه ای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت. این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم می شود یا نه؟ از طرفی حضرت فرمود: تمام شما که در اینجا هستید، ولی ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به ابا عبد الله و گفت: «یا عماه!» عمو جان! «و انا فی من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل - که جناب قاسم بن الحسن است - جوابی نداد. از او سؤالی کرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «کیف الموت عندک؟» مردن پیش تو چگونه است، چه طعم و مزه ای دارد؟ عرض کرد: «یا عماه احلی من العسل» از عسل برای من شیرین تر است، تو اگر بگویی که من فردا شهید می شوم، مژده ای به من داده ای. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم» ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد، بعد از یک ابتلای بسیار سخت. گفت: خدا را شکر، الحمد لله که چنین حادثه ای رخ می دهد.
مجید تال
بر تن دشت ردپا مانده
گیسویت در هوا رها مانده
بازویت آنقدر که ضربت داشت
ردّ شمشیر در هوا مانده
بند نعلین...ظاهرا...،در اصل
دهن ازرق است وا مانده
یا حسن گفتنت که غوغا کرد
صبر کن ذکر مرتضی مانده
پس مدینه برادری شده است
که چنین پای کربلا مانده
پشت هر ذکر یا عمو جانت
هوس ذکر یا اخا مانده
لشکر تیغ! چشمتان روشن
یادگاری مجتبی مانده
گر چه «احلی من العسل» گفتی
تازه احلی من البلا مانده
چه به روز تو آمده که هنوز
کمر خیمهگاه تا مانده
زیر پا ماندهای و با حسرت
نو عروس تو روی پا مانده
دست تو در میان خون خودت
دست او نیز در حنا مانده
داستان جداییات این شد
سر جدا، تن جدا جدا مانده
تیغها که کشیدهات کردند
وای من سهم نعلها مانده
گر چه قدت بلند شد اما
نجمه بعد از تو بیعصا مانده
حسن لطفی
تو قَد کشیده ای،یا که عمو کمان شده است
و یا دوباره علمدار نوجوان شده است
بخند حضرتِ عباسِ سیزده ساله
که خنده یِ تو برایِ حسین،جان شده است
دلم برای حسن تنگ شد تو را دیدم
کریم زاده کریم است این همان شده است
بگو علی و بگو مجتبی بگو تکبیر
بگو که نامِ تو کابوسِ شامیان شده است
بلند شو که نبینند می خورم به زمین
که این غریبِ جوانمُرده ناتوان شده است
چه آمده به سَرَت که سرِ تو می اُفتد
چه دید مادرم اینجا که نیمه جان شده است
به خیمه نالهی نجمه،نزن نزن شده بود
به گریه هر قسمِ من بمان بمان شده است
سپاه رویِ تو اُفتاد و آسیابت کرد
پُر از تَرک تنت از ضربِ این و آن شده است
تو را برایِ رساندن زِ خاکها کَندم
که نیمی از تو عیان نیمهای نهان شده است
صدای سینه ی تو می رسد به خیمه بگو
مزاحمِ نفست چند استخوان شده است
چقدر رویِ تو را جایِ نعل پُر کرده
چقدر روی دهانت پُر از دهان شده است
قاسم صرافان
من از تولد عاشقم؛ وقتی پدر با اشک
بعد از اذانش «یا حسین»ی خواند در گوشم
در چشمهای تو، عمو جان! کربلا دیدم
وقتی گرفتی لحظهی اول در آغوشم
میدانم اکنون در دل پاکت چه غوغایی ست
قربانیت وقتی که میراث حسن باشد
میدانم اذنم میدهی، اشکت که پایان یافت
خط حسن وقتی که در دستان من باشد
هم جوشنم شد، هم توانم داد با عطرش
شالی که روی شانهام انداختی با عشق
شمشیر در دستم چه حیدروار میچرخد
از من چه مرد بینظیری ساختی! با عشق
«احلی...» حدیث چشمهای مهربانت بود
آری تو طعم مرگ را پیشم عسل کردی
حتی دهان زخمهایم نیز شیرین شد
وقتی مرا مثل علی اکبر، بغل کردی
محسن ناصحی
می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود
می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود
می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود
این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود
سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود
گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود
بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود
در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود
در زیر سم اسب چه می ماند از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود
در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود
سید محمد جواد شرافت
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای نالههای بریده بریدهات
در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیدهات...
خون گریه میکنند چرا نعل اسبها؟
سخت است روضهٔ تن در خون تپیدهات
بر بیت بیت پیکر تو خیره ماندهام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیدهات
باید که میشکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریدهات
محمد سهرابی
چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!
سُم فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینهام دکان محبت فروشی است
آهنفروش، از چه دکان مرا گرفت؟
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟!
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
گِل شد ز خاکِ سُمّ فرس خون پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت
معنی، ز پیرهای سپاه جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت
علی اکبر لطیفیان
به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند
برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند
چقدر بوسه گرفتند از قد و بالات
فرشته ها همه چون آستانه ات کردند
سرت به بستن این بند کفش بند نشد
شتاب کردی و شوق یگانه ات کردند
تمام دشت ز عمامه ی تو ترسیدند
ز بس شبیه حسن ها روانه ات کردند
ز دشت باد وزید و نقاب تو افتاد
برای سنگ زدن ها نشانه ات کردند
تو سوره بودی و تسبیح دست من بودی
هجا هجا شدی و دانه دانه ات کردند
به روی پیکر تو پای هر کسی وا شد
زره نداشتنت را بهانه ات کردند
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند
چقدر فاصله در بند بندت افتاده
که با عموی تو شانه به شانه ات کردند
مهدی مقیمی
کربلا ، نایبِ سردار جمل ها شده ای
افتخار علی و حضرت زهرا شده ای
تو که از کودکی ات در نظرم شیرینی
دمِ رفتن به نظر می رسد احلی شده ای
جلوی چشم حرم چند قدم راه برو
چقَدَر مثل علی اکبر لیلا شده ای
به رخِ کوفه کشیدی هنر رزمت را
باعث دلخوشی و حیرت سقا شده ای
نعلِ مرکب به گمان کار خودش را کرده
مثل سقای حرم خوش قد و بالا شده ای
نیزه ها بین همه دست به دستت کردند
با یکی خورده زمین با دگری پا شده ای
سنگباران شدی و باعث یادآوریِ
تیر باران شدنِ پیکر بابا شده ای
**
دشمن از شاخه گل یاسمنم را چیده
بی سبب نیست اگر بوی حسن پیچیده
انتهای پیام/