روایت برادران افراسیابی که در شهادت از یک دیگر سبقت می‌گرفتند/ ماجرای گروه "الله اکبری‌ها" در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی

خواهر شهیدان افراسیابی می‌گوید: ابراهیم خیلی شجاع و زرنگ بود, همیشه می گفت من باید امام را ببینم و فدایی امام باشم! همین هم شد, در ۲۲ بهمن ۵۷ به شهادت رسید و اولین شهید خانواده مان شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, همزمان با سومین روز از ایام الله دهه فجر از خانواده شهیدان ابراهیم افراسیابی و امیرمراد نانکلی از شهدای پیروزی انقلاب اسلامی در باشگاه خبرنگاران پویا تجلیل شد. در این مراسم خواهران این دو شهید والامقام دوران پیروزی انقلاب  به بیان خاطرات و رشادتهای شهیدشان پرداختند. زینب افراسیابی تنها خواهر خانواده افراسیابی است که آوازه رشادت و مجاهدت خانواده شان در تمام تهران پیچیده است. مرحوم علی محمد افراسیابی دارای  7 پسر و یک دختر بود که 5 فرزندش به فیض شهادت نائل شدند و دو فرزند پسر دیگرش مدال جانبازی را به گردن آویختند.

در این باره بیشتر بخوانید: 
* روایت برادر و خواهری که در راه پیروزی انقلاب شهید و جانباز شدند

امیر افراسیابی بزرگترین فرزند خانواده, متولد 1329 بود که در عملیات رمضان در سال 1360 به شهادت رسید.رضا افراسیابی دومین فرزند پسر خانواده و متولد سال 1333 بود که در عملیات مرصاد شیمیایی شد و در سال 1373 به شهادت رسید.سومین فرزند خانواده اسماعیل  بود که در  سال 1337 به دنیا آمد و در عملیات فتح المبین در سال 1361 به شهادت رسید.جواد نیز چهارمین فرزند خانواده بود که در 1338 به دنیا آمد و در سال 1361 در پنجوین عراق به شهادت رسیدند. محسن افراسیابی پنجمین فرزند پسر خانواده که متولد 1340 و حبیب افراسیابی هم ششمین فرزند و متولد سال 43 که هر مدال پر افتخار جانبازی را به گردن آویخته اند. ابراهیم افراسیابی آخرین فرزند این خانواده پر افتخار بود که در سال 45 به دنیا آمد و در 22 بهمن 57 به فیض شهادت نائل و اولین شهید خانواده افراسیابی بود.در ادامه متن این گفت‌و‌گوی خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا را با خواهر شهیدان افراسیابی می‌خوانید.

* در خصوص شهید ابراهیم که اولین شهید خانواده افراسیابی بود, بفرمایید!

اول شهید خانواده مان ابراهیم بود که متولد سال 1345 و کوچکترین برادرم بود که موقع شهادت 13 ساله بود که شهید شد. او خیلی زرنگ و شجاع بود با اینکه 13 ساله بود اما روح بزرگی داشت. در روزهای انقلاب خیلی فعالیت زیادی  داشت. همراه برادرانش به مانند یک راوی بود که در تمام تظاهرات شرکت می کرد و پا به پای برادرانم می رفت. برادرانم که در سنگرهایی که در سطح شهر زده بودند, حضور داشتند و ابراهیم برایشان آذوقه می برد به فرمان برادرها گوش می داد.

 

خیلی شجاع و زرنگ بود, تا زمانی که امام می خواستند بیایدند همیشه می گفت من باید امام را ببینم و اولین شهید هم من باید باشم و فدایی امام باشم! همین هم شد, وقتی امام آمد با ذوق و شوق فراوان رفت و در مدرسه علوی که امام آمده بود از نرده ها بالا رفت و امام را بوس کرد و آمدند بهشت زهرا ، او پیاده تا بهشت زهرا(س) رفت برای استقبال از امام, تا روز 21 بهمن زمانی که همافرها را در پیروزی به شهادت رساندند, او غسل کرده بود و گفت می خواهم بروم برای برادرانم در سنگر آذوقه ببرم و گفت باید دارو  و ملحفه باید جمع کنیم, بیمارستان ها نیاز دارند!

مقداری وسایل جمع کرد و زمانی که خواست ببرد سی متری نیروی هوایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد و دو روز بعد خبر به ما رسید. وقتی خاله من رفت که به بچه ها سر بزند و خبر بگیرد بچه ها گفتند که ابراهیم شهید شده و دو روز همه بیمارستان ها را گشتند و در بیمارستان شهید لواسانی او را پیدا کردند. وقتی که ما رفتیم آنجا گفتند که آقای طالقانی رفته بالا سر یک پسر 13 ساله گفته که من هم شهیدم که حاج آقا گفتند که تو اگر شهید هم نشوی, حکم شهید را داری چون فقط 13 سال داری!

* در بیمارستان شهید شدند؟

بله! وقتی گلوله را در آوردند شهید شد.چون برادرانم مبارزات سیاسی داشتند, ممکن بود  آنها را دستگیر کنند. برای همین پیکر برادرم را در ورستای امامه لواسان دفن کردیم. ابراهیم همیشه می گفت اول من باید شهید بشوم بعد شما شهید بشوید.

ماجرای گروه الله اکبری ها

* این روحیه از کجا نشات می گرفت؟

از پدر و مادرم. به پدرم می گفتند زورت به پسران بزرگتر نمی رسد به این پسر 13 ساله که می رسد, اجازه نده که برود. چون بچه های خوب و متدینی بودند می گفتند حیف است که این بچه ها را بفرستی بروند. مادر و پدرم تمام تظاهرات را می رفتند و بچه ها هم با آنها می رفتند. مادرم هم خیلی انقلابی بودند یعنی پدر و مادرم از همان اول اهل خدا و پیغمبر بودند و می گفتند اگر هم می دهم در راه خداست یعنی من چیزی ندادم در راه خدا هنوز می گفتند ابراهیم نرو و او می گفت اگر آنها صدایشان بلند است من صدایم بلندتر است و من از آنها زرنگتر هستم و واقعا هم همین گونه بود. پدرم همیشه پیش قدم بود و همیشه شکر خدا را می کرد. بچه های افراسیابی به گروه الله اکبری ها معروف بود وقتی این بچه ها می رفتند همه دنبال آنها می رفتند که شهرداری را آتش زدند. این هفت تا جلو می افتادند بقیه هم پشت اینها می رفتند. پدرم خودش شجاع بود که بچه هایش هم شجاع بودند.

* مواجه حاج آقا و حاج خانم با شهادت ابراهیم چه بود؟

بله بالاخره ناراحت شدند اما شکر خدا را میکردند. میگفتند امانتی که خدا به ما داد الهی شکر که در راه خدا رفت. وقتی دسته گل را انداختند گردن ما یکسری آقایان گفتند که برای یک دسته گل بچه هایش را فرستاد که تو بچه هایت را دادی که دسته گل گردنت بیاندازند و طعنه می زندند. اما پدرم اصلا به حرف هیچ کسی توجه نمی‌کرد.

* وقتی ابراهیم شهید شد, انگیزه ای بین دیگر افراد خانواده و برادران ایجاد شد که در زمان جنگ  عراق بر علیه ایران عازم جبهه شوند. در این خصوص بفرمایید!

وقتی ابراهیم شهید شد همه خودشان را آماده کردند برای شهادت که تا 22 بهمن که انقلاب پیروز شد و همیشه به ابراهیم حسودی می کردند که او اولین نفر شهید شد.برادرانم در شهادت رقابت می کردند تا اینکه جنگ ایران و عراق شروع شد و حاج جواد رفت کردستان و در سال 58پای خود را از دست داد, اسماعیل به او گفت لیاقت نداشتی شهید بشوی گفت چه کار کنم در راه خدا نیم کیلو گوشت دادم و این دو تا گفتند که اگر من رفتم شهید شدم تو لباس دامادی من را می پوشی و خوشحالی می کنی و ناراحت نمی شوی که دشمن شاد بشوی اگر هم تو شهید شدی من همین کار را می کنم.

اسماعیل در خبرگزاری پارسکار می کرد و در روزنامه جمهوری مقاله می نوشت که به او گفته بودند تو نمی خواهد بروی اینجا قلمت بیشتر کار می کند  ولی اسماعیل گفت نه من باید دین خودم را به خدا ادا کنم برادرانم  همه رفتند من هم باید بروم و دینم را ادا کنم وقتی رفت عملیات دوم شهید شد و تازه چهار ماه بود که ازدواج کرده بود. اول فروردین رفت و چهارده فروردین خبر شهادتش را آوردند.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط