گمنامی که پس از ۳۵سال نامدار شد/ شهیدی که از ابتدا آتش بهاختیار بود+تصاویر
«مجتبی میگفت: آدم خوبه شهید بشه و هیچی ازش برنگردد!» اما دست تقدیر بر آن شد تا پس از ۳۵ سال گمنامی هویتش شناسایی و نامدار شود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, دوست داشت گمنام شهید شود و اثری از او نباشد. خدا هم او را 35 سال گمنام و بینشان میان شهدا قرار داد. 16 سال پیش بود که بهعنوان شهید گمنام شناسایی شد و بههمراه 7 همرزم گمنامش در پنجم مهر سال 80 در شهرک ولایت دانشگاه امام حسین(ع) به خاک سپرده شد تا به نگینی درخشان در شرق تهران تبدیل شود. تقدیر سرنوشتش بر آن رقم زد تا پس از 16 سال گمنامی و بینشانی توسط آزمایش DNA هویتش شناسایی شود. شهید «مجتبی کریمی» 18 سال بیشتر نداشت که بههمراه دوست صمیمیاش شهید «علی علیآبادی» که او هم هنوز مفقودالاثر است عازم جبهه شدند و در عملیات رمضان در هفتم مرداد سال 61 مزد جهاد و مجاهدت خود را گرفت و شربت شهادت را نوشید. پدرش نیز در سال 92 پس از فراغ و بیخبری از پیکر فرزندش به رحمت ایزدی پیوست و مادر رنج این دوری و فراغ را بهتنهایی بر دوش کشید تا آنجا که مبتلا به بیماریای همچون پارکینسون و حملات قبلی شد اما هنوز با صلابت به شهادت پسرش افتخار میکند.
شب گذشته سردار مرتضی صفاری فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) بههمراه سردار محمدرضا حسنی آهنگر فرمانده دانشگاه جامع امام حسین(ع) و جمعی از مسئولان آستان شهدای گمنام شهرک ولایت و معراج الشهدای مرکز با حضور در منزل خانواده این شهید والامقام خبر شناسایی پیکر مطهر فرزندان شهیدشان را به آنها ابلاغ کردند.
الآن که پیکر پسرم شناسایی شده گریه نمیکنم و به او افتخار میکنم
مادر شهید مجتبی کریمی در این دیدار میگوید: چند سال پیش خواهرش, مجتبی را در خواب دیده بود و به او گفته بود «مجتبی، کجایی؟»، گفته بود «من خیلی وقته آمدهام». یک بار دیگر هم خواب او را دیدم که کنار پدرش کار میکند به او گفتم «مجتبی، کجایی؟ کی آمدی؟» و او را بوسیدم. مجتبی گفت که «به بابام کمک میکنم» و دیگر خوابی از او ندیدیم. من همیشه منتظر بودم که خبری از او بشود و دلم قرص بشود. راهش را خودش انتخاب کرد و خدا را شکر راه بدی نرفتند. زمانی که خبر شهادت را به من دادند اصلاً گریه نکردم و به او افتخار کردم اکنون نیز که پیکرش بازگشته نیز گریه نمیکنم و به او افتخار میکنم.
برادر شهید کریمی نیز در سخنانی میگوید: مجتبی با شهید علیآبادی دوستان صمیمی بودند که با هم به جبهه رفتند. روز آزادی خرمشهر شهادت پسرعمویم بود که همه کارهایش را مجتبی انجام داد، بعد از آن رفتند پادگان امام حسن(ع) که بههمراه شهید علیآبادی به جبهه اعزام شوند. من نیز دنبالش رفتم و بدرقهشان کردم. شش ــ هفت ماه گذشت اما خبری از او نشد. شبها طوری بود که پدر و مادرم کمتر میخوابیدند و وقتی بچهها میآمدند فکر میکردم برادرم هم همراهشان هست سریع سر کوچه میرفتم تا آنها را ببینم اما خبری از او نبود. یک سال بعد ساک وسایل و خبرش را برایم آوردند و به خانواده گفتم که مجتبی شهید شده. او در پنجمین مرحله عملیات رمضان در هفتم مرداد سال 61 شهید شد. مجتبی بسیار اهل مسجد بود و روی دیوارها شعار مینوشت. یکی از شعارهایش این بود که «ای زن، به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است»، حتی عدهای ناراحت شدند و جلویش را گرفتند که "چرا این را نوشتی؟" اما او باز هم این کار را میکرد. در این مدت مادرم و پدرم که مرحوم شد بسیار چشمانتظارش بودند. هر سِری که شهید میآوردند مادرم میگفت «داخل این شهدا مجتبی هم هست یا نه؟» که امشب این انتظار به سر رسید.
خواهر شهید کریمی نیز در خصوص ویژگیهای برادرش میگوید: مجتبی همیشه با اتوبوس این طرف و آن طرف میرفت و من آن موقع کلاس قرآن میرفتم و میدیدم بارها در صف اتوبوس ایستاده. چون آن موقع اتوبوس مختلط بود و میدید جمعیت پر است و خانمها در اتوبوس هستند, سوار نمیشد. وقتی میآمدم خانه او چند ساعت بعد از من میآمد و میگفت "10 تا اتوبوس آمد و خانمها زیاد بودند و من سوار نشدم". وقتی پیاده میآمد پولهایش را جمع میکرد.
مجتبی میگفت «آدم خوبه شهید بشه و هیچی ازش برنگردد!»
او ادامه میدهد: ما یک ماشین تایپ کوچک در خانه داشتیم و مجتبی همیشه مطالب مختلف را برای بسیج مسجد تایپ میکرد و میبرد. یک بار یک پاکت نامه دیدم که پشتش نوشته بود کمیته امداد امام خمینی! به او گفتم «این چیه؟» گفت «این مال منه، کاری نداشته باش!» چند وقت گذشت و یکی از همسایهها که وضعیت خوبی نداشت آمد به ما گفت "کمیته امداد برای ما مستمری دم خانه میفرستاد و امروز رفتم کمیته امداد و گفتم «چرا مستمری ما را قطع کردید؟» اما آنها گفتند که «ما به شما پولی ندادیم». وقتی پاکت را آورد به ما نشان داد, دیدم همان پاکتی است که دست برادرم بوده. داخل پاکت هم 800 تومان بود و مثلاً شش ماه پولش را جمع کرده بود و تا توانسته بود پولش را جمع کند گذاشته بود خانه آنها! وقتی ماجرا را برایش گفتم او گفت «مگر فرق میکند؟ آنها نیاز داشتند و من به آنها دادم»، مانند آتش بهاختیاری که رهبر میفرماید مجتبی آن موقع آتش بهاختیار بود. مجتبی میگفت «آدم خوبه شهید بشه و هیچی ازش برنگردد!»، گفتم «تو رو خدا این حرفها رو نزن!»، روز قدس سال 61 بود که با او خداحافظی کردم و گفتم دیگر نمیبینم و آن همان آخرین دیدارم بود.
=====================
گزارش از علیرضا خوببخت
=====================
انتهای پیام/*