پرستار دوران دفاع مقدس: هیچگاه در رسیدگی به اسرای عراقی کوتاهی نکردم
«زینب کمالوند» گفت: جنگ در همان ابتدا خانواده ما را مثل خیلی خانوادههای دیگر داغدار کرد. دیگر میدانستم جنگ چیست و با مردم چه میکند. وقتی مجروحی را میدیدم دوست داشتم حالش خوب شود، تا خانوادهای داغدار عزیزشان نشود.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، زینب کمالوند از پرستاران دوران هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با دفاع پرس، به بیان خاطراتی از آن دوران پرداخت.
وی که قبل از انقلاب فعالیتهای انقلابی داشت، همزمان با پیروزی انقلاب، به عنوان کارورز در بیمارستان امام خمینی (ره) ایلام مشغول آموختن پرستاری میشود. با شروع جنگ تحمیلی بیشتر وقتش را در بیمارستان صرف خدمت به مجروحین میکند و با اتمام دورهی کارورزی، به عنوان پرستار در بیمارستان استخدام میشود.
در بیمارستان با همسرش که از پرسنل نیروی انتظامی و نیروی حفاظت بیمارستان است آشنا و این آشنایی منجر به ازدواج آنها میشود. سرانجام در بمباران بیمارستان امام خمینی (ره)، همسرش به شهادت میرسد، اما این موضوع تأثیر منفی در اراده آهنین این شیرزن نمیگذارد و همچنان در جایی که محل شهادت همسر جوانش بوده مشغول خدمت میشود.
در ادامه، روایت این بانوی پرستار ایلامی از آن دوران را میخوانید.
شاه یه ظالمه!
قبل از انقلاب من و همسن و سال هایم در مسجد جامع فعالیتهای مذهبی و انقلابی داشتیم، اما با توجه به محیط کوچک ایلام باید خیلی مراقب بودیم مشکلی برایمان پیش نیاید.
من سال 1356 به خاطر مسائلی بهصورت شبانه درس میخواندم. سال دوم راهنمایی بودم که در مدرسه صحبتهایی در مورد شاه شد. آن چنان ترس و وحشتی از شاه در دل مردم بود که در هر جایی مردم نمیتوانستند به او اعتراض کنند، در چنین شرایطی یک روز که یکی از مسئولین مدرسه که ایلامی هم نبود از شاه تعریف میکرد، من نمیدانم چطور جرأت کردم گفتم «مگه شاه کیه که اینجوری ازش حرف میزنید؟ شاه یه ظالمه».
آن خانم با من برخورد بسیار بدی داشت و من را به دفتر مدرسه برد و تهدیدم کرد که باید تو را دست «ساواک» بدهم و از این حرفها...؛ خیلی میترسیدم، مخصوصاً اینکه پدر و مادرم خیلی تأکید داشتند که چون من دختر هستم زیاد در این کارها وارد نشوم. نمیدانستم چهکار کنم چند تا از هم کلاسهایم که سنشان از من هم خیلی زیادتر بود پیش خانم رفتند و وساطت کردند که بچه است، بچگی کرده، حرفی زده، ازش بگذر و خلاصه خیلی خواهش و تمنا کردند، تا آن فرد من را به ساواک تحویل ندهد. این موضوع باعث شد حتی پدر و مادرم بگویند مدرسه را ترک کنم؛ اما من این کار را نکردم و الحمدلله بساط حکومت شاه برچیده شد.
فکرها همه متمرکز روی خدمت به مجروحین بود
بعد از دوره راهنمایی من به عنوان کارورز به بیمارستان امام خمینی رفتم و مشغول آموختن پرستاری شدم. با شروع جنگ برادرم در «تنگ بینا» به شهادت رسید و جنگ در همان ابتدا خانواده ما را مثل خیلی خانوادههای دیگر داغدار کرد. دیگر میدانستم جنگ چیست و با مردم چه میکند. وقتی مجروحی را میدیدم دوست داشتم حالش خوب شود، تا خانوادهای داغدار عزیزشان نشود. وقتی کسی شهید میشد حال خانوادهاش را میفهمیدم.
حدود 2 سال از جنگ گذشته بود که حملات هوایی دشمن به شهرهای ما شدت گرفت. هر روز شهرهای ما بمباران میشدند و هر روز با مجروحین و شهدای زیادی روبهرو میشدیم.
هر روز خون بود و خون، خون بچه و پیر و جوان، مرد و زن که بیگناه ریخته میشد و صحنه کربلا را در ذهنها تداعی میکرد. وحشتناک بود. جنگ همه چیز را تحت تأثیر خود قرار داده بود، در محیط بیمارستان فکرها همه بر روی یک موضوع متمرکز بود و آن هم خدمت بود، خدمت به مجروحین، التیام زخم آنها و تلاش برای نجات آنها، تلاش برای اینکه کسی به زندگی برگردد و خانوادهای داغدار عزیزش نشود. گاهی که شهر خالی میشد، بیمارستان را به مقر تیپ حضرت امیر (ع) در منطقه «ششدار» میبردند، بعدها که بیمارستان شهید سلیمی در داخل کوه ساخته شد در مواقع ناامنی بیمارستان را به آنجا منتقل میکردند.
صدای حسین را میشنیدم که میگفت: «یا امام رضا...»
پسر بزرگم «علی»، یک سال و 10 ماه داشت و شش ماهه باردار بودم. وضعیت شهر امن نبود، بمبارانها شروع شده بودند. همسرم با ماشین شهربانی (نیروی انتظامی) ما را به منزل کسی در نزدیکی استانداری برد، منازل سازمانی آنجا بودند و نزدیک کوه بود، مردم زیادی آن شب به آنجا رفتند، میگفتند اگر بمباران شود کوه نزدیک است و برای فرار مناسب است. آن شب تا صبح گریه کردم، همسرم بیمارستان بود. زن صاحب خانه میگفت: «دختر این اشکت خشک نشد؟ این همه گریه برای چیست؟ برای بچهات بده، کم خودتو اذیت کن!»
خودم هم نمیدانستم چرا اینجوری شده بودم. من که شش سال جنگ را در بیمارستان بودم شاهد بمباران و مجروحیت و شهادت بسیاری از هموطنانم بودم، حالا نمیدانستم علت این همه نگرانیام چیست. صبح اول وقت به بیمارستان زنگ زدم و با همسرم صحبت کردم؛ گفتم: «بیا خانه!» گفت: «نمیتوانم تا عصر بیایم، تو هم مگه شیفت نیستی؟ بیا سر کارت!» گفتم: «نمیام، حالم خوب نیست، نگرانم! بگو من امروز نمیام».
آن روز پدرم در منزل خودمان بود. همسرم به منزل رفته بود، پدرم گفت: «وقتی آمد لباسهایش را جمع کرد تا به حمام برود، گفتم پسرم هوا سرده میری بیرون مریض میشی! گفت: «نه پدر جان! نگران من نباش». بعد از استحمام، لباس پوشید و به بیمارستان رفت گفتم: «حسین! بابا جان نرو، زن و بچهات را بیار از شهر بریم، میگن باز بمباران میشه!» گفت: «کسی از دست عزراییل در نمیره، قرار باشه بمیریم هر جا باشیم عزراییل کار خودشو میکنه».
وقتی به بیمارستان رفته بود به همکارانش گفته بود من غسل شهادت کردهام. ساعت حدود 3 عصر بود، تلفنی با او حرف زدم و گفتم با پدرم میروم خارج شهر. وسایل را بار زدیم و رفتیم. به جایی که قرار بود چادر بزنیم رسیدیم، روز بیست و یکم دیماه سال 65 ساعت 4 بود که هواپیماها آمدند، میدانستم ایلام را بمباران میکنند، به مادرم گفتم: «مادر! حسین کشته شد»، گفت: «زبانت را گاز بگیر! دیوانه شدی؟ این چه حرفیه میزنی؟!»
گفتم بذار برم ایلام اما پدرم اجازه نداد، تا صبح بیدار بودم، حدود ساعت 6 صبح بین خواب و بیداری دیدم وسط راهرو بیمارستان امام خمینی آتش بزرگی بود، من یک طرف بودم و حسین یک طرف صدایش را میشنیدم که میگفت: «یا امام رضا...»
به خودم که آمدم دیگر مطمئن بودم حسین شهید شده، برادرم دنبالش رفت حدود 10 صبح برگشت، از دور او را دیدم، فکرکردم میخندد، به خودم دلداری دادم که «دیدی چیزی نشده!» نزدیک که رفتم برادرم با دو دست توی سر خودش زد. همسرم شهید شده بود، پسر دومم روز اول فروردین سال 1366 دقیقا 2 ماه و 8 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. روزهای سختی بود، اما باید تحمل میکردم.
بعد از این واقعه باز هم به بیمارستان رفتم. گاهی اسرای عراقی را به بیمارستان میآوردند. هیچگاه در رسیدگی به آنها کوتاهی نکردم. با وجود اینکه برادرم و همسرم را از من گرفته بودند و گاهی به ما دشنام هم میدادند، اما باز میگفتم اینها اسیر هستند و ما قسم خوردهایم که در حق حتی دشمن خودمان کوتاهی نکنیم.
جنگ تلخ بود و سختیهای خودش را داشت، من که شاهد آن روزها بودهام الان قدر امنیت را میدانم و از خدا میخواهم هیچ وقت امنیت را از ما نگیرد.
انتهای پیام/