روایت یک روز سرد در "قصرقجر"؛ چادرهایی که گرم نیستند + فیلم
این گزارش٬ روایت روزهای سردی است که پیکر نحیف مردم زلزلهزده قصرقجر را٬ ۶ ماه پس از زلزله ۵.۷ ریشتری این منطقه، همچنان میلرزاند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بجنورد٬ بیش از 5 ماه از وقوع زلزله 5.7 ریشتری که بجنورد و شهرهای اطرافش را لرزاند٬ میگذرد. در جریان این زلزله شدید٬ روستاهای شمال غربی بجنورد و توابع مانه و سملقان٬ بیشترین آسیب را دیدند. آسیبهایی که هرچند جبران ناپذیر نیستند٬ اما به نظر میرسد در ورطه فراموشی و غفلت رفته و مردم مظلوم این مناطق٬ با فرا رسیدن فصل زمستان٬ نیاز بیشتری به سرپناه یافتهاند.
اهالی این روستا میگویند در زلزله اردیبهشت سال 96 ٬ 70 واحد مسکونی این روستا بین 30 تا 90 درصد تخریب شده و از آن زمان تا کنون٬ این تعداد خانوار همچنان با موضوع سرپناه و واحد مسکونی مناسب٬ درگیر هستند. مشکل ساخت واحدهای مسکونی این منطقه٬ با اعطای تسهیلات به واحدهای مسکونی قابل حل است اما این تسهیلات اما و اگرهایی دارد که اگر به زودی حل و فصل نشوند٬ شاید مشکلات بعدی٬ غیرقابل جبران باشد.
بازسازی واحدها و قصه پر غصه وام
همراه تیم خبری تسنیم٬ حوالی ظهر یکی از روزهای آفتابی آذرماه وارد روستای قصرقجر میشویم. در ابتدای روستا٬ چند چادر امدادی کنار خانههای ویران و نیمه ساخته٬ توجهمان را جلب میکند. پیاده میشویم و سراغ اهالی خانه را میگیریم. دو مرد و چند زن٬ به همراه چندین کودک خردسال از خانه بیرون میآیند. صورت کودکان از سوز سرما سرخ شده و تاول زده است. مادر خانواده هم پیر و از کار افتاده شده و اما کنار پسرها مشغول کارهای روزمره است.
همین که ما را میبینند٬ انگار حرفهای تکراری و چندبارهای را از روی کاغذی حفظ کرده باشند٬ زخم غمهایشان سر باز میکند و از «وام» و خانه میگویند. نگاهی به چادرها میاندازم. هنوز برپا هستند و بوی زندگی در آنها جریان دارد. نگاهی به تقویمم می اندازم. امروز صد و نود و ششمین روز است که از زلزله گذشته. چرا این چادرها هنوز برپاست؟ اسکان موقت کجاست؟ چشم میچرخانم. در تمام روستا نه کانکسی هست و نه خبر از مکانی که اجتماعی را در خود جمع کرده باشد!
خانههای روستا تقریبا همه نیم ساخته هستند و برخی از اهالی میگویند٬ باشروع برف٬ هر کس هر چه داشته برده داخل همان خانههای نیمساخته و پناهی برای خودش یافته از سرما و برف!
محمد تمدنی یکی از مردان این خانه جلو میآید. میگویم صبرکن تا فیلم و تصویرت را ضبط کنم. کمی صبر میکند و بعد شروع میکند به صحبت کردن. میگوید: مهمترین مشکل فعلی ما نداشتن اعتبار برای ساخت منازلمان است. زلزله تمام خانه ما را تخریب کرد و حالا پس از گذشت چند ماه وقتی برای گرفتن وام و تسهیلات میرویم با مسائلی روبرو شدهایم که از دست ما کاری بر نمیآید.
وی معتقد است: بانک برای دادن تسهیلات از ابتدا گفتند « باید چند نفر به صورت زنجیرهای و دو به دو٬ ضامن هم شوند». وقتی این مشکل پس از چند ماه حل شد٬ حالا میگویند٬ باید افرادی که در روستا زمین کشاورزی دارند را بیاورید تا ضامن بازپرداخت این تسهیلات باشند!
محمد که حالا تمام اهل و عیالش به همراه مادر و برادرانش در یک واحد 12 متری زندگی میکنند٬ ادامه میدهد: چاره ای نداریم! خانه خراب شدهایم و فقط چند ستون واحد را بالا بردهایم و حالا شبهای سرد زمستان را در یک اتاق کوچک و بیشتر وقتها هم در چادر سپری میکنیم.
چادرهایی که گرم نیستند
وقتی از محمد تمدنی پرسیدم بعد از زلزله چه امکاناتی به شما دادند٬ سری تکان داد و گفت: تقریبا هیچ...اشک دور چشمان محمد حلقه میزند و میگوید: الان در این سرمای زمستان٬ نفت هم نداریم که چراغهای والور را روشن کنیم. برای وام بلاعوض هم که می رویم٬ میگویند٬ قبوض آب و برق و گازتان را بیاورید تا بلاعوض بدهیم! اما خودشان هم میدانند که ما بعد از زلزله آب و برقی هم نداشتیم که قبضش را بیاوریم.
می خواهم از محمد و برادرانش خداحافظی کنم٬ مرد دیگری جلو میآید و میگوید: من هم یکی از برادران محمد هستم. اصرار دارد که از غمهای برادر کوچکش بگوید. میگوید: برادر کوچکم با مادرم زندگی میکند. خودش 2 بچه کوچک دارد. به همراه همسرش و مادرم میشوند پنج نفر. همه اینها در این چادری سرد زندگی میکنند!
راست میگوید. چادر هم سرد است و هم نمناک. داغش وقتی تازه میشود که میگوید: از ابتدای زلزله تا امروز٬ فقط چند پتو به ما دادهاند و همین چادرها. بغضم میترکد وقتی در کنار این همه غم٬ زبانش به تشکر باز میشود و میگوید: باز هم خدا را شکر که تلفات نداشتیم. خدا رو شکر که همین چادر را دادند. از زلزله میگوید و اینکه زلزله در آن شب ترسناک با ما حرف می زد! با همه حرف میزد و میگفت: توبه کنید.
در دلم به بصیرت این مرد روستایی غبطه خوردم. چه خوب و خوش فهم معنای «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...(*)» را برایم گفت. زلزله با مردم حرف می زند.
حکایت میرزا علی را کجای دلم بگذارم؟
از علی و خانوادهاش حداحافظی میکنم٬ هنوز سوار ماشین نشدهایم٬ یکی از اهالی روستا میآید و فکر میکند ما شغول پرداخت کمک و وجه مالی هستیم. به شیشه ماشین میزند و میگوید: اگر پولی چیزی میدهید٬ بروید به میرزا علی بدهید. میرزا علی؟ کی هست؟ هیچ. بنده خدایی که از روز زلزله تا الان در پای کوهی در میانه روستا٬ هنوز هم در چادر زندگی میکند. خوب. اینکه موضوع جدیدی نیست. اینجا خیلیها اینگونه زندگی میکنند.
نه اخوی. اینجا همه چادرهایشان را در منزل و حیاط خانههایشان برپا کردند٬ اما میرزا علی و بچههایش٬ جای برای برپایی چادر نداشتند٬ چادر را در بیابان برپا کردند. حالا شبهای سرد زمستان٬ با صدای زوزه گرگها و سگها...
دیگر صدایش را نمیشنوم. دارم مرور میکنم که اگر من و محمدحسین(پسر سه سالهام) با مادرش٬ فقط یک شب٬ نه فقط یک ساعت در این فضا باشیم...
حالا به میانه روستا رسیدهایم و مکان مسطحی که روزهای اول زلزله٬ بهعنوان کمپ برپایی چادرها بوده است. بعد از اینکه اهالی٬ خاک و خُلهای خانههایشان را جمع کردهاند٬ هرکدام چادری را در همان محل برپا کردند و فقط حالا چادر میرزا علی و دو پسر کوچکش با همسر باردارش٬ در این جا مانده است. تک و تنها. اهالی روستا همت کردهاند و هر کدام بخشی از وسایل میرزا را به خانه بردند. یکی میگوید٬ حالاکه سرما شروع شده٬ از میرزا خواستهایم شبها را در اینجا نماند و هر شب به خانه نیمساخته یکی از ماها بیاید.
کاش دیوار خانههای روستایی هم مثل مرام این مردم ترک نمیخورد و نمیشکست. خودشان هنوز سقف درست و حسابی ندارند و تعارف میکنند.
با میرزا همکلام میشوم. میگوید: از بعد زلزله همه کاری کرده تا اهل و عیالش را به خانه ببرد٬ اما درگیر وام و ضامن و مسطح کردن زمین شدهام.
نگاهی به یکی از دوستانم که همراهم آمده است میکنم. در بجنورد کارگاه کانکس سازی دارد. چشمانش نشان میدهد او هم سوژهاش را یافته. میرزا علی از همه واجب تر است. میرزا را کنار میکشم. میگویم: این بنده خدا آمده تا برای تو یک کانکس بیاورد. فعلا در کانکس زندگی کن تا خانهات را بسازی.
مکث کرده و جواب نمیدهد. دوباره حرفم را تکرار میکنم. این بار میگوید: نه. کانکس را نمیخواهم. تعجب میکنم. چرا نمیخواهی؟ میگوید: کانکس٬ امانت مردم است. باید هر شب مراقبت کنم که خط به در و دیوارش نخورد!
میرزا چه میگوید؟ سرما. بدبختی و خانه خرابی. زن بیمار و کودکان گرسنه و خسته... امانتداری؟
میرزا٬ بگو برایت چکار کنیم؟ هیچ. فقط کمی پول برایم جور کنید. به اندازهای که زمین خانهام را مسطح کنم و چادرم را همانجا برپا کنم. بعدش خدا کریم است...
میرزا و دوستم٬ دست به دست هم میدهند و میروند و من همچنان گُنگ آن حرف میرزا هستم. امانت مردم را نمیخواست قبول کند و ما چه داریم میکنیم با امانت مردم؟ راستی مگر اینهمه بیتالمال که هر روز خبر اختلاسش از گوشهای درز میکند٬ امانت مردم نیست؟
اسیر پیمانکارها شدهایم
سر پایینی روستا به سمت رودخانه کناره جنوبی را میگیریم و به سمت پایین روستا میرویم. مرد جوانی به استقبال ما میآید. همراه همسرش آستین بالا زدهاند و دارند در دیوار خانه نیمه ساختهیشان را تمیز میکنند. میگویم: مبارک است. انشالله به سلامتی.
سری تکان میدهد و میگوید: چه مبارکی؟ تا چند شب قبل در چادر بودیم. سرما که شروع شد دیگر با بچه مریض و این همه مشکلات٬ تاب نیاوردیم. سقف خانه را هر جور بود زدیم و آمدیم اینجا. اما حالا تازه مصیبت شروع شده. نه گاز داریم٬ نه برق و نه آب. همه وام را هم به پیمانکار دادهایم و قرار بوده او برای ما انشعاب بگیرد. ولی حالا زده زیر همه قولهایش. میگوید انشعابات با شما است.
آنقدر گرم حرفهای مرد جوان بودم که یادم رفت اسمش را بپرسم. گفت: حالا هم که آمدیم داخل خانه٬ شبها را با بخاری هیزمی تا صبح٬ میلرزیم. میگویم: بخاری هیزمی که بهتر است. صفای روستا را دارد. میگوید: بله ولی تا کی؟ وقتی هیزمش تمام میشود چی؟ باز میرود سراغ پیمانکار: اگر خودم خانه را میساختم٬ تا حالا چند بار تمام شده بود. الان دو میلیون از وام اینجا مانده اما میگویند٬ باید نما را تمام کنی تا پایان کار بگیری و بعد دو میلیون را بدهیم!
نماز ظهر و عصر را در خانه این جوان میخوانیم و چایی بعدش مثل چایی روضهها میچسبد. بیرون میآییم و خداحافظی میکنیم. جوان٬ اما دور نمیشود و چند قدم با من میآید. میگویم: حرف دیگری مانده؟ میگوید: پسر دو سالهام بیماری قلبی دارد! مادرش خبر نداشت. نمیدانم برای معالجه او چه کنم. دکترها گفتند باید ببرمش مشهد. واقعا ماندم چه کنم؟
فقط می خواست درد دل کند. و وای بر دل ما که فقط این حرفها را می شنویم. زلزله کم بود این مصیبتها را چه کنند این مردم غمزده!؟
خبرهایی در راه است
همان راهی که رفته بودم را برمیگردم. در میانه راه چهره آشنایی توجهم را جلب میکند. دکتر شاکری است. استاد معماری و عمران دانشگاه بجنورد. میگوید٬ چندبار تا کنون به این روستاها آمده اما او هم معتقد است مشکلات این روستاها هنوز هم پا برجاست. میگوید٬ در حال جمع آوری آماری از واقعیتهای روستا است تا دفعه بعد با دست پر و آدمهای کاری بیاید و بخشی از مشکلات را حل کند.
غروب نزدیک شده. دارم برمیگردم. فخر الدین و شعبان هم حکایات خودشان را دارند. روستاهای همسایه قصر قجر که آنها هم کم آسیب ندیدهاند. نگاهی به گوشی همراهم میاندازم. دوستی در بجنورد٬ عکس میرزا علی را دیده و از من میخواهد نشانش را به او بدهم. میگوید٬ اگر خدا بخواهد برایش کارهای میکنم.
پیام دیگری میگوید: قرار شده چند کانکس به این روستا بفرستند.
چند عکس از این روستا در فضای مجازی٬ چه دلهایی را که به این مردم مظلوم نزدیک کرد. اما واقعیت این است که کمکاری برخی از دستگاههای دولتی٬ هنوز هم زخم زلزله را در این روستاها التیام نداده است....
انتهای پیام/