«یک زندگی بهتر»؛‌ این نان، تن من است، آن‌را تناول کنید

هر چند ممکن است در اثر کج‌فهمی‌های متاسفانه متعارف، تعابیر دیگری از نمایش "یک زندگی بهتر" انجام شود؛ اما به‌نظرم این نمایش در نسبت با تعاریف مستعمل، نخ‌نما و به‌ انحراف‌رفته‌ی مدیریتی، یکی از ارزشی‌ترین نمایش‌های پس از انقلاب است.

باشگاه خبرنگاران پویا -  مجید گیاه‌چی

تماشای نمایش "یک زندگی بهتر" نوشته‌ی مسعود هاشمی‌نژاد با کارگردانی شهاب‌الدین حسین‌پور و بازی خسرو شهراز، شمسی صادقی، سامان دارابی، سارا رسول‌زاده و مجید نوروزی در تماشاخانه‌ی پالیز شگفت‌زده‌ام کرد. نمایشی که از هر نظر زیبا و سنجیده و تاثیرگذار بود: نویسندگی، کارگردانی، بازیگری، طراحی صحنه و لباس و حرکت و نور و ... .

متن نمایش‌ را می‌توان به ساحت بزرگ‌ترین تراژدی‌های معاصر و مدرن جهان چون "مرگ فروشنده" آرتور میلر،  نزدیک دانست و هر چند شاید اندکی هم متاثر از آن باشد اما اثری کامل (و مهم‌تر از آن کاملاً ایرانی و معاصر) است که به‌خوبی با اوضاع و احوال اجتماعی - سیاسی ایران و مناسبات حاکم بر زندگی ایرانیان معاصر، منطبق و استوار است و به‌درستی بی آن‌که به دام و ورطه‌ شعارزدگی‌ بیفتد و به اثری سفارشی یا تاریخ مصرف‌دار تنزل کند، خود را بر مرزی باریک و پرخطر حفظ نموده، با رویکردی هنرمندانه و خلاق، تصویری ماندگار از زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم را ثبت و ضبط کرده است.

بحرانی جدی در زندگی یک خانواده به‌عنوان هسته و الگویی از یک اجتماع بزرگ‌ در یک پیچ تاریخی عظیم و در دل بحران‌های اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، هویتی، فرهنگی و اقتصادی.

متن و اجرا مملو از نشانه‌گذاری‌های دقیق و قابل‌تامل است و به‌خوبی امکان و ابزار اندیشیدن و رمزگشایی و تاویل و تفسیر و تکثیر را برای مخاطبان فراهم آورده است. خانواده‌ای که در شرایطی بحرانی و سخت پیچیده گرفتار آمده است، تراژدی‌ای که خطای تراژیک و هامارتیای آن توسط قهرمان اثر اتفاق نمی‌افتد و علی‌رغم وقوع یک جنایت، تمام آنان‌که به‌ظاهر دست‌شان به این جنایت آلوده است، خود نیز قربانی و معصوم و پاکند. تراژدی‌ای که در آن اثری از آنتاگونیست بر صحنه نیست و آنتاگونیست چیزی جز جبر و شرایطی که خارج از اراده‌ی آدم‌ها بر ایشان تحمیل شده، نیست. جبری که مسبب و مقصر شکل‌گیری یک جنایت فجیع و دلخراش است.

قهرمان داستان پدر خانواده (یوسف) است که سال‌ها پیش، مخلصانه و ایثارگرایانه تمام هشت سال دوران طولانی جنگ را در جبهه‌ها و به‌دور از خانواده‌اش گذرانده، در دل صحنه‌ها و رویدادهایی دهشتناک و فراموش‌ناشدنی که هم‌چنان خواب و امروزش را متاثر می‌کند.

برخلاف تصاویر فراوان ثبت‌شده از رزمندگان در انواع آثار هنری از آثار تجسمی گرفته تا ادبی و سینمایی و تلویزیونی و حتی نمایشی، این بار با رویکردی خلاقانه و دقیق، تصویری غلونشده، حقیقی و راستین از یک رزمنده ارایه می‌شود، او یکی از هزاران و میلیون‌ها انسان عادی و معمولی است که در پیرامون‌مان زندگی می‌کنند (اما در درون‌شان قهرمانی بالقوه را پنهان نموده‌اند)، نه هیچ برتری اخلاقی و فکری‌ای دارد و نه با انواع شعارهای آشنا و کلیشه‌ای و نخ‌نما، دیگران را زیر سلطه گرفته یا طلب‌کارانه با نگاهی از موضع بالا به آنان می‌نگرد.

برعکس انسانی است کاملاً عادی و معمولی با خطاهایی معمولی و انسانی؛ اما همین انسان معمولی و عادی دست به ایثاری بزرگ می‌زند، ایثاری که با قهرمانانه‌ترین اعمال انجام‌شده در طول جنگ و حتی طول تاریخ سراسر رنج و محنت این کهن بوم و بر، برابری می‌کند.

 یوسف درگیر ایفای وظیفه‌اش در دفاع از وطن، چنان در آن نقش فرو رفته که فراموش‌کارانه و نادیده‌انگارانه وظایفش را به‌عنوان یک فرزند در نسبت با پدر و مادر علیل و بیمارش، یک شوهر در نسبت با همسرش و یک پدر در نسبت با فرزندانش از یاد برده است و بار تمامی این مسئولیت‌ها تنها بر دوش فاطمه، همسری بوده که رویاهای دیگری در سر می‌پرورانده است اما چون بسیار دیگر زنان از دیرباز تا کنون، بی‌آن‌که کسی آن‌را ارج بنهد، حتی بی‌آن‌که کسی بر آن وقوف و آگاهی یابد، چون شمع آرام و مداوم سوخته و خود و آرزوهایش را قربانی حفظ و بالندگی خانواده‌ و فرزندانش کرده است و در دور تسلسلی باطل، اکنون تحقق رویاهای محقق‌ناشده‌اش را در زندگی و آینده‌ی فرزندان جست‌وجو و آرزو می‌کند. 

به ابتکار اوست که پدر با گرو گذاشتن خانه، وامی می‌گیرد، نیمی از آن‌را به رضا، فرزند بزرگ‌تر می‌دهد تا شاید بتواند خود را از این ورطه‌ و باتلاق هولناکی که چون بختک بر سر مردمان افتاده است، نجات داده، بگریزد و سعادتش را در سرزمین‌هایی دیگر جست‌وجو کرده، بیابد. مسعود، پسر کوچک اما در عصر ارتباطات و تحقق یافتن دهکده‌ی جهانی، به‌شفافیت و صراحت با جزییات لذت‌های زندگی مادی به‌دقت آشناست.

مشاهده‌ شکاف‌های عمیق طبقاتی از یک سو و بی‌ضابطگی کسب ثروت و قدرت و شهرت از سویی دیگر، او را هم‌چون همسرش (آرزو) و میلیون‌ها جوان دیگر در رویای نافرجام یک زندگی لاکچری فرو برده است، رویایی که جز حسرت نزائیده و او حتی نتوانسته است یک شغل مناسب بیابد یا یک مراسم ازدواج ساده که از آرزوهای همیشگی آرزو (که هم‌چون نامش نماد آرزوهای ناکام است) بوده، برگزار کند، چه برسد به این‌که مستقل شده، پی زندگی‌اش برود و هر دوی آنان عملاً سربار پدرند.

 خانواده نتوانسته از عهده‌ی بازپرداخت وامی که برای فرستادن رضا به خارج و رونق کسب و کار یوسف گرفته‌اند، برآید، خانه در آستانه‌ی مصادره‌ی قریب‌الوقوع توسط بانک و اوضاع اقتصادی خانواده در اوج وخامت است. بازگشت رضا از خارج (که تصور می‌شود مشغول تحصیل و کسب درآمد بوده و به‌عنوان یک دکتر با جیب پر از پول، چون یک ناجی بازخواهد گشت)، اکنون آخرین امید احیای این خانواده‌ی در آستانه‌ی فروپاشی است.

اما به‌زودی در می‌یابیم که او نه دکتر شده، نه درس خوانده و نه حتی اندک پولی پس‌انداز کرده است، یک زندگی سخت و تلخ از طریق انجام کارهای پست را گذرانده (بی توانایی دیدن حتی یک خواب، به‌خاطر آوردن یک خاطره‌ی خوب و یا حتی داشتن یک آرزو و تنها یک تلاش مستمر داشته و آن‌هم تلاش برای فراموشی گذشته‌اش در ایران بوده است).

علت بازگشت رضا نیز دیپورت شدن اوست و نه تنها قادر نیست گرهی از مشکلات باز کند که با ناامید کردن تمامی امیدها، به‌شدت بر یاس و مشکلات خانواده می‌افزاید.  باردار بودن آرزو هم در این شرایط بر اوج پیچیدگی و آشفتگی اوضاع سنگینی می‌کند؛ اما تمام این‌ها نه به‌صورت متعارف و متداول و سطحی و ملودراماتیک که با ترکیبی نوآورانه، دقیق، هنرمندانه و باورپذیر از تراژی‌کمدی اتفاق افتاده و بیان می‌شود، به‌شکلی که اجرا موفق می‌شود در دل این سیاهی‌های هولناک در وضعیتی معکوس و پارادوکسیکال، بارها و بارها تماشاگرانش را بخنداند.

تا این‌جا به بخشی از معضلات اجتماعی که مسبب چنین وضعیتی است به‌شکلی ضمنی و غیرمستقیم اشاره شده است، تبعیض و فقر و بحران اقتصادی، بی‌کاری، وضعیت تاسف‌بار دختران و پسران جوان، یاس و نا امیدی، شکاف طبقاتی و فاصله‌ی عمیق میان فقیر و غنی، سیستم بانکی و مناسبات مالی و اقتصادی فاسد و طمع‌کارانه و غیرانسانی، بی‌اعتمادی، بی‌توجهی به ایثارگری و نقش‌های سازنده‌ی اجتماعی و شرافت انسانی، سراب مهاجرت، بحران مناسبات خانوادگی و ... اشاره به شغل یوسف که سازنده‌ی تار است و بی‌رونقی و ورشکستگی او که تنها در یک جمله بیان می‌شود اما، از چند جهت انتخاب نشانه‌ای مناسب است، از جمله آن‌که به یک بحران و اضمحلال فرهنگی که می‌تواند مهم‌ترین نشانه‌ی فروپاشی باشد، اشاره دارد، این‌که اقبال به گیتار، بازار تار را کساد کرده، نشانه‌ای است بر یک گسستگی تاریخی فرهنگی و بحران هویتی از یک سو و سرگشتگی و خودباختگی و گم‌گشتگی از سوی دیگر.

از طرف دیگر صدای تار، فریادی است از دل جامعه‌ و مردمی اصیل و کسادی بازار آن به خاموشی و ناشنیدن و له شدن این صدای درد و محنت کهن و نوعی سرکوب و خفقان اشاره دارد، در هیاهویی که اصیل و ریشه‌دار نیست و ...

در اوج نا امیدی خانواده، سابقه‌ی حضور در جبهه‌ی پدر و سینه‌ی خراب متاثر از کار او با چوب در کارگاه سازسازی‌اش، که منجر به سرفه‌های هر از گاهش شده از سوی دیگر، این ایده را به ذهن رضا که در بخش مجروحان شیمیایی بیمارستانی آلمانی به‌کار نظافت مشغول بوده متبادر می‌کند که با وانمود کردن آن‌که پدر در طول مدت حضور در جبهه، شیمیایی شده است، بتوانند حمایت و تسهیلاتی را جلب نمایند، مانع فروپاشی خانواده شوند و سر و سامانی به اوضاع بدهند. سر و سامانی که به‌نظر می‌رسد چون موقعیت‌های اسطوره‌ای، حماسی و تراژیک بی‌وجود یک قربانی، به‌دست‌نیامدنی و ناممکن است.

پدر ابتدا قاطعانه نمی‌پذیرد و این عمل را فریبی رذیلانه و بزدلانه و مخالف شرافت انسانی‌اش می‌داند، اما استیصال همسر، پسران، عروس و نوه‌ی به‌دنیا نیامده‌اش برای او که حتی تا تن دادن دشوار و بی‌نتیجه به دست‌فروشی هم پیش رفته، نهایتاً چاره‌ای جز تسلیم باقی نمی‌گذارد.

پدر ایثارگرانه، هم‌چون رزمندگانی که جان خود را فدا می‌کردند تا بدن‌های پاره پاره‌شان بر میدان‌های مین، پلی برای گذر هم‌رزمان باشد، چون قهرمانی حماسی و تاریخی و بزرگ و دلاور به این فریب دردناک و نابودگر تن می‌دهد و از زندگی و تنش پلی می‌سازد بر روی مین شرافتش و با قربانی کردن جان خود فرصتی فراهم می‌آورد تا خانواده‌ای که خود قربانی‌اند و تمام هستی و زندگی‌شان به فنا رفته است، مجال مختصر و اندک آرامشی بیابند.

برای آن‌که یوسف در آزمایشات سخت‌گیرانه‌ی پزشکان متخصص، به‌عنوان یک مصدوم شیمیایی ساختگی، لو نرود، لازم است به‌طریقی که رضا در آلمان آموخته او را اندکی آلوده کنند. تأثربرانگیزترین صحنه‌های این تراژدی بزرگ زمانی است که خانواده تلاش می‌کند عزیزترین دارایی‌‌شان را آلوده و بیمار کند، آلودگی‌ای که علی‌رغم اندک امیدواری‌شان، هیچ تضمین و اعتباری برای رهایی از صدماتش نیست و ممکن است به مرگ پدر بیانجامد.

نمایش با یادآوری این موضوع که پدر در هنگامه‌ی جنگ، پس از گرفتار شدن در یک حمله‌ی شیمیایی، برای نجات خود از مرگی زودهنگام (که مانع دست‌یابی او به آرزوهایش بود)، ماسک ضدگاز را از چهره‌ی رزمنده‌ای که در آستانه‌ی مرگ بوده و امید به زنده بودنش بسیار اندک، برداشته و بر چهره زده است، پایان می‌گیرد.

او با بازگویی خوابش که پایین آمدن از پله‌هایی طولانی است به هبوط و تن دادن به خفت اشاره می‌کند اما در ذهن ما او عروج کرده و به بالاترین مقام متصور دست یافته است. او سال‌ها پس از اتمام جنگ به شهیدی مطهر مبدل شده است. در بازگویی این داستان بی‌اشاره به ظرایف ماهرانه‌ی آن، ممکن است این تصور خطا ایجاد شود که قصه خیلی تکراری و فاقد پیچیدگی است در حالی‌که تنظیم متن و ساختار داستان، طراحی نمودار وقایع و پرورش شخصیت‌ها و دیالوگ‌نویسی ماهرانه، ما را با اثری کاملاً بدیع و تازه و عمیق روبه‌رو می‌کند.

کارگردانی ماهرانه‌ی حسین‌پور هم به‌مراتب بر ویژگی‌های مثبت این متن زیبا می‌افزاید. هر چند در شروع و صحنه‌های آغازین در برقراری ارتباط مخاطب با اثر اختلالاتی وجود دارد و رابطه‌ی مخاطب و اثر چندان عمیق نیست و داده‌هایی از دست می‌رود، اما هر چه پیش‌تر می‌رویم (به‌خصوص پس از ورود رضا) مشکل ارتباط مناسب با اثر کم‌تر شده و قدرت و تاثیرگذاری اجرا بیش‌تر می‌شودY به جز انتخاب مناسب متن، هماهنگی اجرا درخشان و تاثیرگذار است.

بازیگران به‌خوبی و درستی انتخاب شده‌اند و بازی‌های خوب و روان و هماهنگی ارائه می‌کنند. خسرو شهراز و شمسی صادقی که باتجربه‌تر و شناخته‌شده‌ترند، مطابق انتظار ظاهر می‌شوند، هر چند علی‌رغم نقش کلیدی و بازی درخشان خسرو شهراز در این نمایش، نه تنها در این نمایش که مدت‌هاست گاه و در اندک لحظاتی، در شنیدن درست جملات او، دچار مشکلم؛ اما شگفتی بیش‌تر در ایفای ماهرانه‌ی نقش توسط بازیگران جوان‌تر است.

سارا رسول‌زاده و به‌خصوص سامان دارابی و مجید نوروزی که شاهد اولین نقش‌آفرینی‌شان بر صحنه بوده‌ام، بیش از توقع و انتظار ظاهر می‌شوند و نوید ظهور بازیگرانی بزرگ را می‌دهند که لازم است سیر کار و حضورشان بر صحنه را به‌دقت دنبال کرد و البته بیش از آن لازم است که خود این سه از این موقعیت صیانت کنند.

ریتم و تمپو و هارمونی و رنگ‌آمیزی کلام و پوزیسیون‌ها و بیان بدن و میمیک و به‌کارگیری مهارت‌های بیانی، درک نقش و ایجاد تعلیق لحظه، جلوگیری از لو رفتن مسیر حرکت شخصیت‌ها و دقت در ممانعت از پیش‌بازی کردن‌ها، بده‌بستان‌های مناسب مابین بازیگران، توجه مناسب به شنیدن دیالوگ‌های دیگران و تکمیل بازی پارتنر از طریق ری‌اکشن‌های مناسب و استفاده‌ی مناسب از سکوت در بازیگری و حضور مسئولانه و لذت بردن بازیگر از ایفای نقش و ..‌. همه نشان از یک تمرین مناسب و متمرکز و یک کار گروهی به‌مفهوم موردتوقع و انتظارش دارد که بر زیبایی‌های کار بازیگران، نقش کارگردان و کلیت اثر افزوده است.

 طراحی صحنه‌ی سعید حسنلو هم زیبا، هوشمندانه و در خدمت اثر است، طراحی‌ای که تنها همرا‌ه‌کننده‌ی اثر و فراهم‌کننده‌ی فضایی برای رویدادها نیست، بلکه با پیشنهاداتی خلاقانه بر ارزش‌های اثر می‌افزاید و راهی نشان می‌دهد.

طراحی‌ای که طراحی و انتخاب مناسب لباس پریدخت عابدین‌نژاد، علی‌رغم تشخیص مناسب در گرایش واقع‌گرایانه‌اش، به آن لطمه نزده و با آن هماهنگ است و طراحی نور رضا خضرایی تاثیری بسیار مناسب و جدی در جهت بهتر دیده‌شدن آن و کلیت نمایش دارد.

 طراحی صحنه، فضای یک حمام عمومی-غسال‌خانه را تداعی می‌کند در عین حال که به‌عنوان فضای خانه هم پذیرفته می‌شود. لوله‌ها و شیرهای آب که هر لحظه انتظار می‌رود از کار بیفتند و عمل نکنند و پدر به‌شکلی مداوم و سخت درگیر آن‌هاست و در صحنه‌ای رضا هم (پس از طرح ایده‌ی نجات‌بخشش) اندکی با آن‌ها سرگرم می‌شود، تداعی‌کننده‌ی تلاش سخت و طاقت‌فرسایی است که برای در جریان نگه داشتن سیر و روال حیات و زندگی خانواده انجام می‌شود.

حمام علاوه بر آن‌که به محل وقوع جنایتی قریب‌الوقوع اشاره دارد، با پاکی، طهارت و توبه پیوند می‌خورد و حذف دیوار اتاق‌ها که موجب دیدن و شنیدن همه‌ی تصاویر و گفت‌وگوهاست نشان از لختی و بی‌پناهی و قساوت عریانی و تهدیدی است که خانواده در آن دست پا می‌زند. بحران چون سرطان چنان گسترش یافته و سایه‌ی عظیمش را گسترانده، که مطلب و علت و انگیزه‌ای برای پنهان کردن باقی نمانده است.

اما غسال‌خانه، که هر چه به پایان نزدیک می‌شویم بیش‌تر مکشوف می‌شود، نشان‌گر مراسم اعلام‌نشده‌، گریزناپذیر، دردناک و غم‌انگیز سوق دادن و آماده کردن آرام و تدریجی پدر برای مرگ، توسط نزدیک‌ترین و عزیزترین کسانش است.

نمایش از نشانه‌های هنرمندانه و خلاقانه‌ی بسیاری بهره می‌برد. برای مثال در چندین صحنه‌، تمام بازیگران جز پدر، در حال خوردن گوجه فرنگی تصویر شده‌اند، این خوردن‌ها ابتدا آرام و معقول است اما هر چه به پایان نزدیک می‌شویم با ولع و خشونت بیش‌تری همراه است تا جایی که در آخرین صحنه گوجه‌فرنگی خواران با پیش‌بندهای قصابی و غسالی و دستکش‌های سفید و بلند، با ولع و خشونت به خوردن مشغولند.

گوجه فرنگی که میوه‌ای خون‌دار به‌نظر می‌رسد، می‌تواند نماد تن پدر باشد که چون عیسی مسیح که به شاگردانش نان و شراب داد و گفت این تن من است که تناول می‌کنید و این خون من است که می‌نوشید، خورده می‌شود.

 به‌عنوان یک نمونه‌ی دیگر خلاقیت‌ می‌توان به نحوه‌ی ورود هر بازیگر به صحنه اشاره کرد که نه از روبه‌رو، که از پشت طراحی شده و نه به میل خود که انگار با مکنده‌ای قوی با همراهی افکتی مناسب به درون صحنه کشیده می‌شود و می‌تواند نشانه‌ای از علاقه و تمایل آنان به فرار و گریز از این موقعیت و گرفتار شدن‌ ناخواسته‌ و ناگزیرشان در گردابی از مشکلاتی باشد که خانواده درگیر آن است.

هم‌چنین است مونولوگ‌ها یا دیالوگ‌هایی که خطاب به تماشاگر گفته می‌شود. بازگویی خواب و رویا و کابوس و آرزوهای هر شخصیت که با تغییر مناسب نور از ابتدا تا انتهای نمایش، هر از گاه در خلال رویدادهای واقع‌گرایانه، به‌شکلی سوررئالیستی، اکسپرسیونیستی ارائه می‌شود، بسیار تاثیرگذار و تشخص‌بخش سبکی است که کارگردان برگزیده است.

یا از سویی دیگر و مثلاً در صحنه‌ای مشابه‌ی شام آخر عیسی، علی‌رغم آن‌که بازیگران با یکدیگر سخن می‌گویند رو به هم نمی‌کنند و گفت‌وگوها رو به تماشاگر گفته می‌شود که می‌تواند چون مونولوگ‌ها، نشانه‌ای از نوعی اعتراف باشد در محضر قاضیانی (تماشاگرانی) که به قضاوت نشسته‌ یا دعوت شده‌اند و ...

هر چند ممکن است در اثر کج‌فهمی‌های متاسفانه متعارف، تعابیر دیگری از نمایش "یک زندگی بهتر" انجام شود؛ اما به‌نظرم این نمایش در نسبت با تعاریف مستعمل، نخ‌نما و به‌ انحراف‌رفته‌ی مدیریتی، یکی از ارزشی‌ترین نمایش‌های پس از انقلاب است.

 خیلی متعجب و متاسف شدم که نمایش در یک سالن خصوصی و بدون کوچک‌ترین حمایتی بر روی صحنه رفته است. شایسته است این نمایش با حمایت کامل معاونت امور هنری و مرکز هنرهای نمایشی، حتی مراکز هنری وابسته به شهرداری تهران یا حوزه‌ی هنری و ... مدت‌ها بر صحنه‌ای مناسب اجرا و فرصت و امکانی برای تماشای آن توسط خیل گسترده‌ای از مخاطبان فراهم شود، اتفاقی که امیدوارم در چند روز باقیمانده از اجرای این نمایش با بازدید وزیر و معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و مدیرکل هنرهای نمایشی یا دیگر مقامات و از جمله شهردار تهران که خوش‌بختانه از تماشاگران قدیمی و همیشگی تئاتر است، رقم بخورد.

 کلیت و به‌خصوص پایان نمایش بسیار شوک‌آور، تفکر برانگیز و در عین حال دردناک، فراموش‌ناشدنی و حزن‌انگیز است. موقعیتی که حتی سرپا ایستادن و کف زدن پس از پایان نمایش را بسیار دشوار می‌کند. با جادوی اجرا تراژدی رخ نموده، کاتارسیس اتفاق افتاده و ترس و رحم و شفقت تماشاگران برانگیخته شده است. با چنین پایانی این نیاز احساس می‌شود که تماشاگران و بازیگران مدتی در سکوت به هم خیره بمانند و تلاش کنند که به تحلیلی مناسب از آن‌چه به‌تصویر در آمده، برسند و نقش و تاثیر و انتخاب اگزیستانسیالیستی و همدلانه‌ی خود را در کمک به اصلاح این وضعیت که از جمله ممکن است گریبان خود آنان را نیز بگیرد، به‌خود یادآور و متذکر شوند.

 این نمایش شما را پالایش یافته و رئوف و مهربان و مسئول با چشمانی تر و قلبی مجروح و ذهنی مملو از پرسش‌هایی جدی بدرقه می‌کند.

در زمانه‌ای که خوش‌بختانه هر شب ده‌ها و صدها اجرا روی صحنه می‌رود، اما متاسفانه تعداد "تئاتر"ها اندک و انگشت‌شمار است و در شرایطی که چند روزی بیش‌تر از اجرای "یک زندگی بهتر" باقی نمانده است، پیش از آن‌که فرصت تجربه‌ی لذت‌بخش تماشای آن‌ از دست برود، به تماشای آن بنشینید.

پی‌نوشت: این متن بر مبنای یک بار مشاهده‌ی اجرا تنظیم شده و ممکن است برخی بسیار اندک از ارجاعات آن دقیق نباشد.

انتهای پیام/