فروش رایت «مردگان باغ سبز» به انتشارات فاننولی آلبانی
مدیر آژانس ادبی پل از فروش رایت کتاب «مردگان باغ سبز» نوشته محمدرضا بایرامی به انتشارات فاننولی آلبانی خبر داد.
مجید جعفری اقدم، مدیر آژانس ادبی پل، در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، از فروش رایت ترجمه آلبانیایی «مردگان باغ سبز» نوشته محمدرضا بایرامی خبر داد.
وی افزود: این قرارداد در حاشیه حضور در نمایشگاه کتاب استانبول به امضا رسیده و قرارداد برای دریافت گرنت به شورای گرنت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ارائه شده است.
بنا به گفته جعفری اقدم؛ انتشارات فاننولی از آلبانی قرار است ترجمه این کتاب و توزیع در کشور آلبانی را بر عهده بگیرد.
«مردگان باغ سبز» نوشته محمذدرضا بایرامی برای نخستینبار در سال 89 از سوی انتشارت سوره مهر منتشر و با وجود استقبال قابل توجهی در کمدت زمان اندک پس از انتشار توقیف شد، پس از چندی کتاب از توقیف درآمد و برای 5 بار از سوی این ناشر منتشر شد، سال گذشته انتشارات افق چاپ ششم این کتاب را روانه بازار نشر کرد.
«مردگان باغ سبز» در بستری تاریخی، مبارزه بین قشون شاه و حزب توده را سر مسئله آذربایجان و انتخابات پانزدهمین دوره مجلس روایت میکند. ترجمه روسی این رمان، برنده جایزه اوراسیا شده است. همچنین یکی از 10 اثر برگزیده بیست و هفتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب مسکو بوده است.
این کتاب دومین اثر بایرامی و به اعتقاد خودش مهمترین اثری است که برای گروه سنی بزرگسال منتشر کرده است، او این رمان را بر اساس خاطرهای که مادرش از سالهای دور برای او نقل کرده، نوشته است. داستان رمان «مردگان باغ سبز» مربوط به فرقه دموکرات آذربایجان در سال 1325 است که هنگام شکست و عزیمت به مرز شوروی، دو نفر از این افراد گذرشان به روستای آنها میافتد. یکی از این دو نفر در راه عزیمت به مرز به شکل فجیعی کشته میشود و همین ماجرا به نوعی دستمایه ادامه داستان و حوادث بعدی میشود.«مردگان باغ سبز» رمانی تاریخی است و برخورد سه نسل (نوه، پدر و پدربزرگ) با یک رویداد تاریخی را نشان میدهد.
بایرامی در آغاز فصل نخست کتاب مینویسد: «این داستان همان قدر به واقعیت نزدیک است که لنگ سر کوه به ماه بنابراین، همه حوادث، اماکن، اسامی و شخصیتهای آن خیالی است هرچند که واقعی به نظر برسد و یا تاریخ هم از آنها به همین شکل نام برده و یاد کرده باشد.»
در بخشی از این رمان میخوانیم: « مثل از اسب افتادن نبود یا مثل افتادنی نبود که ممکن است برای کسی پیش بیاید که تیر می خورد به جاییش، مثلا راست سینه اش و او همان طور که سرخ شده یعنی همان طور که داغش کرده اند و یا همان طور که می سوزد، سینه خیز خودش را می کشد به طرفِ... نه این طوری نبود. یک جور افتادن بود که درش با اینکه پایین می رفتی اما انگار بالا می رفتی و پرواز می کردی، پروازی که درش گذشتن باد را هم از کنار بدنت احساس می کردی، که نوازشگر بود و هیجان داشت و از این جور چیزها.
گاهی وقت ها صاحبخانهای صدای پامان را میشنید _ بی آنکه دیده باشدمان _ و داد میزد: «آن بالا چی کار می کنی سگ پدر؟!» و من به طور طبیعی آرشام را نگاه می کردم، چرا که فقط او پدر داشت و می شد درباره اش قضاوت کرد، خوب یا بد!
گاهی هم یکی نامردی میکرد و یواشکی می آمد و مچ مان را می گرفت یا چوبی، سنگی حواله مان می کرد، از لب بام. که سخت بود فرار کردن از جلوش یا زیرش. اما هیچ کدام از اینها باعث نمیشد که از خیر امتحان کردن بامهای بلند و بلندتر بگذریم. مثل دزدها راه میافتادیم و در روز روشن بام ها را شناسایی میکردیم برای وقتش و بی آنکه بی کسی بگوییم. و گمانم همین راز بود که من و امیر را به هم نزدیک کرد، یعنی نزدیک تر کرد، به خصوص بعد از آنکه مچ پای من در رفت و وانمود کردیم که در صحرا این طوری شده تا میران کتکم نزند...»
انتهای پیام/