هدف ما خدمت در مناطق محروم بود، نه تغییر مذهب

علی اکبر محربی برای یک دوره ۴۵ روزه به سراوان در سیستان و بلوچستان می‌رود تا در روزهای پس از انقلاب فرهنگ و تعطیلی دانشگاه‌ها خدمت کند، اما او در آن منطقه ماندگار می‌شود و ۶ سال برای رفع محرومیت از آن منطقه کار می‌کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، خیلی از جوان‌ها به جای سهم‌خواهی از «سفره انقلاب»، وظیفه خود می‌دانستند که به عنوان سرباز امام (ره) به مردم خدمت کنند. این خدمت هرچه در مناطق محروم‌تر و دورافتاده‌تر بود، به کام آن‌ها شیرین‌تر می‌آمد. علی‌اکبر محربی یکی از همین جوان‌های اول انقلاب است.

محربی شروع داستان خدمتش در مناطق محروم را این‌گونه بیان می‌کند: سال 58 به دلیل انقلاب فرهنگی کلاس‌های دانشگاه تعطیل شده بود و در میان دوستان زمزمه‌هایی برای خدمت در مناطق محروم مطرح شد و خدمت در دو منطقه محروم کردستان و بلوچستان اولویت داشت.

علی اکبر محربی درحال گفت‌وگو با مردم سیستان و بلوچستان

او ادامه می‌دهد: تعدادی از دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاه خواجه‌نصیر تصمیم گرفتیم برای خدمت به مناطق محروم برویم. میان بچه‌ها صحبت شد که کردستان یا بلوچستان برویم که بچه‌ها بلوچستان را پیشنهاد دادند و به شهرستان سراوان رفتیم. در آن روزها توجه به کردستان به دلیل شرایط ویژه و ناامنی‌های گسترده‌ای که گروه‌های ضدانقلاب در این منطقه ایجاد کرده بودند، بیشتر بود و اکثر نیروها به این منطقه اعزام می‌شدند. اما در منطقه سیستان و بلوچستان نیز محرومیت به جا مانده از رژیم سابق بسیار عمیق بود. و در این ایام موسس جهاد سازندگی سیستان و بلوچستان مهندس والی الله نیکبخت که استادی متعهد از دانشگاه سیستان و بلوچستان بود در حین خدمت در منطقه خاش به دست اشرار منطقه به شهادت رسید. ایشان اولین شهیدی بود که انقلاب اسلامی تقدیم مردم محروم این استان کرد که در راه سازندگی و زدودن فقر و محرومیت به شهادت رسید.

این جهادگر تاکید می‌کند: گزارش‌ها و شرح محرومیت این استان توسط برخی دوستان آشنا به آن منطقه، در دانشجویان برای اعزام به استان سیستان و بلوچستان انگیزه ایجاد کرد. پیش از ما یک گروه به اردوی جهادی رفته بودند و ما دومین گروهی از دانشجویان دانشگاه خواجه‌نصیر بودیم که برای یک ماموریت اردو 45 روزه با دو دستگاه اتوبوس به بلوچستان رفتیم. در زاهدان تقسیم شده و بنده به اتفاق 5 نفر دیگر به سراوان اعزام شدیم.

بعد از 45 روز کار و خدمت در منطقه سراوان لذت کار برای مردم محروم بلوچستان، او و تعدادی از همسفرانش را ترغیب می‌کند، دانشگاه خدمت به مردم را بر حضور در کلاس‌های درس ترجیح دهند. محربی با تشکیل جهاد سازندگی به فرمان امام (ره) به عضویت این نهاد در می‌آید و خدمتی که اول بنا بود 45 روزه باشد،  حدود شش سال به طول می‌انجامد. او از این دوران خاطراتی خواندنی دارد که بخشی را در ادامه می‌خوانیم.

به امام خمینی (ره) می‌گفتند: واجا خمینی

آن موقع مردم منطقه هنوز نظام اسلامی را به عنوان یک حکومت انقلابی یا اسلامی نمی‌شناختند. وقتی با بزرگان و سران آن‌ها هم‌صحبت می‌شدیم، می‌گفتند شاه رفت و واجا خمینی آمد. به حضرت امام می‌گفتند «واجا خمینی». واجا در زبان بلوچی پیشوند احترام بود.

یادم هست ما در سراوان مستقر شده بودیم و قرار بود اولین فرماندار جمهوری اسلامی به سراوان بیاید. مراسم استقبالی برای ورود فرماندار تدارک دیدیم. در مراسم استقبال نماینده مولوی‌های‌ منطقه ضمن خوشامدگویی گفت: برای ما فقط فردی که خدمت می‌کند مهم است.

 یکی از مولوی‌های آن‌جا که بزرگترین مولوی آن منطقه هم بود، پشت میکروفن آمد و برای خوش‌‌آمدگویی صحبت کرد و حرفش این بود که «ما مطیعیم. فرقی نمی‌کند چه کسی حکومت می کند، برای ما کسی که خدمت می‌کند مهم است.»

مردم بعضی روستاها ایران را نمی‌شناختند!

سیاست‌گذاری و برنامه‌ریزی جهاد سازندگی آن موقع دست بچه‌ها بود و از مرکز سیاست‌گذاری نمی‌شد. عمدتاً در خود منطقه بچه‌ها از نزدیک می‌رفتند و با مسائل و مشکلات آشنا می‌شدند بعد خودشان برنامه‌ریزی و ساماندهی می‌کردند و به سمت اجرا می‌رفتند.

عکس یادگاری جهادگران با دانش‌آموزان سیستان و بلوچستان

در خود منطقه به صورت گروهی به روستاها و عشایر و چادرنشینان سرکشی می‌کردیم و از نزدیک پای درد دل مردم می‌نشستیم. این‌گونه با مسائل و مشکلاتشان آشنا می‌شدیم و خودمان برنامه‌ریزی کرده و اجرا می‌کردیم. بهترین تصمیمی که به ذهن ما رسید این بود که به صورت گروه‌های 5 نفره از این روستا به آن روستا رفته و خیلی از مسیرها را که کوهستانی بود یا جاده‌هایش مالرو بود، پیاده طی می‌کردیم. حتی بعضی روستاها بود که اصلاً هیچ راه ارتباطی با ایران نداشت و بیشتر تردد و ارتباط آن‌ها با شهرهای مرزی پاکستان بود. خیلی از آن‌ها ازدواج فامیلی با آن طرف مرز داشتند و اصلاً مرز شناخته شده‌ای میان ایران و پاکستان نبود. ایکاش روزی می‌شد که بین امت مسلمان از هر قوم و ملیتی هیچ مرزی نبود و اتحاد جماهیر اسلامی شکل می‌گرفت، مرزهایی که متاسفانه استکبار بین امت و ملل اسلامی ایجاد کردند. به صورت گروه‌های 5 نفره به روستا‌ها می‌رفتیم. از این روستا به آن روستا و دوباره به روستای بعد. خیلی از روستا‌ها را پیاده می‌رفتیم چون ماشین نبود. روستاهایی هم می‌رفتیم که راه ارتباط‌شان با پاکستان بود و اصلا هیچ ارتباط زمینی با ایران نداشت مثلا کوهی میان روستا و شهر سراوان حایل بود و مردم آن‌جا عمده کارهایشان را با پاکستان انجام می‌دادند. خویشاوندی‌شان با پاکستان بود. دختر و پسرشان داخل پاکستان بود. روستاهای مرزی با همدیگر ازدواج و بده‌بستان کرده بودند. بعضی از روستاها بود که می‌گفتیم ما ایرانی هستیم، ایران واژه ناآشنایی برایشان بود. ما به صورت گروه‌های 5نفره به این روستا‌ها می‌رفتیم، نیازهای آن‌ها را بررسی می‌کردیم و به شهر برمی‌گشتیم. برنامه‌ریزی می‌کردیم و دوباره برای رفع مشکل به روستا می‌رفتیم.

با مولوی‌ها ارتباط نزدیکی داشتیم

یکی از برنامه‌های اساسی و محوری که اجرا کردیم این بود که با مطالعه و جمع‌آوری اطلاعات با کمک برادران سپاه و فرمانداری، افراد مومن، متعهد و همچنین مولوی‌‌های معتمد هر منطقه را شناسایی کرده و این افراد را به عنوان عوامل کمکی و هدایتگر در مناطق به کار گرفتیم. با این روش بر خلاف عرف محلی که از زمان شاه باقیمانده بود مانع نفوذ خوانین و افراد صاحب‌نام دوره طاغوت را شدیم و دست‌ آن‌ها را کوتاه کردیم.

ما از اول بنا را بر این گذاشتیم که اصلاً وارد مسائل مذهبی نشویم. به اینکه کجا اختلاف داریم و کجا اختلاف نداریم و ... کار نداشته باشیم. با همه دوستان توافق کردیم که تنها وظیفه ما کار کردن برای مردم است و بر این اساس تنها ملیت و دین خود را محور قرار بدهیم که همه ما ایرانی و مسلمان هستیم. ما حتی در نماز جمعه اهل‌سنت شرکت می‌کردیم. صف اول هم می‌ایستادیم. سعی می‌کردیم این را هم به صورت نمادین نشان بدهیم که دین ما یکی است. پیغمبر ما یکی است. ببینید نماز با هم می‌خوانیم.با مردم صحبت می‌‌کردیم و سعی می‌‌کردیم که اهداف انقلاب، امام و نظام را برای آن‌ها تشریح کنیم. تمام توجه‌مان به این بود که روی مسائل مذهبی که می‌تواند بهانه به دست افراد مغرض بدهد، اصلا وارد نشویم. ما با بیشتر با توجه به اعتماد مردم آن‌‌جا به روحانیت اهل‌سنت (مولوی‌ها) ارتباط نزدیک و صمیمانه‌ای با آن‌ها برقرار کردیم. درست روشی که در این سال‌ها سردار بزرگوار شهید شوشتری در پیش گرفته و اتحاد بسیار خوبی برقرار کرد که متاسفانه مورد غضب و خشم استکبار قرار گرفته و در این راه به شهادت رسید. سعی کردیم اول کار کنیم و اگر وارد مسائل مذهبی هم می‌شویم، درست ورود کنیم، با خود مولوی‌ها ورود کنیم. سعی کردیم از کدخدا‌ها یا خان‌ها دوری کنیم و همه توجه و همکاری‌مان با روحانیت منطقه باشد.

باورشان نمی‌شد که وزرا و رئیس جمهور را دیده‌اند

در سال 60 وقتی مرحوم رجایی تازه رئیس جمهور شده بود، کار جالبی کردیم. روحانی‌های مهم و دست اول منطقه سراوان را با اتوبوس به تهران آوردیم و خدمت آقای رجایی رفتیم. صبح با دفتر ریاست جمهوری تماس گرفتم و گفتم هیئتی از روحانیت و مولوی‌های بلوچستان را به تهران آورده‌ایم و آن‌ها می‌خواهند با رئیس جمهور دیدار کنند. ساعت 12 شب به ما وقت ملاقات دادند.

بازدید شهید رجایی از سراوان

ما چند ساعت زودتر به ساختمان ریاست جمهوری رفته بودیم. در اتاق پشتی اتاق جلسات، سفره‌ای برای ما پهن کردند و نان و پنیر و انگور آوردند. همان موقع جلسه هیئت دولت بود و جالب بود که اکثر وزرا و دولت‌مردان قبل از اینکه به اتاق جلسه بروند، می‌آمدند سر سفره ما، مقداری نان و پنیر می‌خوردند. می‌گفتند که در داخل جلسه خبری از خوردن نیست و مرحوم رجایی تا هر موقع جلسه طول بکشد ما را گرسنه نگه‌ می‌دارد! مثلا آقای دکتر فیاض بخش آمدند، خیلی هم با مهمان‌های ما شوخی می‌کردند. مولوی‌ها با تعجب می‌پرسیدند: واقعاً این‌ها وزرای دولت هستند و ما می‌گفتیم بله، این‌ها وزرای این نظامی است که تازه شکل گرفته است. خیلی این سادگی برایشان جالب بود. وقتی برگشتیم برای همه تعریف می‌کردند که ما دیدیم که این حکومت، حکومت دیگری است و مقامات می‌آمدند با ما روبوسی می‌کردند و دست می‌دادند و با ما می‌نشستند. باورشان نمی‌شد که با رئیس جمهور و وزرا صحبت کرده‌اند. می‌گفتند ما در دوره شاه، بخشدار را هم به زور می‌توانستیم ببینیم. آن جلسه و دیدار خیلی تاثیرات معنوی و خوبی برجا گذاشت. بعد از پایان جلسه هیئت دولت، با آقای رجایی دیدار کردیم. جلسه خوبی بود و مولوی‌ها خواسته‌های مردم منطقه را با رئیس جمهور در میان گذاشتند.

آقای خامنه‌ای بهتر از ما بلوچستان را می‌شناخت

 به منزل آقای خامنه‌ای هم رفتیم که آن زمان در خیابان ایران بود. تقربیاً تا ساعت یک بامداد نشستیم تا آقا تشریف آوردند. خود آقا در دورۀ قبل از انقلاب در ایرانشهر تبعید بودند و ماشالله هوش و ذکاوت بالایی دارند. دیدیم ایشان همه مولوی‌ها را می‌شناسند. ایشان در مدت دو سال و چندماهی که در ایرانشهر تبعید بوده‌اند، از فرصت استفاده کرده‌اند و با این‌ها ارتباط گرفته‌اند. خودشان شروع کردند به تعریف کردن و سوال پرسیدن از مولوی‌ها و حتی با بعضی از آن‌ها شوخی می‌کرد که نشان می‌داد که با هم کلی رفت و آمد داشته‌اند. جلسه با حضرت آقا تا ساعت سه نصف شب طول کشید.

البته قبلاً هم این شناخت حضرت آقا از بلوچستان را دیده بودیم. زمانی که ایشان نماینده تهران در مجلس و نماینده حضرت امام در بلوچستان بودند، سه چهار نفر از جهاد بلوچستان خدمت ایشان رسیدیم. ما قرار بود مقداری اطلاعات راجع به بلوچستان به ایشان بدهیم. نقدهایی داشتیم به تصمیماتی که در ارتباط با بلوچستان گرفته می‌شود و کلا می‌خواستیم مقداری اطلاع‌رسانی کنیم. ایشان اجازه ندادند ما شروع به صحبت کنیم و گفتند بگذارید من مقداری سوال دارم. اول سوال‌ها را بپرسم. ایشان شروع کردند و روستا به روستا توضیح دادند که مثلا در فلان روستا حواس‌تان به فلانی باشد، یا فلان مولوی از روحانی‌های بسیار خوب است، با ایشان کار بکنید و ... ما آمده بودیم به ایشان اطلاعات بدهیم، ایشان کلی به ما اطلاعات دادند.

داخل گونی خوابیدیم که به منزل خان نرویم

بار اولی که به هر روستا می‌رفتیم، بهترین فرد برای ما معلم روستا بود. معلم فرد باسوادی بود. با تحولات و انقلاب آشنا بود. شب اول منزل معلم می‌ماندیم و معلم ما را به مردم معرفی می‌کرد. شروع می‌کردیم با مردم و بزرگترها تعامل کردن. مثلا به مساجد می‌رفتیم و احترام می‌کردیم. مساجد اهل سنت این‌طوری است که از بیرون حیاط باید پابرهنه بروید. حتی حیاط‌هایی که خاکی یا ماسه‌ای است. به مقدسات اهل سنت احترام می‌کردیم و در نماز جماعت آن‌ها شرکت می‌کردیم. در نماز خودمان را معرفی می‌کردیم و برای مردم درباره انقلاب و امام و نظام صحبت می‌کردیم. بعد هم هدف از آمدن به روستا را بیان می‌کردیم و می‌گفتیم که ما فرستاده امام برای خدمت به شما هستیم. یک راه ارتباطی هم مولوی و روحانی هر روستا بود. ما قبل از ورود به هر روستا، درباره روحانی روستا مطالعه و تحقیقی می‌کردیم که چه کسی است،  و چه سابقه‌ای دارد، در زمان شاه چگونه بوده و چقدر میان مردم وجهه دارد.. بعد با مولوی ارتباط می‌گرفتیم و مولوی معرف ما به مردم می‌شد. یا می‌پرسیدیم و می‌دیدیم در فلان روستا کدخدا آدم محترم و مورد قبولی است. با کدخدا ارتباط می‌گرفتیم و در کارها استفاده می‌کردیم.

با خان‌ها و سرکرده‌های بدسابقه به هیچ وجه ارتباطی نداشتیم نمی‌گرفتیم. چون زمان قبل از انقلاب حکومت این افراد را عامل خود کرده بود و از تسلط آن‌ها بر منطقه استفاده کرده و این گونه حکومت‌داری می‌کرد. اصلا بنای ما این بود که قدرت خان‌ها را تضعیف کنیم.

از دوران شاه قانون بر این بود که اگر عوامل دولتی وارد روستا یا منطقه می‌شدند، باید به خانه خان بروند و هیچ کس از اهالی حق میزبانی ماموران دولتی را نداشت. خان از این ارتباط حداکثر استفاده را می‌‌کرد و سلطه خود را بر منطقه تقویت می‌کرد.

در بعضی از روستا‌ها رسم بود که وقتی به روستا وارد می‌شدیم، باید به خانۀ خان می‌رفتیم. هیچ کس حق نداشت مأمور دولتی را در خانه‌اش راه دهد و الا خان با او برخورد می‌کرد. به این شکل خان‌ها هم بهره‌بردای جایگاه‌شان را می‌کردند و با میزبانی از مأمور دولت، بین مردم روستا اعتبار کسب می‌کردند و هم از مأمور دولت پولی می‌گرفتند. شبی من و یکی از دوستان جهاد تا ساعت یازده شب کنار کوچه‌ای نشستیم و هیچ کس جرأت نمی‌کرد ما را به منزل خودش ببرد. بعد مجبور شدیم تا صبح در محل مدرسه نیم‌ساخته‌ای که در حال ساخت آن بودیم، داخل کیسه‌های خالی سیمان خوابیدیم اما کسی ما را از ترس خان به منزل خودش نبرد. خان هم دو سه بار پیام فرستاد که شما چرا به منزل من نمی‌آیید؟ گفتیم: نه نمی‌آییم. با اینکه یکی از افراد خان چندبار دنبال ما آمد؛ ما قبول نکردیم و این یک پیام فرهنگی بود که ما باید به مردم می‌دادیم این بود که این نظام با نظام قبلی فرق دارد و سر ستیز با خوانین منطقه را دارد. می‌خواستیم بگویمم که این آقا دیگر بزرگ شما در این منطقه نیست. اوایل که بودیم مردم از خان‌ها حساب می‌بردند، اما از سال دوم و سوم به بعد مردم این نکته را کاملاً درک کرده بودند و خوانین کم‌کم آن تسلط خود را از دست دادند. دیگر ابهت خان‌ها ریخته بود.

ما را امام (ره) فرستاده‌اند که برای شما کار کنیم

بنا را گذاشتیم که به هیچ وجه وارد فضای مذهبی که باعث اختلاف می‌شود نشویم. گفتیم که ما فقط با کار می‌توانیم با مردم تعامل کنیم و پیام امام و انقلاب را برسانیم. روش کار ما این بود که روستا به روستا می‌رفیتم و هرشب در یک روستا و منزل یک فرد بودیم. شب در هر روستایی بودیم، شب به میزبان می‌گفتیم که بزرگ‌ترهای آبادی را جمع کنید. باهم می‌نشستیم و تا پایان شب گفت‌وگو می‌کردیم. ما راجع به امام و انقلاب و انقلاب مبارزره مردم با شاه صحبت می‌کردیم و آن‌ها سوال‌های خودشان را دربارۀ انقلاب می‌پرسیدند.

راه‌اندازی کارخانه شن و ماسه برای راهسازی

مردم شنیده بودند که نظام عوض شده، ولی هنوز تغییر محسوسی را ندیده بودند. این شب ‌نشین‌ها خیلی و این گفت‌وگوهای چهره‌به‌چهره تاثیر زیادی از نظر فرهنگی داشت. ما چهره به چهره می‌نشستیم صحبت می‌کردیم و انقلاب را معرفی می‌کردیم. اول انقلاب را معرفی می‌کردیم و بعد می‌گفتیم که ما الان برای کار اینجا هستیم. این خیلی مهم بود. یعنی ما فقط حرف نمی‌زنیم، امام (ره) ما را فرستاده است تا برای شما کار بکنیم. هیچ چیز هم از شما نمی‌خواهیم. فقط بگویید نیاز شما چیست. می‌گفتیم ما به عنوان سرباز امام برای رفع نیازها و مشکلات شما آمده‌ایم. خیلی در روحیۀ آن‌ها تأثیرگذار بود. کیف می‌کردند که ما مردم را جمع می‌کنیم و وقتی می‌دیدند که ما با آن‌ها صحبت می‌کنیم و در کارها از آن‌ها نظر می‌خواهیم و با آن‌ها مشورت می‌کنیم، خوشحال می‌شدند. از همین شب‌نشینی‌ها، نیازهای روستا را از زبان مردم می‌شنیدیم. در هر روستا تقریباً دو سه روز می‌ماندیم و با کمک مردم نیازهایشان را ثبت می‌کردیم؛ نیازهای هر روستا را استخراج می‌کردیم و با طرح‌ها و کارهای تعریف شده برمی‌گشتیم به شهر.

به جای پول نقد، قنات آباد می‌کردیم

بودجه‌هایی برای فقرزدایی از منطقه می‌آمد. پول که می‌آمد، دل‌مان نمی‌آمد مثل این یارانه‌ای که الان به مردم می‌دهند، نقدی به مردم بدهیم. معتقد بودیم این تن‌پروری و گداپروری است. لذا قنات‌ها، چاه‌ها و چشمه‌ها را با کمک کارشناسان آبرسانی که از یزد آورده بودیم، کارشناسی و هزینه هر کدام را محاسبه می‌کردیم. از مردم هر منطقه می‌خواستیم تا در ازای دریافت دستمزد، قنات، چاه یا چشمه محل زندگی خودشان را تعمیر کنند. پولی را که باید نقداً پرداخت می‌کردیم، به صورت دستمزد و هزینه‌های جانبی بعد از انجام کار تعمیر قنات و چشمه، پرداخت می‌کردیم. با این کار، هم به مردم کمک نقدی کردیم و هم حدود 600 رشته قنات و حلقه چاه و چشمه در منطقه آباد شد که باعث رونق کشاورزی شد. مردم هم بسیار خوشحال از انجام این کار بودند.

 یکی از کارهای ما این بود که نزدیک ششصد روستا را ده به ده رفتیم و هرجا چشمه آب، چاه یا قناتی بود، ثبت کردیم. بعد کارشناس قنات از یزد آوردیم. کارشناس، قنات هر ده را بررسی می‌کرد و برآورد هزینه به ما می‌داد. ما با مردم ده قرارداد می‌نوشتیم که بابت لایروبی، پساکنی، مادرچاه و ... این قنات مثلا سیصدتومان هزینه پرداخت می‌کنیم. صدتومان به مردم ده می‌دادیم و می‌گفتیم ما یک ماه دیگر می‌آییم و پیشرفت کار را بررسی می‌کنیم و پول کار شما را می‌دهیم و به این واسطه قنات آباد می‌شد. ما پولی که باید به عنوان کمک می‌دادیم، به عنوان مزد آباد کردن قنات پرداخت می‌کردیم.

خرمای بم در سراوان!

در سراوان منطقه‌ای بود که خرماهای خیلی خوب و باکیفیتی داشت. هر سال عده‌ای از دلالان می‌آمدند آنجا خرماها را به قیمت ناچیز می‌خریدند و همانجا با مارک نام خرمای بم بسته‌بندی می‌کردند و می‌بردندبا فروش آن سود خوبی نصیب‌شان می‌شد. یکی از کارهایی که کردیم این بود که هرسال در فصل برداشت خرما دو ماه در آن منطقه مستقر می‌شدیم. خرماهای آن‌ها را می‌گرفتیم می‌خریدیم و به نام خود منطقه بسته‌بندی می‌کردیم و برای فروش به تهران می‌فرستادیم و چون خیلی پول آنجا رایج نبود، کالاهایی مثل آرد و برنج و ... می‌بردیم و معادلش خرما می‌گرفتیم. خیلی برای اهالی این کار لذت‌بخش بود.در قبال آن کالاهای مصرفی مثل برنج، آرد و ... از شهر برای آن‌ها می‌خریدیم و به آن‌ها تحویل می‌دادیم. این کار خیلی برای کشاورزان مطلوب بود.

ما خدمت می‌کردیم، آن‌ها از ما محافظت

در همین منطقه که ما از آن‌ها خرما می‌خریدیم، خانی بود که پیش از انقلاب قدرت زیادی داشت. همان اوایل انقلاب با سپاه درگیر شده بود و فراری بود. یک بار رفته بودم زاهدان، با بار برنج و گندم آرد عازم روستا بودم که بگیرم و به این روستا ببرم. موقع برگشتن با کامیون، در ورودی روستا دیدیم که راه را افراد مسلح بسته‌اند. کامیون ایستاد و ما از دیدن افراد مسلح ترسیدیم. البته مردم آن منطقه همه مسلح بودند و ما در تعامل‌ها روستا می‌دیدیم که اسلحه حمل می‌کنند ولی این حرکت و بستن راه برای ما غیر عادی بود. ما از ماشین پیاده شدیم. تا من از کامیون پیاده شدم، آن‌ها من را شناختند و راه را باز کردند که برویم. به من گفتند که به خانه‌ای که هرشب اسکان داشتی، نرو و جای دیگری را آدرس دادند تا ما را جای دیگری بردند. روز بعد هم دیدم که یک نفر مسلح را برای من محافظ گذاشته‌اند. پرسیدم موضوع چیست؟ اول پاسخ نمی‌دادند؛ ولی با اصرار من گفتند: خان آبادی برگشته و دو سه روزی است در روستا است. ما می‌ترسیم که تو را گروگان بگیرد و اذیت کند. برای همین از تو مراقبت می‌کنیم. یعنی توانسته بودیم این طوری در دل مردم جا باز کنیم.

ما می‌شناختیم، مولوی نمی‌شناخت

از سال دوم به بعد، روستایی نبود که ما وارد بشویم که مردم آن نیایند ما را به خانه خودشان نبرند و میزبانی گرمی نکنند. حتی چادرنشین‌ها هم این‌طور بودند. نزدیک عید که می‌شد، از بازاری‌های تهران مقدار زیادی پوشاک و البسه و خوراکی به عنوان هدیه می‌فرستادند و ما روستا به روستا و چادر به چادر می رفتیم و آن‌ها را بین مردم تقسیم توزیع می‌کردیم. بعد از یکی دو سال از حضور ما در منطقه سراوان، تقریبا با تمامی بزرگان معتمدین و اهالی هر روستا آشنا و رفیق بودیم و با اسم هم‌دیگر را صدا می‌کردیم. روزی کنار یکی از مولوی‌هایی که من هم خیلی او را دوست داشتم، نشسته بودیم. یکی از در وارد شد، من او را به اسم صدا کردم. مولوی با تعجب پرسید: شما او را به اسم می‌شناسید. گفتم بله. پرسید: اهل کجاست؟ گفتم ایشان پشت کوه سیاهان، چادرنشین است. گفت: ماشالله، ماشالله. شما این‌ها را به اسم می‌شناسید و ما مردم خودمان را به این خوبی نمی‌شناسیم.

هدف ما خدمت است، نه تغییر مذهب

یکی از بچه‌ها از تهران آمده بود و مسئول کمیته فرهنگی ما شد. خیلی آدم فعالی بود. هر روز بعد از مدرسه برای آن ها کلاس‌های آموزشی و ورزشی مختلفی برگزار می‌کرد. بعدا متوجه شدیم که ایشان مقداری زیاده‌روی کرده است و خانواده بچه‌ها احساس کرده بودند که مسائل اعتقادی فرزندشان دارد عوض می‌شود. آنجا قدری از ما دلگیر شدند و گفتند شما می‌خواهید بچه‌های ما را شیعه کنید. ما انکار کردیم و گفتیم این آقا را ما اخراج می‌کنیم. این آقا اشتباه کرده و اصلاً ما چنین هدفی نداریم. جلوی خود مردم این شخص را به تهران برگرداندیم که مطمئن شوند که جهاد هدفش خدمت است و قصد تغییر عقاید مذهبی آن‌ها را ندارد.

مردم روستا از ماشین می‌ترسیدند

مردم خیلی‌ از روستاها هنوز ماشین ندیده بودند. ماشین ما را که می‌دیدند، می‌ترسیدند. وقتی مریض می‌شدند، وسیله‌ای برای آمدن به شهر نداشتند و می‌ترسیدند سوار ماشین‌های ما بشوند. برای همین ما پزشک به روستا‌ها می‌بردیم. تیمی متشکل از پزشک، دندانپزشک و مسئول فرهنگی را به روستا‌ها می‌بردیم. پزشک و دندانپزشک مردم را معاینه کردند و مسئول فرهنگی برای مردم فیلم پخش می‌کرد. یادم هست یکی از فیلم‌هایی که آن زمان خیلی بین مردم روستاها طرفدار پیدا کرد، محمدرسول‌لله بود.بعضی از روستاهای دورافتاده راه دسترسی ماشینی نداشتند و ما به سختی با ماشین به آن مناطق می‌رفتیم. مردم خیلی از روستاها، وقتی ماشین ما را می‌دیدند، می‌ترسیدند. حتی وقتی مریض می‌شدند، حاضر نبودند برای درمان سوار ماشین شوند و به شهر بیایند. لذا ما همیشه پزشک و دندانپزشک به همراه دارو با خود به روستاها می‌بردیم و همانجا دوستان پزشک طبابت می‌کردند. معمولاً با پزشک‌ها تیم فرهنگی هم همراه می‌شد که با پخش فیلم و تبلیغات فرهنگی انقلاب و امام را به مردم روستاها معرفی می‌کردیم.

درد دل

 

متأسفانه انحلال جهاد سازندگی خلأ بزرگی در نظام ایجاد کرد. شاید به جرأت بتوان گفت که آنچه را مقام معظم رهبری این‌ سال‌ها به عنوان اقتصاد مقاومتی بیان می‌کنند، آن روزها جهاد سازندگی عملاً پیاده می‌کرد. برای رسیدگی به مردم، کار برای آن‌ها و رفع گرفتاری‌های‌شان و همچنین بهره‌برداری کامل از امکانات خدادادی کشور، همان روش کار در زمان جهاد سازندگی یکی از بهترین روش‌ها بود که متأسفانه با ادغام جهاد سازندگی در وزارت کشاورزی این نهاد نوشکفته انقلاب اسلامی به طور اساسی از بین رفت. امروز آنچه در وزارت جهاد کشاورزی می‌بینیم، تنها نامی از جهاد بر سر در مجموعه‌هاست و تمام کارهای سازندگی فقط با سمینارها و جلسات رتق و فتق می‌شود؛ اما آن زمان کار از روستا و با کمک خود مردم پیگیری و اجرا می‌شد.

 

جهاد سازندگی قرار بود که کشاورزی را هم در بر بگیرد ولی متاسفانه با ادغام جهاد سازندگی و کشاورزی، جهاد سازندگی در کشاورزی منحل شد. الان آن حال و هوای جهادی و انقلابی و آن نحوه کار کردن تقربیا دیگر نیست. گاهی که به وزارت جهاد می‌روم، در اصل وزارت کشاورزی است و بیشتر امور دفتری و ستادی است. آن نحوه کار کردن فراموش شده است. چیزی که حضرت آقا روی آن خیلی تاکید دارند این است که تنها راه توسعه، کار جهادی و انقلابی است. اصلا به روش‌های دیگر نمی‌توانیم به پیشرفت برسیم. این روزها می‌خواهیم در شهر بنشنیم و با جلسه و سمینار و نشستن داخل اتاق، کار را جلو ببریم؛ ولی هیچ عمل میدانی صورت نمی‌گیرد. اما آن موقع‌ها کار از داخل روستا شروع می‌شد.

انتهای پیام/