"جشن دلتنگی"؛ مدفون شدهایم در «لایو» اینستا!
آذربایجانی به خوبی «شخصیتپردازی» میکند و وجوه مختلف این «انزوای مدرن» و «تنهایی ترسناک» را در شخصیتهای مختلف فیلم، با سنین مختلف و در مراحل متفاوت از زندگی، بازنمایی می کند.
خبرگزاری تسنیم- سهیل رویگر
«جشن دلتنگی» روایت پوچی خزنده و خورندهای است که زندگی انسان مدرن را می جود و از درون پوک میکند. انسانی که هر اندازه در دل هیاهوی مجازی خود را در دل واقعه می بیند، همین که چشمهایش دیگر یاریگر چک کردن تلگرام، اینستا و فیسبوک و توئیتر و..... نبود، تازه میفهمد که در چه انزوای سرد و بی روحی به سر می برد.
جشن دلتنگی داستان طبقه متوسط شهری است که غرق شدن در شبکههای مجازی برای کسب هویت، آنها را به اشباح سرگردان و خوابگرد تبدیل کرده که تا پاسی از شب به دنبال لایک و فالوئر و پست داغ و کانال +18 هستند و صبح با سری سنگین و پلکی که از زور خواب باز نمی شود، جنازه خود را به سر کار می برند تا خستگی کار «مجازی» را سر کار «واقعی» در بیاورند.
«جشن دلتنگی» داستان غذاهای رنگین ولی یخکرده ای است که نه شکم شریک زندگی را، بلکه «چشم» فالوئر را پُر می کند. داستان مردمی که فقط «مصرف» می کنند و واحد اندازهگیری آنها بیت/ثانیه شده است.
پوریا آذربایجانی به خوبی مضحکه زندگی ما را تصویر میکند که هر چه پیوندهای مجازیمان بالاتر می رود و «ممبرهای» گروه و کانالمان بالاتر می رود، «ممبرهای» زندیگمان کمتر می شود.
و چه خوب فیلمساز نوستالژی گذشته را که دیگر رفته و به تاریخ پیوسته، در نگاه پرمعنای بهنام تشکر به عکس کودکی دخترش که در کمد خانه قدیمی به جا مانده، نشان میدهد.
غذای فست فودی، روابط فست فودی، عشق فست فودی، تو گویی همه چیز زندگی ما خصلت «موقت» پیدا کرده و همه خود را مسافری می دانیم که شرایط ایدهآل در جایی در آینده یا جایی در «خارج» انتظار ما را می کشد.
فیلم پوریا آذربایجانی داستان زن و شوهرهایی است که هر روز با شرکای زندگی خود «نامحرم تر» می شوند و با مخاطبان ناشناخته و نادیدهی مجازی خود «محرمتر». تصویر آدمهایی که در کنار هم، دور از هم، در فضایی در «هیچستان» سیر می کنند و حسرت «نمودهای» دروغین زندگی دیگران را می خوردند، این روزها برای همه ما تصاویر آشنایی است. آدمهایی که حتی فرزندآوری آنها نیز نه برای تجربه حس شیرین و گوارای مادری، که برای «share» کردن در صفحه اینستا و «بچه معروف» شدن است. و چه خوب فیلمساز این فانتزی «زندگی پاریسی» را که به بت ذهنی بخش زیادی از زندگی جوانان ما تبدیل شده، از زبان همسر کاوه نشان می دهد.
هر اندازه بیشتر در زندگی مجازی غرق می شویم، امکان دیدن چهره به چهره را از دست دادهایم و «یک برنامه ای بچینیم همو ببینم»های از سر بازکنی و دروغین به تکیه کلام بیشتر ما در مواجهه با دوستان قدیمی تبدیل شده است. آن قدر اسیر «خاص بودن» و «لاکچری بودن» و «یونیک بودن» و «در چشم بودن» شدهایم که هیچ چیز خوشحالمان نمی کند و هیچ گاه احساس رضایت از زندگی نمی کنیم، چون همیشه در اینستا، فیسبوک، تلگرام و.....مرغ همسایه ای هست که «غاز» باشد. این اندازه از کارکردهای عادی زندگی بشری بیگانه شدهایم که وقتی سارا خطاب به جهان می گوید که اولین قرار خود را در «پارک ملت» بگذارند، برای جهان قابل باور نیست که می توان در پارک قرار دیدار گذاشت و به سبک قدیم روی نیمکتها چهره به چهره سخن گفت.
و مردهایی را می بینیم که تا نزدیک چهل سالگی جرات به دوش گرفتن مسوولیت فرزند را ندارند و دچار فوبیای بچه هستند و این ترس خود را با توجیه «یاس فلسفی» ماله می کشند.
آذربایجانی به خوبی «شخصیتپردازی» میکند و وجوه مختلف این «انزوای مدرن» و «تنهایی ترسناک» را در شخصیتهای مختلف فیلم، با سنین مختلف و در مراحل متفاوت از زندگی، بازنمایی می کند. به بیان دیگر، شخصیتها با وجود اشتراکات در وضعیت، به لحاظ ابعاد شخصیتی از هم متمایز هستند و هر کدام درگیر بخشی از بحران انسان مدرن. اما گُل شخصیتهای فیلم شخصیت کاوه و همسر باردار او هستند که حرف فیلمساز و روزنه امیدی که در نهایت در این تلخی سرد و فزاینده می گشاید، از معبر این دو شخصیت است.
سوال اساسی که کاوه از همسرش می پرسد "تو با من خوشحالی؟" سوالی است که به وسواس ذهنی بخش بزرگی از زوجهای طبقه متوسط شهری تبدیل شده که در برزخ سراب «رفتن از ایران» و «زندگی مجازی» در داخل، دست وپا می زنند و خود را مهمترین و قدیمی ترین کارکرد خانواده، یعنی آوردن فرزند و لذت تربیت و به ثمر رساندن او، لذت قدم زدن یک عصر جمعه در خیابان ولیعصر، پیراشکی خوردن در خیابان جمهوری و خوردن شاتو بریان در کافه نادری، لذت چای دادن به همسر پشت فرمان در جاده آبعلی و....همین خوشبختیهای کوچک، محروم می کنند، در توهم «خوشبختیهای بزرگِ نیست در جهان. معالاسف شاید فقط ضربههایی چون مواجهه با مرگ عزیزان یا رو به رویی مستقیم با مرگ، به ما یادآور شود که زندگی چیزی جز جنگیدن برای ساختن زندگی بهتر و همین خوشبختیهای ظاهرا کوچک و بی اهمیت نیست، کما این که کاوه هنگامی که با ماشین در رودخانه می افتد و به قول خود تنها 5 سانتیمتر با مرگ فاصله دارد، در مرز بین زندگی و مرگ(که ان تونل نورانی معروف گشوده می شود) حقیقت زندگی و حقیقت عشق خود(همسر و طفل در راه او) را درک می کند و انصافا نقطه اوج فیلم همین جاست که کاوه این الهام دم مرگ را برای همسرش تعریف می کند. نقطه امید فیلم همان دستی است که کاوه محتاطانه اما امیدوار، موقع دیدن تلویزیون بر شانه همسر می گذارد و این نقطه تفاوتی است که «جشن دلتنگی» را از فیلمهای به اصطلاح اجتماعی سراسر غرق در تاریکی و تباهی متمایز می کند. این پیام فیلم که "همسر و شریک زندگی خود را دوباره ببینیم و دوباره عاشقش شویم" در زمانهای که آدمها بهترین ظاهر و حال و انرژی خود را برای «دیگران» می گذارند و برای شریک زندگی خود سردرد و خستگی و بی حوصلگی خود را به ارمغان می برند، این یک پیام انسانی و شریف و قابل تقدیر است.
و پوریا آذربایجانی آن اندازه هوشمند است که نخواهد در پایان با تحول همه شخصیتها، و یک «هپی اند» کامل، صورت مساله را پاک کند و امید کاذب بدهد. سزاوارترین شخصیتهای فیلم، در پایان امیدوار به آینده می مانند، دیگری از ترس «حال» به گذشته پناه می برد و دیگری همچنان دلبسته به سراب، پای در وادی رفتن می گذارد و با تقدیر تلخ خود مواجه می شود. بزرگترین حُسن کار فیلمساز همین است که نشان می دهد که می توان فیلم «اجتماعی» ساخت، به درستی طرح مساله کرد، سیاهی را نشان داد و در آخر روزنههای امید را باز گذاشت(بدون دادن امید کاذب) و آذربایجانی مرز حساس بین بازنمایی سیاهی مطلق و دادن امید کاذب و پاک کردن صورت مساله را به خوبی حفظ می کند.
این متن یک نقد نبود، بلکه یادداستی برای تقدیر از یک فیلم خوب بود که گرچه تلخ تمام می شود، اما تلخ و سیاه نیست و ما را به یاد «زندگی» می اندازد که به سادگی کمر به تلف کردن آن بستهایم.
انتهای پیام/