«شاعرِ آزاده آزاده پرست»؛ حافظ از زبان مشیری
فریدون مشیری در سرودهای با عنوان «حافظ»، به شخصیت و جایگاه این شاعر در ادبیات و فرهنگ ایران پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، حافظ همواره در میان ادبدوستان جایگاه ویژهای داشته و دارد. شاعران بسیاری دوست داشتند که زبان شعرشان اندکی به شعر او نزدیک شود و در نهایت در خوشبینانهترین حالت بهترین مقلد او باشند. همچنین کارشناسان بسیاری تلاش کردهاند تا با بررسی ابیات او، شرحی هرچند مختصر از دریای مواج اشعارش ارائه دهند، اما حقیقت آن است که هر چند بزرگانی گفتهاند که دیگر شرح و بررسی اشعار حافظ بس است، اما خود میدانند که هنوز در دریای عمیق اشعار لسان الغیب شیرازی، گوهرهای ناشناخته بسیاری است که شاید گذر زمان، مجال آن را دهد که غواصی صید معنی کند.
کتاب «با پنج سخنسرا» عنوان اثری است از فریدون مشیری که برای اولینبار در سال 1372 به همراه کتابی با عنوان «ایران» منتشر شد. این اثر مجموعهای است از سرودههای وطندوستانه مشیری. نکته قابل توجه در کتاب «با پنج سخنسرا»، انتشار قطعاتی زیبا و ماندگار از او درباره بزرگان شعر فارسی است. سرودهها در دو بخش کلاسیک و نو عرضه شده و شاعر در آنها با کلمات شعر، در وصف بزرگان ادبیات فارسی مانند حافظ است.
بخشی از سروده مشیری در وصف حافظ به مناسبت بیستم مهرماه که به نام این شاعر و عارف نامگذاری شده است، منتشر میشود:
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوهای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند
شوق، در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، «آتش به همه عالم زد!»
میچکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
چشم جانبین به کف آوردهام، از چهره دوست!
دیدنِ جان تو در چهره شعر تو نکوست
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند»
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینه غیبنما مینگرم
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم وجود این هم راه آمدهایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
«بندةه عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
ای خوشا دولت پاینده این بنده عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بنده عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بنده عشق چه دانی که چهها میبیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند»
بنده عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بنده عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: «صحبت روشن رایی»!
آنک! آن شاعرِ آزاده آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی باد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه» آغشته به خونش در بر،
تشنه صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد
بانگ بر میدارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پرده تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان! »...
انتهای پیام/