شهید مدافع حرمی که مسلط به ۵ زبان بود؛ حبیب "روح عجیبی" داشت


شهید حبیب ریاضی‌پور یک آر پی جی زن قهار و تک تیرانداز ماهر بود، مسلط به پنج زبان انگلیسی, عربی, هندی، اردو و سانسکریت و یک راه بلد بود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از جهرم، خانه بوی سادگی می‌داد، بوی عطر گلاب در فضا پیچیده و صدای صوت آرام قرآن از اتاق روبه‌رو آرامش خاصی در خانه ایجاد کرده بود. عکس شهید روی طاقچه قرار داشت که قرآنی کنارش بود و دو شمع که اطرافش آرام آرام می‌سوخت.

آرام و با وقار گوشه هال زیر عکس شهید نشسته بود. سرش پایین بود و و زیر لب چیزی می‌گفتند آرامش خاصی داشت با نگاهی پر از معنا، رده پای اشک زیر چشمانش را گود کرده است. خودش را اینگونه معرفی می‌کند؛ مریم صادقی هستم، همسر شهید حبیب ریاضی‌پور، 2 فرزند دارم محمدامین 14 سال و زینب 9 سال دارد.

قصه ازدواجش با شهید حبیب ریاضی‌پور را اینگونه تعریف می‌کند « من و خواهرم جاری هستیم. برادر بزرگ شهید حبیب ریاضی‌پور همسر خواهر من است. آن زمان خواهرم با من صحبت کرد که برادر همسرش به نام حبیب  پسری بسیار خوب و با اخلاق است که به دنبال دختری مناسب برای ازدواج می‌گردد و من را معرفی کردند. توسط بزرگ‌ترها با هم آشنا شدیم و با نخستین صحبت در روز خواستگاری مهر حبیب بر دلم نشست. سوم شهریور ماه سال 80 با هم ازدواج کردیم». 

وقتی از حبیب و ویژگی‌های اخلاقی‌اش می‌گوید، دفتر خاطراتش به روز خواستگاری ورق می‌خورد « صداقت و اخلاق نیک از اولویت‌های انتخاب همسر برای من بود. ایشان از همان روز اول خواستگاری با من صادق بودند. با آشنایی کمی که از قبل از ایشان داشتم، می‌دانستم که پسر با اخلاقی است. از ویژگی‌های بارز ایشان احترامگذاری به والدینشان بود، می‌دانستم که اگر پسری به پدر و مادرش احترام بگذارد قطعا احترام زن و فرزندانش را نیز نگه می‌دارد. این نکته خیلی برایم باارزش بود و اخلاق نیک حبیب برایم اثبات شده بود».

مریم صادقی از علاقه حبیب به نام زینب اشاره می‌کند و می‌گوید: حبیب علاقه شدیدی به داشتن فرزند دختر داشت و همیشه می‌گفت دوست دارم اگر فرزند اولمان دختر شد اسمش زینب باشد اما فرزند اولمان پسر شد. شوق و ذوق را در چشمان ایشان می‌دیدم. حبیب پیشنهاد اسم امین داد و من اسم محمد را دوست داشتم و با تصمیم همدیگر  نام محمدامین برای پسرمان انتخاب کردیم.

وقتی از خاطرات حبیب تعریف می‌کند، گوشه چشمان بی‌فروغش جمع شد و  با لبخند کوتاهی گفت: خیلی خوب بودند، این خوبی‌ها از کمک‌هایی که در خانه به من می‌کردند شامل می‌شد تا بازی با زینب و مردانه رفتار کردن با محمدامین که یک مرد شود. حبیب دلش می‌خواست محمدامین یک ورزشکار حرفه‌ای شود و برای همین او را در کلاس کاراته ثبت نام کرد.

همیشه می‌گفت یک مرد باید رزمی کار باشد و قوی، خودش هم بسیار اهل ورزش بود از کاراته، شنا و بدنسازی گرفته تا فوتبال و والیبال همه را دوست داشت و بدنی ورزیده و  ورزشی داشت. مدام پیگیر کلاس‌های کاراته محمد امین بود در خانه بسیار با هم تمرین می‌‌کردند.

یاد دارم روزی خسته از کلاس خیاطی بر می‌گشتم زمانی که به خانه رسیدم نزدیک ظهر بود و باید سریع ناهار را آماده می‌کردم. همیشه  از شب قبل تدارکات ناهار فردا را می‌چیدم اما آن روز هیچ کاری نکرده بودم و با نگرانی کلید خانه را روی در انداختم و وارد خانه شدم. همین که پا را داخل گذاشتم بوی خوش غذا به مشامم رسید. حبیب همه کارها را کرده بود. این خاطره عاشقانه‌های زندگی‌اش را تازه می‌کند. 

نماز اول وقت به ویژه نماز صبح و حجاب بسیار برایشان اهمیت داشت.به من می‌گفت:"هرگز نگذار نماز صبحت قضا شود. بدان اگر روزی نماز صبحت قضا شد آن روز دیگر برای تو روز نیست." تاکید زیادی به حفظ حجاب داشتند. روزی با هم برای خرید به مرکز شهر رفتیم. در آنجا چند خانم که حجاب درستی نداشتند از کنار ما عبور کردند.حبیب گفت: هرگز انسان بدحجاب با پوشش نامتعارف چه مرد و چه زن انسان‌های بدی نیستند و طینت پاکی دارند اما مشکل اینجاست که آنها فقط دچار غفلت شده‌اند نگذار تو را غفلت بگیرد.

همین طور که می‌دانید ما آپارتمان‌نشین هستیم و رعایت حق همسایگی برای حبیب بسیارمهم بود و همیشه صدای تلویزیون را کم می‌کرد و می‌گفت هرگز نباید آرامش همسایه را بر هم بزنیم.

از اعزام حبیب به سوریه می‌گوید: حبیب زمینی نبود و روح عجیبی داشت. اعتقادات دینی رکن اول زندگی‌اش بود و با شخصیتش عجین شده بود. او از 13 سالگی وارد جبهه جنگ ایران و عراق شده و هشت ماه در جبهه بود. از همان بچگی علاقه خاصی به حفظ دین و میهنش داشت. او یک میهن‌پرست بود و ایران را از صمیم دل دوست داشت. حاضر بود برای حفظ اسلام و ناموسش هر کاری کند. تصمیمش برای اعزام شدن قطعی بود. 

حبیب بسیجی فعال بود و بارها درخواست اعزام شدن به سوریه را داده بود اما بسیج جهرم مخالفت می‌کرد تا اینکه ایشان بواسطه کارشان از طریق بسیج شهرستان کازرون اقدام کردند و نخستین اعزام ایشان در دی ماه سال 94 بود. وقتی بسیج جهرم سماجت و بی‌قراری‌های  ایشان را دیدند در اعزام‌های بعدی به حبیب کمک کردند .در سال 96 حبیب 3 بار برای دفاع حرم زینب (س)به سوریه اعزام شد که در آخرین اعزام، به شهادت رسید. 

من هم به خاطر علاقه‌ای که به ایشان داشتم و حس مادرانه‌ام اجازه نمی‌دادم که حبیب به سوریه رود. چند بار مخالفت کردم اما همسرم با من صحبت کرد و گفت: چطور اجازه دهم حرم زینب کبری به دست داعشی‌های ملعون بیفتد.اگر نروم چطور نماز ما قبول باشد پس مسئولیت ما شیعه‌ها در این دنیا چیست?"این سخنش خیلی روی من اثر گذاشت و این شد که از صمیم قلب راضی باشم که حبیب مدافع حرم شود و  کارهای اداری اعزام همسرم را خودم انجام می‌دادم و این برای همه تعجب‌آور بود.

حبیب نیروی آزاد بود و هر جا که لازم بود حضور داشت. حبیب در هر حیطه‌ای تخصص داشت، یک آر پی جی زن قهار و تک تیرانداز ماهر بود. مسلط به پنج زبان انگلیسی, عربی, هندی، اردو و سانسکریت بود، خودش یک راه بلد بود و در خط مقدم فعال بوده است. 

 خانه بودم که خواهرم زنگ در خانه را زد، آن روز حال خوبی نداشتم و دلهره عجیبی سراغم آمده بود. با خود می‌گفتم چیزی نیست یک دل آشوب همیشگی است، دلم برای حبیب تنگ شده بود. خواهرم من را دید و گفت:چیزی شده رنگ به رویت نیست." گفتم نه خوب هستم.

مستقیم سراغ  لباس‌هایم رفت و چند لباس مشکی انتخاب کرد و در کیف گذاشت. این صحنه را که دیدم حسی به من دست داد.گفتم خواهر اتفاقی افتاده گفت:"حبیب دستش تیر خورده باید خودت را آماده کنی می‌رویم خانه مادر." دیگر یقینم صددرصد شد که اتفاقی افتاده و نمی‌خواهند متوجه شوم .آنجا بود که فهمیدم حبیبم شهید شده است. 

دستی بر چشمانش می‌کشد و مژه‌های خیس شده‌اش را پاک می‌کند. از لحظات آخر دیدارش با حبیب می‌گوید: نگاه حبیب خیلی زیبا بود و معنای شیرینی برای من داشت. نگاهش پر از عشق و محبت بود. ما همیشه با نگاه حرف‌هایمان را انتقال می‌دادیم.او به من گفت: منتظرم باش و خودت را برای زیارت حرم حضرت زینب آماده کن. بچه‌ها رو بغل کرد و  بوسید و  رفت.

مادرانه از بی‌تابی زینبش در فراق پدر می‌گوید: زینب خیلی بابایی هست و همیشه منتظر تماس پدرش بود. دوری پدرش عذابش می‌داد و طاقت این همه دلتنگی را نداشت. ساکت است و در خودش می‌ریزد مانند محمد امین، هر دو صبور هستند و مقاوم. من استواری حبیب را در محمد امین به وضوح می‌بینم.با نگاه پسرم آرام می‌شوم و قوت قلب می‌گیرم که یادگار حبیب اینجاست. او یک مرد است همان طور که حبیب می‌خواست.

از خاطرات بازی کودکانه زینب با حبیب می‌گوید: روزی زینب با حبیب بازی می‌کرد و تخته وایت برد در دستش بود و نقاشی می‌کشید. وقتی بالای سرش رفتم دیدم تمام تخته پر شده از اسم بابا ... بابا... بابا ...

 کسب روزی حلال برای حبیب خیلی مهم بود، همیشه می‌گفت اگر زندگی ساده و بی‌آلایشی داریم ناراحت نباش خوشحال باش که اجازه ندادم یک ریال حرام وارد زندگیمان شود. خیلی متعهد و معتقد و الگوی ایشان در زندگی شهید سلیمان حسن‌نژاد ،شوهر خواهرشان بود و ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشتند.

 همیشه انگشتری به یادگار از ایشان در دستانش بود. شهید حسن‌نژاد، شهید جنگ تحمیلی ایران و عراق بودند.حبیب می‌گفت: «خیلی من را دوست داشتند و چیزهای زیادی از ایشان آموختم. جالب این است که زمان شهادت حبیب با زمان شهادت شهید سلیمان حسن‌نژاد در یک روز و در یک ماه اتفاق افتاده است». 

وصیت‌نامه‌ای از حبیبش به دستش نرسیده اما وصیت‌های شفاهی‌اش هنوز در گوشش است " اگر شهید شدم و داعشی‌ها برای دادن پیکرم شرطی گذاشتند هرگز قبول نکنید. مراقب حجاب دخترم باش و نگذار زینب و محمدامین دچار غفلت شوند». 

شهید حبیب ریاضی‌پور از اهالی محله "کهوردان" شهرستان لامرد و تا 20 سالگی در شهرستان لامرد زادگاه پدریش بوده است. پس از آن برای کار به ابوظبی می‌رود و 8 سال را در آنجا سپری می‌کند پس از بازگشت به ایران در بسبج خدمت می‌کند و از بسیجیان ناحیه جهرم بود که در نبرد با تروریست‌های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.

گفت‌وگو از مهسا مستعان

انتهای پیام/